راوی داستان زنی است که داستان زندگیاش را روایت میکند. رمان از فصلهای کوچکی تشکیل شده است و زمان اتفاقها گاها به صورت غیرخطی روایت میشود. این رمان نخستین رمان فریبا وفی بود که در سال 1381 منتشر شد و موفق شد جایزه بهترین رمان سال 1381، سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری، دومین دوره جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و همچنین از سوی جایزه ادبی مهرگان مورد تقدیر واقع شود.
اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- حالا آزادیم اثاثمان را بدون ترس از در و دیوار خوردن، جابجا کنیم. بچهها آزادند با صدای بلند حرف بزنند. بازی کنند. جیغ بزنند و حتی بدوند. من میتوانم عادت هیس هیس کردن را مثل یک عادت فقیرانه برای همیشه کنار بگذارم.
احساس آزادی میکنم و از آن حرف میزنم ولی امیر اجازه نمیدهد کلمه به این مهمی را در مورد چنین حسهای کوچک و ناچیزی به کار برم. آزادی در بعد جهانی معنی دارد. در بعد تاریخی هم همینطور. ولی در یک خانه قناس پنجاه متری در یک محله شلوغ و یک کشور جهان سومی... آخ چطور میتوانم اینقدر نادان باشم؟
- خاله محبوب میگوید
«من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم.»
جعفر شوهر اولش بود.
«گفتند تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی»
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.
«یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دوم است و من باید این دفعه دختر او باشم. یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت پدرت نیست. ش.هرت است. از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده.»
امیر میگوید «با تو که عروسی کردم همان روز بهت گفتم من رفیق راه میخوام نه سنگ راه»
یادم نمیآید امیر چیزی از راه گفته باشد.
- امیر میگوید «صدایت را بیاور پایین.»
نمیآورم. بلند میشوم تا صدا بهتر پخش شود. خوشحالم که خانهمان کوچک است و او نمیتواند از دست فریادهای من در برود.
آهسته میگوید «طلاقت میدهم.»
مثل تیر خلاصی است که آرام و خونسرد شلیک میکند.
من باید بمیرم. دراز میکشم ولی نمیمیرم.
- من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش میشود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همهی دنیا قهرم با خودم بیشتر.
مشخصات کتاب
عنوان: پرنده من
نویسنده: فریبا وفی
نشر: مرکز
چاپ ششم 1386
141 صفحه
قیمت: 2200 تومان
پ.ن: داستان روان و سرراست روایت میشود. کتاب بدی نیست اما چیزی را که در کتاب دوست ندارم این است که داستان آن به شدت تکراری است. فضاهای تکراری، ارتباطات تکراری، اتفاقهای تکراری و...
پ.پ.ن: از صفحات: 10-( 16-15 ) - (39-38) - 50- 136
«امون را» نام راوی کتاب است. او از کودکی علاقه زیادی به آسمان دارد و بزرگترین آرزویش رفتن به ماه است. برای رسیدن به این آرزو به همراه یکی از دوستانش (میتیوک) در مدرسه هوانوردی ثبت نام میکند و بعد از پایان امتحانات و مصاحبهها برای رفتن به فضا پذیرفته میشود اما در آینده اتفاقهای دیگری میافتد که با تصویر آرزوهای زمان کودکی امون فاصله زیادی دارد.
آمون یکی از رب النوعهای شهر تیبز مصر باستان بوده. بعد از شورش اهالی تیبز علیه حکومت مرکزی، آمون اهمیتی ملی پیدا کرد و با «را» یا «ع» -الاههی خورشید- یگانه شد و به آمون را تغییر نام داد. نام کتاب اومون را است. اومون که نام کوچک شخصیت اصلی کتاب است در واقع نام نیروی ویژهی پلیس روسیه هم هست. (پیشگفتار مترجم)
کتاب طنز انتقادی و 'گزندهای دارد. امون را اولین کتابی است که از ویکتور پِلِوین در ایران ترجمه شده است.
اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- ولی نمیتوانم با اطمینان بگویم این من بودم که تمام اینها را میدیدم. اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات کسترده میشود، برای همین میتوانیم بگوییم هنوز وجود نداریم- شخصیت بعدا به وجود میآید، زمانی که اتصال با یک جهت مشخص برقرار میشود. (ص15)
- ته قلبم از حکومتی که تهدید خاموشش باعث میشد هر چند نفری که دور هم تجمع میکنند، حتی برای چند ثانیه، مشتاقانه از بیفکرترین و احمقترین فرد جمع تقلید میکنند، نفرت داشتم. (ص 18)
- اورچاگین هم هرگز راجع به مسائل فنی حرف نمیزد؛ در عوض تخمه آفتابگردان میشکست و جوک میگفت و موقع خندیدن پوست تخمههای تفی از دهنش پرت میشدند بیرون.
