چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

مشتری‌ها و آشنایی‌ها

وودی آلن

آشنای شنبه‌ها:
 معمولا شنبه‌ها به ما سر می‌زند. چشم‌هایش از پشت عینک ته استکانی کوچک‌تر به نظر می‌رسد و من را یاد "وودی آلن" می‌اندازد! شیوه‌ی انتخاب کتابش هم جالب است. با کتاب‌ها حرف می‌زند و کتاب به او می‌گوید که آیا دوست دارد به خانه‌اش برود یا نه؟! البته من  هنوز به آن درجه از شهود نرسیده‌ام که بتوانم صدایشان را بشنوم!
تازگی‌ها کتاب‌هایِ براتیگان را می‌خواند و از این‌که براتیگان خودکشی کرده و دیگر نمی‌تواند داستان جدیدی بنویسد ناراحت بود.

آشنای چهارشنبه‌ها:
فقط چهارشنبه‌ها می‌آید. بیشتر به کتاب‌های کلاسیک علاقه‌مند است، برباد رفته، الیاد و ادیسه، بلندی‌های بادگیر و ...
دست خطش خیلی خوب است. برایم تعریف کرد که این قضیه ارثی است و دست خط همه‌ی افراد خانواده از گذشته‌یِ دور خوب بوده. برایم جالب بود وقتی که گفت نام خانوادگیشان "زرین قلم" است. در جایی نزدیک به کتاب‌ فروشی ما، کلاس موسیقی می‌رود (کلا از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد!) به همین‌ خاطر هر هفته چهارشنبه‌ها از کرمانشاه به تهران می‌آید! سر راهش سری هم به ما می‌زند. پشتکارش را دوست دارم.

آشنایِ همسایه:
شغلش راننده‌ی تاکسی است. همیشه بعد از این‌که کتاب‌هایش را انتخاب می‌کند کلی چانه می‌زند و من هم ابتدا کلی مقاومت می‌کنم و سرانجام با شوخی و خنده چیزی حدود 5% تخفیف می‌دهم! همه جور کتابی هم می‌خواند از اساطیر یونان تا «وداع با اسلحه» (همینگوی) و «اختراع انزوا» (پل استر) سپس بخشی از پول‌ کتاب‌ها را می‌دهد و می‌گوید کتاب‌ها را در گوشه‌ای برایش نگه دارم تا قسط‌های بعدیش را چند روز بعد بیاورد! و این ماجرا هر بار تکرار می‌شود!

آشنایِ ناآشنا:
می‌گوید زیاد کتاب نخوانده‌ و می‌خواهد از جایی شروع کند. کتابی می‌خواهد که زیاد سنگین نباشد. با مضمونی عاشقانه و پایانی خوش. به نظرم می‌رسد دختری دبیرستانی یا حداکثر دانشجوی سال اول باشد گرچه سنش کمی بیشتر نشان می‌دهد. می‌پرسم دانشجو هستید؟ جوابش کمی مرا به فکر فرو می‌برد. "دانشجوی سال آخر پزشکیِ دانشگاه تهران."
.
.
.
قدیم‌ترها بیشتر مشتری‌ها را می‌شناختم و برای هر کدامشان پرونده‌ای در ذهنم داشتم (چه کتاب‌هایی خوانده، از چه کتاب‌هایی خوشش می‌آید، نویسنده مورد علاقه‌اش کیست و ...) آنگاه این مشتری برایم تبدیل به یک آشنا می‌شد و در حالت پیشرفته‌تر تبدیل به یک دوستِ کتابخوان. اما حالا به دلیل زیاد شدن تعداد آدم‌ها و یا بالا رفتن سن و درگیر شدن در مشکلات زندگی، حافظه‌ام دیگر یاری نمی‌کند. هر بار که مشتری جدیدی وارد مغازه می‌شود نگاهی از روی کنجکاوی به او می‌اندازم و می‌پرسم: شما اولین بار است که از ما خرید می‌کنید؟!


پ.ن: تعداد آشناها خیلی بیشتر از این‌هاست که شاید در پست‌های دیگری در موردشان بنویسم، البته اگر حافظه‌ام یاری کند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

پیشنهاد هایی برای ایام نوروز

به اعتقاد من یکی از جذاب ترین انواع کتاب ها، خودزندگی نامه ها (یا همان اتوبیوگرافی ها) هستند. به خصوص اگر این اتوبیوگرافی ها متعلق به یک نویسنده باشد. نویسنده ای که قلم در دستش به راحتی میچرخد و به آسانی جمله ها را به بهترین شکل به دنبال هم ردیف میکند. اولین پیشنهاد های کتاب من برای نوروز جزو این دسته است.

1. "بخور نمیر" با سوتیتر "شرحی بر شکست ها من" عنوان کتابی است از پل آستر که همان طوری که از نامش هم پیداست به شرح زندگی نسبتا دشوار آستر قبل در دوران جوانی و قبل از اینکه به نویسندگی به عنوان شغلی دائمی مشغول شود، میپردازد. از دورانی که به عنوان مترجمی پاره وقت در پاریس زندگی میکند، تا دورانی که به کار یدی بر روی عرشه کشتی میپردازد. از رابطه با ناپدری اش، دوران زندگی مشترک نسبتا کوتاه با همسر اولش، تا تولد فرزندش در دورانی که شغل ثابتی ندارد. نکته جالب این است که رد پای بسیاری از اتفاقات زندگی واقعی آستر را میتوان در شخصیت ها و ماجراهای رمان ها او پیدا کرد.

این کتاب هم مانند خیلی از کتاب های دیگر در ایران با دو ترجمه به چاپ رسیده. با عنوان "بخور و نمیر" و ترجمه مهسا ملک مرزبان از انتشارات افق، و دیگری با نام "دست به دهان" با ترجمه بهرنگ رجبی، از نشر چشمه. پیشنهاد من همانا کتاب اول است به چند دلیل: انتشارات افق ناشر اختصاصی آثار آستر در ایران است که کتاب هایش را با اجازه و رضایت پل آستر چاپ میکند. دیگر اینکه ترجمه مهسا ملک مرزبان بسیار بهتر از ترجمه دیگر است. شاید یکی از دلایلش هم این باشد که ملک مرزبان کتاب های دیگری هم از آستر چاپ کرده و با زبان و جملات او آشناتر است.


دست به دهان بخور و نمیر

پل آستر کتاب دیگری هم دارد به نام اختراع انزوا. آستر در این کتاب از شنیدن خبر مرگ پدرش میگوید و بعد نقب میزند به دوران کودکی اش، روابط پدر و مادرش و دلایل جدایی شان، عادات و روحیات پدر و زندگی انزوا طلبانه اش در سالهای آخر عمر.
2. پیشنهاد دیگر من کتاب "در ارتش فرعون" اثر توبیاس وولف است. توبیاس وولف چند کتاب ترجمه شده به فارسی دارد از جمله "شب مورد نظر" و انجیل سفید. "در ارتش فرعون" خاطرات دردناک و تکان دهنده وولف است از جنگ ویتنام. وولف بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان مدتی در یک کشتی باربری مشغول بکار میشود و بعد از حادثه ای بطور ناگهانی تصمیم میگیرد به ارتش ملحق شود. به ویتنام میرود و یکسال در آنجا میجنگد.

