چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سامیزدات» ثبت شده است

شیر برنج

دفترچه خاطرات روزانه
گوریل شکمش رو گرفته بود و به خودش می‌پیچید. از بچه‌ها پرسیدم «چِشه؟ به خاطر علف پلویِ امشبه؟» ریقونه دهنِ پُرش رو باز کرد و در حالی که مثل کمباین سبزی پلویِ توی دهنش رو تف می‌کرد، گفت «نه بابا، حامله است، انباری زده» گفتم «معده‌ای؟» گفت «نه، صندوق عقب جاسازی کرده‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه» پشت بندش آروغِ محکمه پسندی زد. خرمگس هم نامردی نکرد و جوابش رو با یه آروغ بلندتر داد و گفت «بکش به سبیلات پرپشت بشه» گفتم «لجن بازی در نیارید بذارید شام‌مون رو کوفت کنیم» وسطای شام بودیم که یه جوون صفر کلیومتر اومد تو بند. خرمگس گفت: «عجب آناناسی، دسرمون هم جور شد» ریقونه پیشنهاد داد اسم تازه وارد رو «دمپایی ابری» یا «خرچُسونه» بذاریم. با رای گیری اسمش رو «شیربرنج» گذاشتیم.

اوضاع گوریل گُه‌مال شده بود. به هر بدبختی بود، سه تا قرص سی لاکس گیر آوردم و دادم بهش. همه رو یه جا بالا انداخت، هنوز آب رو روش نخورده بود که بالاآورد. از مسهل بودنِ قرص‌ها مطمئن بودم اما نمی‌دونم چرا برعکس عمل کرد، یحتمل تاریخِ انقضاش گذشته بود. پیراهنش رو در آوردم تا کمرش رو ماساژ بدم. کلِ هیکلش کتاب شعر بود. از «دریای غم ساحل ندارد، ...گشاد پارو بزن» تا «انسان محکوم به آزادی است» اما خودم از صورتِ زنِ مو بوری که تویِ رونِ پایِ چپش بود، بیشتر خوشم می‌اومد. می‌گفت: «نامزدشه» اما مثلِ کفتار دروغ می‌گه. حاضرم به جونِ ننه‌ام رو قسم بخورم که مرلین مونرو تا حالا بهش نگاهِ چپ هم نکرده چه برسه به اینکه نامزدش بشه. 

گوریل دست کرد تو آت و آشغال‌هایی که بالا آورده بود و دو تا کیسه‌ی پلاستیکی برداشت. ریقونه‌یِ احمق باز هم اطلاعات غلط داده بود. معده‌ای بار زده بود. واسه تشکر یکی از بسته‌ها رو بهم داد. آبِ زردِ روی کیسه مثل اَن‌دماغ کِش می‌اومد. گفتم «قربون دستت، اهلش نیستم.»

تازه خاموشی زده بودند و چشمام گرم خواب شده بود که با صدایِ جیغِ خفه‌ای از تخت پریدم بیرون. خرمگس رو دیدم که جلوی دهنِ شیربرنج رو گرفته. زدم رو شونه‌اش گفتم «خشونت، بی‌خشونت» البت انتظار نداشتم برگرده و دستم رو ببوسه ولی وقتی بهم گفت «به تو چه انچوچک؟» یه کوچولو بهم برخورد. گفتم «برو با هم قد خودت دست به یخه شو مرتیکه‌یِ جارکش» دستش رو از روی دهن شیربرنج که داشت خفه می‌شد کنار کشید و گفت «بخواب سیرابی، اونایی که من زدم، تو رو میزشون می‌رقصیدی» ریقونه و بقیه هم‌بندی‌ها هم بیدار شده بودند و سر مشتِ اول شرط بندی می‌کردند. گفتم «فسنجونِ زیادی نخور» ناکِس بی‌هوا چند تا مشت به طرف صورتم پرت کرد، با داکِ چپ جاخالی دادم و بعدش با یه هوکِ راست کوبیدم تو صورتش. مثل فواره از دماغش خون زد بیرون و ولو شد رو زمین. قبلا توی بند گفته بودم خشونت بی‌خشونت، الان باید حرفم رو عوض کنم ولی هنوز چیز بهتری براش پیدا نکردم. 

ریقونه داشت پولای شرط بندی‌اش رو جمع می‌کرد که با صدای سوتِ نگهبان بساط‌مون رو جمع کردیم. گوریل که ترسیده بود، بسته‌هاش رو داد به من تا براش قایم کنم. فکر نکرده گذاشتمش لای بالشم. همه رو بردن بیرون زیر هشتی واسه بازجویی. 

