ساعت ده صبح است. معمولا صبح‌ها و شب‌‌های مغازه خلوت‌تر از بقیه ساعات روز هستند و فرصت خوبی برای خواندن کتاب‌هایی که تا کنون نخوانده‌ام. به قفسه کتاب‌ها نگاه می‌کنم. مرگ قسطی (لویی فردینان سلین)، حشاشین (تامس گیفورد)، آدمکش کور (مارگارت اتوود)، تسلی ناپذیر (ایشی گورو) و خانواده تیبو (رژه مارتن دوگار)! قطور‌تر از آن هستند که حتی جرات دست زدنشان را داشته باشم. به سراغ مجموعه داستان‌ها می‌روم. "بیست بیست" ترجمه جدید اسدالله امرایی است. بیست داستان از بیست نویسنده برنده جایزه نوبل. میخواهم برش دارم که چشمم می‌افتد به "تجاوز قانونی" (کوبوآبه) اسمش به نظرم جالب می‌اید کتاب را باز می‌کنم. با این جمله شروع می‌شود:

"سگ‌ها رو نمی‌تونم تحمل کنم. دیدن فقط یکی از اون‌ها کافیه تا روزم خراب بشه. اما با این وجود من ازدواج کردم!"

از شروعش خوشم آمد مشغول خواندن شدم. مجموعه داستان بامزه‌ای بود. طنز جالبی داشت. گاهی با صدای بلند می‌خندیدم و بعدش با نگرانی اطراف را نگاه می‌کردم که کسی من را در این حالت نبیند! مشغول خواندن دومین داستان کتاب بودم که سایه‌ای را بالای سر خودم احساس کردم و بعدش صدایی که گفت: آقا کیسه خواب نمی‌خوای؟! سرم را از توی کتاب بلند کردم. زنی حدودا شصت ساله بود، با لباس‌های محلی جنوبی و یک کیسه خواب سبز رنگ به اندازه یک ساک ورزشی توی دستش بود. من که هنوز در حال و هوای کتاب بودم با خنده گفتم نه! زن گفت: "ارزون میدم، 220 هزار تومنه من میدم 100 هزار تومن. فقط همین یکی مونده. آمریکاییه، ضد سرما، ضد آبه، ضد آتیشه... میخوای امتحان کنم؟ فندک دارما!" و دستش را برد داخل لباس‌هایش که انگار دنبال فندکش بگردد ولی بدون این‌که چیزی پیدا کند ادامه داد: "یه چیزی بگو دیگه ! میخوای؟" من همچنان خنده روی لب‌هایم بود و گفتم: "نه. به درد من نمی خوره" ادامه داد: "ارزون تر هم میدم"

- مرسی به دردم نمی‌خوره

- به درد کادو دادن که میخوره!

کیسه خواب را کوبید روی میز و گفت: "بیا اینم 80 تومن برش دار."

از طرفی دوست نداشتم بخندم و از طرفی هم احساس می‌کردم وضعیتم شبیه کارکتر داستان "تجاوز قانونی" شده‌ است و باز هم خنده‌ام می‌گرفت. اما پیرزن قصد کوتاه آمدن نداشت. از من انکار بود و از او اصرار

- چه‌قدر حاضری بدی؟ یه شیکری بخور؟! چرا همش میخندی؟

کیسه خواب را برداشت که برود. غرغر کنان گفت: "انگار تلاکتور میخواد بخره" خوشحال شدم که بالاخره کوتاه آمده. به وسط راه نرسیده برگشت گفت: 60 تومن میدُم خلاص! ها چی میگی خوبه؟ اصلا خودت یه عددی بگو و ورش دار." یک آن داشتم وسوسه می‌شدم بگویم 2000 تومن و برش دارم! اما باز هم لبخند زدم و همان جمله همیشگی را تکرار کردم. بالاخره از در بیرون رفت. کمی مکث کرد و گفت: "50 هزار تومن هم میدم. ارزون تر هم خواستی بگو." چیزی نگفتم. به زبان محلی چیزی شبیه فحش نثارم کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و ادامه داستانم را خواندم.

مرد گفت: "تو یه فاشیست کثیفی... وقتی می‌بینی نظر جمع مطابق میلت نیست، خشونت رو سرلوحه رفتارت قرار میدی و سعی در تغییر آرای اکثریت داری. تو یه هیولایی که این وقت شب می‌خوای یه پیرزن و این بچه‌های بی‌گناه رو آواره خیابون‌ها کنی. باشه خودت خواستی! حالا تنها راهی که برای دفاع از آزادیمون داریم اینه که..." در همین لحظه جیرو ادامه داد: "با صلاح عدالت خشونت رو سرکوب کنیم."  

......................................

پ.ن: بعد از رفتن پیرزن با خودم فکر کردم آیا مشتری‌های ما هم نسبت به ما همچین حسی را دارند؟!