چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

بادِ بال‌های جنون را حس کرده‌ام

ظلمت آشکار (خاطرات دیوانگی) darkness visible

کتاب «ظلمت آشکار» (با عنوان فرعی؛ خاطرات دیوانگی) در مورد افسردگی است. نویسنده تجربه شخصی خود از مبارزه با بیماری افسردگی را به شکل یک کتاب کوتاه در آورده است. این کتاب را «افشین رضاپور» ترجمه و نشر «ماهی» آن را منتشر کرده است. کتاب کم حجم و مفیدی است. از آن دسته کتاب‌هایی که می‌شود در اتوبوس یا مترو خواند. (خودم این کتاب را در اتوبوسِ مسیر تهران به شیراز خواندم) 

برخی از جملات کتاب:

- آن خیل غم انگیزی که مجبورند خود را به دست نابودی بسپارند، همان قدر شایسته‌یِ سرزنش‌اند که قربانیان سرطان لاعلاج.

- مشخصا ثابت شده که هنرمندان (به خصوص شاعران) نسبت به این اختلال (افسردگی) آسیب پذیرترند و بر اساس گزارش‌های کلینیکی بیست درصدشان خودکشی می‌کنند.

- در افسردگی این امید به رهایی و بهبود نهایی غایب است. درد بی رحم  و بی امان است و آنچه وضع را غبر قابل تحمل می‌کند، این پیش آگاهی است که درمانی درکار نیست.

- برای آن‌هایی که در جنگل تاریک افسردگی اقامت کرده‌‌اند و عذاب توجیه ناپذیر آن را می‌شناسند، بازگشتشان از مغاک بی‌شباهت به معراج شاعر نیست که کشان کشان از اعماق جهنم بیرون می‌آید و در جهانی که خود «جهان تابناکش می‌نامد ظاهر می‌شود. در اینجا هرکس که به سلامتی بازگشته، تقریبا همیشه توان لذت و آرامش را بازیافته و این شاید جبران زیان تحمل یاس و ناامیدی باشد.

...............................................

پ.ن: عنوان این پست، بخشی از شعر بودلر است که در کتاب «ظلمت آشکار»به آن اشاره شده است.

پ.ن.ن: به نظر من از معدود مواردی است که طرح روی جلد ایرانی جذاب‌تر از جلد اصل خارجی شده است. (عکس روی جلد ایرانی از سایت نشر ماهی گرفته شده).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دنیای سوفی

دنیای سوفیدنیای سوفی


- فقط موقعی که ما را آزاد بگذارند تا توانایی‌های ذاتی خویش را بپرورانیم، می‌توانیم چون موجودات آزاد به سر بریم.

- کودک فیلسوف بهتری است چون هنوز برده انتظارات عادت نشده و بدون هرگونه پیش داوری به میدان می‌آید.

- هنرمند می‌تواند چیزی را ارائه کند که فیلسوف از بیانش عاجز است.

- برای سایه آسان نیست که بر ضد صاحب خود بشورد.

- هیچ تفکری را نمی‌توان از محتوای تاریخی‌اش جدا دانست (هگل).

- برای اینکه اندیشه‌های تازه به ذهنمان راه یابد باید شهامت ابراز داشته باشیم و عنان فکر را رها کنیم.

کتاب «دنیای سوفی» را حدود شش سال پیش خواندم. این کتاب تاریخ فلسفه را در قالب رمان روایت می‌کند و همین باعث شده تا خواندن کتاب روان باشد و آن سختی و خشکی که معمولا در فلسفه وجود دارد را نداشته باشد. خواندن این کتاب به خصوص در سال‌های ابتدای جوانی، باعث می‌شود بسیاری از چیزهایی که تا قبل از آن یقین به نظر می‌رسد را به دیده شک و تردید بنگرید و نگاه جدیدی نسبت به دنیا پیدا کنید. 

.............................

پ.ن: اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید اینجا بخوانید و از اینجا فایل صوتی کتاب را دانلود کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

فرزندان سانچز

بعضی کتاب ها هستند که آدم واقعا تعجب میکند که چرا اینقدر مهجور افتاده و کم خوانده شده اند. فرض کنید کتابی را سه سال پیش موقع خریدن، چاپ اولش را خریده اید. پارسال که کتابفروش بوده اید همان چاپ اول را میفروختید. الان هم دوباره در کتابفروشی چاپ اول را میبینید. چرا؟

بنظرم یکی از جذابترین تجربیات، تجربه های انسان شناسانی است که مدتی طولانی را در بین مردمان کشور یا قبیله ای به عنوان مهمان زندگی میکنند تا زندگی مردم میزبان را از نزدیک ببینند و بررسی کنند.

