چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

تنهایی پرهیاهو

تنهایی پرهیاهوتنهایی پرهیاهو

"سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این "قصه‌یِ عاشقانه" من است."

کتابِ "تنهایی پرهیاهو" با این جمله آغاز می‌شود و یک داستان عاشقانه را روایت می‌کند، داستان کسی که عاشق کتاب است.

جملاتی از کتاب:

"جلدهای کتاب را می­‌کشیدند و جدا می­‌کردند و بقیه کتاب، صفحه­‌های وحشتزده و مو سیخ شده کتاب­ ها را، با منت‌های خونسردی و بی اعتنایی بر تسمه نقاله می انداختند. بی هیچ احساسی نسبت به معنایی که در هر جلد کتابی نهفته است، به این‌که کتاب را باید یک نفر می­‌نوشت، یک نفر باید حروفش را می­‌چید، یک نفر غلط گیری می­‌کرد، یک نفر باید نمونه­‌های چاپی را می­‌خواند و اصلاح می­‌کرد. یک نفر باید صحافی می­‌کرد یک نفر باید چاپ شده­‌ها را در جعبه بسته بندی می­‌کرد، یک نفر باید به حساب دخل و خرج می­‌رسید، یک نفر تصمیم می­‌گرفت که کتاب شایسته خواندن نیست، یک نفر باید دستور می­‌داد که کتاب خمیر شود، یک نفر باید تمام کتاب­‌ها را به انبار می­‌فرستاد، یک نفر باید بسته­‌های کتاب را از نو در کامیون بار می­‌زد، یک نفر باید کامیون را تا اینجا، تا کارخانه می­‌ر‌اند تا کارگران زن و مرد با دستکش­‌های نارنجی و آبی آسمانی به دست، دل و روده کتاب­‌ها را بیرون بکشند و آن­ها را بر تسمه نقاله بیاندازند و تسمه بی سر و صدا و بی امان، با حرکات بریده بریده، صفحه­‌‎های مو سیخ شده کتاب­‌ها را به درون طبله آن پرس عظیم فرو بریزد تا تبدیل به عدل­‌های کاغذ شوند و بعد راه کارخانه کاغذسازی را در پیش بگیرند تا از آن­ها کاغذ سفید معصوم بی­‌خط و نقش و نقطه­‌ای بسازند تا باز از آن­ها کتاب­‌های تازه­‌ای به وجود بیاید."



پ.ن: دو تصویر اول مربوط به فیلمی است که بر اساس کتاب "تنهایی پرهیاهو" ساخته شده است. تصویر آخر هم خود نویسنده است.

پ.ن.ن: این کتاب را پرویز دوایی ترجمه کرده و من چاپ هفتمش را خواندم. الان به چاپ هشتم رسیده. به نظرم ترجمه و یا شاید ویراستاری آن می‌توانست بهتر باشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

عامه پسند

یکی از پرطرفدارترین کتابها در بازار کتاب ایران (و احتمالا در خیلی از کشورهای دیگر) کتاب های معروف به عامه پسند هستند. کتاب هایی که حول محور هایی مانند رقابت های عشقی، عشق های مثلثی (و مربعی!)، شکست های عاطفی و غیره شکل میگیرد. نگاهی به تیراژ این کتاب ها مشخص میکند که چه تفاوت زیادی بین تعداد مخاطبان این نوع کتاب ها و کتاب های دیگر هست. در طبقه رمان های غیر عامه پسند (نام مناسب تر چیست؟) اگر کتابی به چاپ پنجم و ششم به بعد برسد قطعا کتابی موفق بوده است. اما کتاب های عامه پسند بعید است به چاپ پنجم نرسند! به خصوص نویسنده های معروف تر این جریان صرف نامشان انگار به نوعی تضمین رسیدن کتاب به چاپ های بعدی است. مثلا کافی نام خانم ف ر یا نون ث بالای کتابی باشد تا کتاب مشتری خود را پیدا کند (نامها را به شیوه روزنامه های این سالها نوشتم. شما هم مثلا به شیوه این سالها متوجه نشدید منظورم چه کسی است!) .

