بوکفسکی فیلمنامهای به اسم «خراباتیها» مینویسد و بر اساس آن فیلمی ساخته میشود. این کتاب داستان نوشتن فیلمنامه و دردسرهای ساخته شدن آن فیلم است. البته در داستان بعضی از اسمها را تغییر داده مثلا اسم فیلم شده «رقص جیم بیم»، ژان لوک گدار شده «ژان لوک مُدار» و... داستان فیلم هم در مورد زندگی خودِ بوکفسکی است. در دورهای که دائم الخمر بوده و کاری جز رفتن به بار و دعوا کردن نداشته.
اطلاعات بیشتر را میتوانید از اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- «پول مثل رابطهی جنسی میمونه، وقتی نداریش به نظر خیلی مهم میآد... » (ص 22)
- بعد ژان پل {سارتر} محکم به در تنه زد و بیرون آمد. فکر کردم شانهاش حتما باید آسیب دیده باشد. توقف کرد، به شانهاش دست زد، بیخیالش شد. خودش را خاراند و دوباره به سمت جلو حملهور شد و شروع کرد آرام به دور میز گشتن و فریاد زدن:
«همهی ما تحت داریم، درسته؟ اون پایین مایینا، اون وسط، درسته؟ اینجا کسی هست نداشته باشه؟ اگه هست فوری بگه. میشنوین چی میگم؟»
جان پینچو با شانهاش به من زد: «میبینی،نابغهست نه؟»
ژان پل همینطور میز را دور میزد و فریاد میکشید: «سنده
ازش میاد بیرون، درسته؟ یا دست کم آرزو داریم که بیاد! سنده رو از ما
بگیرن مُردیم! فکر کنید ما در طول عمرمون چقدر میرینیم! زمین جذبش میکنه،
ولی دریاها و رودخونهها موقع بلعیدن گهِ ما جونهشون به لبشون میآد!
ماها کثافتیم، کثافت! از همهمون متنفرم! هردفعه که ماتحتمو پاک میکنم از
همهمون بدم میآد!» (ص 37)
ژان لوک همینطور حرف میزد. ناامیدانه حرف میزد و ادای نوابغ را در میآورد. شاید هم نابغه بود. نمیخواستم منفی نگاهش کنم، ولی در تمام دوران تحصیلم نابغهها دخلم را آورده بودند: شکسپیر، تولستوی، ایبسن، جرج برنارد شا، چخوف، تمام این کودنها. از اینها بدتر، مارک تواین، هاثورن، خواهران برونته، درایزر، سینکلر لویس. تمام اینها مثل یک بلوک سیمانی روی آدم میافتادند و میخواستی از زیرش بیرون بیایی و فرار کنی. مثل پدر و مادرهای احمق و سختگیری بودند که روی اصول و قواعدی پافشاری میکردند که حتی مردهها هم قبولش نداشتند. (ص 39)
- اسبدوانی برایم مهم بود، چون به من مجال میداد فراموش کنم که قرار است نویسنده باشم، نوشتن غریب بود. من به نوشتن نیاز داشتم، مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار، ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم. شاید به خاطر این بود که نویسندههای زیادی دیده بودم. بیشتر از اینکه وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بیاعتبار کردن همدیگر میکردند. یک مشت پیردختر خاله زنک بیشتر نبودند، نق میزدند و همدیگر را سلاخی میکردند و پر از تکبر بودند. آفرینندههای ما اینهایند؟ همیشه همینطور بوده؟ شاید. شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضیها بهتر از بقیه غر میزنند. (ص 113)
- «گوش کن هنک، میگه باید یه صحنهی اختصاصی برای خود اون بنویسی.»
«آره؟»
«میخواد یه صحنه جلوِ آینه براش بنویسی. دوست داره جلو آینه یه چیزی بگه. مثلا شعر... »
«این میتونه همهچی رو نابود کنه جان... »
«این بازیگرا میتونن آدمای سختی باشن. اگه از همون اول ناراضی باشن میتونن کل فیلم رو نابود کنن.»
با خودم فکر کردم دارم به خودم خیانت میکنم...
گفتم «خیله خوب، یه شعر تو آینه مینویسم.»
«ضمنا فرانسیس هم یه صحنه میخواد که بتونه توش پاهاشو نشون بده. پاهای معرکهای داره، میدونی که.»
«باشه، یه صحنهی پا هم مینویسم... » (ص 171-172)
- اعجاز همیشه در سادگی است، برای رسیدن به حقیقت مطلق، برای انجام دادن کارها، برای نوشتن، نقاشی کشیدن، زندگی در سادگی است که عمق پیدا میکند. (ص ۲۵۰)
جملات بیشتر را میتوانید از اینجا بخوانید.
مشخصات کتاب
عنوان: هالیوود
نویسنده: چارلز بوکفسکی
ترجمه: پیمان خاکسار
چاپ سوم 1390
300 صفحه
قیمت: 14000 تومان
پ.ن:
کتاب را دوست داشتم. ساده و روان است و تکههای طنز خوبی دارد. به نظرم
حسن (و گاهی ضعف) بوکفسکی این است که خیلی ساده و صمیمی داستانش را روایت
میکند و گاهی داستان شکل نمایشنامه به خودش میگیرد. ترجمهی پیمان خاکسار
هم مثل کارهای قبلیاش خوب و روان است.