نمی‌دونم کدوم شیر ناپاک خورده‌ای گفته بود مشتِ اول رو من زدم. انداختنم تو انفرادی. تو عالَم تنهایی تصمیم گرفتم برم توی فاز درس و کتاب. یه نخ سیگارِ برگ به نگهبان رشوه دادم تا واسه دوستام پیغام بفرسته جزوه‌های حقوقِ دانشگاه پیام نور رو برام جور کنند. هشت ماه که گذشت از انفرادی اومدم تو بند. گوریل نبود. گفتن بردنش شربت خوری واسه ترک. شیربرنج هم رفته بود. کسی ازش خبر نداشت. دست کردم تویِ بالشم ببینم بسته هنوز سرجاشه یا نه. از خنده‌یِ ریقونه فهمیدم که تا حالا کلکش رو کندن. از بلندگو صدام زدن واسه ملاقاتی.
پشتِ شیشه‌ی ملاقات شیربرنج بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «تو کی آزاد شدی کثافت؟» گفت «یک ماه بعد از اینکه رفتی انفرادی» وقتی گفت آنتن بوده و اون شب اسم من رو واسه شروع دعوا راپورت داده، حس کردم دارم اون پلاستیک زردِ آبکی رو که شبیه اَن‌دماغ بود، قورت می‌دم. گفت «شرمنده، ببخشید» سرم رو به شیشه چسبوندم و توی چشماش زل زدم. با یه حسِ سینمایی گفتم «می‌بخشم، اما فراموش نمی‌کنم.» گوشی رو آورد بالا و بهم نشون داد، یعنی تو گوشی حرف بزن. دیگه حس‌ام رفته بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «دفعه آخرت باشه، گُه بزرگ‌‎تر از دهنت می‌خوری» بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت و رفت.

بعد از تموم شدنِ ملاقات، نگهبان یه بسته از طرف شیربرنج برام آورد. جزوه‌های حقوقِ دانشگاهِ پیام نور بود.

 

بخشی از خاطرات منتشر نشده نلسون ماندلا، 1985، زندان


پ.ن: منتشر نشده در هفته‌نامه‌ی سابق آسمان! (باز هم به دلیل تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. این متن را برای روزی که ماندلا فوت کرد نوشته بودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

زنجبیل، کرامت انسانی و دیگر هیچ

زنجبیل، کرامت انسانی و دیگر هیچ

- چند روز پیش رفته بودم از بقالی سرکوچه «زنجبیل» بگیرم. بقال می‌گفت؛ از وقتی روابطِ ما با دولِ خارجی به هم خورده است دیگر هیچ کشوری به ما زنجبیل نمی‌دهد. گویا مردم بعد از شنیدن این شایعه، به بقالی‌ها هجوم برده‌اند و در کمتر از دو روز تمام زنجبیلِ بازار را خریده‌اند و حالا هیچ زنجبیلی برای فروش وجود ندارد. بقال می‌گفت حتی بعضی از آدم‌ها به زور به مغازه‌ها حمله کرده‌اند و تمام زنجبیل‌هایش را دزدیده‌اند. کرامت انسانیِ آدم‌های غارنشین بیشتر از وضعیتی است که ما امروز داریم. آخر این زنجبیل به چه درد می‌خورد مگر؟

- برای افزایش میل جنسی خوب است.
- می‌دانم... می‌دانم که به چه درد می‌خورد. منظورم این است که پس عزت نفسِ انسان‌ها چه می‌شود؟ البته من زنجبیل را برای رفعِ سرماخوردگی می‌خواستم‌.

- چرا شلغم نخریدید!

- چرا فهوای کلام را نمی‌گیرید. انسان‌ها دیگر به هم نوعِ خود احترام نمی‌گذارند، آنها حاضرند برای رسیدن به هدفِ به این کوچکی، شرافت، شان و کرامتِ خود را زیر پا بگذارند. به قولِ ارسطو «در آن زمان که جرم و جنایت مجاز شمرده می‌شود، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می‌بیند.»

- مطمئن هستید که این جمله برای ارسطو است؟

- شاید هم برای افلاطون یا سقراط باشد، درست یادم نیست در کتاب «101جمله  زیبا از بزرگان» خوانده بودم.

- البته من فهوایِ کلام شما را گرفتم. به یاد می‌آورم هنگامِ عروسیِ خواهرم، وقتی بر سر عروس و داماد سکه‌یِ «مبارک باد» ریختم مردم چنان برای جمع کردنِ سکه‌ها هجوم آوردند که رباطِ صلیبیِ زانویِ عروس پاره شد و مجبور شدیم با برانکارد او را به حجله ببریم. بیچاره داماد تاسه روز توی شوک بود و روز چهارم از خواهرم طلاق گرفت.

- ولی من شنیده بودم به دلیل این بوده که خواهرتان با یکی از وزرا روابط غیرافلاطونی داشته.

