«وقتی جوان بودم، بیست یا سی یا چهل سال پیش، توی شهر کوچکی زندگی میکردم که همه به خاطر کاری که با خانم نوجنت کرده بودم دنبالم میگشتند. کنار رودخانه توی سوراخی زیر علفهای در همپیچیده قایم شده بودم. مخفیگاهی که من و جو با هم ساخته بودیم. گفتیم مرگ بر تمام سگهایی که وارد اینجا شوند. البته به جز خودمان.»
کتاب با این جملات شروع میشود. مونولوگی طولانی از پسرنوجوانی که اختلالات ذهنی دارد. طنز سیاهی در تمام فضای داستان جریان دارد و نویسنده هوشمندانه ضربات شوکه کنندهاش را وارد میکند تا این مونولوگ طولانی را جذاب و خواندنی کند.
برخی از جملات کتاب
- من هیچی راجع به مامان نمیدانستم ولی جو روشنم کرد. شنیدم خانم کانلی گفت فروپاشی، فروپاشی چیه جو؟ جو گفت وقتی میبرنت گاراژ، عین وقتی که کامیون میآد و میکِشه و میبردت. فکر کردم چه جالب، یک کامیون مامان را وسط شهر با لباس میکشد و میبرد. همه میگن این کیه؟ اِ، خانم برادی رو دارن میبرن گاراژ. جو گفت کلی چیز خندهدار تو این شهر هست و واقعا هم بود. اون آچار رو بده من مچ پای خانم برادی رو سفت کنم. گفتم مُردم از خنده. (ص 19)
- اولش فیلیپ نمیدانست چه کار کند. خب آدم نمیداند با دیدن یک خوک که کت و شلوار پوشیده و در آشپزخانه راه میرود چه عکس العملی باید نشان بدهد. یک مداد پشت گوشاش بود و آنجا ایستاده بود. یک جوکی بود که نگفتم. داستان پروفسوری که یوبس شده بود شنیدهین؟ با مداد حلش کرد. (ص 61)
- فیلیپ گفت من یه خوکم. خانم نوج گفت من یه ماده خوکم. گفتم محض اطلاعتون، خوکها چه کار میکنن؟ فیلیپ گفت غذای خوک میخورن. گفتم عالی بود، ولی دیگه چی کار میکنن؟ فیلیپ گفت دور مزرعه میون. البته که میدون، دیگه چی؟ ماتیک را بالا و پایین انداختم. اون عقب کسی نمیدونه؟ بله خانوم نوجنت؟ بهمون بیکن میدن! درسته، ولی این جوابی نیست که من دنبالشم. کلی صبر کردم ولی خبری از جواب نشد. گفتم نشد، جوابی که من دنبالش بودم اینه: اونها کثافتکاری میکنن! بله، خوکها تو مزرعه راه میرن و پشکل میندازن و دل کشاورزای بیچاره رو میشکنن. بهتون میگن که خوکها تمیزترین حیوانات روی زمینان. اصلا و ابدا باور نکنین. از هر کشاورزی میخواین بپرسین! بله، متاسفانه خوکها موجودات کثیفی هستن و هرکاری هم بکنی تمام مزرعه رو با مدفوعشون میپوشونن. خب، حالا توی مدرسهی خوکها کی بهترین شاگرده و به ما نشون میده که راجع به چی حرف میزنیم؟ هان؟ کسی نیست؟ باریکلا پسر. فیلیپِ خوب و زرنگ. حالا همه با دقت نگاه کنین! به کسی که همچین کاری بکنه چی میگین؟ اصلا بهش نمیگین پسر... خوک! همه بگین! خوک! خوک! خوک!
عالیه. میتونی بیشتر تلاش کنی فیلیپ.
نظرتون چیه خانم نوجنت؟ فیلیپ مایهی افتخار نیست؟
اولش فیلیپ از کاری که فیلیپ میکرد خجالت میکشید ولی وقتی تلاشاش را دید گفت که به او افتخار میکند. گفتم باید هم افتخار کنین. بیشتر فیلیپ، بیشتر!
با تمام وجودش دل به کار داد و بهترین کثافتکاری زمین را روی فرش کاشت. (ص 68)
- بعد از این مرا مسئول برگزاری مراسم عشای ربانی کردند. آخر خنده بود. من و پدرسالیوان میرفتیم به جامهداری و پرندههایی که توی لباسهای آهار خورده لانه کرده بودند آدم را مثل سگ میترساندند. بیرون به سیاهی قیر بود و هیچکس نبود. جام و این جور چیزها را برمیداشتم و با پدر سالیوان مثل دوتا پچ پچِ گنده توی راهروهای کلیسا راه میرفتیم، جیر جیر. با دستهای از هم بازکرده میگفت سرورم دعای ما را بشنو. من باید میگفتم دعای مرا بشنو سرورم. ولی به جایش میگفتم فاکی واکی تیکی تاکی. تا وقتی یک چیزی زیر لب میگفتی کسی کاری به کارت نداشت. (ص 82)
- وقتی میرسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بود و مسخره بود اگر میخواستم بروم به رختخواب، برای همین کنار بابا مینشستم و به چیزهای مختلف فکر میکردم، یکیاش این که آدمهای لال چون نمیتوانند داد بزنند احتمالا توی شکمشان سیاه چاله دارند. (ص 143)
مشخصات کتاب
عنوان: شاگرد قصاب
نویسنده: پاتریک مک کیب
ترجمه: پیمان خاکسار
نشر: چشمه
چاپ اول زمستان 1393
221 صفحه
قیمت: 14000 تومان
پ.ن: عالی بود. لذت خواندن یک داستان جذاب با ترجمهای روان و خوشخوان. شخصیت فرنسی من را یاد شخصیت ایگنیشس در کتاب اتحادیه ابلهان میانداخت (هر چند که تفاوتهای زیادی هم دارند.)
پ.پ.ن: بر اساس این کتاب یک فیلم نیز ساخته شده است (که به بعید میدانم به خوبی کتابش باشد). ترانهی شاگرد قصاب را (که توی کتاب به آن اشاره میشود) میتوانید از اینجا و اینجا بشنوید.
یکی دیگر از جلدهای کتاب که حیفم آمد اینجا نگذارم.