1. اگر این امکان وجود داشته باشد که کلید کتابفروشی را در خانه جا بگذارید حتما این اتفاق می افتد.
2. کتابی که بد است ولی خوب می فروشد حتما کتاب خوبی است.
3. شما بروس لی نیستید.
4. وقتی به شخصی کتابی را پیشنهاد می کنید که فکر می کنید اسمش به عقل جن هم نمی رسد آن شخص حتما آن کتاب را خوانده است.
5. زمان کندتر از آنی که به نظر می رسد می گذرد.
6. شما شتر نیستید پس سعی کنید غذا بخورید.
7. اگر فکر کرده اید می توانید همه ی مدتی را که در کتابفروشی هستید کتاب بخوانید کور خوانده اید.
8. وقتی در یک روز کاملا خلوت در کتابفروشی ناهار می خورید ناگهان همه می خواهند از شما کتاب بخرند.
9. حق همیشه ی خدا با مشتری است حتی اگر لازم باشد برای تحقق آن آسمان به زمین بیاید.
10. تعداد مشتری ها رابطه ی عکس دارد با تعداد استکان های شسته شده.
11. بهترین ایده های شما همیشه از جانب دیگران دزدی تلقی می شود پس سعی کنید ایده ی جدیدی ارائه ندهید.
12. اگر به مشتری ای که در حال بیرون رفتن از کتابفروشی است بگویید مواظب سرش باشد حتما خواهد گفت: "هه هه....آره می دونم"
13. گلچین روزگار به طرز عجیبی نمونه است. (روی صحبت با ولادیمیر بود!)
14. کلاغ ها در داستان های ایرانی هیچوقت به خانه نمی رسند.
(نوشته شده توسط هانس)
با ولادیمیر نشستهایم گوشهیِ کتاب فروشی و گپ میزنیم. حوالی غروب است و خیابان خلوت. خانم جوانی حدودن شصت ساله! پشت ویترین ایستاده و به کتابها نگاه میکند. بعد از چند دقیقه سرش را جلوی در میآورد (انگار حوصلهیِ داخل آمدن ندارد) و میپرسد: "آقا فقط کتاب دارین؟" نمیدانم چه شد که گفتم: "نه، جینگول هم داریم!"
ولادیمیر خندهاش گرفته بود. خانم با تعجب پرسید: "جینگول؟!!" من هم انگار که "جینگول" یک اصطلاح عادی و رایج است، با اعتماد به نفس گفتم "آره جینگول دیگه. همینهایی که روی طاقچه چیدیم." و به طرف قاب عکسهای چوبی و کاشیها و آویزهای سفالی اشاره کردم. خانم نگاهی به محتویات روی طاقچه و بعد نگاهی همراه با تعجب و تاسف (از آن نگاههایی که انگار میگویند، خدا شفات بده!) به ما انداخت و رفت.
................................
اولین باری است که به مغازهیِ ما میآید. میخواهد برای دوستش کتاب بخرد. از من برای پیشنهاد کتابِ خوب کمک میخواهد. سن زیادی ندارد. به نظرم دانشجوی سال اولی میرسد. توضیح میدهد کتابی که نگاه مثبت داشته باشد و به آدم روحیه بدهد. ترجیحن ایرانی باشد. به سمت قفسهیِ ادبیات ایرانی میروم. "روی ماه خداوند را ببوسِ" مستور را پیشنهاد میکنم، بعدش "این مردم نازنینِ" رضا کیانیان، بعدش "خندیدن بدون لهجه" فیروزه جزایری دوما، بعدش کتابهای نادر ابراهیمی و ... همچنان که در حال معرفی کردن هستم میگوید. صدایش را از پشت سرم میشنوم "همین خوب است برش میدارم." با تعجب به خودش و کتاب نگاه میکنم. پول را میگیرم. از راهنماییهایم تشکر میکند و میرود. اسم کتاب را در دفتر فروش وارد میکنم. "گور به گور" ویلیام فاکنر!
..............................