میان نوشت: این متن مطلقا حاوی هیچ قضاوت و اظهار نظری در باب ارزش گذاری میان کتاب های عامه پسند یا غیر آن نیست. روش شخص من در زندگی این است: تا جایی که به کسی آسیب نرسانی، کاری را بکن که از آن لذت میبری. خواندن هر نوع کتابی، هر ورزشی، پرداختن به هر نوع هنری (یا نپرداختن به آن)، و هر نوع موسیقی خوب است اگر از آن لذت میبری و رضایت ات را در این زندگی تامین میکند.

میگفتم! که مخاطبان کتاب های عامه پسند احتمالا به مراتب بیش از دیگرانند؛ چند هفته پیش در یکی از شهرکتاب ها مشغول قدم زدن و سیاحت کتاب ها بودم که گفتگوی یکی از کتاب فروش ها با یک مشتری را شنیدم و حرکتم را کند کردم تا شخنشان را بشنوم. ظاهرا مشتری که خانم مسنی بود، کتابی خواسته بود که در شهر کتاب موجود نبود. خانم مشتری گلایه میکرد که به جای این کتاب های عامه پسند کتاب های ارزشمند را بیاورید. فرشنده هم میگفت که ای خانم! فروش اصلی ما با همین کتاب هاست. شهر کتاب مرکز فقط به این دلیل ورشکسته شد که این کتاب ها را نمیاورد و غیره.

همچنین فکر میکنم میزان این مخاطب در شهرهای دیگر به مراتب بیش از پایتخت است. در سفر به شهرهای دیگر حتما سعی میکنم یک کتاب فروشی هم پیدا کنم و کتابی هم از آن بخرم. تعداد کتاب های عامه پسند روی پیشخوان این کتاب فروشی ها به مراتب بیش از کتاب فروشی های تهران است.

وجه مشخصه کتاب های عامه پسند هم البته پایان خوش آنها است. به قول نویسنده همشهری داستان: "و بهروز لبخندی مردانه زد و گفت: حمیرا دوستت دارم" یا جملاتی مشابه خط پایانی داستان است.

***

چند روز پیش دختر جوانی وارد هدهد شد و گفت: "کتابی میخوام که ماجرای عشقی اش خوب تموم نشه". فکر کردم فعل آخر جمله را اشتباه شنیده ام. پرسیدم: "یعنی هپی اند نباشه؟" که گفت آره. نگاهی به کتاب ها انداختم. راستش گیچ شده بودم. کتاب عقاید یک دلقک را بهش دادم و البته بلافاصله پیشمان شدم. نگاهی به کتاب انداخت و گفت که خوب نیست. پرسیدم معمولا کتاب ایرانی میخوانید که گفت بله. "ترلان" فریبا وفی را بهش دادم اما یادم آمد ماجرایش عشقی نیست! "عادت میکنیم" زویا پیرزاد را از قفسه بیرون آوردم اما یادم آمد این هم پایانش شیرین است! از هیچکدام خوشش نیامد البته. بالاخره رویای تبت و ویران می آیی را بهش معرفی کردم. نگاهی به هردو انداخت و رویای تبت را پسندید. من هم خوشحال از اینکه میتوانم عرق اضطراب از جبین پاک کنم!

نگاهی به قیمت پشت جلد کتاب را کرد و گفت: "متشکرم. بعدا میایم و کتاب را میبرم" و بیرون رفت.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جوانی که پنجاه را رد کرده بود!

زن

در حال گپ زدن با ولادیمیر هستم که تلفن زنگ می‌زند. گوشی را برمی‌دارم.

صدای یک خانم: سلام  ببخشید، من یه انتقادی ازتون داشتم

من: بله!