- من و شما که از آریستوکرات‌های جامعه هستیم نباید این شایعات عوام را باور کنیم. مثلا در مورد خود شما نیز شایعه کرده بودند که زندانی‌های را...

- ببخشید که حرف شما را قطع می‌کنم، فکر نمی‌کنید سرعت این کالسکه کمی کند است.

- بله موافقم، آهای درشکه‌چی...

درشکه‌چی: بله قربان

- کمی تعجیل کن، جلسه تا لحظاتی دیگر شروع می‌‌شود.

درشکه‌چی چند بار شلاقش را بالا و پایین می‌برد و صدایِ سوت مانندی در هوا می‌پیچد. سرعت کالسکه کمی تندتر می‌شود و دو مرد چاقی که در کالسکه نشسته‌اند به حرف‌هایشان ادامه می‌دهند.
- ... بله، مشکلات جامعه که یکی دو تا نیست. به قولِ افلاطون «تا گوساله گاو شود، دل مادرش کباب شود.» من و شما نیز مانند مادرِ گاو هستیم و باید این سختی‌ها را تحمل کنیم.

- شما را نمی‌دانم ولی من بیشتر شبیه پدرِ گاو هستم.

دو مرد با صدای بلند می‌خندند. باز هم صدای صفیرِ شلاق می‌آید و کالسکه در جلوی ساختمانِ بزرگی متوقف می‌شود.درشکه‌چی: رسیدیم قرباندو نگهبانی که در جلویِ ساختمان ایستاده بودند دوان دوان به سمت کالسکه می‌آیند و پشت به آن می‌ایستند. دو مردِ چاق در حالی که همچنان گفتگو می‌کنند بر روی دوش هر کدام از نگهبان‌ها سوار می‌شوند و با کوبیدنِ پاهایشان بر روی شکمِ نگهبان‌ها دستور حرکت می‌دهند. نگهبان‌ها در حالی که از شدتِ سنگینی وزنی که روی دوش‌شان قرار دارد گردن‌شان خم شده‌ است، تلو تلو خوران به سمت ساختمان بزرگ حرکت می‌کنند. - عجب هوای سردی، راستی یادم بینداز امروز در نطقِ پیش از دستور در مورد محدودیت‌هایِ وارداتِ زنجبیل صحبت کنم، به هر حال سرماخوردگی شما نیز باید برطرف شود (چشمکی می‌زند و هر دو مرد با صدایِ بلند می‌خندند). آهای درشکه‌چی... به خانه برو و ببین همسرم چه چیزی لازم دارد، بعدازظهر هم راس ساعت 3 اینجا باش.

درشکه‌چی: بله قربان...

صدایِ صفیر شلاق می‌آید اما کالسکه از جایش تکان نمی‌خورد. کالسکه‌چی شلاق را محکم‌تر می‌زند. صدایِ سوتِ شلاق و ناله در هوا می‌پیچد، اما کالسکه از جایش تکان نمی‌خورد. کالسکه‌چی فریاد می‌زند و بخارِ دهانش در هوا پراکنده می‌شود. با شدتِ بیشتری شلاق را بالا و پایین می‌برد. این‌بار فقط صدای سوتِ شلاق می‌آید و بعد سکوت. مردی را که به کالسکه بسته‌اند زیرِ ضرباتِ شلاق بیهوش شده است.

منتشر شده با کمی حذف، در شماره 76 هفته نامه آسمان


پ.ن: متنی که در مجله آسمان منتشر شد، پاراگراف آخر را نداشت.به دلیل احتمال ممیزی مجبور شدم پاراگراف آخر را حذف کنم.

پ.پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

سلاحی برای تمام فصول

برتا M9

برتا M9 ؛ پیستول نیمه‌اتوماتیک با کالیبر ۹، سرعت گلوله ۳۸۱ متر بر ثانیه، برای استفاده در اتوبان‌ها بسیار مناسب است. اگر یک ماشینِ سواری از شما سبقت بگیرد، می‌توانید به سرعت اسلحه را از داشبورد بیرون آورید و با خیال راحت به تمام پنج سرنشینِ ماشین شلیک کنید، به دلیل اینکه داخل هر خشاب 15 فشنگ جا می‌گیرد. البته اگر یک اتوبوس از شما سبقت بگیرد، بهتر است از آر.پی.جی یا بازوکا استفاده کنید.