بخش هایی از کتاب:
"بسیاری از دوستانم در ویتنام کشته شدند. شاید خیلی از آنها را به خوبی نمیشناختم و به آنها فکر هم نکرده بودم. اما قضیه هیو پرس برایم فرق داشت. با هم خیلی صمیمی بودیم و صمیمی هم ماندیم. همانطور که با دوستان خوب دیگرم از آن سالها صمیمی مانده ایم. هیو هم میتوانست یکی از آنها باشد. پدر خوانده دیگری برای فرزندانم، مرد مهربان دیگری که به او احترام بگذارند و ساعت ها بنشینند و به حرفهایش گوش بدهند.

در ارتش فرعون

3. آخرین پیشنهاد در این رشته، "وقتی پسربچه بودم" از اریش کستنر است. شاید در نوجوانی کتاب "کلاس پرنده" کستنر را خوانده باشید. کتابی که احتمالا خیلی از جوانان امروز، در کودکی خوانده اند و از آن لذت برده اند. "وقتی پسربچه بودم" خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی اریش کستنر است که نشر چشمه آن را چاپ کرده.

اما رمان:

1. "اینس روح من" از ایزابل آلنده. کتاب درباره زندگی اینس سوارس است. زنی اسپانیایی و کشاورز زاده که دست تقدیر او را به آمریکای جنوبی میکشد تا تبدیل به جنگجویی برای پادشاه اسپانیا در جنگ علیه سرخ پوست ها شود و بعدها به کسوت یکی از فاتحان و بنیانگذاران شیلی امروزی درآید. ایزابل آلنده واقعیت های تاریخی را به شکل رمانی جذاب و خواندنی دوباره نویسی کرده است.

اینس روح من

2. شبی عالی برای سفر به چین، از دیوید گیلمور. درباره این کتاب هیچ توضیحی نمیتوانم بدهم! جز اینکه روایتی است تاثیر گذار درباره "از دست دادن". کتاب را بخوانید و از آن لذت ببرید.

شبی عالی برای سفر به چین

و نمایشنامه:

"دوباره اون آهنگ رو بزن سم" از وودی آلن. طنز سرخوشانه و ناب وودی آلن در این نمایشنامه به خوبی مشهود است. نمایشنامه ای درباره روابط انسانی، نیاز انسان ها به با هم بودن و درباره عشق و تنهایی.

دوباره اون آهنگ رو بزن سم

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

چرا ادبیات؟

" زندگی واقعی، که سرانجام در روشنایی آشکار می‌شود، و تنها زندگی‌ای که به تمامی زیسته می‌شود ادبیات است."
(مارسل پروست)


ماریو وارگاس یوسا در مقاله‌ی "چرا ادبیات" ، یوسا تلاش می‌کند با دلایل گوناگون، ضرورت وجود ادبیات در زندگی انسان را توجیه کند. شاید برای برخی طرح چنین سوالی ابلهانه به نظر برسد همچنانکه بورخس همیشه از این پرسش که "فایده‌ی ادبیات چیست؟" برآشفته می‌شد. اما به نظر یوسا، این پرسش پرسش درخوری است چرا که ادبیات حاصل آفرینش بشر است و جای دارد که بپرسیم چرا و چگونه پدید آمده است و غایتش چیست و چرا این چنین دیرنده و پاینده است.

ادبیات مهم است، زیرا آدمی که نمی‌خواند، یا کم می‌خواند یا فقط پرت‌وپلا می‌خواند، بی‌گمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف می‎‌زند اما اندک می‌گوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست.

زیرا در غیاب ادبیات، عشق و لذت و سرخوشی بی‌مایه می‌شد. براستی کسانی که از خواندن ادبیات سود برده‌اند قدر لذت را بیشتر می‌دانند و بیشتر لذت می‌برند. در دنیایی بی‌سواد و بی‌بهره از ادبیات، عشق و تمنا، هرگز نمی‌تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود. در دنیایی بدون ادبیات، و انسان‌هایی که نه شعر می‌خوانند و نه رمان، صفت‌هایی از قبیل: دن‌کیشوت‌وار، کافکایی، اورولی، سادیستی، مازوخیستی،... که همه اصلاحاتی برخاسته از ادبیات‌اند، وجود نخواهند داشت.

در دنیای امروز یگانه چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانی‌مان رهنمون می‌شود در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدت‌بخش، این کلام کلیت‌بخش نه در فلسفه یافت می‌شود و نه در تاریخ، نه در هنر و نه، بی‌گمان، در علوم اجتماعی.

ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند.



پ.ن: ماریو بارگاس یوسا، نویسنده‌ی پرویی و یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر جهان است و اغلب شاهکارهایش چون سور بُز و مرگ در آند به فارسی ترجمه شده‌اند. وی در سال ۲۰۱۰ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شد. چرا ادبیات عنوان مجموعه‌ی سه مقاله از یوساست که با ترجمه‌ی عبدا... کوثری، توسط نشر لوح فکر به چاپ رسیده است.

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مردی که می‌خواست سلطان باشد

"برادر شهریاری توان بود و رفیق گدایی، شرطِ این همه سزاواریست."

کتابِ "مردی که می‌خواست سلطان باشد" با این مقدمه شروع می‌شود و داستان دو رفیق را روایت می‌کند که هوسِ پادشاه شدن به سرشان می‌زند. منطقشان هم این است که ...

"کارنیهان: از نصف امکانات این کشور استفاده نشده. چون آدم‌هایی که اداره‌اش می‌کنن نمی‌ذارن بهش دست بزنی... تا بخوای یه کاری بکنی، دولت برمی‌گرده بهت می‌گه "ولِلِش، بکش کنار اخوی تا ما حکومت‌مون رو بکنیم." این چیزیه که بهت می‌گن. هیچ کاری هم نمیشه کرد. نه می‌تونی یه سوزن رو تکون بدی، نه می‌تونی یه نگاه زیر سنگ بندازی، نه می‌شه دنبال نفت گشت، هیچ‌چی. واسه همین ما هم همین جوری ولش می‌کنیم و می‌ریم جایی که دور و برمون شلوغ نباشه آدم اقلا بتونه واسه خودش بچرخه... واسه همین چیزاست که تصمیم گرفتیم بریم و سلطان بشیم."

 نویسنده‌یِ کتاب، رودیار کیپلینگ، در سال ۱۹۰۷ و در سن چهل و سه سالگی برنده جایزه ادبی نوبل شد. او یکی از جوان‌ترین برندگان این جایزه است.