اسکار لوئیس، انسان شناس آمریکائی یکی از همین افراد است که مدتی را در بین طبقات فقیر و متوسط به پائین مکزیک گذرانده و از بین چند ده خانواده، خانواده سانچز را به عنوان نمونه موردی انتخاب کرده و چند سالی را در کنار آنان زندگی میکند. اسکار لوئیس در این مدت پدر و چهار فرزند خانواده را تشویق به بیان اتفاقات زندگی شان کرده و سپس مجموعه این صحبت ها را به شکل خود زندگی نامه ای از زندگی این 5 نفر در کتاب "فرزندان سانچز" منتشر میکند. کتاب فصل به فصل پیش میرود و در هر فصل یکی از اعضای خانواده سانچز بخشی از زندگی و اتفاقاتش را بصورت تک روایت بازگو میکند.

"فرزندان سانچز" حقیقتا کتابی بسیار تاثیر گذار و حتی هولناک است. نمایشی از فقر و مشکلات مردمان جامعه ای که در حال گذاری دردناک و سخت از کشوری عقب مانده به کشوری در حال توسعه است. از تلاش و کشمکشی مدام برای زنده ماندن و بدست آوردن حداقل ها. از فساد اداری و دولتی و در کنار آن فساد اجتماعی و سیاسی در جامعه ای توسعه نیافته. نمایشی از اتفاقات و درد و رنج هائی که برای اعضای خانواده سانچز پیش میاید و آنها بسیار ساده و طبیعی حوادث را میپذیرند انگار که هیچ راه گریزی از آن ندارند. اعضای خانواده سانچز به مانند شخصیت های برترین رمان ها طیفی از خلقیات و خصوصیات شخصیتی متضاد و متناقض را دارا هستند: از تلاش و پشتکار گرفته تا رخوت، از مهربانی و فداکاری تا خشم و حسادت و از صفات نیک تا رذایل اخلاقی؛ و البته خصوصیت مشترک شان در تمام دوران زندگی گردن گذاشتن به سرنوشت محتوم شان است.

کتاب را نشر هرمس منتشر کرده و همانطور که در مقدمه نوشتم، با وجود اینکه کتابی بی نظیر است و کمتر کتابی با این خصوصیت در ایران منتشر شده، اما همچنان چاپ اولش در تمام کتاب فروشی ها در دسترس است!

فرزندان سانچز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

گفتگو در کاتدرال

گفتگو در کاتدرال

- یک کتابفروشی که کتاب‌های دست دوم داشت، این طرف‌ها، پایین شهر. چند روز پیش کشف کرده بودش، رفته بود که گاهی بیندازد و و داشته با کتاب‌ها ور می‌رفته که چند شماره از یک مجله را پیدا کرده، خیلی قدیمی، خیلی جالب، مجله‌ای که فکر می‌کرد اسمش کولتورا سوویتیکا باشد. کتاب‌های ممنوع، مجلات ممنوع و سانتیاگو می‌توانست قفسه‌ها را ببیند، انباشته از جزوه‌هایی که در کتابفروشی‌ها رو نمی‌شد، کتاب‌هایی که پلیس از کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌ها جمع کرده بود. 

- سانتیاگو می‌گوید: «هیچ کس نباید متوجه می‌شد، مسئله عمده این بود. من شعر نمی‌نویسم، به خدا اعتقاد دارم، به خدا اعتقاد ندارم، همیشه دروغ، همیشه ادا...    توی مدرسه، توی خانه، توی محله، توی گروه مطالعه، توی حزب، توی لاکرونیا تمام زندگی‌ام صرف کارهایی شد که بهشان اعتقادی نداشتم، تمام زندگی‌ام به تظاهر گذشت.»

- سانتیاگو گفت: «آدم‌های لایق مثل من و تو خودشان را درگیر نمی‌کنند. ما دلمان را به این خوش می‌کنیم که از آن آدم‌های نالایق که خودشان را درگیر می‌کنند انتقاد کنیم. به نظر تو این درست است کارلیتوس؟»

- «... اخبار را شنیدید؟ کابینه نظامی، به علت ماجرای آرکیپا. آرکیپائیها برمودس را بیرون کردند. آخرِ کارِ اودریاست.»