بـرنو

بـرنو: تفنگ گلنگدنی از خانواده موزر ژ۹۸، ساخت چکسلواکی، زمان جنگ جهانی اول برای کشتن انسان استفاده می‌شد، اما از آنجایی که به مرور زمان سلاح‌هایِ بهتری برای کشتن انسان اختراع شدند، از این سلاح بیشتر برای شکار حیوانات استفاده می‌کنند. طول لوله‌اش ۶۰ سانتی‌متر است و به راحتی داخل کوله پشتی جا می‌شود به همین دلیل می‌توانید با خیال راحت آن را به مناطقِ حفاظت شده و شکار ممنوع ببرید. کالیبر 7.9 میلی‌متریِ آن برای شلیک به ستونِ فقراتِ پلنگی که پاهایش در تله گیر کرده و به سختی خودش را روی زمین می‌کشد، کاملا مناسب است.

دندان

دندان؛ سطحِ این سلاح از ماده‌یِ مقاوم به نام «مینا» پوشیده شده است. با هر گاز سی و دو دندانِ تیز شلیک می‌شود که می‌تواند به خوبی عملِ تکه‌تکه کردن و جویدن را انجام بدهد. بُردِ این سلاح کوتاه است. آدم‌هایِ سیاسی از این سلاح در هنگامِ درگیرهایِ تن‌به‌تن استفاده می‌کنند، البته اگه نیاز به سلاحِ با بردِ بیشتری دارید، «قندان» را پیشنهاد می‌کنیم.

 نایسریا مننژیتیدیس
نایسریا مننژیتیدیس؛ این سلاح یک باکتری کپسول‌دار و گرم منفی است. کالیبر آن بسیار کوچک است و معمولا در محیط‌هایِ خاص و شرایطِ خاص از این سلاح استفاده می‌شود. پس از شلیکِ این سلاح، فردِ موردِ اصابت به بیماریِ مننژیت مبتلا می‌شود یا نمی‌شود و می‌میرد.

 دود
دود؛ این سلاح داریِ یک صدا خفه کن بسیار قوی است و بدنه‌یِ آن از سرب و مونوکسید کربن تشکیل شده. کالیبر آن بسیار گشاد است و بُرد زیادی نیز دارد. البته از معایبِ آن این است که با تاخیر عمل می‌کند و برای استفاده از این سلاح باید مقدار زیادی از آن را بخرید. درون این شیشه فقط یک نمونه‌یِ کوچک را برای آشنا شدن مشتری‌ها گذاشته‌ایم. آیا می‌خواهید امتحان کنید؟
فروشنده شیشه‌یِ ویترین را کنار می‌زند و لوله‌یِ حاوی دود را بیرون می‌آورد. چوب پنبه‌یِ سرِ لوله را برمی‌دارد و شیشه را جلویِ بینی مشتری می‌گیرد. به محضِ اینکه دود از لوله‌ بیرون می‌آید مشتری سرفه‌اش می‌گیرد و سرش را به علامت منفی تکان می‌دهد. فروشنده سرِ لوله را با چوب پنبه می‌بندد و لوله را به ویترین برمی‌گرداند و کنارِ بقیه‌یِ سلاح‌ها می‌گذارد.
مشتری به جعبه‌یِ سیاهی که رویِ آن یک قفل رمزدار وجود دارد، اشاره می‌کند.
فروشنده با همان لحنِ کتابی توضیح می‌دهد: «متاسفانه شما نمی‌توانید از این سلاح استفاده کنید. برای استفاده از این سلاح شما باید مجوز رسمی داشته باشید و فقط مدیرانِ اداراتی که عضوِ کنوانسیون «حمایت از سلاح‌های کشتار جمعی» هستند می‌توانند از این سلاح استفاده کنند.
مشتری لبخندی می‌زند و کارتی را به فروشنده نشان می‌دهد. فروشنده تعظیم می‌کند «ببخشید که شما را نشناختم قربان» سپس رمزِ جعبه‌یِ سیاه را می‌زند و سلاحِ محرمانه را به مشتری می‌دهد. 
فروشنده: «همان‌طور که خودتان هم می‌دانید این سلاح از یک ژنِ غنی شده تولیده شده است و فقط باید توسط متخصص استفاده شود و بعد از اینکه به تعدادِ زیادی تکثیر شد... »

ژن حماقت

مشتری حرفِ فروشنده را قطع می‌کند و کیفِ پر از پول را رویِ ویترینِ شیشه‌ایِ مغازه می‌گذارد. در حالی که فروشنده با خوشحالی پول‌ها را می‌شمارد، مشتری سلاحِ مخفی و دستوالعمل استفاده از آن را برمی‌دارد و از مغازه بیرون می‌رود. رویِ جلدِ دستور العمل با فونت درشت نوشته شده «ژنِ حماقت»

منتشر شده در شماره 74 هفته نامه آسمان


پ.ن: به دلیل کمبود جا در هنگام صفحه بندی، متنی که در مجله آسمانِ این شماره نوشته بودم به صورت ناقص و درهم منتشر شد. متن کامل و اصلی را در اینجا آوردم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مس‌س‌س... خ‌خ‌خ

مسخ

«امروز صبح مراسم رونمایی از آسفالتِ کوچه‌یِ باران، با حضور شهردار محترم و برخی از مقامات لشکری و کشوری انجام شد. در پایان مراسم شهردارِ محترم بیوگرافی مختصری از کارهایش را در زمینه آسفالت کردن ارائه داد. وی افزود از کودکی به آسفالت کردن علاقه زیادی داشته و همه چیز را آسفالت می‌کرده است. این بخش از سخنان شهردار موردِ تشویقِ با شکوهِ مردم قرار گرفت... »

مرد با سردرد از خواب بیدار می‌شود. تلویزیون همچنان روشن است. کانال را عوض می‌کند.