برخی از جملات کتاب:

- دراوِت: ما به این نتیجه رسیده‌ایم که توی این دنیا فقط یه جا هست که دو تا مرد کار درست مثل ما می‌تونن توش کار کنن. بهش میگن کافرستان باید بالای افغانستان باشه... کافرن و سی و دو تا بت دارن ما هم می‌شیم سی و سومی و سی و چهارمی.
- کارنیهان: هر پادشاهی همیشه احساس می‌کنه همیشه حقش خورده شده٬ این در مورد همه‌یِ پادشاه‌ها صدق می‌کنه.
- دراوت: ازدواج پادشاه‌ها جزو مسائل ملکتیه!


پ.ن: مشخصات کتاب؛ مترجم: مهسا خلیلی انتشارات: نیلا قیمت: ۱۵۰۰ تومان چاپ اول: ۱۳۸۹
پ.ن.ن: تصویر اول مربوط به فیلمی است که در سال ۱۹۷۵ از روی این کتاب ساخته شده است. به کارگردانی جان هیستون و بازی شون کانری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

هدهد شیشه ای

آژانس شیشه ای

داخلی-روز-کتابفروشی هدهد
استراگون پشت دخل نشسته و به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شده. ولادیمیر, سانتیاگو و یک مشتری دور میز نشسته‌اند. عباس حیدری روی یک صندلی دور از دیگران نشسته. گویا با جمع احساس غریبی می‌کند. حاج کاظم در قفسه‌ها به دنبال کتابی می‌گردد و هر از گاهی خم می‌شود تا درگوشی با عباس صحبت کند.
دو مشتری وارد مغازه شده‌اند و از استراگون درباره‌ی کتابی سوال می‌کنند که ناگهان حاج کاظم نزدیک دخل می‌شود. استراگون حرفش را قطع می‌کند.
حاج کاظم: این سوئیچ...این کارت ماشین...(اشیا را یکی پس از دیگری روی دخل می‌گذارد.)
استراگون: اینا چیه؟ من با اینا چیکار کنم؟
حاج کاظم: عرض می‌کنم... این بن کتاب..این پول...بقیه‌ی پولا هم قرار بود بهم برسه, نمی‌دونم چی شده که هنوز نرسیده؟!... شما اجازه بدید ما کتابارو ببریم به محض اینکه پول به دستم برسه می‌یارم خدمتتون
استراگون می‌‍خندد و شروع به طفره رفتن می‌کند. حاج کاظم دست استراگون را می‌گیرد و از کتابفروشی بیرون می‌برد.
حاج کاظم: بیا اینجا(آستین استراگون را می‌کشد)...اون رفیق منو می‌بینی(با دست به عباس اشاره می‌کند)...تو جنگ شیمیایی شده...تا آخر این هفته بیشتر زنده نیس. باید قبل اینکه بمیره همه‌ی کتابای براتیگان رو بخونه!
استراگون(از کوره در می‌رود): مشکل شما به من چه ربطی داره؟ بفرمایید بیرون خواهش می‌کنم...من اینجا نه وقت اضافی دارم نه پولی واسه این خاصه‌خرجی‌ها..
حاج کاظم روی میز می‌کوبد.
حاج کاظم: من نیومدم اینجا گدایی کنم...من می‌گم مشکلم اینه...
نمای نزدیک از صورت حاج کاظم. موسیقی اوج می‌گیرد. باران اسکناس‌های دویست تومانی بالای سر حاج کاظم. تصویر فید اوت می‌شود.

داخلی-روز-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم اسلحه‌ای در دست دارد. در کتابفروشی را بسته  و همه را به زور مهمان خودش کرده‌است. در نمایی از روبرو حاج کاظم مونولوگ می‌گوید و ما در اینجا می‌فهمیم که  وسط کتابفروشی تفنگ را از کجا آورده.
حاج کاظم: جیگرم سوخت... شیشه شکست...یه سرباز وسط خیابون دیدم...تفنگش چسبید به دستم.
در این لحظه سانتیاگو نزدیک حاج کاظم می‌شود و با او صحبت می‌کند. حاج کاظم برافروخته می‌شود.
حاج کاظم: تو دخالت نکن سانتیاگو...برو بگو رئیست بیاد...من با اون بهتر کنار می‌یام...
ولادیمیر در یک حرکت سریع از روی صندلی بلند می‌شود و موبایلش را در دست حاج کاظم می‌اندازد.
حاج کاظم: این چیه؟
ولادیمیر: چیکار داری؟ تو زنگتو بزن!
حاج کاظم: بیا اینو بگیر ولاد خودم موبایل دارم...(از پشت ویترین نگاهی به خیابان می‌اندازد)...ولاد این موتوری‌ها کی‌ان؟ اینجا چی می‌خوان؟
ولادیمیر: حاجی اونا اومدن تو رکابت باشن... واسه‌خاطر تو اومدن اینجا... بخاطر عباس..
حاج کاظم: دود اون موتوری‌ها امثال من و عباس ‌رو خفه می‌کنه...لطف کنن تشریف ببرن...
حاج کاظم از پشت در شیشه‌ای به بیرون نگاه می‌کند. خیابان ادوارد براون مملو از جمعیت است. هانس در قامتی پولادین و در حالی که درون بارانی بلندش بسیار مرموز به نظر می‌رسد به سوی در گام برمی‌دارد. عباس مدام سرفه می‌کند.
عباس(به حاج کاظم): حاجی جان به خدا من راضی نیستم مرد رو اینجوری اسیر کردی...حاجی بیا بریم
حاج کاظم: می‌ریم عباس...می‌ریم
هانس از در وارد می‌شود. دستانش را در جیب‌هایش فرو برده. سانتیاگو بی‌سیم به دست به سوی هانس می‌دود.
هانس(به حاج کاظم): دهه‌ت گذشته مربی! ....مشکلی که از راه قانونی از کانالش قابل حل بود به لطف شیرین کاری‌های شما تبدیل شده به مسئله‌ی امنیت ملی... بله مسئله‌ی امنیت ملی!
مسئله‌ی امنیت ملی!
هانس(جمع را مخاطب قرار می‌دهد): می‌دونید بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان این قضیه رو کردن تو بوق؟ می‌دونید همسایه‌های ما الان در موردمون چه فکری می‌کنن؟ عربستان, مصر, این کشورهای کوچولوی حوزه‌ی خلیج فارس, ترکیه, تونس؟ شما که دوست ندارید خدای ناکرده جنگ شه؟ دوست دارید؟ می دونید تلویزیون این قائله رو تکذیب کرده؟
نمای نزدیک از صورت هانس. حاج کاظم درمانده و ناتوان تفنگش را به ولادیمیر می‌سپارد و از قاب خارج می‌شود.