کارلیتوس گفت: «اینقدر خوشحال نباش. آخر کار اودریا و شروع چی؟»

بخش اول کتاب «گفتگو در کاتدرال» را که می‌خوانم به یاد دوران دانشجویی می‌‌افتم، بخش دومش را که می‌خوانم به یاد اتفاقات اخیری که در کشور رخ داد می‌افتم. بخش سوم و چهارم کتاب را هنوز نخوانده‌ام!

خواندن این کتاب را به کسانی که تازه کتاب خواندن را شروع کرده‌اند توصیه نمی‌کنم. شروعش کمی سخت است. زمان و مکان و حتی دیالوگ‌های بین آدم‌های داستان پیوسته و خطی نیست. حدود صد صفحه‌ای را باید خوانده باشی تا ماجرا در ذهنت شکل بگیرد. اما خواندن این کتاب را برای افراد کتابخوان توصیه می‎‌کنم مخصوصا اگر به کتاب‌هایی با درونمایه سیاسی علاقه مند باشند.

 --------------------------------------------------------------------

پ.ن: «گفتگو در کاتدرال» نویسنده: ماریو بارگاس یوسا (برنده جایزه نوبل ادبی 2010) – ترجمه: عبدالله کوثری، نشر لوح فکر، 704 صفحه

پ.ن.ن: اسم مستعار «سانتیاگو» (یکی از گردانندگان هدهد)، از روی شخصیت اصلی همین کتاب انتخاب شده بود. 

پ.ن.ن.ن: با «علی اعرابی» و «نیمه زمینی» موافقم. می‌تونیم بحث کنیم و راه حل‌های عملی برای انجام این کار پیدا کنیم. از موضوعاتی مانند: معرفی کتاب، خاطرات مربوط به کتاب (خریدن، خواندن و...) و داستان کوتاه، به شرطی که حداقل‌هایی از استاندارد زبان نوشتاری رو رعایت کرده باشه استقبال می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شاید وقتی دیگر

کتاب فروشی هدهد

سلام...

نمی‌دانم کسی صدایم را می‌شنود یا نه؟! آیا هنوز کسی به این وبلاگ سر می‌زند؟ راست می‌گوید "شهروند عادی" این وبلاگ هم مثل کتابفروشی خاک گرفته است. بعد از پنج ماه دوباره سری به وبلاگ زدم و آخرین نظرات را خواندم.

سلام م: جواب سوالت را در همان بخش نظرها دادم!

سلام رضا:متاسفانه تا آنجایی که من می‌دانم امکان برگشتن نداریم. شاید در آینده‌ای دور بتوانیم برای دل خودمان یک کتاب فروشی راه بیاندازیم اما در آینده نزدیک بسیار بعید است.

سلام ...: من هم موافقم. دلخوش کنکی بیش نبود!

سلام رعنا شمس: اوایلش برای ما هم سخت بود :(

سلام زوربا: ممنون از امیدواریت اما ...

سلام هولدن: ما هم دوست داشتیم که با هولدن کالفیلد بیشتر آشنا می‌شدیم :) "راستی تو میدونی اردک های سانترال پارک زمستونا کجا میرن؟!"

سلام فطرس: ممنون از لطفت :) همچنان به کتابخوانیت ادامه بده حتی اگر ما برنگشتیم. 

 سلام میثم امیری: ای بنیاد گرای مذهبی! اسم‌ها را خوب یادت مانده بود فقط میلاد را از قلم انداخته بودی! فحش‌هایت را می‌توانی به فضای سیاسی و ایدولئوژیک این روزها بدهی، که همه چیز را از عینک سیاه خودش می‌بیند و امکان همکاری و دوست داشتن آدم‌ها را کم و کم و کمتر می‌کند.

سلام شقایق: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را         کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

سلام جهانگیر: یادم است خیلی کم حرف بودی و حتی وقتی قصد خرید نداشتی از جلوی ویترین رد می‌شدی و دستی برایمان تکان می‌دادی! وجودت باعث دلگرمی بود.