«در شهر نیوتاونِ ایالت کانتیکت، پلیس با خشونت برسر معترضان فریاد کشید. این عمل وحشیانه‌یِ پلیس بازتاب‌هایِ وسیعی در روزنامه‌هایِ جهان داشت. از امروز به مدت یک هفته، لحظه به لحظه اعتراضاتِ به حقِ مردم نیوتاون را گزارش خواهم داد. شرف‌زاده خبرنگار واحد... »

کانال را عوض می‌کند.

«من برخلافِ نظرات افراطیِ دوستان، عقیده دارم که اینترنت مثلِ سم دو لبه داره. هم ممکنه باعث دل پیچه و دل درد بشه و هم می‌تونه کشنده باشه. متاسفانه زمینه کشنده بودن اینترنت اصلا فرهنگ سازی نشده. اگه ما امروز تویِ گوشِ بچه‌مون نزنیم و آگاهش نکنیم، فردا ممکنه اون تویِ گوشِ ما بزنه و بخواد ما رو آگاه کنه، پس همین امروز... »

کانال را عوض می‌کند.

«یک روز خانومی نزد بنده آمدند و پرسیدند «آیا ما حق داریم؟» در اینجا باید دقت شود اگر شما خانوم محترم سوالی دارید که می‌توانید از طریق تلفن بپرسید، پس چه لزومی دارد... »
کانال را عوض می‌کند.
«در برنامه‌ه‌ه‌‎ه‌... امروزِ پرگا... رررر... جنبش‌‌های‌ی‌ی... اجت‌ت‌ت... »

پارازیت است. کانال را عوض می‌کند.

« من می‌خوام لالا به لی‌لیت بذارم/ اسم‌مو دیوید بذارم /بگو دوست داری/ بدو بگو دوست داری/ دوست دارم شنبه رو ساندی بگم... »

کانال را عوض می‌کند. صدایِ قار و قور شکمش بلند می‌شود. یادش می‌آید صبحانه نخورده است. داخل یخچال به جز پارچِ آب و رُب گوجه فرنگی چیز دیگری نیست. انتخابِ آب چندان منطقی به نظر نمی‌رسد. قوطیِ رب را برمی‌دارد و با انگشتِ اشاره تهش را بالا می‌آورد. هنوز دو انگشت بیشتر نخورده که از چشم‌هایش مانند فواره‌ای کوچک، آب بیرون می‌زند. انگار که آبِ بدنش اندام اشتباهی را برای خروج انتخاب کرده است. چشم‌هایش تار می‌شوند. سرش گیج می‌رود و روی زمین می‌افتد.

صدایِ تلویزیون: «متاسفانه بعضی از این شبکه‌ها عقایدِ نوکانتی رو ترویج می‌دن و جوانان ما... »

به سختی چشم‌هایش را باز می‌کند. چند ثانیه طول می‌کشد تا بتواند اطرافش را به صورت واضح ببیند. چشم‌هایش دیگر آب نمی‌دهند اما سردردش بیشتر شده. به اورژانس زنگ می‌زند.

«اورژانس، بفرمایید»

«من حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم... »

تعجب می‌کند. انگار اختیار زبانش را از دست داده و نمی‌تواند حقیقت را بگوید. بیشتر تلاش می‌کند. «من حالم خوب ن‌ن‌ن‌ی‌ی‌ی س‌س‌س‌س اااا... » صدایش پارازیتی می‌شود. گوشی را قطع می‌کند. چیزی داخل معده‌اش قُل قُل می‌کند. حالت تهوع دارد. سریع خودش را به دست‌شویی می‌رساند و دو انگشت رُبی را که صبح خورده، همراه با مقادیر زیادی آب بالا می‌آورد. برای اطمینان چند بار عق می‌زند، چیزی بالا نمی‌آید. سرش را از داخل روشویی بلند می‌کند. تصویرِ عجیبی در آینه می‌بیند. شوکه می‌شود. از شدتِ ترس فریاد می‌زند و با مشت آینه را می‌شکند.