چند دختر جوان پشت ویترین هستند مدام از دیدن کتابهای پشت ویترین ذوق میکنند. من هم یواشکی گوش میکنم تا ببینم از چه نوع کتابهایی خوششان میآید که وقتی داخل آمدند شبیه همان کتابها را پیشنهاد کنم.
- وای مریم "غرور و تعصب" چند سال پیش خوندمش، خیلی خوبه!
- ببین "باباگوریو" رو هم دارن!
- زهرا "خانوم دالوی" رو خوندی؟
- نه
- منم نخوندم ولی تعریفش رو خیلی شنیدم.
- آره توی فیلم "ساعتها" هم در موردش خیلی حرف میزنن. بریم بخریمش
دو نفری که این دیالوگ آخری را میگویند به طرف در میآیند. ناگهان نفر سوم میگوید: فکر کنم کتابخونه این کتاب رو داشته باشه. هر سه از این ایده استقبال میکنند و شادمانه به سمت کتابخانه حرکت میکنند.
"کتاب ابداع مورل ژانر جدیدی را وارد سرزمین و زبان ما کرده است...
قرار دادن آن در ردیف آثار کامل، نه اغراق است و نه سخنی ناسنجیده."
این جملهها را خورخه لوییس بورخس در وصف کتاب دوست دیرینهاش "آدولفو لویی
کاساراس" گفته است. البته کاساراس هم نامردی نکرده و این کتاب را به بورخس
تقدیم کرده است. شاید چیزی که بورخس آن را ژانر جدید میخواند، همان "رئال
جادویی" باشد که در آثار نویسندگان دیگر آمریکای لاتین، مانند مارکز، ژوزه
ساراماگو و ... نیز دیده میشود. یعنی داستان خیالی خود را به گونهای
تعریف میکنند که کاملا واقعی به نظر میرسد. انگار که ممکن است همین فردا
همهی شهر به کوری سفید مبتلا شوند و یا دانشمندی موفق شود ابداعی مشابه
مورل انجام دهد.
"ابداع مورل" داستان مردی فراری است که به جزیرهای ناشناخته و مرموز پناه میبرد. کتاب اینگونه شروع میشود:
"امروز ساعاتی قبل از سپیده، معجزهای در این جزیره رخ داد: تابستان زودتر
از موعد مقرر سر رسید. رختخوابم را بیرون بردم، کنار استخر، ولی از
آنجایی که خوابیدن ممکن نبود، توی آب رفتم و مدتی طولانی همان جا ماندم.
هوا آن قدر گرم بود که دو سه دقیقه بعد از خارج شدن از استخر عرق از سر و
بدنم سرازیر میشد. چیزی به سپیده دم نمانده بود که با صدای یک گرامافون از
خواب بیدار شدم و ... "
جملهای از کتاب:
من به درک نرسیدم مگر با غلبه بر نگرش قبلی ذهنم، با این خصوصیات:
1. یاس و نومیدی؛
2. احساس حاکی از ایفای نقش دوگانه: هم بازیگر و هم تماشاچی
نویسنده: آدولفو لویی کاساراس
مترجم: مجتبی ویسی
نشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۸۹
پ.ن: قابل توجه کسانی که سریال لاست (گمشدگان) را دیدهاند، کتابی که ساویر در این سریال میخواند نیز "ابداع مورل" بود!
ساعت 2:13 دقیقه و چند ثانیه! سرم را روی میز گذاشته
ام. موتورسیکلتی از روبرو رد می شود و بوق بوق می کند. مالک خودروی پرایدی
که در مقابل کتابفروشی پارک شده است در ماشین را باز می کند اما ناگهان
موبایلش زنگ می زند در را می بندد و از همان مسیری که آمده بود باز می
گردد.
2:19 کلاغی که روی تیربرق نشسته بود پرزد و رفت.
2:33
مردی قد بلند دوان دوان به کتابفروشی نزدیک می شود و از محدوده ی دید خارج
می شود. سپس باز می گردد. داخل می شود و آدرس سازمان خدمات درمانی نیروهای
مسلح را می پرسد. آدرس را بلد نیستم ولی به او می گویم که موقع بیرون رفتن
سرش را بدزدد و او همین کار را می کند.