- کتابفروشی هدهدِ؟

- بله بفرمایید

- شما توی وبلاگ نوشته بودین پیرمردی که پنجاه را رد کرده بود؟

 داشتم با خودم فکر می‌کردم یعنی ممکن است یکی از اعضای خانواده آن پیرمرد باشد و حالا از خواندن آن پست ناراحت شده؟!

- بله ما نوشته بودیم

- انتقاد من اینه که چرا به اون مردی که پنجاه رو رد کرده بود گفتین پیرمرد! آخه ما که تازه وارد پنجاه سال شدیم می‌ترسیم که از حالا به بعد ما رو پیر صدا کنن

تازه داشتم می‌فهمیدم که ماجرا از چه قرار است. یاد وقتی افتادم که تازه بیست سالم شده بود و باورم نمی‌شد. فکر می‌کردم یک جوان بیست ساله کسی است که برای خودش مستقل شده، کار می‌کند و پس از شکست‌هایِ مفتضحانه‌یِ عشقیِ دوران نوجوانی، حالا موفق شده عشق واقعی‌‌اش را پیدا کند! اما من هیچ‌کدام از آن شرایط را نداشتم و حالا هم که در آستانه‌یِ سی سالگی قرار دارم باز هم تصورم از یک آدم سی ساله با خودم کاملا متفاوت است. به نظرم نگرانی‌اش را می‌فهمیدم.  به شوخی گفتم پستی برای جبرانش می‌نویسم با "عنوان جوانی که پنجاه را رد کرده بود!" خندید و در ادامه بیشتر با هم آشنا شدیم. یک موسسه‌یِ موسیقی داشت و معلم بازنشسته‌‌یِ ناشنوایان بود. شاید صدایش شبیه آدم‌های پنجاه ساله به نظر می‌رسید اما در خنده‌هایش می‌شد شیطنت یک جوان بیست ساله را احساس کرد.

............................................

پ.ن: داستان پیرمردی که پنجاه را رد کرده بود مربوط به پست حکایت آن پیر خرابات! است.

پ.ن.ن: تصویر اول متن را می‌توانید به دو شکل پیر و جوان ببینید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

به ندرت پیش آمده مادری کودکش را به هدهد بیاورد و برایش کتاب درخواست کند. از خودم پرسیده ام: چه انتخاب هایی در بازار کتاب کودکان و نوجوانان هست؟ آیا هرگز کتاب هایی در قد و قواره کتاب های بیست سال پیش چاپ میشوند؟

زمانی که ما کودک بودیم جایی بود به نام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. نه که الان نباشد، هست؛ اما آن زمان چیز دیگری بود. یعنی در زمانه ای که نه کامپیوتر و گیم نت بود، نه مدال آو آنر و ژنرال و کانترتروریست، نه کنسول 3 و ایکس باکس و هزار چیز دیگر، اگر با بچه های آلپ و شاگردان مدرسه والت نبودیم حتما کنار کتاب هایمان بودیم. کتاب هایی که اکثرشان علامت کانون را بر پیشانی داشت. مخصوص رده سنی ب و جیم.

مهمان های ناخوانده دیگر کتاب پیش پا افتاده ای بود تقریبا. قورباغه چاه نشینی بود که ره توشه برمیداشت و چاه پر حشره و راحت اش را ترک میکرد و قدم در راه بی برگشت میگذاشت، تا به آبگیری میرسید پر از دوزیستان سبز دیگر. خرسی بود که در زمستان در غارش میخوابید و در بهار در میان کارخانه ای از غارش بیرون می آمد. خرسی که به راحتی هر چه تمامتر فقط میخواست خرس باقی بماند. خرسی آزاد، نه کارگر کارخانه ای که باید روزی دوبار ساعت بزند و ماهی فلان ساعت کار کند.

از نسل ما بعید است کودکی اهل کتاب بوده باشد و کلاس پرنده را نخوانده باشد؛ با هیساکو و درناهای کاغذی اش آشنا نباشد. لک لک ها بر بام را ندیده باشد.