صدای تلویزیون «با کرمِ جدیدِ داف، دیگر نگران زیبایی صورت خود نباشید. تهیه شده از عصاره‌یِ بادمجان، تحت لیسانس فِیس اَند شولدرِ موزامبیک... »  

سرش را باند پیچی می‌کند و از خانه بیرون می‌زند. تویِ سرش صداهایِ ناواضحی می‌شنود. باید خودش را به دکتر نشان دهد. برای اولین بار در زندگی‌اش تاکسیِ دربست می‌گیرد. صدای رادیو «امروز چند شنونده تماس گرفتند و گفتند «ما حالمون خوبه و هیچ مشکلی نداریم.» چه چیزی از این بهتر، جامعه‌ای سالم و با نشاط... »

راننده عصبانی است. پشتِ چراغِ قرمز سرش را روی فرمان می‌گذارد. چراغ سبز می‌شود. راننده هنوز سرش روی فرمان است. ماشین‌ها بوق می‌زنند. راننده سرش را بلند می‌کند و فحش می‌دهد. مرد از داخل آینه چهره‌یِ راننده را می‌بیند که مانند خودش تغییر کرده است. می‌ترسد. درِ ماشین را باز می‌کند و به سمت پیاده‌رو می‌دود. ناگهان از شدت وحشت سر جایش میخکوب می‌شود. آدم‌هایِ پیاده‌رو هم مانند خودش شده‌اند. صداهایِ داخل سرش بلندتر می‎شود. «و پرسیدند آیا ما حق داریم؟... آیا ما حق داریم؟... آیا ما حق داریم؟... » مرد باندپیچی صورتش را باز می‌کند. حالا دیگر صورتِ همه‌یِ آدم‌ها به تلویزیون تبدیل شده است.

منتشر شده در شماره 69 هفته نامه آسمان



پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

عادت می‌کنیم

عادت می‌کنیم

در اتاق کم نوری روی صندلی نشسته است. به دیوار زردِ روبه‌رو خیره شده و منتظر است تا یک نفر روی صندلیِ خالیِ آن طرف میز بنشیند. اتاق پنجره ندارد و هیچ چراغی روشن نیست. راه زیادی را تا اینجا آمده. سرش را روی میز می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. می‌خوابد. صدای بوقِ کشتی از بلندگو پخش می‌شود. با سردرد از خواب می‌پرد. مردی روبه‌رویش نشسته و با صدای بلند به او فحش می‌دهد. هنوز گیجِ خواب است. فحش‌ها از محدوده خودش فراتر می‌رود و به خانواده‌اش منتقل می‌شوند. هیچ کدام از فامیل‌های مونثِ سببی و نسبی از فحش بی نصیب نمی‌مانند. بعد از چند ثانیه از بلندگو نیز صدای فحش می‌آید. صداها در هم می‌پیچند و مرد فقط برخی از کلمات کلیدی فحش را می‌تواند تشخیص بدهد. دوباره صدای بوق کشتی می‌آید. مردِ فحش دهنده ساکت می‌شود و اتاق را ترک می‌کند. زنی با روپوش سفید وارد اتاق می‌شود. زن داخل دفترچه‌اش چیزی یادداشت می‌کند و می‌گوید که ناظر است. مرد بدون اینکه بداند آزمایش اول را با موفقیت پشت سر گذاشته است.


ناظر ظرفِ پر از گلوله‌های سربی را روی میز می‌گذارد. مرد یک مشت گلوله‌‌ی سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. چشم‌هایش را می‌بندد و بدون اینکه گلوله‌ها را بجود، قورت می‌دهد. احساس تهوع دارد. یک لیوان آب می‌خورد تا گلوله‌ها راحت‌تر پایین بروند. گلوله‌ها دیواره مری‌اش را خراش می‌دهند. گلویش می‌سوزد. ناظر به ظرف اشاره می‌کند و با دستش عدد دو را نشان می‌دهد. مرد نفس عمیقی می‌کشد و دوباره یک مشت گلوله سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. تمام بزاقش را جمع می‌کند تا بتواند گلوله‌های جدید را قورت بدهد. احساس می‌کند دردی شبیه زایمان دارد ولی به صورت برعکس. صدایی توی مغزش می‌گوید «فشار بده، فشار بده» سرش را بالا می‌آورد و زور می‌زند، گلوله‌ها یکی یکی پایین می‌روند. ناظر با تکان دادن سر تایید می‌کند.



