چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندیزندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

 لارنس استرن این کتاب را در 9 جلد نوشت که در ایران تمام این مجموعه به صورت دوجلدی منتشر شد و در چاپ‌های بعدی نیر هر دو جلد با هم ادغام شد. در این کتاب آقای تریسترام شندی داستان زندگی خودش را به زبان اول شخص روایت می‎کند. داستان از لحاظ طنز ساختاری نسبت به زمان خودش بسیار پیش‎رو است هر چند که از لحاظ موضوعی ممکن است خواندن آن برای خواننده امروزی کمی خسته کننده باشد.

اطلاعات بیشتر درمورد این کتاب را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- هرگز هیچ اهدا کننده‌ی بینوایی به اهدائیه خود امیدی کمتر از این اهدائیه نداشته است؛ زیرا در گوشه‌ی پرت افتاده‌ای از مملکت و در خانه‌ای گالیپوش نگارش یافته است، جایی که من زندگی می‌کنم و مدام می‌کوشم با خنده و نشاط از ناتوانایی‌های ناتندرستی و سایر مصائب زندگی جلو بگیرم، زیرا اعتقاد راسخ دارم که آدمی، هربار که لبخند به لب می‌آوردو - از این بیشتر- هرگاه که می‌خندد چیزی بر این بازمانده‌ی زندگی می‌افزاید. (ص 10)

- من در این مردی که به او احترام می‌گذارم، و در این شوخی‌ها، کمترین شائبه‌ی بدنیتی و بدخواهی نمی‌بینم؛ من معتقدم که این مطایبات از روی صفای دل است. اما دوست عزیز، تو متوجه این نکته باش که مردم ابله قادر به ادراک چنین چیزی نیستند و مردم نابکار تمایلی به ادراک چنین چیزی ندارند و تو خودت می‌دانی که تحریک یکی و سربه‌سر گذاشتن دیگری به چه معنا است. اینها وقتی برای دفاع مشترک همدست شدند، یقین داشته باش چنان جنگی علیه تو راه بیندازند که تو را قلباَ از از این جریان، حتی از زندگی بیزار کند. (ص 43-44)

- و اما روحانیون - نه... اگر چیزی علیه‌شان بگویم نابود می‌شوم- و میلی به این کار ندارم. تازه اگر هم میلی داشتم جرات نمی‌کردم از ترس جانم به این وضوع بپردازم. با این اعصاب و این روحیه ضعیف و با وضعی که در حال حاضر دارم به بهای جانم تمام خواهد شد، اگر بخواهم خودم را با پرداختن به چنین موضوع غم انگیز و حزن‌آوری دچار غم و افسردگی کنم. بنابراین به سلامت نزدیک‌تر است که پرده‌ای در میانه بکشم و به شتاب از آن بگذرم و با سرعتی که می‌توانم به نکته اصلی اساسی‌ای بپردازم که در نظر داشتم روشن کنم- و آن اینکه چطور شده است که به قول شما مردمی که کمترین خرد را دارند گفته می‌شود واجد بیشترین تشخیص‌اند.

اما درست توجه بفرمایید، می‌گویم گفته می‌شود، چون آقایان محترم، این چیزی بیشتر از یک گزارش نیست، مثل بیست گزارشی که در روز می‌شنویم و توکلا می‌پذیریم- و من معتقدم که گزارش بسیار بد و بدخواهانه‌ای است. (ص 251)

- فصل پنجم

پدرم پیش خود گفت: «آخر حالا وقت صحبت درباره‌‌ی مستمری و سرباز پیاده است؟»


فصل ششم (ص 343)

 

لارنس استرنمشخصات کتاب

عنوان: زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

نویسنده: لارنس استرن

ترجمه: ابراهیم یونسی

نشر: تجربه

چاپ اول 1378

791 صفحه

قیمت: 2500 تومان!

........................