سلام "یک شهروند عادی": ما که گفتیم آن روز آخرین روز است! و هر چه کتاب خوب بود معرفی کردیم! راستی کتاب‌ها توانستند مسیر زندگی‌ات را تغییر دهند؟!! ؛)

سلام زینب:  پرسیدنش حق توست اما توضیح‌اش کمی پیچیده است. خلاصه‌اش این می‌شود که یک آدم‌هایی با یک آدم‌هایی به مشکل برخوردند و صاحب ساختمان و مغازه گفت باید آن‌جا را تخلیه کنید. ما هم که فقط برایشان کار می‌کریم و کاری از دستمان بر نمی‌آمد. سرمایه گذاران هم پول کافی برای اجاره کردن یک جای جدید نداشتند. مجبور شدیم تعطیل کنیم. 

سلام محدثه: ما هم خاطرات زیادی از کتابفروشی و مشتری‌هایش داریم. امیدوارم بتوانی جایی را برای خستگی بعد از دانشگاه پیدا کنی "باید پیدا کنی"!

سلام زهرا: باور کن که دست ما نیست:( این هم پست جدید!

سلام نوید: درس و مشق‌ها خوب پیش می‌رود. امیدوارم یک روز شاعر موفقی بشوی 

سلام علی اعرابی: دلمان برایت تنگ شده پسر، کجایی؟!

سلام بر همه‌ی دوستانی که در این مدت چه به صورت مجازی و چه به صورت حضوری همراه ما بودند و باعث به وجود آوردن خاطره‌های خوبی از فعالیتم در کتاب فروشی هدهد شدند. 

این پست را نوشتم، چون احساس می‌کردم بدون مقدمه و خداحافظی اینجا را ترک کردم و به خوانندگان این وبلاگ یک پست خداحافظی بدهکارم. امیدوارم هر کجا هستید همچنان کتاب بخوانید و دیگران را نیز به کتاب خواندن تشویق کنید.

...........................

پ.ن: اگر حالی از ما پرسیده باشید، روزگارم بد نیست. بعد از تعطیلی کتاب فروشی در یک سازمان نیمه دولتی کار پیدا کردم و برایشان نشریه داخلی در می‌آورم! گاهی هم برای نشریه خط خطی مطالب طنز می‌نویسم.

پ.ن.ن: بعد از تعطیلی کتاب فروشی با ولادیمیر صحبت کردم تا حداقل این وبلاگ را زنده نگه داریم اما به دلایل برخی اختلافات فکری هنوز به نتیجه‌ای نرسیدیم:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مرشد و مارگاریتا

مرشد و مارگاریتا
«در یک چشم برهم زدن نیمی از صحنه پرشد از قالی‌های ایرانی، آیینه‌های قدی و یک ردیف ویترین‌های مختلف؛ و تماشاچیان از دیدن آخرین مدل‌های پاریس در بعضی از ویترین‌ها حیرت کردند. در ویترین‌های دیگر تعداد زیادی کلاه زنانه- برخی بی پر و برخی پردار- دیده می‌شد؛ همچنین صدها جفت کفش بر صحنه بود. کفش‌های سیاه، کفش‌های سفید، کفش‌های چرمی، کفش‌های ساتن، کفش‌های سگک دار، کفش‌های جواهر نشان. در کنار کفش‌ها، شیشه‌های عطر، انبوهی کیف دستی از پوست گوزن و ساتن و ابریشم و بالاخره، در کنار کیف‌ها مشتی ماتیکدان مطلا دیده می‌شد. ...
فاگت با نیشخندی جذاب، اعلام کرد؛ موسسه لباس‌ها و کفش‌های کهنه بانوان را مفت و مجانی، با لباس‌ها و کفش‌های تازهء پاریسی تعویض می‌کند و کیف‌های دستی، همراه با همه‌یِ خرت و پرت‌هایشان هم جزء معامله هستند. ...
سد شکست، زنان از همه سو به طرف صحنه هجوم بردند. در میان همهمه صحبت‌ها و خنده‌ها و فریادها، صدای مردی شنیده ‌شد: «بهت اجازه نمی‌دم» و پشت بندش جیغ زنی بود که می‌گفت «دستم را ول کن قلدر حقیر کوته فکر.» زن‌ها به پشت پرده ناپدید می‌شدند و لباس‌های کهنه شان را همان‌جا می‌گذاشتند و با لباس‌های نو بر می‌گشتند.» *

