داستان یک خطیاش میشود ماجراهای پسری به اسم جاسپر و پدری به اسم مارتی. برای اینکه بیشتر با حال و هوای داستان آشنا شوید پیشنهاد میکنم برخی از جملات کتاب را بخوانید.
اطلاعات بیشتر را میتوانید از اینجا و اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- بعد از هشت ماه مهد کودک رفتن، به این نتیجه رسید دیگر نباید بفرستدم آنجا، چون به نظرش سیستم آموزشی «خرف کننده، نابود کنندهی روح، باستانی و مبتذل» بود. نمیدانم چطور کسانی میتواند نقاشی با انگشت را باستانی و مبتذل بداند.کثیف آره. نابود کنندهی روح، نه. (ص 13)
- همهی ما مذبوحانه تلاش میکنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردنشون توی گوشمون طنین میندازه و توی دهنمون طعم بزرگترین ظلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم: شرک زندگیهای نزیستهشون. (ص ۱۶)
- «گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این میمونه که کُت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه.» (ص 25)
- در یازده سالگی چیزی داشت که بعدها در کتواکهای پاریس به تکامل رسید- لبهای غنچه. لب غنچه متاخرترین انحراف از مسیر تکامل است. انسانهای دورهی پارینه سنگی اسمش را هم نشنیدهاند. (ص ۵۱)
- خاخامها اطلاعات زیادی دربارهی خشونت دارند چون برای ایزدی کار میکنند که به خشم مشهور است. مشکل اینجاست که یهودیان به جهنم باور ندارند، بنابراین آن وحشتکدهای که کاتولیکها در آستین دارند به راحتی در دسترسشان نیست. نمیتوانی رو کنی به یک پسر بچهی یهودی و بگویی «اون آتیش رو میبینی؟ میری اون تو.» باید برایش قصههایی از انتقام بگویی و امیدوار باشی نکته را میگیرد. (ص ۹۷)
- خیانت کلاههای رنگارنگی سرش میگذارد. لازم نیست مثل بروتوس از آن نمایش درست کنی، لازم نیست چیزی مرئی باقی بگذاری که از انتهای ستون فقرات بهترین دوستت زده باشد بیرون {...} نه، خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالا اندازهی کسی که دارد غرق میشود نیست. (ص ۱۲۰)
- استنلی مدتی طولانی به من خیره شد. «بیخیال بابا، رها کن.»
«جدی میگم. گند زدی! هری میزنه به سرش! همهمون رو تیکه تیکه میکنه. احمق!»
چهرهی استنلی بین اخم و لبخند مردد ماند و بالاخره تصمیمش را گرفت و در وضعیتِ ترکیبِ ناراحتِ هردو ثابت ماند. «جدی میگی؟»
«بدجور.»
«یعنی تو داری میگی تری این کتاب رو ننوشته؟»
«تری نمیتونه اسم خودش رو با شاش توی برف بنویسه!»
«واقعا؟»
«واقعا.»
استنلی گفت «اوه.» و بعد سرش را پشت یک توده کاغذ قایم کرد. مدادی برداشت و چیزی نوشت. پریدم جلو و کاغذ را از دستش کشیدم. این را نوشته بود: «اوخ اوخ!»
«اوخ اوخ! اوخ اوخ؟ تو نمیدونی! تو هری رو نمیشناسی! منو میکشه! بعد تو رو میکشه! بعد تری رو میکشه و آخر سر هم خودشو!»