یک بار پرسید «چه طوری میشه گوز رو به پنج قسمت تقسیم کرد؟»
وقتی گفتیم نمیدانیم جواب داد «تو یه دستکش بگوزین» (ص 66)
- خالهام که سرکار میرفت مرا میسپرد به همسایهمان و من هم دائم از این جور سوالها ازش میپرسیدم و از عجزش در جواب دادن لذت میبردم.
گفت: «درون تو روح هست اومون، روحت از طریق چشمهات بیرون رو نگاه میکنه. روح تو همون جور توی بدنت زندگی میکنه که همسترت توی اون قابلمه. این روح بخشی از خداست که همهی ما رو آفریده. تو اون روحی اومون.»
«چرا خدا منو توی این قابلمه اسیر کرده؟»
زن گفت: «نمیدونم.»
«خودش کجاست؟»
پیرزن دستهاش رو باز کرد و گفت «همه جا.»
«پس من هم خدام؟»
گفت: «نه، آدم خدا نیست، ولی الهی هست.»
من که با این کلمات ناآشنا مشکل داشتم پرسیدم «مردم شوروی هم الهیان؟»
پیرزن گفت: «البته.»
پرسیدم «تعداد خداها خیلی زیاده؟»
«نه فقط یکی.»
به کتاب راهنمای بیخدایان در قفسهی کتابخانهی خالهام اشاره کردم و پرسیدم «پس چرا اون تو نوشته که تعدادشون زیاده؟» (ص 77-78)
- داخل لوناخود، نشسته روی زین و دسته دردست، روی بدنهی دوچرخه دولا شده بودم. کتی ضخیم تنم بود و یک کلاه خز با روگوشی سرم و یک جفت پوتین جیر پایم. یک ماسک اکسیژن به گردنم آویزان بود. صدای تلفن از جعبهی سبزی میآمد که کف پبچ شده بود. گوشی را برداشتم.
«خاک بر سر حمال آشغال نفهم!» صدایی بم و هیولاوار با لحنی پر از یأس و درماندگی در گوشم ترکید «اونجا داری چه غلطی میکنی؟ با خودت ور میری؟»
«شما؟»
«رئیس مرکز کنترل پرواز سرهنگ خالمرادف. بیداری؟»
«چی؟»
«چی و زهرمار. آماده باش. شصت ثانیه تا پرتاب!» (ص 111)
- خالمرادف گفت «واقعا که خیلی الاغی. توی پروندهی پرسنلیت دیدم که تو بچگیت هم جز اون حرومزادهای که بهش شلیک کردیم هیچ دوستی نداشتی. تا حالا به آدمهای دیگه فکر کردهی؟ بابا به تنیس نمیرسم.»
یک آن از تصور اینکه کمی بعد خالمرادف با شلوارکی که به رانهای چاقش چسبیده در زمین تنیس پارک لوژینسکی به توپ ضربه خواهد زد در حالی که من دیگر وجود ندارم حال بدی بهم دست داد. (ص 144)
مشخصات کتاب
عنوان: اومون را
نویسنده: ویکتور پلوین
ترجمه: پیمان خاکسار
چاپ اول 1392
نشر زاوش
162 صفحه
قیمت 8000 تومان
پ.ن: عالی بود. یکی از بهترین کتابهای طنزی که در این چند وقت اخیر خواندم. با اینکه لحن کتاب کاملا جدی است اما بعضی جاها از تصور اتفاقی که در حال رخ دادن بود بلند بلند میخندیدم. توصیه میکنم این کتاب را حتما بخوانید. خواندنش مثل بقیه کارهایی که پیمان خاکسار در این چند وقت اخیر ترجمه کرده، دلچسب و جذاب است.
نام شخصیت اصلی کتاب «لودویک» است. در ابتدای داستان، لودویک عضو حزب کمونیست است اما پس از اینکه در یک کارت پستال به شوخی چیزهایی برای دوست دخترش مینویسند، از حزب اخراج میشود و مسیر زندگیاش تغییر میکند. هر چند کوندرا اصرار دارد که «شوخی» صرفا یک داستان عاشقانه است و نه یک رمانِ ضد کمونیستی، اما در تمام فضای کتاب تاثیر این فضای کمونیستی را بر داستان میتوان مشاهده کرد.
جالب است بدانید که نام پدر میلان کوندار نیز «لودویک» بوده و خودش نیز شبیه شخصیت اصلی داستان پس از مدتی از حزب کمونیست اخراج میشود.
مترجم بنا به دلیل احتمال ممیزی فصل پنجم این کتاب را سانسور کرده است. میتوانید متن سانسور شده را از اینجا بخوانید.
اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- «خوشبینی تریاک تودههاست! جو سالم بوی گند حماقت میدهد! درود بر تروتسکی! لودویک.» (این همان جملهای است که باعث اخرج لودویک از حذب میشود) ص 55
- به مردم میگفتند که آن سالها مشعشعترین سالها هستند و هرکسی که نمیتوانست خوشحالی کند بلافاصله مورد سوءظن قرار میگرفت که عزای پیروزمندانه طبقه کارگر را گرفته یا اینکه به غمهای درونی ناشی از فردگرایی تسلیم شده است (که به همان اندازه جرم محسوب میشد)ص 50
- سعی کردم موضعم را روشنتر کنم و کلماتی را انتخاب کنم که لحن طبیعیتر داشته باشد، اما هونزا که داشت آخرین لقمهاش را قورت میداد، حرف مرا قطع کرد «ببین، اگه به همین اندازه که احمق هستی قد بلند هم بودی آفتاب مخت رو جوش آورده بود.»
- بعدا همان روز اتفاقا با او تنها ماندم، فقط برای اینکه گفتگویی کرده باشم، پرسیدم که چطور با این مهارت به هدف تیراندازی میکند؟ در حالی که جور عجیب و غریبی مرا برانداز میکرد گفت «کلکی است که با زحمت مخصوص خودم درست کردهام. به خودم میگویم که هدف یک امپریالیست است و بعد آنقدر خشمگین میشوم که هرگز خطا نمیکنم.» و پیش از آنکه بتوانم از او سوال کنم که امپریالیست او چه شکلی است، با لحنی جدی و افسرده افزود «نمیدانم برای چه شماها به من تبریک میگویید. اگر جنگی در بگیرد، شماها را هدف قرار خواهم کرد.»
با شنیدن این حرفها از دهان این مرد کوچولوی نازنین که حتی نمیتوانست سر ما فریاد بزند و بعدها منتقل شد، متوجه شدم که رشتههایی که مرا به حزب و رفقا پیوند میداد برای همیشه از بین رفته است. راهی را که قرار بود زندگیام باشد ترک کردم. (ص 82)
- هر چه بیشتر از دنیا و زنها محروم میماندیم، زنها حضور بیشتری در گفتگوهایمان پیدا میکردند، با تیکه بر همه ویژگیها و تمام جزئیاتشان... (ص 155)
مشخصات کتاب
عنوان: شوخی
نویسنده: میلان کوندرا
ترجمه: فروغ پوریاوری
نشر: روشنگران و مطالعات زنان
چاپ سیزدهم 1391
411 صفحه
قیمت: 12000 تومان
پ.ن: با کتابهای قبلی که از کوندرا خوانده بودم (بارهستی، هویت، جهالت) کمی تفاوت داشت اما باز هم به نظرم کتاب خوبی بود. هر بخش از رمان توسط یکی از شخصیتها روایت میشود و داستان لایه به لایه آشکارتر میشود.
پ.پ.ن: عکس:میلان کونداری جوان و همسرش وِرا
این مجموعه شامل دوازده داستان بسیار کوتاه (250- 750) کلمهای است که توسط پژمان طهرانیان از نویسندگان مختلف جهان جمعآوری شده. تا کنون سه جلد از این مجموعه منتشر شده است و بیشتر این داستانها قبلا در ماهنامه هفت منتشر شدهاند.
اطلاعات بیشتر را میتوانید از اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- چیزی که کاملا مسلم است این است که از همه بهتر با زنم میتوانم حرف بزنم. نه اینکه بگویم کم اعصابش را خرد میکنم؛ نه، ولی بیست و پنج سال است که باهمیم و این کم چیزی نیست و با هیچ چیز دیگر هم قابل مقایسه نیست. مثلا چه کسی میداند که بدن من از شر چه جزئیات شرمآوری که خلاص نشده؟ زنم گفت: «ببین، واقعیت اینه که تو دیر یا زود میمیری. بعضی از بدنها برای مردن وضعیت مساعدتری دارند.» (از داستان «تاکها» کنت برنارد ص 34-35)
- روزگاری دو خواهر بودند. یکی ثروتمند بود و فرزندی نداشت، آن یکی پنج فرزند داشت و بیوه بود، آنقدر فقیر که دیگر غذایی برایش نمانده بود. سراغ خواهرش رفت و خواست لقمهای نان به او بدهد. گفت: «برای خودم هم نان کافی ندارم» و او را از دمِ در خانهاش راند. بعد، شوهر خواهر ثروتمند به خانه آمد و خواست برای خودش تکهای نان ببرد؛ اما برش اول را که زد، خون سرخ جاری شد.
همه فهمیدند که معنایش چیست. این یک افسانه کهن آلمانی است. (از داستان «نان» مارگارت اتوود ص 61)
مشخصات کتاب
عنوان: داستانهای برقآسا
نویسندگان: ریموند کارور، مارگارت اتوود و...
ترجمه: پژمان طهرانیان
نشر: مان
چاپ سوم 1387
قیمت 1500 تومان
پ.ن: به جز داستان ریموند کارور که قبلا در جاهای دیگری نیز آن را خوانده بودم، بقیه داستانها را دوست نداشتم.
پ.پ.ن: به دلیل نداشتن عکس مناسب از عکس تزئینی استفاده کردم.