داخلی-شب-کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی زمین نشسته دستش را به تفنگ تکیه داده و اصرار دارد برای جمع قصه‌ای بگوید.
حاج کاظم: یکی بود یکی نبود...می‌دونید نفر بره خط دسته برگرده یعنی چی؟... می‌دونید دسته بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟... می‌دونید گروهان بره خط گردان برگرده یعنی چی؟
حضار مات و مبهوت به حاج کاظم خیره شده‌اند.
حاج کاظم: می‌دونید؟ خیله خب. قصه تموم شد...
حاج کاظم سانتیاگو را صدا می‌زند تا حرف‌های آخرش را بگوید. ولادیمیر کنترل اوضاع را در دست دارد.
حاج کاظم: سانتیاگو! میخوام فردا سر ساعت هفت یه بنز شخصیتی من و عباس رو از اینجا ببره بیرون... به جان عباس شوخی ندارم...ساعت بشه هفت و 5 دقیقه یه نفر کم می‌شه, بشه هفت و 10 دقیقه دو نفر اما دیگه هیچ جوری نباید از هفت و ربع دیرتر بشه چون اینجا سه تا گروگان بیشتر نداریم...ناامیدم نکن سانتیاگو...
سانتیاگو: خیالت راحت باشه حاجی...هانس رو بسپار به من... اون کله‌ش داغه...
عباس سرفه می‌کند. نمای نزدیک از عباس که اسپری‌اش را از جیب کتش بیرون می‌آورد.

داخلی-شب-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی یک صندلی نشسته. نور شدیدی که از پشت بر او می‌تابد چهره‌اش را نورانی کرده. نیمه شب است. استراگون, عباس و دو مشتری گوشه‌ای خوابیده‌اند. ولادیمیر نگهبانی می‌دهد.
حاج کاظم: شهادت می‌دهم که هرکس در این کتابفروشی وظیفه‌ای دارد و من هم وظیفه‌ای...این به من ربطی ندارد که وظایفمان تداخل پیدا کرده‌...من از هیچکس کینه‌ای به دل ندارم و از همه‌ی کسانی که به نوعی در این واقعه مورد آزار قرار گرفته‌اند عذر می‌خواهم...
فاطمه! فاطمه! ببخشید که برایت کتاب دا را نخریدم....فاطمه!...

خارجی-روز- مقابل کتابفروشی هدهد
حاج کاظم عباس را کول کرده و دوان دوان به سمت ماشین می‌آید. هردو سوار بنز می‌شوند. حاج کاظم فرمان حرکت می‌دهد اما راننده سوئیچ ندارد. هانس جلوی ماشین ایستاده و موهایش در باد تکان می‌خورد. سانتیاگو به سوی هانس می‌دود.
سانتیاگو: هانس برو کنار...من حکم دارم(برگه‌ای را به هانس نشان می‌دهد)
هانس: این که کپیه, اصلش کو؟
سانتیاگو: به خدا قسم اگه بخوای اون چیزی که تو کله‌ته رو پیاده کنی ساکت نمی‌نشینم...

داخلی-روز-خودروی بنز
حاج کاظم و عباس عقب نشسته‌اند و سانتیاگو کنار راننده.
سانتیاگو: تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم خونه...حاجی شما چیزی لازم ندارید؟
عباس: حاجی جان...تشنمه
سانتیاگو: الان می‌یارم
عباس(به حاج کاظم): حاجی سرم درد می‌کنه دستت رو بذار رو سرم
حاج کاظم(دستش را پس می‌کشد): این دستم خونیه..
عباس: می‌دونم حاجی همون دستو بذارید...
حاج کاظم: عباس! می‌خوام برات یه جوک بگم...گوش می‌دی؟
عباس: آره حاجی بگو
حاج کاظم: یه روز مارکز, یوسا, کامو, سارتر , هاینریش بل, براتیگان رفتن اسیر بگیرن...
سر عباس پایین می‌افتد. سانتیاگو با لیوانی آب در دست به عقب برمی‌گردد.
سانتیاگو: حاجی تبریک می‌گم...رادیو های بیگانه همین چند لحظه پیش اعلام کردن عباس نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شده...
حاج کاظم(با بغض): اگه هنوز از کتابفروشی هدهد دور نشدیم بهتره دور بزنیم...
لیوان آب از دست سانتیاگو می‌افتد. حاج کاظم با دست پلک های عباس را می‌بندد.
"نامزدیت مبارک عباس!"

تیتراژ پایانی

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کمیل قاسمی در هدهد

کمیل قاسمی
کمیل قاسمی، آدم بسیار خونگرم و راحتی است. از آن آدم‌هایی که برای هر موضوعی خاطره یا شعری دارند. متن زیر خلاصه‌ای است از گپ و گفتِ دو ساعته‌ای که در کتاب فروشی هدهد داشتیم.

دوست داشتم بدونم چی شد که کتاب چاپ کردی؟ آیا هرکسی که چند تا شعر گفت و تعداد شعراش زیاد شد میتونه کتاب چاپ کنه؟
نه به نظرم این دلیل خوبی نیست, شاعر باید حداقل برای خودش دلایل قانع کننده‌ای داشته باشه. من دوست داشتم بعد از حدود ده سال شعر گفتن، تو دهه‌ی سوم زندگیم کتابی چاپ کنم تا در آینده بتونم قضاوتی از اون سال‌ها داشته باشم. اساتید و دوستان هم خیلی منو به این کار تشویق کردن. خودم هم (به این دلیل که کتاب شعر زیاد می‌خونم) فکر می‌کردم اگه کتابی چاپ کنم کتاب خوبی از آب در می‌یاد و می‌تونم نگاه جدیدی رو نسبت به شعر ارائه کنم.

آیا شاعری شغلته و از این راه پول در میاری؟
نه، من تو دفتر یه انتشاراتی کار می‌کنم، اما کارم و حتی دوستانم رو از طریق شعر به‌دست آوردم. من به یه جمله‌ای اعتقاد دارم: "شعر زندگیه و زندگی شعر" به نظرم اصلا نمی‌شه شعر رو از کار و زندگی تفکیک کرد. جالبه که هر وقت با دوستام درباره‌ی مسائل عادی و غیر شعری هم صحبت می‌کنیم باز ناگزیر بحث به شعر کشیده می‌شه.

شاید سوال ساده لوحانه‌ای باشه، اما دوست دارم بدونم اصلا شعر چیه؟ آیا میتونی شعر رو برامون تعریف کنی؟
واقعا نمی‌شه تعریف دقیقی از شعر ارائه داد چون هیچ قاعده‌ی تئوریکی براش وجود نداره. ما یه زمانی متر و معیاری برای شعر گفتن داشتیم که مثلا شاعر باید وزن و قافیه رو رعایت می‌کرد ولی حالا مرز بین شعر و نثر محو شده.