وارد اتاق جدیدی می‌شود. ناظر او را بین دو دیواره بتونی قرار می‌دهد. مرد با دیدن لکه‌های خونِ بالایِ دیواره بتونی، مورمورش می‌شود. ناظر کلید قرمزِ روی دستگاه را می‌زند. دو دیواره بتونی با سرعتی آرام و یک نواختی روی ریل حرکت می‌کنند. حرکتشان صدای گوش خراش و ریتم داری تولید می‌کند؛ چلیک... چلیک... چلیک. بویِ ادرارِ آزمایش‌دهنده‌های قبلی هنوز توی هوا باقی مانده است. مرد سرش را پایین آورد تا به دیواره‌ها نگاه نکند. روی زمین پر از لکه‌های زرد است. چیزی در قلبش فرو می‎ریزد. چلیک... چلیک... چلیک. پاهایش را باز می‌کند تا شاید بتواند جلوی حرکت دیواره‌ها را بگیرد، بیشتر از چند ثانیه نمی‌تواند مقاومت کند. پاهایش از شدت فشار می‌لرزند و جمع می‌شوند. چلیک... چلیک... چلیک. شکمش را تا جایی که می‌تواند جمع می‌کند. نفس کشدین‌ش تندتر می‌شود. وقتی دیواره سردِ بتونی بینی‌اش را لمس می‌کند، نفسش بند می‌آید و سریع صورتش را برمی‌گرداند. چلیک... چلیک... چلیک. دیواره‌های بتونی به جمجمه‌اش می‌رسند. از شدت درد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. به سختی نفس می‌کشد. چلیک... چلیک... چلیک. احساس می‌کند کسی با پتک به سرش می‌زند. چشم‌هایش گشاد شده‌اند و می‌خواهند از حدقه بیرون بزنند. تمام توانش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند. صدای بوق می‌آید. ناظر کلید قرمز دستگاه را در جهت عکس فشار می‌دهد. دیواره‎های بتونی به سرعت از همدیگر دور می‌شوند. مرد روی زمین می‌افتد و از بینی‌اش خون جاری می‌شود.

ناظر روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد و روی آن مهر می‌زند. کاغذ را به مرد می‌دهد. مرد تابلوی خروج را دنبال می‌کند. نگهبان درِ بزرگی را باز می‌کند. مرد کاغذ مهر شده را به نگهبان می‌دهد و از ساختمان خارج می‌شود. جمعیت زیادی مانند مورچه‌های سیاه در حال حرکت هستند. نفس عمیقی می‌کشد. بویِ آشنای سرب را در هوا حس می‌کند. آسمان یک دست سیاه است. موتوری بوق‌زنان از کنارش عبور می‌کند. وارد دریای جمعیت می‌شود و به ایستگاه اتوبوس می‌رود. جمعیت لحظه به لحظه زیادتر می‌شود. اتوبوسِ پر از جمعیت در ایستگاه ترمز می‌کند. درش که باز می‌شود جمعیت هل می‌دهند. مرد هم هل می‌دهد. کسانی که داخل هستند فحش می‌دهند. فحش‌های ناموسی، فحش‌های بی‌ناموسی، فحش‌های پررنگ و قوی، اما هیچ کدام بر اراده معطوف به تحولِ مرد اثر ندارد. مرد به سختی خودش را به در می‌رساند. در برای بسته شدن مشکل دارد. صورت مرد بین کتف‌های مردم گیر می‌کند. جمعیت همچنان هل می‌دهند. مرد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. درِ اتوبوس با فشارِ زیاد و به سختی بسته می‌شود. چلیک... چلیک... چلیک.



 منتشر شده در شماره 68 هفته نامه آسمان


..........
پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم. پیشنهاد می‌کنم بقیه عکس‌هایش را هم ببینید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

ژینا

ژینا

موهایش را با تیغ می‌زند و از قسمتِ میانیِ پیشانی با ماژیک آبی یک دایره‌ی افقی دور سرش می‌کشد. بُرش را از بالایِ گوشِ چپ شروع می‌کند. به آرامی روی مسیری که ماژیک مشخص کرده حرکت می‌کند و یک دورِ کامل می‌زند. بعد از پاره شدنِ آخرین اتصالِ استخوانیِ جمجمه، اره موییِ خونی را روی میز می‌گذارد. نفس راحتی می‌کشد و با پشت دستش عرق رویِ پیشانی‌ را پاک می‌کند. کاسه‌یِ سرِ بریده شده را کمی در جایِ خودش می‌چرخاند تا هرز شود، سپس دو دستی و با احتیاط آن را بلند می‌کند و روی میز می‌گذارد. نیم کره‌یِ مغز را به دانشجویانی که در اتاق عمل حضور دارند نشان می‌دهد. رویِ مغز را یک لایه‌یِ سیاه پوشانده است و از محل بریدگی خون می‌چکد. دکتر برای دانشجویان توضیح می‌دهد که این لایه‌یِ سیاه در اثر تفکرات بدبینانه به وجود آمده است و باید شسته شود. از آنجایی که در بیمار قبلی به دلیل استفاده از گاز پاکن و سیم ظرف‌شویی قسمتی از کورتکس مغز کنده شده بود، دکتر تصمیم می‌گیرد این بار برای شُستشوی لایه‌یِ سیاه از پودر رخت‌شویی و  ابر استفاده کند.  