معمولا مشتری‌های کتابفروشی وقتی می‌خواستند کتابی را انتخاب کنند در مورد موضوع و داستان کتاب از من سوال می‌پرسیدند. برای اینکه بتوانم جواب مشتری‌ها را بدهم باید تعداد کتاب‌های زیادی می‌خواندم تا از مضمون و محتویات آن اطلاع پیدا کنم، به همین دلیل هیچ‌وقت سراغ خواندن کتاب‌های بیش از 100 صفحه نمی‌رفتم. خواندنشان وقت زیادی می‌گرفت و تعداد کتاب‌های کمتری در واحد زمان می‌توانستم بخوانم، در نتیجه کتاب‌های نخوانده بیشتری باقی می‌ماند. به همین دلیل مجموعه داستان‌های لاغرُ القطر! را به رمان ترجیح می‌دادم و گاهی فقط یکی دو داستان را به عنوان نمونه می‌خواندم، حتی گاهی فقط تا بیست صفحه اول کتاب‌ها را می‌خواندم تا حال و هوای کتاب دستم بیاید!

حالا که از کتابفروشی بیرون آمده‌ام و وقت بیشتری دارم، دلم برای خواندن رمان‌های قطور تنگ شده. چند روز پیش خواندن «مرشد و مارگاریتا» را به پایان رساندم. خواندن یک رمانِ بلند، در آرامش و سکوتِ خانه در حالی که بیرون برف می‌بارد و بخارِ چاییِ دارچینی از استکانِ کنارِ دستت بلند می‌شود، لذتی دارد برای خودش.


پی نوشت:
*  از کتاب «مرشد و مارگاریتا» – ترجمه عباس میلانی – نشر: فرهنگ نشر نو – چاپ پنجم 1387 ص 140 - 142

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

باید امیدوار بود

الان چند وقتی است که سعی می‌کنم مسیرم را جوری تنظیم کنم که از محدوده‌ی میدان انقلاب عبور نکنم. اما با وجود این گاهی مجبورم که بیایم طرف‌های انقلاب و این‌جور مواقع ناخودآگاه راهم را کج می‌کنم سمت ادوارد براون. چشم که باز می‌کنم، می‌بینم درست روبه‌روی هدهد ایستاده‌ام. از بیرون به داخل کتابفروشی نگاهی می‌اندازم و دلم بدجوری هوایی می‌شود. چند روز پیش دوباره این اتفاق افتاد. دوباره همان مسیر آشنا را طی کردم. انقلاب، شانزده آذر، ادوارد براون، هدهد!

انگار نمی‌شود فراموش کرد آن همه اتفاق شیرین و دوست‌داشتنی را. هنوز بعضی روزها دلم برای خاطرات آن‌جا تنگ می‌شود. دوست دارم زمان به عقب برگردد و ببینم با محسن نشسته‌ایم توی کتابفروشی و داریم برای هم از ماجراهای پیش آمده، داستان‌های خاله‌زنکی تعریف می‌کنیم. یا همین‌طور چشم بدوزم به در تا شاید علی جاویدان بیاید داخل و با هم گپ بزنیم؛ درباره‌ی همه‌چیز. منتظر امیرحسین اکرمی باشیم یا علی اعرابی. یا اصلا غریبه‌ای برای بار اول بیاید و یک لیوان چای و گل انداختن بحث و تبدیل شدن به یک خاطره‌ی دیگر، به یک آشنای صمیمی دیگر...

هنوز یادم نرفته که آرش زرین‌قلم چهارشنبه‌ها می‌آمد. حواسم هست که به تازه واردها گوشزد کنم وقتی می‌خواهند بروند مواظب سرشان باشند تا مبادا با بالای در برخورد کند. اما دلم اصلا برای پنج‌شنبه‌های سوت و کور تنگ نشده! محسن یادت هست زمان چقدر کند می‌گذشت توی این پنج‌شنبه‌های لعنتی؟ یادت می‌آید قضیه‌ی معرفی کردن کتاب نیکولا کوچولو را در روزهای اول؟ تو به همه  کتاب را معرفی می‌کردی و من که نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم زود از کتابفروشی می‌زدم بیرون!

چقدر خاطره هست که تعریف کنیم. چقدر حرف هست برای گفتن. به هر حال این قصه هم به آخر رسید و تمام شد. نمی‌دانم برای شما که گاهی به هدهد می‌آمدید اوضاع از چه قرار است؟ شما هم دلتنگ می‌شوید یا نه؟ هنوز می‌روید پشت ویترین هدهد بایستید و کتاب‌ها را تماشا کنید یا بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شوید؟ برای من که حکایتش همچنان باقی است و تمام نشده. امید دارم که دوباره بساط چای هدهد را راه می‌اندازیم و جمع‌مان جمع می‌شود. باید امیدوار بود. شاید دوباره اتفاق افتاد...