کمیل قاسمی یادت میاد اولین شعری که چاپ کردی چی بود؟
اولین شعرم تو روزنامه‌ی رسالت چاپ شد. به نظرم شعر خوبی بود.
"فکر نمی‌کردم
ریشه‌هایت به ذهن باغچه خطور کند
و کارت بالا بگیرد
حتی برگ‌هایی که که گوش بر زمین نهاده بودند
تا صدای پای زمستان را بشارت دهند
جدی نگرفتیم
حالا که انگشتانت کرخت
بازوانت کبود از شلاق زمستان است
دستان تو بر گردن من حق دارند"

شعر قشنگی بود. چه‌طوری شعر می‌گی؟ یا بهتره این‌جوری بگم؛ شعرها از کجا میان؟
فکر می‌کنم شعر حاصل همه‌‌ی اطلاعات، مطالعات، عقاید و احساسات شاعره. هر چیزی که دور و بر من اتفاق می‌افته می‌تونه عاملی واسه شعر گفتن باشه. نیچه می‌گه: "شاعران مقلدند چرا که پلی هستند میان گذشته و حال". شاعرا گذشته‌ای که از مذهب و فرهنگ و سنت‌های منقرض شده شکل گرفته رو در حال مورد استفاده قرار می‌دن.

می‌تونی یه مثال بزنی؟
بله مثلا توی اشعار حافظ تاثیرپذیری از مذهب به وضوح دیده ‌می‌شه. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو (الدنیا مزرعه الاخره) یا اینکه چقدر اشعار شاعران پیش از خودش مثل خواجوی کرمانی رو ذهنیتش تاثیر گذاشته و ...

به نظرت کسی که می‌خواد شاعر بشه حتما باید تحصیلات آکادمیک داشته باشه؟
[ "صبر کن یه دقیقه داشتم جواب می‌دادم! خیلی تندتند سوال می‌کنی!" این را با لبخند می‌گوید. ما هم قول می‌دهیم ازسرعت خود بکاهیم ]
به نظر من اصولا هنر در جاهای تئوریک شکل نمی‌گیره. در واقع هنر چیزیه که دانشگاه‌ها بعدها در موردش صحبت می‌کنند. در واقع دانشگاه‌‌ها گذشته رو تئوریزه می‌کنند، نه حال رو. یه طراح لباس خیلی معروف می‌گه: "مد کاریکاتور زمانه". همه‌ی ما وقتی عکسای قدیمی پدر و مادرمون رو می‌بینیم از لباساشون خنده‌مون می‌گیره. اگه شاعری داره شعری می‌گه که تئوری‌هاش رو امروز در دانشگاه دارن تدریس می‌کنن این یعنی اون شاعر، شاعر عقب‌افتاده‌ایه. هنر جلوتر از زمان حرکت می‌کنه.

خودتون دوست نداشتید برید دانشگاه؟
چرا دوست داشتم ولی حس می‌کنم که دانشگاه الان دیگه نمی‌تونه به من کمکی کنه تا شاعر بهتری بشم.

آیا می‌تونیم این‌جوری نتیجه گیری کنیم که، شعر گفتن به غریزه و استعداد وابسته ست؟
گاهی اوقات یک شعر جوشش می‌شه ولی به دلیل اینکه شاعر دانش کافی نداره اون غریزه هدر می‌ره. به نظرم چیزی که یه شاعر بزرگ رو از بقیه متمایز می‌کنه میزان دانش و تمرینِ، نه غریزه‌ی شاعری

شما می‌گید شعر واسه‌ی شاعر زندگیه. می‌خوام بدونم شعر تو زندگیِ مردم عادی چه نقشی می‌تونه داشته باشه؟ اصلا چقدر براشون مهمه؟
من واسه‌ی جواب دادن به این سوال شما رو به این مسئله عودت می‌دم که وقتی توی جاده رانندگی می‌کنید، می‌بینید پشت یه کامیونی نوشته: زِ یاران کینه هرگز در دل یاران نمی‌ماند به روی آب جای قطره‌ی باران نمی‌ماند این یه شعریه که حالت لوطی‌گری داره و وقتی شما وارد شهر می‌شی به فراخور منطقه شعرهای متفاوتی رو پشت ماشین‌ها می‌بینید. شعر برای مردم عادی یه شیرین‌کامیِ لحظه‌ایه ولی کارش فقط این نیست. گاهی شعر محرکه. تحریک می‌کنه برای یک زندگی دیگه، برای یک تفکر و ... بستگی داره که چه شعری می‌خونید. من فکر می‌کنم اغلب ما وقتی یه شعر می‌خونیم دوست داریم دنبال احساسی بگردیم که لحظه‌ی خوانش شعر با ماست. شعر رو می‌خونیم و می‌گیم این حرف دل منو زده.

چرا شعرهاتون این‌قدر کوتاهند؟ چی شد که به شعر کوتاه روی آوردید؟
من از اولش هم دوست داشتم گزین گویه بگم. دوست نداشتم شعری بخونم که حوصله‌ی کسی وسطش سر بره. کتاب "حقیقت و زیبایی" بابک احمدی خیلی روی شیوه‌ی نگرشم به شعر تاثیر گذاشت و فهمیدم که یه سری حرف‌ها نمیشه در قالب معمول و کلاسیک زد.

مشکلات چاپ کردن کتاب اولت چی بود؟ چه سختی‌هایی داشت؟
اولین مشکل انتخاب کردن شعرهایی بود که بتونه مجوز چاپ بگیره. بعدش بیشترین چیزی که وقت‌گیر بود انتخاب طرح جلد بود که حدودا 4 ماه طول کشید. فکر می‌کنم بزرگترین مشکلم تبلیغ کتاب بود. هرکسی که کتاب چاپ می‌کنه معتقده بهترین کتاب رو چاپ کرده اما متاسفانه فضای تبلیغ و عرضه برای همه یکسان نیست. مطبوعات ما انگار کارمندان یک نشر هستند که فقط باید در مورد کتاب‌های اون انتشارات صحبت کنند.


شعر برای مردم عادی یه شیرین‌کامی ِ لحظه‌ایه ولی کارش فقط این نیست. گاهی شعر محرکه. تحریک می‌کنه برای یک زندگی دیگه، برای یک تفکر و ... بستگی داره که چه شعری می‌خونید. من فکر می‌کنم اغلب ما وقتی یه شعر می‌خونیم دوست داریم دنبال احساسی بگردیم که لحظه‌ی خوانش شعر با ماست. شعر رو می‌خونیم و می‌گیم این حرف دل منو زده.

به نظرت این قضیه دولتیه؟
نه اتفاقا این یکی دولتی نیست.

یعنی اکثر مطبوعاتی که درباره‌ی کتاب می‌نویسن همه روی یه کتاب تمرکز می‌کنن تا کتاب پرفروشی بشه؟
من فکر می‌کنم اینطوریه. صداو سیمایی که مطلقا درباره‌ی کتاب صحبت نمی‌کنه. در روزنامه‌های دولتی هم به جز حاشیه‌های تک و توک چیزی دیده نمی‌شه. حتی جشنواره‌ها هم گزینش‌هاشون گزینش‌های کاملا دوستانه ست. در چنین فضایی فقط یک سری مطبوعات خصوصی باقی می‌مونن که متاسفانه کسی رو غیر از دایره‌ی خودشون نمی‌پذیرن. اکثر این مجلات برآمده از یک محفل‌‌اند و پژوهشی برای شناسایی کتاب‌ها انجام نمی‌دن.