به ندرت پیش آمده مادری کودکش را به هدهد بیاورد و برایش کتاب درخواست کند. معدود دفعاتی که این اتفاق افتاده از خودم پرسیده ام: اگر بازیهای کامپیوتری و پیشرفت سریع تکنولوژی، و بی حوصلگی پدران و مادران فرصتی برای کودکان این دوران قرار دهد تا کتابی بخوانند، چه انتخاب هایی در بازار کتاب کودکان و نوجوانان هست؟ آیا هرگز کتاب هایی در قد و قواره کتاب های بیست سال پیش چاپ میشوند؟

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

اطلاعیه‌یِ شماره 1

تفنگ زاویه زن

تقریبا هر روز آدم‌هایی سرشان را داخل مغازه می‌کنند و سوا‌ل‌هایِ غیر تخصصی از ما می‌پرسند. بنابراین، به ‌منظورِ تنویر افکار عمومی و تسهیل امور مشتریکین!(جمع مکثر مشتری!) به برخی از سوال‌های رایج در اینجا پاسخ می‌دهیم.

لیست چیزهایی که نداریم:

- کپی؛ چه یک رو و چه دو رو!

- شارژ موبایل (ایرانسل، همراه اول)، شارژر موبایل، نرم افزار موبایل و کلا هر چیزی که به موبایل مربوط باشد. 

- سی دی، دی وی دی، پاسور!

- مداد، خودکار، خودنویس و بقیه‌ی اعضای خانواده‌یِ لوازم التحریر

- کتاب‌های درسی، کتاب‌هایِ دست نویسِ دوره‌یِ مزوزوئیک!، کتاب‌هایی که هنوز ترجمه نشده، کتاب‌هایی که هنوز چاپ نشده!

- کبریت، سیگار، شیشه، کراک، هروئین!

- اسپرسو، میلک شیک، اُرنج گلاسه!

- کاتر، چاقو، پنجه بوکس، کلت کمری، وینچستر، تفنگ زاویه زن(corner shot)، موشکِ اس 300!!

لیست چیزهایی که فروشی نیست:

- ماشین تایپ و دوربین عکاسی که داخل ویترین است.

- تلفن، کامپیوتر و سایر وسایلی که با آن کار می‌کنیم.

- میز و صندلی!

- خودِ مغازه! (قابل توجه آن دوستِ عزیزی که اینجا را برای انبار می‌خواستند)

آدرس‌هایی که بلد نیستیم:


- پانسیون

- مرکز آموزش موسیقی که در همین حوالی قرار دارد!

- صندوق مهر امام رضا

- انتشارات هدهد!

- دانشگاه پیام نور

- کلاس آموزش ایروبیک!

لیست چیزهایی که نداریم ولی دوست داریم به زودی به دست بیاوریم:

- کارت خوان

- پولِ فراوان!

لیست چیزهایی که نمی‌خریم!:

- کیسه خواب!!

...................................

پ.ن: می‌دانم که قول داده بودم از مصائب کتاب فروشی بنویسم ولی حسش نبود شاید برای وقتی دیگر.

پ.ن.ن: عکس مربوط به تفنگ زاویه زن می‌باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

در ستایش سالخوردگی

سکانس اول: روز، داخلی.

زن، حدودا شصت و چند ساله و حتی بیشتر. ساک پارچه ای خرید در یک دست و عصایی در دست دیگرش دارد. سرش را میاورد داخل مغازه و میگوید: این کتاب دوست داشتم  ... مکث میکند و دوباره کتاب داخل ویترین را نگاه میکند تا اسم کتاب را ببیند.

-          دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.