(نوشته شده توسط ولادیمیر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

تعطیلی هدهد در صبح زیبای ماه می!

تعطیل

تعطیل شدیم، به همین سادگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کتاب‌های پیشنهادی شما

دوستی دارم که معاون کتابخانه‌یِ یکی از دانشکده‌های دانشگاه تهران است (در همین کتاب فروشی با او آشنا شدم!)‏ در پست قبلی پیغامی گذاشته بود و از مشتری‌های هدهد درخواست کرده بود، ده کتاب پیشنهادی خودشان را بنویسند تا از این پیشنهادها برای خرید کتاب‌های کتابخانه استفاده کند. خوشحال می‌شوم ده کتاب پیشنهادی خود را در بخش کامنت‌های این پست بنویسید (ترجیحا رمان، داستان و کتاب‌های عمومی)

این لیست ده‌تایی من:

۱. "از دو که حرف می‌زنم از چه حرف" - نویسنده: هاروکی موراکامی - نشر چشمه

۲. "دوست بازیافته" - نویسنده:  فرد اولمن - نشر ماهی

۳. "کلیسای جامع" - نویسنده:  ریموند کارور - نشر نیلوفر

۴. "ظرافت جوجه تیغی" - نویسنده: موریل باربری - نشر کندوکاو

۵. "اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری" - نویسنده:  ایتالوکالوینو - نشر آگه

۶. "این مردم نازنین" - نویسنده: رضا کیانیان - نشر مشکی

۷. "تارک دنیا مورد نیاز است" - نویسنده: میک جکسن - نشر چشمه

۸. "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" - نویسنده: اوریانا فالاچی - نشر امیرکبیر