قبول داری که آمار کتاب‌خوندن تو ایران خیلی پایینه؟
[ از این سوال خنده‌‌اش می‌گیرد، انگارکه چیز واضحی را پرسیده‌‌ایم، خند‌ه‌اش بیشتر کنایه‌آمیر است. حس می‌کنم دست گذاشته‌ایم رویِ زخمِ دلش ]
چون به کار من نیز مربوطه، این مشکل رو از نزدیک لمس کردم. متاسفانه تو جامعه‌یِ ما کتاب و مجله و روزنامه توی سبد خانواده‌ها وجود نداره. البته مجله‌ها و روزنامه‎‌ها ممکنه به درد پاک کردن شیشه بخورند ولی در مورد کتاب این اتفاق‌ هم نمی‌افته! تیراژ معمول کتاب در ایران 1100 عدده و این یک فاجعه است.

به نظرت مشکل کتاب نخوندن مردم چیه؟ چرا کتاب توی سبد خانواده جایی نداره؟
تبلیغات، به نظر من تبلیغات در مورد کتاب وجود نداره، یا اگر تبلیغاتی هم وجود داره به شکلی ضعیف و در مورد کتاب‌های محدودی انجام می‌شه. اگر تبلیغات باشه، تقاضا زیاد می‌شه و به همون نسبت عرضه هم زیاد می‌شه و بعد مورد قضاوت قرار می‌گیره.

یعنی کیفیت محتوایِ کتاب هیچ تاثیری نداره؟
من هم گفتم که بعد از عرضه مورد قضاوت قرار می‌گیره.

بذار سوال رو این‌جوری بپرسم؛ قبول داری که کیفیت ادبیات ایرانی ضعیف‌تر از خارجیه؟
نه! شما از کجا می‌دونید

من بر طبق میزان فروش کتاب‌های خارجی نسبت به کتاب‌های داخلی می‌گم؟
آیا این‌ها در یک فضای یکسان ارائه می‌شن؟

به نظر من تبلیغات برای هر دو به صورت یکسان وجود نداره. در ضمن این‌که در مورد ادبیات خارجی مشکلِ ترجمه هم وجود داره.
شاید یکی از علت‌ها، بدبینی مخاطب نسبت به ادبیات داخلیه و ممکنه ادبیات رو با سیاست و مسایل دیگه پیوند بده. از همون اولِ اول بوده و حالا هم وجود داره.

کمیل قاسمی

ساعت از 6:30 گذشته است، قبل از خداحافظی از کمیل می‌خواهیم یکی از شعرهای جدیدش را برایمان بخواند.

" این میدان
همه‌یِ ما را دور زده
بیزارم از بریز و بپاش فواره‌هاش
از روده‌درازی خیابان‌هایی که به او می‌رسند
از هر که با آزادی عکس می‌گیرد
به شما پشت کرده‌ام
اما
روی صحبتم با شماست
راننده‌ای که در آینه
با مسافر تنهایش حرف می‌زند."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مرگ غم‌انگیز دخترک کبریت‌فروش

ماجرا درست از یک صبح برفی ماه آوریل شروع شد.* چیزی به ساعت 8 شب نمانده بود.

تاریکی شب رفته رفته عمیقتر می شد. باد سوزناکی در حال وزیدن بود. استراگون کنار بخاری لم داده بود و به ساعتش نگاه می کرد. و من مثل همیشه با تکه پارچه ای کهنه -که سابقا جوراب استراگون بود- کف زمین را برق می انداختم. هوا به طرز وحشتناکی سرد بود. برف و بوران همه‌جا را سفید کرده‌ بود. بر خیابان و پیاده روهای خلوت روبرو تنها چند ردپای عجیب به چشم می خورد. ردپاها متعلق به خانواده ای از گرگ ها بود که چند دقیقه قبل هنگام گذشتن از جلوی کتابفروشی نگاهی هم به کتاب های داخل ویترین انداخته بودند. زمان به کندی می گذشت. هنوز شستن ظرف ها را تمام نکرده بودم که استراگون وسایلش را جمع کرد. در چارچوب در ایستاد و با فریاد تهدید کرد که اگر تا یک دقیقه ی دیگر کتابفروشی را ترک نکنم ; باز هم مرا شلاق خواهد زد.
ساعت یک دقیقه به هشت بود.
صدای زوزه ی گرگ ها لابلای صدای راننده های تاکسی در خیابان ادوارد براون گم می شد. استراگون پشت سرهم فریاد می زد و من دست و پایم را گم کرده بودم.
" للعنتی! زود باش دیگه!"
به سرعت کیفم را برداشتم و از در بیرون پریدم. استراگون چراغها را خاموش کرد. دستش را داخل جیبش برد. کلید را بیرون آورد و می خواست آن را داخل قفل کند که صدایی غیرمنتظره حواسش را پرت کرد. هردو به سمت راست برگشتیم.

دخترکی کبریت فروش که در محاصره ی گرگ ها بود دوان دوان به سوی ما می دوید!

گرگ ها همان عقب ایستاده بودند و نگاهمان می کردند. چشمان براقشان در تاریکی شب برق می‌زد! دخترک در کتابفروشی پناه گرفت. در حالی که آخرین کبریت سوخته اش را با دو دستش گرفته بود از سرما می لرزید. در نور ضعیف کبریت جای چند زخم عمیق روی بدنش دیده می‌شد.
استراگون از عصبانیت سرخ شده بود. خواستم دخترک را به طرف بخاری راهنمایی کنم که از پشت لباسم را کشید و روی زمین پرتم کرد. دخترک ناله کنان از استراگون تقاضای کمک می‌کرد.
"خواهش می‌کنم....بذارید امشبو اینجا بمونم آقا..."
"برو للعنتی! من گشنمه می‌خوام برم خونه...الان یکی از کفا بیاد اینجا تو رو ببینه در اینجا رو تخته می‌کنن"
دخترک سرش را پایین انداخته بود و گریه می‌کرد. استراگون با خشم تماشایش می‌کرد. پس از چند لحظه دخترک سرش را بالا آورد و گفت: "پس لااقل یه کبریت ازم بخرید آقا...خواهش می ‌کنم"
استراگون سرش را تکان داد و گفت: "پناه بر خدا! آخه اون کبریت که سوخته (...)".
دخترک از جیبش کبریت سالمی بیرون آورد. استراگون ضایع شد.
"دیگه داری حوصله‌مو سر می‌بری دختر کوچولو...تا 3 می‌شمارم...وقت داری خودت از مغازه(!) بیای بیرون وگرنه..."
دخترک با عجله گفت: "باشه آقا خودم می‌یام ولی آخه اون گرگ‌ها...."
استراگون نگاهی به سمت راستش انداخت و بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
"کدوم گرگ؟ اینجا که گرگی نیست...یالا دیگه! بیا بیرون"
دخترک با ترس و لرز از کتابفروشی خارج شد. گرگ ها کمی آنسوتر منتظر ایستاده بودند تا اگر دخترک برگشت او را بخورند.