-          بله همان. میتوانم ببینمش؟

کتاب را دستش میدهم تا ببیند. میگویم: بفرمایید داخل. کتاب های دیگری هم داریم. میگوید که همین کتاب خوب است: "اگر خوب نبود که به چاپ هفتم نمیرسید نه؟" کتاب را براندازی میکند و میگوید: "همین را برمیدارم" از همان دم در و بدون اینکه داخل شود پول کتاب را میدهد و میرود. مادربزرگی که دوست دارد کسی جایی منتظرش باشد.

 

                                                                    در ستایش سالخوردگی

 

سکانس دوم: شب، داخلی.

مرد، شصت و چند ساله و حتی بیشتر. نایلونی پلاستیکی در دست دارد. درون نایلون دو تا نان باگت و مقداری سبزی احتمالا سبزی خوردن هست. از جایی که قرمزی چندتا تربچه هم دیده میشود. به آهستگی و با کمی سختی قدم برمیدارد. وارد میشود و مستقیم به طرف میز میاید: "نمایشنامه مرگ یزدگرد را میخواهم. مال بهرام بیضایی است" سری تکان میدهم که یعنی بله، میدانم. کتاب را دستش میدهم. ابتدا قیمت پشت جلد کتاب را نگاه میکند و بعد دست در جیب میکند و یک اسکناس آبی در میاورد. بقیه پول را میگیرد و بدون اینکه نگاهی به سایر کتاب ها بیندازد از مغازه خارج میشود.

 پ.ن:

عنوان، نام کتابی است از هرمان هسه.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

به همین سادگی

ساده لوحان‌اند

                      که فانوس آبی را

                                               از نسیم می‌ترسانند

- خون می‌سوزانم و شعله می‌کشم

                                                        می‌مانم!

*********************


- و عشق با سوت هیچ پاسبانی توقف نمی‌کند.


*********************

- به همین سادگی

                             که کلاغی سالخورده

                                                  با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

                                   ترک می‌گوید

دل

          دیگر

                      در جای خود نیست!

                                                                به همین سادگی!

*********************

پ.ن: از کتاب "به همین سادگی" حسین منزوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

تجاوز قانونی

ساعت ده صبح است. معمولا صبح‌ها و شب‌‌های مغازه خلوت‌تر از بقیه ساعات روز هستند و فرصت خوبی برای خواندن کتاب‌هایی که تا کنون نخوانده‌ام. به قفسه کتاب‌ها نگاه می‌کنم. مرگ قسطی (لویی فردینان سلین)، حشاشین (تامس گیفورد)، آدمکش کور (مارگارت اتوود)، تسلی ناپذیر (ایشی گورو) و خانواده تیبو (رژه مارتن دوگار)! قطور‌تر از آن هستند که حتی جرات دست زدنشان را داشته باشم. به سراغ مجموعه داستان‌ها می‌روم. "بیست بیست" ترجمه جدید اسدالله امرایی است. بیست داستان از بیست نویسنده برنده جایزه نوبل. میخواهم برش دارم که چشمم می‌افتد به "تجاوز قانونی" (کوبوآبه) اسمش به نظرم جالب می‌اید کتاب را باز می‌کنم. با این جمله شروع می‌شود:

"سگ‌ها رو نمی‌تونم تحمل کنم. دیدن فقط یکی از اون‌ها کافیه تا روزم خراب بشه. اما با این وجود من ازدواج کردم!"

از شروعش خوشم آمد مشغول خواندن شدم. مجموعه داستان بامزه‌ای بود. طنز جالبی داشت. گاهی با صدای بلند می‌خندیدم و بعدش با نگرانی اطراف را نگاه می‌کردم که کسی من را در این حالت نبیند! مشغول خواندن دومین داستان کتاب بودم که سایه‌ای را بالای سر خودم احساس کردم و بعدش صدایی که گفت: آقا کیسه خواب نمی‌خوای؟! سرم را از توی کتاب بلند کردم. زنی حدودا شصت ساله بود، با لباس‌های محلی جنوبی و یک کیسه خواب سبز رنگ به اندازه یک ساک ورزشی توی دستش بود. من که هنوز در حال و هوای کتاب بودم با خنده گفتم نه! زن گفت: "ارزون میدم، 220 هزار تومنه من میدم 100 هزار تومن. فقط همین یکی مونده. آمریکاییه، ضد سرما، ضد آبه، ضد آتیشه... میخوای امتحان کنم؟ فندک دارما!" و دستش را برد داخل لباس‌هایش که انگار دنبال فندکش بگردد ولی بدون این‌که چیزی پیدا کند ادامه داد: "یه چیزی بگو دیگه ! میخوای؟" من همچنان خنده روی لب‌هایم بود و گفتم: "نه. به درد من نمی خوره" ادامه داد: "ارزون تر هم میدم"