2:38 پسرکی
بلندبالا در مقابل ویترین این پا آن پا می کند. گویا اذن دخول می جوید.
چهره اش مشکوک است. بالاخره تصمیم می گیرد وارد مغازه شود اما سرش به
چارچوب در برخورد می کند و نقش زمین می شود. او اولین کسی است که به هنگام
داخل شدن با چنین مشکلی روبرو می شود.معمولا همه وقتی می خواهند بیرون
بروند اینطوری می شود اما او یک استثناست. به بیرون مغازه میروم و دست
پسرک را میگیرم اما او ناسزاگویان در افق ناپدید میشود.
3:03
انسانی شریف بدینجا پای میگذارد و کتابی از کارور میخرد. او یک انسان
کامل است و آنقدر کوتاه قد که موقع بیرون رفتن لازم نیست به او تذکری
بدهیم.
3:48 ویبرهی موبایلم صدایی مهیب ایجاد میکند
که موجب چسبیدنم به سقف میشود. ایرانسل است. از من خواهش میکند پیام
کوتاه بدون متنی به 8460 بفرستم اما من حوصله ی این کار را ندارم.
4:56 تلفن زنگ میزند. اشتباه گرفتهاند.
5:13 چراغهای ساختمان روبرو روشن میشود.
5:49 دختری با شال گردن صورتی از پیاده رو می گذرد.
6:23
هیچ صدایی به گوش نمی رسد. خودروی پراید، آسفالت جلوی کتابفروشی را ترک
کرده است. امیدوارم در دقایق پیش رو کسی از این خیابان رد شود یا حداقل
سوسکی از پاهایم بالا برود.
6:47 یکی از لامپ های ساختمان روبرو منفجر شد. این نشانهی خوبی برای زنده بودن است.
7:00 هوای بیرون خیلی سرد است اما نه سردتر از اینجا. پس ترجیح میدهم قبل از محو شدن همهی علایم حیاتی از اینجا بروم.
پ.ن: این متن توسط یکی از دوستانی که گاهی در امر مدیریت کتابفروشی کمکمان میکند، نوشته شده است.
- ماجرا مربوط به پنج شنبهای بود که تهران به علت آلودگی هوا تعطیل بود.
(نوشته شده توسط هانس)
کتاب
"مارک و پلو" منصور ضابطیان کتاب خوبی است. از این جهت که نویسنده اش
روزنامه نگار است. روزنامه نگار باتجربه ای هم هست و میداند چگونه بنویسد
که جذاب باشد، کلمات را چگونه انتخاب کند که راحت خوانده شود و ذهن را خسته
نکند. چگونه سفرنامه بنویسد که حواشی و متن سفر را یکجا منعکس کند.
"مارک و پلو" کتاب ضعیفی است. از این جهت که ضابطیان یک مسافر حرفه ای
نیست و این غیر حرفه ای بودن خودش را لا به لای نوشته ها نشان میدهد. در
چند جای کتاب نویسنده از کیفیت پایین اتاق های هاستل و کثیف بودن پتوها
شکایت میکند. ممکن است این به نوعی صداقت نویسنده تعبیر شود، اما به نظر من
بیانگر نوع نگاه راوی به مقوله ای به نام سفر است. که اصولا برای تمیز
بودن ملافه ها ارزش قائل است (دارم الان شعار میدم؟!) و به جای لذت بردن از
آن به عنوان یک تجربه، باعث میشود کیفیت خاطره ها و تجربه ها تغییر کند. و
تازه اینکه چیزی نیست! فاجعه کتاب جایی است که نویسنده در روزی که ماراتن
شهر رم برگزار میشود، با دلخوری رم را ترک میکند و میرود واتیکان. اختلاف
سلیقه ها جای خودش، اما کدام آدم عاقلی دیدن و عکاسی کردن از ماراتن رم را
بی خیال میشود و میرود به دیدن جناب پاپ در واتیکان؟ که بعد هم بنویسد "یک
جایی بود مانند شهر قم خودمان"؟!!
