سالها پیش در کتابخانه پدر کتابی بود با کاغذ های کلفت کاهی رنگ. و با جلدی قهوه ای رنگ و طرح جلدی مبهم از مردی سیاه پوش که به جایی اشاره میکرد. داستان کتاب درباره دو دوست بود که در دبیرستان در آلمان در سالهای پر هیاهو اواخر دهه چهارم قرن بیستم با هم آشنا میشوند و سالها بعد یکدیگر را به شکلی دیگر پیدا میکنند. از معدود کتاب هایی بود که هر چند ماه یکبار دوباره میخواندمش. ناشر کتاب انتشارات طرح نو بود و سال انتشار 1361. نام آن کتاب دوست بازیافته بود. به قلم فرد اولمن و ترجمه مهدی سحابی.

چند سال پیش نشر ماهی همت کرد و بعد از یک وقفه 25 ساله کتاب را دوباره منتشر کرد. اینبار روی کاغذ سفید و در قطع جیبی و با طرح جلدی به نسبت شادتر. اما مهم نیست. مهم این است که کتاب همان کتاب است. کتابی که به گفته آرتور کوستلر در مقدمه کتاب: "یقین دارم که این کتاب کوچک برای همیشه جایی را در کتابخانه ها از آن خود خواهد کرد".  

 بخشی از کتاب:

 لیست را به زمین گذاشتم ... و صبر کردم.

ده دقیقه و بعد نیم ساعت صبر کردم بی آنکه بتوانم چشم از آن صفحات چاپی بردارم، صفحاتی که از دوزخ ماقبل تاریخ زندگی من نشان داشت و اکنون با سماجت به دنیای من راه یافته بود تا خاطرم را پریشان کند و چیزی را که با آنهمه مشقت میکوشیدم فراموش کنم دوباره به یادم آورد.

کمی کار کردم. به چند نفر تلفن زدم. اما نه هنوز جرات آن را داشتم که در آن لیست به دنبال نامی که وسوسه ام میکرد بگردم، و نه موفق میشدم خودم را از این وسوسه خلاص کنم.

سرانجام تصمیم گرفتم آن اوراق شوم را نابود کنم. آیا واقعا دلم میخواست، و نیازی داشتم به اینکه بدانم او مرده است یا زنده؟ و دانستن یا ندانستن آن چه فرقی برایم میکرد؟ چون در هر حال هرگز او را دوباره نمیدیدم.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)