آن اوایل که هنوز کتابهایمان بسیار کم بود و با ولادیمیر هم زیاد آشنا نبودم (آشنایی ما در هدهد شکل گرفت) یکی از روزهای نه چندان دلانگیز بهاری در کتاب فروشی نشسته بودیم و گله از وضعیت روزگار میکردیم. پیرمردی که به نظر میرسید 50 را رد کرده باشد. سرش را داخل مغازه کرد و با لحن تمسخر آمیزی پرسید: "اینجا مشتری هم دارین؟" و سری به به علامت تحقیر تکان داد و رفت. من و ولادیمیر بهت زده به هم نگاه کردیم که چه آمدنی و چه رفتنی و چه پرسیدنی بود؟!
چند ساعت بعد را همان طور که آن پیرمرد دانا پیش بینی کرده بود گذراندیم. بدون حتی یک مشتری! و من داشتم به این جمله ایمان میآوردم که "آنچه پیر در خشت خام ..." که با آمدن یک مشتری ایمانم سست شد و من و ولادیمیر برق امیدی در چشمانمان درخشیدن گرفت.
بدون اینکه سرش به درگاه بخورد داخل شد که این را بیشتر مدیون قد کوتاه خود بود! نگاهی به کتابها انداخت و گفت "یک کتاب میخواستم د..." هنوز جملهاش تمام نشده بود که من و ولادیمیر به منظور تکریم ارباب رجوع هر چه در چنته داشتیم را به منصه ظهور رساندیم.
استراگون: رمان میخواهید یا مجموعه داستان؟
ولادیمیر: جامعه شناسی یا تاریخی؟
استراگون: ایرانی یا خارجی؟
ولادیمیر: روشنفکری یا عامه پسند؟
استراگون: عاشقانه یا عارفانه؟
ولادیمیر: اجتماعی یا تخیلی؟
مشتری: رمانی که زیاد رمانتیک نباشد.
برای اولین پیشنهاد "بادبادکباز" خالد حسینی را از قفسه بیرون آوردم. پرفروشترین کتاب سال 2006 بود و به طور معمول مشتریها از آن استقبال میکردند. زیاد هم رمانتیک به نظر نمیرسید. اما مشتری آن روز از آن به طور معمولهایش نبود! و جوابش منفی بود. برای دومین پیشنهاد "خرمگس" (اتل لیلیان وینیچ) را از قفسه بیرون آوردم و هنوز دهانم باز نشده بود که گفت آن را خوانده و به نظرش خیلی عاشقانه میآید!
کار واقعا سخت شده بود. نمیدانستم برای کسی که خرمگس به نظرش رمانتیک میآید، چه کتابی پیشنهاد کنم. آن موقع هنوز در انتظار گودوی ساموئل بکت و عقاید یک دلقک هاینریش بل را هم نداشتیم. در فکر پیدا کردن یک کتاب تلخ و زهرِمارِ آنتی رمانتیک بودم که ولادیمیر کتاب غرور و تعصب را از قفسه بیرون آورد و گفت: "کتابهای جین آستین هم خوبه م..."! با نگاهی پر از تعجب و علامت سوال و عصبانیت و ... به ولادیمیر فهماندم که بهتر است دیگر ادامه ندهد. اما کمی دیر شده بود. مشتری کتاب را در دستش گرفت و به قیافه زن غمگین روی جلدِ کتاب نگاهی کرد و گفت به نظر کتاب جالبی میرسد. زورکی لبخندی زدم و ولادیمیر توضیحاتش را ادامه داد. سرانجام قضیه به خیر گذشت و "نامه به کودکی که هرگز به دنیا نیامد" (اوریانا فالاچی) را به پیشنهاد من و غرور و تعصب را به پیشنهاد ولادیمیر خرید. چند ساعتبعد وضعیت به همان صورت قبل برگشت و ما در انتظار مشتری نشسته بودیم که بازهم همان پیر خرابات از روبهروی مغازه ما رد شد و سرش را داخل مغازه کرد و گفت: "آقا جمع کنین برین دیگه! اینجا که مشتری نداره." کمی مکث کرد و ادامه داد: "اگه خواستین بفروشین من اینجا رو برای انباری بر میدارم"! این را گفت و رفت. من و ولادیمیر با سکوت و تعجب به هم نگاه کردیم و بعد از چند ثانیه به ادامه کار خود مشغول شدیم و منتظر مشتری بعدی ماندیم.
....................................
پ.ن: رفتن ولادیمیر را به چشم یک مرخصی کوتاه مدت میبینم. امیدوارم که به زودی برگردد. البته از آمدن سانتیاگو هم خوشحالم. در واقع حالا ما سه نفر شدهایم.