استراگون در کتابفروشی را قفل کرد. دخترک گریه کنان به ‌سوی گرگ‌ها قدم برمی‌داشت و استراگون با نگاهش او را مشایعت می‌کرد. چند لحظه بعد دخترک در سیاهی شب ناپدید شد

استراگون نفس راحتی کشید. من از روی زمین بلند شدم و خرده یخ‌ها را از روی لباسم تکاندم. برف و طوفان همچنان ادامه داشت. استراگون کلاهش را به سر گذاشت. دست‌هایش را داخل جیبش برد و قدمی به جلو برداشت که رعد و برق درست جلوی پایش خورد و او را به زمین انداخت.
چشمانش را که باز کرد پیرزن جادوگری بالای سرش ایستاده بود.

پیرزن یک گل رز **به استراگون بخشید و به او تا افتادن آخرین گلبرگ این گل فرصت داد رفتارش را عوض کند.

طلسم استراگون چه بود؟ آیا استراگون موفق به شکستن این طلسم خواهد شد؟
ادامه دارد....


*حتما می خواهید بگویید در آوریل که برف نمی آید! بی خیال! احتمالا گیر داده اید‌ها!
**لطفا برای دیدن گل به کتابفروشی مراجعه نفرمایید!

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کتاب های جدید در هدهد

روز شنبه جلسه گفتگو با میهمان این ماه، کمیل قاسمی با حضور ایشان و چند تن از همراهان هدهد برگزار شد. در این جلسه ضمن پرسش و گفتگو درباره شعر، از اولین شعرها و چاپ کتاب و اولین تجربه های کمیل صحبت هایی به میان آورد. متن مشروح این جلسه به زودی منتشر خواهد شد.

اما به مناسبت پایان فصل امتحانات و فرصت کشیدن نفسی راحت برای دانشجویان(!) کتاب های جدیدی در هدهد آورده ایم:

گفت و گو با مرگ / آرتور کوستلر / خشایار دیهیمی / نشر نی
در جنگ داخلی اسپانیا در اواخر دهه سی میلادی و درست قبل از وقوع جنگ دوم جهانی، بسیاری از آزادی خواهان اروپا برای تشکیل جبهه ای علیه فاشیسم نوظهور در اسپانیا به کمک جمهوری خواهان آنجا رفتند. از جمله آرتور کوستلر که به عنوان خبرنگار به آنجا رفت و در حین محاصره شهر سوسیه داد به اسارت فاشیست ها در آمد و به اعدام محکوم شد. این کتاب خاطرات دوران اسارت آرتور کوستلر از لحظه اسارات تا زمان آزادی است. خاطراتی آشنا برای تمام آزادی خواهان.

شبی عالی برای سفر به چین / دیوید گیلمور / میچکا سرمدی / نشر چشمه
وقتی مردی همه اندوخته زندگی اش را از دست میدهد و خودش مسبب این بدبختی است چگونه با آن روبرو میشود؟
"شبی عالی برای سفر به چین" پر فروش ترین کتاب سال 2005 و برنده جایزه گاورنر جنرال کانادا است.

ایران روح یک جهان بی روح / میشل فوکو / نشر نی
ده گفتگو با میشل فوکو از جمله گفتگویی درباره ایران قبل و بعد از انقلاب سال 57 .

دوباره اون اهنگ رو بزن سم / وودی آلن / نشر چشمه
وودی آلن هنوز کودکی سرخوش است و طنازی های خاص خودش را دارد. این کتاب دو نمایشنامه است درباره روابط انسان ها، بحران های عاطفی و لحظات طنز آمیزی که در این موارد پیش میاید.

قصه های از نظر سیاسی بی ضرر / جیمز فین گارنر / احمد پوری / نشر مشکی
زمانی وزارت کشاورزی آمریکا به جای واژه راس از "واحد حیوانی مصرف کننده غلاف" استفاده کرد و روزنامه ای سقوط هواپیما را "برخورد خارج از کنترل با زمین" اعلام کرد. دولت آمریکا نیز از کلمه "پاشیدگی انرژی" به جای انفجار هسته ای استفاده کرد. دلیل ظاهرا جلوگیری از بروز ترس بین مردم و رواج بی اخلاقی بود. در ادامه عده ای از روانشناسان کودک تصمیم گرفتند داستان های کودکان را به همین شکل دوباره نوشته و آنها را با موازین اخلاقی وفق دهند. جیمز فین گارنر پیش دستی کرده و 13 داستان کودکان را به طنز و به شکلی "بی خطر" بازنویسی کرد!

مرگ در میزند / وودی آلن / نشر چشمه
مجموعه ای از داستان های کوتاه از وودی آلن .

اتاق افسران / مارک دوگن/ پرویز شهدی / نشر چشمه
"جنگ یک کلمه بیشتر نیست. اما دردها و رنج ها و فاجعه هایش در جهانی نمگنجد. برای پی بردن به نتایجش لزومی ندارد وارد صحنه های گسترده کشتارها و ویرانی های عظیم آن باشیم. کافی است پی ببریم انسان عادی و سالم میتواند بصورت چه هیولایی در بیاید. ...

عامه پسند / چارلز بوکوفسکی / پیمان خاکسار
داستان زندگی نکبتی یک کاراگاه خصوصی درجه چندم و موقعیت های به ظاهر خنده دار و در اصلترحم انگیزی که برایش پیش میاید. در میان آثار بوکوفسکی "عامه پسند" و "هالیوود" بیش از بقیه مورد توجه قرار گرفته اند.

پی نکته های بر جامعه شناسی خودمانی / حسن نراقی / نشر اختران

یونایتد نفرین شده / دیوید پیس / حمید رضا صدر / نشر چشمه
یکی از نامتعارف ترین کتاب هایی که درباره فوتبال نوشته شده. پیس از زبان شخصیت اول کتاب یعنی برایان کلاف، مربی جنجالی انگلیسی، که در سراسر کتاب با خود حرف می‌زند به توصیف ورود او به باشگاه لیدز یونایتد جای دن روی می‌پردازد و توصیف غریبی از پارانویا را به رخ می‌کشد. کلاف از دن روی و مردانش نفرت عمیقی داشت و با کینه‌توزی‌هایش فقط 44 روز در لیدز دوام آورد.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دیدن شاعر صد در صد دلخواه در عصر زیبای ماه بهمن!