پ.ن: نتوانستم کتاب را تا آخر بخوانم. شاید به دلیل فضا و موضوع داستان  که بیشتر به زمان خودش مربوط بود. هرچند کتاب در زمان خوش بسیار پیشرو است و به خصوص شوخی‌هایی که از لحاظ ساختاری در متن انجام داده است امروزی و مدرن به نظر می‎رسد. مثلا در قسمتی از داستان راوی توضیح می‌دهد که چوبی را در هوا به این شکل حرکت دادم و سپس مسیر حرکت چوب در هوا را ترسیم می‌کند! (تصویر پایین).

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

امشب تولدِ توئه، چشما به دنبال توئه

امشب تولد توئه چشما به دنبال توئه
- دست، دست، دست... شُلِ شلِ... آهان... ای خدا ولُم کنین... سیِ دُختِ هاجرو خودمه تو گل می‌پلکونم/محض رضای دخترون خودمه تو گل می‌پلکونم/ تلیتو لیته لیتوله...
جمعیت دست می‌زنند و جیغ می‌کشند. پسرک چاقی در وسطِ مجلس شلنگ تخته می‌اندازد و دست‌ها و شکمش را می‌لرزاند.
- گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا... رفیقای داماد چرا ساکتند؟
صدایِ جیغ و دست زیاد می‌شود.
- گل به سر عروس
صدایِ جمعیت: «یالا»
- آرتیستی ببوس
صدایِ جمعیت «یالااااااااا... 10... 9... 8... 7... 6... 5... 4... 3... 2... 1...»
 صدایِ بلندِ ماچ می‌آید. عروس لُپ داماد را می‎بوسد. جمعیت می‌خندد. داماد خجالت می‌‎کشد. اثرِ آبرنگِ قرمزِ لب‌هایِ عروس رویِ صورتِ داماد باقی می‌ماند.
خواننده میکروفونش را جلویِ دهانِ داماد می‌برد «بعد از ماچِ عروس یه گاز خیار خیلی می‌چسبه»
پسرکِ دندان خرگوشی که کت و شلوارِ گشادی به تن کرده است می‌خندد و یک گاز از میکروفونِ خیاریِ خواننده می‌کند.
پسرکی که تورِ پشه‌بندی رویِ سرش بسته و لپ‌ها و لبش را با آبرنگ قرمز کرده است، دستش را دورِگردنِ پسرکِ دندان خرگوشی می‌اندازد و با عشوه‌ای ناشیانه می‌گوید «پس عروس چی؟!» و به خواننده چشمک می‌زند.
 خواننده خیار را مانند میکروفون توی دستش می‌گیرد و به نوازنده اشاره می‌کند «آماده‌ای؟» نوازنده که سطل آشغالِ پلاستیکی را مانند تمبک توی دستش گرفته است، چند بار رویِ پلاستیک آن دست می‌کشد و اعلام آمادگی می‌کند.
- می‌خوایم بریم برای رقص چاقو؛ با بشکن‌هایِ ریز همراهی کنید... داش داش، داش داش، داشم من/ نشعه‌‎یِ خشخاشم من...
پسرکِ چاق چاقویِ یک بار مصرفی را توی دستش گرفته و همان شلنگ و تخته را با ریتمی کندتر اجرا می‌کند.
یکی دیگر از پسرک‌ها کیک را می‌آورد و جلویِ عروس و داماد قرار می‌دهد. پسرکِ چاق با اَدا و اطوار چاقویِ پلاستیکی را به دستِ داماد می‌دهد.
پسرکِ دندان خرگوشی با چاقویِ یکبار مصرف نانِ بربری‌ای را که یک لایه خامه‌یِ شکلاتی رویِ آن زده‌اند، می‌برد.
- امروز تولدِ آقا داماد هم هستا... می‌خوایم سنگ تموم بذاریم و همه بیان وسط... امشب تولد توئه/ چشما به دنبال توئه/ این نون زردِ بربری/  اسیرِ دستای توئه...