یکی از دانشجویان با استفاده از آفتابه، آب در لگن می‌ریزد و بعد از اضافه کردن چهار پیمانه پودر رخت‌شویی مشغول هم زدن می‌شود. وقتی کف به لبه‌یِ لگن می‌رسد، دکتر با تکان دادن سر کار دانشجو را تایید می‌کند. دانشجوی دیگری ابر را در کفِ تولید شده فرو می‌کند و آن را می‌چلاند تا آبش گرفته شود، اما قبل از اینکه ابر را روی لایه‎یِ سیاه بکشد عطسه‌اش می‌گیرد. جریانِ هوایِ ایجاد شده از عطسه، بخشی از لایه‌یِ سیاه را مانند پودر از مغز بیمار جدا می‌کند. دکتر به این نتیجه می‌رسد که با کمک فوت و یک دستمال کاغذی می‌تواند تمام لایه سیاه را پاک کند و نیازی به استفاده از پودر رخت شویی نیست. سرانجام بعد از چند دقیقه فوت کردن، رنگ خاکستری مغز دیده می‌شود. 

روی مغزِ بیمار یک لکه‌یِ قرمز در لوب آهیانه و یک لکه‌یِ قرمز در لوب پیشانی دیده می‌شود. دکتر توضیح می‌دهد که لکه‌‌ی قرمزِ لوب آهیانه، به دلیل فشارهای عصبی روزمره به وجود آمده است. هنگامی که این فشارها رو هم انباشته می‌شوند ظرفیت مغز پر شده و رنگش قرمز می‌شود. برای حل این مشکل باید اطلاعات ذخیره شده در این قسمت را پاک کرد تا مغز دوباره بتواند فشارها را ذخیره کند. دکتر یک کابل از روی میز بر می‌دارد. یک سر کابل را که سوزن دارد، در لکه‌یِ قرمز لوب آهیانه فرو می‌کند و سر دیگرش را به پورت USB کامپیوتر وصل می‌کند. از داخل مانیتور فایل مربوط به لکه‌یِ قرمز را باز می‌کند. تمام فایل‌ها را با گرفتن ctrl+A انتخاب می‌کند و دکمه Delete را می‌زند. کم کم رنگ قرمزِ لکه از بین می‌رود و خاکستری می‌شود.

دکتر همین کار را با لکه‌ی قرمز لوب پیشانی انجام می‎دهد. این لکه فقط در زنان دیده می‌شود و به آن «لکه‌یِ ژینا» می‌گویند.  صدای بوق می‌آید. پاک کردن فایل‌ها با مشکل مواجه شده است. دکتر خطاب به دانشجویان ادامه می‌دهد «همان طور که مشاهده می‌کنید ما فقط برخی از فشارهایِ سطحی مانند خاطرات را می‌توانیم پاک کنیم و فشارهایِ عمیق‌تر قابل پاک کردن نیستند. در مورد این بیمار نیز ظرفیتش پر شده است و ما فقط توانستیم چند متلک، فحش و خاطره‌یِ یک تجاوز را از ذهنش پاک کنیم. متاسفانه کار بیشتری از دست ما ساخته نیست.» دکتر کابل را از کامپیوتر می‌کشد. لکه‌یِ ژینا رنگش نارنجی می‌شود. یکی از دانشجوها کاسه‌یِ سر را بخیه می‌زند. دکتر با تکان دادن سر کارش را تایید می‌کند.

یک روز بعد بیمار به هوش می‌آید. خودش را در آینه نگاه می‌کند، از خودش می‌ترسد. روسری‌اش را سرش می‌کند و از بیمارستان خارج می‌شود. صدایِ بوقِ ماشین‌ها توی سرش می‌پیچید. یک تاکسی دربست می‌گیرد و به خانه‌اش می‌رود. مرد عصبانی است. با صدای بلند چیزهایی می‌گوید. زن توی سرش فقط صدای هم زدن ملاقه در دیگِ خالی را می‌شنود. مرد داد می‌زند. زن می‌خواهد وسایلش را جمع کند و از خانه بیرون برود. مرد نمی‌گذارد. زن اصرار می‌کند. مرد سیلی می‌زند. زن روی زمین می‌افتد. لکه‌ی ژینا دوباره قرمز می‌شود. از محلِ بخیه‌ خون بیرون می‌زند. انگار دانشجو فاصله کوک‌های بخیه را زیاد گرفته است.

 منتشر شده در شماره 67 هفته نامه آسمان (با کمی تغییر)

پ.ن: تصویر از ایگور مورسکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...