"مارک و پلو" کتاب خوبی است. از
این جهت که تجربیات نویسنده در زیستن در فضاهای یکسره متفاوتی را در
اختیار خواننده قرار میدهد. تجربه هم کلام شدن با آدم هایی ناشناس، و
اتفاقاتی که فقط در حین مسافرت امکان وقوع دارند.
"مارک و پلو"
گاهی زیادی شعارزده است. چند بار مینویسد که هیچ جا وطن آدم نمیشود و
نویسنده دلش برای خانه تنگ شده است این آب و خاک را با هیچ جای دیگر عوض
نمیکند و ... . خب معلوم است! من هم وقتی تا همین شهر ری سفر میکنم (!) دلم
برای لم دادن در اتاقم و نوشیدن چای عطری مخصوص تنگ میشود. دیگر نوشتن
ندارد. و بدتر اینکه تصور کنید همه اینها در پایان یک سفر یک هفته ای نوشته
شود. آنهایی که بار و بندیل برای یک سفر دو سه ساله به دور دنیا میبندند
هم دچار این دلتنگی ها میشوند؟! و این شعارزدگی در جاهای دیگر هم نمود
دارد. مثلا جایی که نویسنده درباره جهانخوار بودن آمریکای جنایتکار مینویسد
یا سعی میکند با یک سرباز آمریکایی درباره فلسفه جنگ حرف بزند و بعد او را
سطحی میبیند ... . به نظر من سفرنامه جای این شعار ها نیست. نه آقا، واقعا
نیست.
"مارک و پلو" کتاب خوبی است. از این جهت که هر چه باشد
درباره مقوله ای به نام سفر است. به خصوص برای آنهایی که امکان سفرهای این
چنینی ندارند و به جایش میتوانند قوه تخیل شان را بکار اندازند و در خیال
به سفر فکر کنند.
(نوشته شده توسط سانتیاگو)
آقای x بیست و سه سال داشت. اما به خاطر ریش و عینکش سنش بیشتر نشان میداد. حرکات آرام و سخن گفتن با طمانینهاش نیز مزید بر علت بود. با ولادیمیر کار داشت. گفتم: احتمالا تا چند دقیقهی دیگر میآید. کیفش را رویِ میزِ گوشهی مغازه گذاشت و روی یکی از صندلیها نشست. من هم به قسمت پشتی مغازه رفتم تا برایش چای درست کنم. آقای x از داخل کیفش یک کتاب قطور با جلد گالینگور سبز بیرون آورد. یکی از مجموعه داستانهایِ چخوف بود. چای را که برایش آوردم، خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: به ادبیات علاقهی زیادی دارم و به تازگی رمان "سالها"یِ جی. اف. سلینجر! را خواندهام و خیلی بدم آمد. برای اینکه از ادبیات روس متنفر نشوم سریع رفتم سراغ چخوف! از فرط تعجب خندهام گرفته بود. با خودم گفتم، جای شکرش باقی است که نرفته سراغ "گور به گور" اِی. اِچ. دکتروف!!
........................................
پ.ن: واضح و مبرهن است که سلینجر، رمانی به نام "سالها" ندارد. نام صحیح اسمش نیز "جی. دی. سلینجر است" و یک نویسندهیِ آمریکایی است.
پ.ن.ن: تصویر سمت چپ جناب چخوف و تصویر سمت راست، همان سلینجر معروف میباشد!
خاطرات ما همین جا ته کشید و مری هنوز سر و صدا راه می انداخت. بالاخره برای بردن یک کوکاکولای دیگر به آشپزخانه آمد و با وجودی که یک عالمه یخ روی میز بود یک طرف دیگر یخ از یخچال بیرون آورد و کوبید به ظرفشویی. بعد رویش را به من کرد و عصبانیتش را نشانم داد و حالیم کرد که از دست من عصبانی است. ظاهرا قبلا داشت با خودش حرف میزد. بنابر این حرفهایی که بر زبان آورد تنها بخشی از یک گفتگوی طولانی بود. گفت: آنروزها شما هنوز بچه بودید.
گفتم "چی؟"
"توی جنگ شما هنوز بچه بودید. درست مثل بچه هایی که آن بالا هستند."
با سر حرف او را تایید کردم. توی جنگ ما واقعا باکره های احمقی بودیم. درست در پایان دوران کودکیمان.