نامه های بی تاریخ
وقتی این کتاب‌فروشی را راه ‌انداختیم، یکی از آرزوهایمان این بود که تبدیل به یک پاتوق فرهنگی شود. حالا می‌خواهیم کم کَمَک به سمت برآورده شدن این آرزویمان حرکت کنیم. در نخستین گام تصمیم گرفتیم، هر از چند گاهی (تا آن جایی که شرایط این اجازه را به ما می‌دهد) یک آدم فرهیخته (نویسنده، شاعر و ...) را به کتاب فروشی کوچکمان دعوت کنیم. چایی بنوشیم و گپی بزنیم.

«؟» متولد ۱۳۵۹، شاعر

کتاب «نامه‌های بی‌تاریخ» مجموعه شعرهایی است که از سال ۱۳۸۴- ۱۳۸۸ سروده است. شعرهایی که در عین کوتاهی و سادگی، بسیار عمیق و تاثیرگذار هستند:
« خبر کوتاه بود
   کوتاه
   مثل عمر تو »
[ نامه‌های بی‌تاریخ صفحه ۴۹ ]

«کمیل قاسمی» شنبه‌، ۹/۱۱/۱۳۸۹ ساعت ۱۷ تا ۱۹، مهمان کتاب فروشی ما هستند.



پ.ن:
- شرکت برای عموم آزاد است.
- اگر سوالی دارید که مایل هستید در این جلسه از "کمیل قاسمی" بپرسیم، می‌توانید در قسمت نظرخواهی این پست، آن را مطرح کنید.
- عنوان برگرفته از کتاب "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" می‌باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

دکتر قریب

هر روز صبح مسیری تکراری را می‌روم و شب از همان مسیر برمی‌گردم. چند روزی است که هر روز صبح در مسیر عبورم این صحنه را می‌بینم و بی ‌اختیار تصویر شب قبل جلوی چشمانم ظاهر می‌شود. غصه‌ام می‌گیرد و به فکر فرو می‌روم. چه‌کار باید بکنم؟ چه کاری می‌توانم بکنم؟! چه کسی مقصر است؟ و... سعی می‌کنم فکرم را منحرف کنم. جایگاه اجتماعی‌ام را به خودم یادآور می‌شوم. تو یک کتاب‌فروش ساده‌ای، با تمام مشکلاتی که قشر متوسط (وحتی نا متوسط!) با آن دست به گریبانند؛ قسط ماهانه، قبض آب و برقِ بدون یارانه، بدهی‌های جامانده، حقوق عقب مانده، خوردن شام دو شب مانده! و ...

اتوبوس بی آر تی جلوی ایستگاه «دکتر قریب» می‌ایستد و من با فشار جمعیت داخل می‌شوم. فحش‌ها و فشارها افکارم را پریشان می‌کنند. حالا همه‌یِ فکرم مشغول پیدا کردن جایی برای نشستن می‌شود.

یک روز سرد زمستان
یک شب افکارم رهایم نمی‌کند. تصمیم می‌گیرم از آن‌ها عکس بگیرم و جایی بنویسم. شاید آرام‌تر شوم، اما می‌ترسم. از دوربین به دست گرفتن در خیابان‌های تاریک تهران می‌ترسم.
شب بعدش دلم را به دریا می‌زنم و دوربینم را از انزوای ناخواسته‌اش خارج می‌کنم. اما دیر به مقصد می‌رسم. آن‌ها رفته‌اند.

کارتن خواب

شبِ بعد کمی زودتر شال و کلاه می‌کنم و به همان جای همیشگی می‌روم. مرد روی سکوی سنگی نشسته و سیگار می‌کشد. دوربینم canon powershot sx 10 است. ایزویش از 400 که می‌گذرد، عکس‌ها گرین می‌دهند. اما چاره‌ای ندارم. ایزو را روی 1600 می‌گذارم.

به علت نور کم، سرعتِ شاتر خیلی پایین است و با کوچک‌ترین لرزشی ممکن است عکس‌ تار شود. نفسم را حبس می‌کنم و شاتر را فشار می‌دهم.

دی ماه 1389
مدام می‌ترسیدم کسی از پشت سر بیاید و دست بگذارد روی شانه‌ام و بگوید «داری چه غلطی می‌کنی؟ از چی عکس می‌گیری؟»  آن قدر توهم این ترس را زده بودم که وقتی پلیس راهنمایی و رانندگی آمد تا خودش را کنار آتش گرم کند، خودم را پشت یک سمند سفید پنهان کردم.

کودکان کار
اما چیزی که هر شب با دیدن آن به فکر فرو می‌روم و غمگینم می‌کند، آن مرد نشسته در سرما نیست، این کودک است.

مرد از شدت سرما کنار آتش نشسته و سیگارش را دود می‌کند. کودک گل می‌فروشد و پولش را برای مرد می‌آورد تا احتمالا صرف خرید مخدراتش کند. شاید شما هم مواردی مشابهِ این صحنه را بارها و بارها دیده باشید. انگار که دیگر دیدنشان عادی شده است. مشکل من همین عادی شدن دیدن رنج‌هاست...

کودک کار
چراغ سبز می‌شود. ماشین‌ها به راهشان ادامه می‌دهند. پسر می‌دود تا خودش را به گرمای آتش برساند. هوا بس ناجوانمردانه سرد است.

عکس تار
مرد پول را از پسر می‌گیرد. ناگهان متوجه من می‌شود. با عصبانیت تهدید می‌کند که دارم چه غلطی می‌کنم؟ دستم می‌لرزد و عکس تار می‌شود. به سرعت دوربینم را جمع می‌کنم و از آن‌جا دور می‌شوم.  

توی راه مدام به آن کودک فکر می‌کنم. به دردهایش، به دنیای کوچکش، به آرزوهایش، به آینده‎‌اش.
آیا این همان کودکی نیست که فردا به جرم قتل و تجاوز، اعدامش می‌کنیم؟ آیا این همان کودکی نیست که فردا به عنوان اراذل و اوباش آفتابه به گردنش می‌اندازیم و با غرور دور شهر می‌گردانیم؟!  
چه‌ قدر این کودک حق انتخاب داشته است؟ در خطاهای آینده‌اش چه قدر مقصر است؟ ما چه قدر مقصریم؟ چه قدر جا... ؟!

انگار باز هم جایگاه اجتماعی‌ام را گم کرده‌ام. پس این پست را با پیشنهاد خواندن یک کتاب به پایان می‌رسانم.
«درخت زیبای من» نوشته‌یِ ژوزه مائور ده واسکونسلوس. ترجمه‌یِ قاسم صنوعی. نشرِ راه مانا. قیمت 5600 تومان!

...........................

پ.ن: سه سال پیش هم در مورد بچه‌های میدان والفجر کرج مطلب مشابهی نوشتم که یکی از دوستانم در وبلاگش آن را منتشر کرد. می‌توانید آن مطلب را از اینجا بخوانید.

پ.ن.ن: تشکر فراوان از علی به خاطر قالب زیبایی که برای وبلاگ ما طراحی کرد و همچنین به خاطر توصیه‌های بسیار خوبش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...