۹. "منهای دو" - نویسنده: ساموئل بنشریت - نشر قطره

۱۰: "بار هستی" - نویسنده: میلان کوندرا - نشر نیلوفر

و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مشتری‌ها و آشناها

مکتب دیکتاتورها

جلوی کتاب‌فروشی، ماشین سفید شاسی بلند مدل بالایی در حال پارک کردن است. راننده‌اش دختر جوانی است. شیشه‌یِ ماشین را پایین می‌دهد و رو به طرف من می‌پرسد «آقا می‌تونم اینجا پارک کنم؟» می‌خواهم جواب منفی بدهم که مجید پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید «خواهش می‌کنم بفرمایید!»
با تعجب به مجید نگاه می‌کنم. می‌خواهم بپرسم برای چه از جانب خودش چنین بذل و بخششی کرده ... که دختر جوان به همراه خانم مسنی وارد مغازه می‌شود و از این‌که اجازه‌ داده‌ام ماشینشان را جلوی مغازه پارک کنند تشکر می‌کند. لبخند می‌زنم و به روی خودم نمی‌آورم.
خانم مسن گشتی در کتاب‌ فروشی می‌زند و می‌پرسد: «کتاب‌های اکبر رادی رو ندارین؟» (آن موقع (بهار 89) تازه مغازه را افتتاح کرده بودیم و از اکبر رادی چیزی نداشتیم.) صدایش خیلی به نظرم آشنا می‌آید. به چهره‌اش بیشتر دقت می‌کنم.
گوهر خیراندیش است! یکی از آن هنرپیشه‌هایی که خیلی دوستش دارم، گرچه هیچ شباهتی به آن نقش‌های مادر فقیر و سنتی و... ندارد. خیلی ذوق کرده‌ام ولی سعی می‌کنم رفتارم عادی باشد. می‌گویم: «نداریم متاسفانه، ولی تا چند روز آینده حتما میاریم»  دختر جوان چند تا نمایشنامه از سری «کتاب کوچک» نشر نیلا را به گوهر خیراندیش نشان می‌دهد. نمایشنامه‌ها را می‌خرند و به سمت تالار مولوی به راه می‌افتند (پیاده).
رو به مجید می‌کنم و می‌پرسم «به نظرت مدل ماشینشون چیه؟» 
...............................
من و مازیار پشتِ دخل نشسته‌ایم و گپ می‌زنیم. چند نفر دیگر از دوستانمان نیز دور میزِِ نزدیکِ انتهای مغازه نشسته‌اند و مشغول گفتمان هستند.
مرد جوان چند لحظه پشت ویترین مغازه مکث می‌کند. از همان نگاه اول میشناسمش، از دیدنش ذوق می‌کنم. شبیه عکس همیشگی‌اش است، صورتی تقریبا کشیده، موهای بلندی که در پشت سر به مقدار فراوان وجود دارند و در جلوی سر نایاب می‌شوند! با همان لبخند همیشگی و ریش انبوه. تنها چیزی که در عکسِ سه در چهارش دیده نمی‌شود، قد بلندش است که تا می‌خواهم بگویم مواظب باشد، سرش به درگاه می‌خورد و در حالی که بایک دست روی سرش را گرفته واردِ مغازه می‌شود.
برایش صندلی می‌آورم. کنار من و مازیار می‌نشیند و از هر دری حرف می‌زنیم. از کتاب‌های تازه منتشر شده، از کتاب‌هایی که نخوانده و آرزوی خواندنش را دارد، از وضعیت کتاب فروشی و... من و مازیار از مجله «همشهری جوان» می‌گوییم و این‌که دیگر آن همشهری جوان سابق نیست، سطحی شده است و... بخشی از حرف‎‌هایمان را قبول می‌کند و بخشی دیگر را به دلیل رشد سن ما می‌داند. مازیار او را آقای دکتر خطاب می‌کند و من با نام خانوادگی.
بعد از چند دقیقه گپ و گفت، سری به قفسه‌های کتاب می‌زند و با بچه‌هایی که کمی آن‌طرف‌تر دور میز نشسته‌اند سلام و احوال‌پرسی می‌کند. به بچه‌هایِ دورِ میز می‌گویم «آقای احسان رضایی هستند» نمی‌دانم چرا کسی ذوق نمی‌کند! سری تکان می‌دهند و ادامه‌ی گفتمانشان را از سر می‌گیرند. کتاب‌هایی که انتخاب کرده‌ است را حساب می‌کنم. خوشبختانه‌ موقع خروج از مغازه مشکلی پیش نمی‌آید. یکی از بچه‌های دور میز از من و مازیار می‌پرسد «این آقاهِ کی بود؟»  
...............................
با این‌که نوبت من نیست دلم می‌خواهد سری به مغازه بزنم. خیابان ادوارد براوون مثل بیشتر مواقع خلوت است اما داخل مغازه بر خلاف همیشه شلوغ است! سانتیاگو پشت دخل نشسته و با دوستش که کنارش ایستاده صحبت می‌کند. دور میز هم چند نفر نشسته‌اند و گپ و گعده‌‌ای برای خودشان به راه انداخته‌اند. از آن جمع قیافه‌یِ میثم را تشخیص می‌دهم (از مشتری‌های قدیم است) می‌روم جلو و سلام می‌کنم. قیافه‌ی آشنای دیگری هم در جمع پیدا می‌کنم. خودم را معرفی می‌کنم و با آقای رضا امیرخانی دست می‌دهم. مزاحم جمع و بحثشان نمی‌شوم، می‌روم کنار سانتیاگو و دوستش می‌ایستم و گاهی به حرف‌هایشان گوش می‌دهم.

بحث که تمام می‌شود چند نفر از بچه‌ها کتاب‌هایی را که می‌خواهند از داخل قفسه‌ها برمی‌دارند و  کنار دخل می‌آورند تا برایشان حساب کنیم.
- میکله‌ی عزیز (ناتالیا گینزبورگ)
- از عشق و شیاطین دیگر (گابریل گارسیا مارکز)
- پاریس جشن بی‌کران (ارنست همینگوی)
- مکتب دیکتاتورها (اینیاتسیو سیلونه)
رضا امیرخانی این کتاب‌ها را برمی‌دارد. قبل از خداحافظی چند کلمه‌ای در مورد کتاب و کتاب‌فروشی صحبت می‌کنیم. می‌خواهم تذکر همیشگی‌ام را هنگام خروج از مغازه تکرار کنم اما ‌قدش آن‌قدر بلند نیست که هنگام خروج از مغازه با مشکل مواجه شود! چیزی نمی‌گویم.
کتاب‌های زیادی از امیرخانی نخوانده‌ام اما به نظرم از آن دسته نویسنده‌هایی است که خودشان دوست‌‌داشتنی‌تر از کتاب‌هایشان هستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...