- مرسی به دردم نمی‌خوره

- به درد کادو دادن که میخوره!

کیسه خواب را کوبید روی میز و گفت: "بیا اینم 80 تومن برش دار."

از طرفی دوست نداشتم بخندم و از طرفی هم احساس می‌کردم وضعیتم شبیه کارکتر داستان "تجاوز قانونی" شده‌ است و باز هم خنده‌ام می‌گرفت. اما پیرزن قصد کوتاه آمدن نداشت. از من انکار بود و از او اصرار

- چه‌قدر حاضری بدی؟ یه شیکری بخور؟! چرا همش میخندی؟

کیسه خواب را برداشت که برود. غرغر کنان گفت: "انگار تلاکتور میخواد بخره" خوشحال شدم که بالاخره کوتاه آمده. به وسط راه نرسیده برگشت گفت: 60 تومن میدُم خلاص! ها چی میگی خوبه؟ اصلا خودت یه عددی بگو و ورش دار." یک آن داشتم وسوسه می‌شدم بگویم 2000 تومن و برش دارم! اما باز هم لبخند زدم و همان جمله همیشگی را تکرار کردم. بالاخره از در بیرون رفت. کمی مکث کرد و گفت: "50 هزار تومن هم میدم. ارزون تر هم خواستی بگو." چیزی نگفتم. به زبان محلی چیزی شبیه فحش نثارم کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و ادامه داستانم را خواندم.

مرد گفت: "تو یه فاشیست کثیفی... وقتی می‌بینی نظر جمع مطابق میلت نیست، خشونت رو سرلوحه رفتارت قرار میدی و سعی در تغییر آرای اکثریت داری. تو یه هیولایی که این وقت شب می‌خوای یه پیرزن و این بچه‌های بی‌گناه رو آواره خیابون‌ها کنی. باشه خودت خواستی! حالا تنها راهی که برای دفاع از آزادیمون داریم اینه که..." در همین لحظه جیرو ادامه داد: "با صلاح عدالت خشونت رو سرکوب کنیم."  

......................................

پ.ن: بعد از رفتن پیرزن با خودم فکر کردم آیا مشتری‌های ما هم نسبت به ما همچین حسی را دارند؟!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خندیدن بدون لهجه

خندیدن بدون لهجهعطر سنبل عطر کاج

فیروزه جزایری دوما را با کتاب "عطر سنبل٬ عطر کاج" شناختم. خواندنش لذت بخش و مفرح بود.  آن ‌قدر برایم لذت بخش بود که به محض ورود کتاب جدیدش به بازار کتاب ایران، آن را خریدم و خواندم (اگر فکر می‌کنید که کتاب فروش‌ها کتاب نمی‌خرند سخت در اشتباهید!). جزایری در این کتاب نیز بخشی از خاطرات زندگی‌اش را به زبان طنز تعریف کرده است. 

 این کتاب در ایران توسط دو ناشر وارد بازار کتاب شد. یکی نشر "باغ نو" با ترجمه‌یِ  "نیلا والا"  و دومی نشر "جمهوری" با ترجمه‌یِ "آرمانوش باباخانیانس". برای مقایسه‌یِ ترجمه این دو نفر، ترجمه‌یِ جمله‌یِ آغازین هر کدام را در پایین آورده‌ام.