پسرکِ چاق داماد را بلند می‌کند و به وسط صحنه می‌آورد. بقیه‌یِ پسرک‌ها هم دورش حلقه می‌زنند. پسرکِ نوازنده با تمام توان رویِ سطل آشغال می‌کوبد. پسرکِ لُپ قرمز توری را از پیشانی‎‌اش کنار می‌زند، میکروفونِ خیاری را از پسرکِ خواننده می‌گیرد و خودش می‌خواند «با عرض سلام شهبالم/ امشب مهمونم و خیلی خوشحالم/ دوماد از دوستای خوب بچگیمه/ اون تنها رفیق روزای زندگیمه/ از بچگی تا حالا همدم‌شَم/ امشب تولدشه من عروس‌شم... »
ناگهان مردِ میانسالی با لباسِ نظامی درِ را باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود. همه‌یِ پسرک‌ها ساکت می‌شوند و هر کسی سعی می‌کند در گوشه‌ای از اتاق خودش را مشغول کاری نشان دهد. فقط پسرکِ دندان خرگوشی با کتِ گشادش در وسط اتاق ایستاده است. مرد نظامی می‌پرسد «پس چرا ساکت شدید؟» سپس در حالی که می‌خواند و گردنش را مانند اردک به جلو و عقب حرکت می‌دهد به سمت پسرک دندان خرگوشی می‌رود «قِر تو کمرم فراوونه، نمی‌دونم کجا بریزم... »
پسرکِ خواننده خیارِ گاز زده‌اش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و جلویِ دهانش می‌گیرد «همین‎جا، همین‌جا...»
پسرکِ نوازنده رویِ سطل ضرب می‌گیرد. مرد نظامی کمرش را خم می‌کند و در حالی که دور داماد می‌چرخد با انگشت‌هایِ وسطی بِشکنِ شلاقی می‌زند «هِی هیکلمو می‌جنبونم، نمی‌دونم کجا بریزم... » بقیه پسرک‌ها نیز جرات پیدا می‌کنند و به وسط می‌آیند تا مجلس را گرم کنند.
چند دقیقه‌یِ بعد مرد نظامی داماد را با خود می‌برد. بچه‌ها برایش دست تکان می‌دهند و پسرکِ لپ قرمز برایش از راه دور بوس می‌فرستد.
شب هر کدام از بچه‎ها تویِ تخت‌شان می‌خوابند، پسرک لپ قرمز روی طبقه دوم تخت دراز کشیده اما تا صبح خوابش نمی‌برد. نورِِ خورشید که بر دیوارِ اتاق می‌افتد از تختش بیرون می‌آید. بقیه‌یِ بچه‌ها هنوز خواب‌اند. سطلِ آشغال را وارونه روی تخت می‌گذارد و سعی می‌کند از آن بالا برود. به سختی قدش به پنجره‌یِ کوچک بالایِ اتاق می‌رسد. میله‌های را می‌گیرد و خودش را بالا می‌کشد. هوای خنک صبح چشم‌هایِ خواب آلودش را باز می‌کند.  پسرکِ دندان خرگوشی را داخل حیاط می‌بیند. انگار ایستاده خوابیده است و به آرامی در بین زمین و آسمان تاب می‌خورد. هنوز جایِ لب‌هایِ قرمزِ آبرنگی روی صورتش باقی مانده است. میله‌ها را راها می‌کند و به تخت‌اش برمی‎گردد. احساس سرما می‌کند. پتو را روی سرش می‌کشد و خودش را مانند جنینی در رحم مادر مچاله می‌کند. هفته‌یِ بعد تولد خودش است. هجده سالش تمام می‌شود.


پ.ن: منتشر نشده در هفته‌نامه‌یِ سابق آسمان!

پ.پ.ن: مثلا قرار بود طنز بنویسم اما نمی‌دانم حال و روز آن روزهایم اینقدر تلخ بود یا موضوعی که می‌خواستم به آن بپردزام آنقدر سیاه بود که ذهنم را به این سمت برد. به دلیل همین تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. هرچند به نظرم آنچه در واقعیت اتفاق می‌افتد، تلخ‌تر و دردناک‌تر از این داستان است.

پ.پ.پ.ن: عکس‌ را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...