استنلی این حرف مسخره را جیغ زد «چرا از آخر شروع نمیکنه؟» (ص 180-181)
- تری هیچ دفاعی از خودش نکرد. همه چیز را پذیرفت؛ چارهای هم نداشت، شهرتش بابت همین کارها بود. انکار کارهایش مثل این بود که جنگجویان صلیبی ادعا کنند فقط برای گشت و گذار به سرزمین مسلمانها رفته بودند. (ص ۱۹۳)
- به شدت از چنین کار برحذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعد کنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید، نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهی ما. اتفاقی بیرون پست خانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم در گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد این خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالا نظرش را تغییر داده. (ص ۱۹۵)
- بعد از اینکه دعوا تمام شد و عربها دوباره برگشتند بالای پلکان، رهبرشان روی زمین تف کرد، کاری که همیشه به این معناست که «من میترسم توی صورتت تف کنم برای همین یه کم خلط میندازم نیممتر دورتر از کفشت، باشه؟» (ص ۲۶۱)
- «... ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتدایی زندگی اون رو تو اعماق ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهایی پر زور تبدیل کرده، کارخانههای گوشتی تولید معنا. معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون - مثلا بچههاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون - چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی میکنه، اون برای خدا نیست که میمیره، به خاطر ترس کهن ناخودآگاهه...» (ص ۳۴۹)
- فکر میکنید نمیشود زنی را با ارعاب عاشق خود کرد؟ شاید نشود ولی این آخرین برگم بود و باید زمینش میزدم. یادداشت را دوباره و با دقت خواندم. یک نامهی باجگیری درست و حسابی بود، مختصر و مفید. ولی خودکار در دستم آرام و قرار نداشت. میخواستم یک چیز دیگر اضافه کنم ولی یادم آمد ایجاز روح اخاذی است. نوشتم: پی نوشت، اگر نیایی فکر نکن مثل احمقها صبر میکنم، ولی اگر بیایی، هستم. بعد کمی دیگر نوشتم، دربارهی ذات انتظار و ناامیدی، دربارهی شهوت و خاطرات؛ و دربارهی کسانی که جوری با تاریخ انقضای کالاها برخورد میکنند انگار فرمان آسمانی هستند. یادداشت خوبی شد. بخش حق السکوت کوتاه بود، فقط سه خط. پی نوشت شد بیست و هشت صفحه. (ص ۳۹۰)
- بیچاره انوک. نمیتوانست تحمل کند برای ابد مجرد بماند و نمیتوانست تحمل کند که نمیتواند تحمل کند. عشق وسوسهاش میکرد ولی از زندگیاش غایب بود و تمام تلاشش را میکرد به این نتیجه نرسد که سههشتم از هشتاد سال شکست را پشت سر گذاشته. از پیوستن به گروه زنان مجردی که تمام فکر و ذکرشان این است که سعی کنند تمام فکر و ذکرشان وسواس مجرد بودن نباشد احساس حقارت میکرد. ولی نمیتوانست در برابر وسوسهی وسواس مقاومت کند. (ص ۴۱۹)
- نظرت در مورد دختری که جسپر باهاش اینطرف و اونطرف میره چیه؟
- قشنگه
- فقط همین؟
- من تاحالا دو کلمه هم باهاش حرف نزدم جسپر ازما قایمش میکنه
گفتم: «طبیعیه من مایهی خجالتش هستم»
- چیش طبیعیه؟
- من مایهی خجالت خودم هم هستم.
- چرا برات جالب شده؟
- امروز دیدمش بایه مرد دیگه.
انوک بلند شد و با چشمان درخشان نگاهم کرد. گاهی فکر میکنم حیوانِ انسان برای زنده ماندن به غذا و آب احتیاج ندارد؛ غیب جواب همهی نیازهایش را میدهد. (ص 419)
مشخصات کتاب
عنوان: جزء از کل
نویسنده: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خاکسار
چاپ اول 1393
نشر: چشمه
656 صفحه
قیمت: 40000 تومان
.............................................
پ.ن: معمولا وقتی کتاب قطوری میخوانم بعضی از صفحات و قسمتهای کتاب حوصلهام را سر میبرند و حتی گاهی صفحاتی را به دلیل توصیفهای کسل کننده یا حرفهای تکراری نخوانده رها میکنم، اما جزء از کل یکی از استثناها بود که از خواندن صفحه به صفحهاش لذت بردم. داستانِ جذاب، استفاده از زبان طنزِ، جهان بینی خاصِ شخصیتهای اصلی داستان و ترجمهی روان و خوبِ پیمان خاکسار، معجونی قوی و لذت بخش به وجود آورده است.خواندنش را شدیدا توصیه میکنم.
پ.پ.ن: یکی دو ماهی بود که میخواستم این کتاب را معرفی کنم اما بلاگفا ترکیده بود. هنوز هم تصمیم کامل نگرفتهام با توجه به این شرایط همچنان در اینجا بمانم یا مهاجرت کنم، فعلا هر دو گزینه روی میز است و شاید تا آخر هم بماند!