- "زمانی که 6 ساله بیش نبودم، پدرم را به مدت یک سال به تهران انتقال دادند." (ترجمه: آرمانوش باباخانیانس)

- "وقتی که شش ساله بودم پدرم برای مدت یک سال به تهران منتقل شد." (ترجمه: نیلا والا)

جملاتی از کتاب:

- در چند گردهمایی اجتماعی در  کلیسای محل شرکت کردم٬ به امید این که با آدم های سالم و تمیزی آشنا بشوم اما وقتی فهمیدند مسلمانم٬ مرا به شکل پروژه ای آسمانی یافتند که باید هر طور شده روحم را نجات دهند. نهایت تلاششان را برای نجات روحم کردند٬ اما روحم مشکلی نداشت فقط می خواستم از شر ملالت نجات پیدا کنم. (ص ۱۲۳)

- بعد از نامزدی٬ مادرم عمدا شوهرم را از بدترین عادت من باخبر کرد تا بداند وارد چه ماجرایی قرار است بشود و چشمانش را باز کند:

"این همش داره یه چیزی می خونه٬ تمام مدت."

فرانسوا در جواب گفت: "من هم همینطور." (ص ۱۹۷)

......................................

پ. ن: "عطر سنبل٬ عطر کاج" ترجمه ی همان "Funny in farsi" است! (تصویر آبی رنگ)

پ.ن.ن: اطلاعات بیشتر را می‌توانید در اینجا، اینجا و اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دوست بازیافته

سالها پیش در کتابخانه پدر کتابی بود با کاغذ های کلفت کاهی رنگ. و با جلدی قهوه ای رنگ و طرح جلدی مبهم از مردی سیاه پوش که به جایی اشاره میکرد. داستان کتاب درباره دو دوست بود که در دبیرستان در آلمان در سالهای پر هیاهو اواخر دهه چهارم قرن بیستم با هم آشنا میشوند و سالها بعد یکدیگر را به شکلی دیگر پیدا میکنند. از معدود کتاب هایی بود که هر چند ماه یکبار دوباره میخواندمش. ناشر کتاب انتشارات طرح نو بود و سال انتشار 1361. نام آن کتاب دوست بازیافته بود. به قلم فرد اولمن و ترجمه مهدی سحابی.

چند سال پیش نشر ماهی همت کرد و بعد از یک وقفه 25 ساله کتاب را دوباره منتشر کرد. اینبار روی کاغذ سفید و در قطع جیبی و با طرح جلدی به نسبت شادتر. اما مهم نیست. مهم این است که کتاب همان کتاب است. کتابی که به گفته آرتور کوستلر در مقدمه کتاب: "یقین دارم که این کتاب کوچک برای همیشه جایی را در کتابخانه ها از آن خود خواهد کرد".  

 بخشی از کتاب:

 لیست را به زمین گذاشتم ... و صبر کردم.

ده دقیقه و بعد نیم ساعت صبر کردم بی آنکه بتوانم چشم از آن صفحات چاپی بردارم، صفحاتی که از دوزخ ماقبل تاریخ زندگی من نشان داشت و اکنون با سماجت به دنیای من راه یافته بود تا خاطرم را پریشان کند و چیزی را که با آنهمه مشقت میکوشیدم فراموش کنم دوباره به یادم آورد.

کمی کار کردم. به چند نفر تلفن زدم. اما نه هنوز جرات آن را داشتم که در آن لیست به دنبال نامی که وسوسه ام میکرد بگردم، و نه موفق میشدم خودم را از این وسوسه خلاص کنم.

سرانجام تصمیم گرفتم آن اوراق شوم را نابود کنم. آیا واقعا دلم میخواست، و نیازی داشتم به اینکه بدانم او مرده است یا زنده؟ و دانستن یا ندانستن آن چه فرقی برایم میکرد؟ چون در هر حال هرگز او را دوباره نمیدیدم.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...