"اما تو که نمیخوای داستان را بدین صورت بنویسی، درسته؟"
گفتم: "والا درست نمیدانم."
گفت: "ولی من میدانم. شما به جای بچه بودن ادای مردها را در میاورید و آدمهای جنگ طلب و باشکوه و کثافتی مانند فرانک سیناترا و جان وین توی فیلم نقشتان را بازی میکنند. و از نو جنگ در نظر مردم چیز قشنگی جلوه میکند و باز هم جنگ میشود و بچه هایی مثل همین بچه هایی که طبقه بالا هستند میروند میدان".
اینجا بود که جریان را فهمیدم. جنگ باعث عصبانیت او شده بود. دوست نداشت بچه های خودش یا دیگران در جنگ کشته شوند. و خیال میکرد سینما و کتاب تا حدودی جنگ را تشویق میکنند.
به همین خاطر دست راستم را بلند کردم و به او قول دادم: "مری، فکر نکنم این کتاب روزی تمام شود. شاید تا به حال پنج هزار صفحه مطلب نوشتم ولی همه را ریخته ام دور. اما اگر، روزی روزگاری، آن را تمام کردم قول شرف میدهم که در آن برای فرانک سیناترا و جان وین جایی وجود نداشته باشد."
سلاخ خانه شماره پنج، صفحه 29.
· آن طور که شنیده ام انتشارات فرانکلین دارد چاپ دولوکسی از سلاخ خانه در می آورد.
بله، درست است. از من هم خواسته اند مقدمه ای برای این چاپ دولوکس بنویسم.
حرف تازه ای هم در این مقدمه زده اید؟
گفته ام روی این سیاره به این بزرگی فقط یکنفر از این حمله هوایی سود برد. حمله ای که حتما دهها میلیون دلار خرج آن شده بود. حمله ای که حتی به قدر نیم ثانیه هم جنگ را کوتاه نکرد، دفاع یا حمله آلمانیها را تضعیف نکرد و حتی یکنفر را هم از اردوگاه های مرگ نجات نداد. از این حمله فقط یکنفر سود برد. دو یا پنج یا ده نفر هم نه، فقط یکنفر.
و آن یک نفر کی باشد؟
من، خودم. در ازای هر آدمی که کشته شد سه دلار کاسبی کردم.
از متن گفتگویی با کورت ونه گات، به نقل از همشهری داستان، آذر 1389
· کورت ونه گات در دسامبر 1944 در آخرین روزهای جنگ اسیر آلمانیها شده و به انباری زیرزمینی (به عنوان زندان) در درسدن منتقل شد. چند روز بعد هواپیماهای متفقین درسدن را با بمب های آتشزا بمباران کردند. شهری بدون هیچ پایگاه نظامی، بدون هیچ پادگان و حتی بدون هیج کارخانه ساخت تجهیزات نظامی. 135000 نفر در عرض یکی دو ساعت سوختند و از بین رفتند. ونه گات و دیگر زندانیان چند ساعت بعد از بمباران از زندان بیرون آورده شدند تا اجساد سوخته را جمع کنند. سلاخ خانه شماره پنج داستانی درباره درسدن است.
(نوشت شده توسط سانتیاگو)
کمتر کسی در میان علاقهمندان به کتابهای رمان را میتوان یافت که نام هاروکی موراکامی را نشنیده باشد. موراکامی یک رماننویس ژاپنی است که آثارش مورد استقبال منتقدان و علاقهمندان ادبیات قرار گرفته است. موراکامی، سال 1949 در کیوتو متولد شد و علاوه بر نوشتن داستان و رمان دستی هم در ترجمه دارد. روزنامهی گاردین چاپ انگلستان او را در ردیف بزرگترین رماننویسان زنده جهان قرار داد و تا کنون آثار او به چهل و دو زبان ترجمه شده است. در ایران نیز آثار مختلفی از او ترجمه و چاپ شده که اکثر آنها با استقبال مخاطبان روبهرو شده است. یکی از تازهترین آثار او که در ایران ترجمه شده و چند ماهی از عرضهی آن میگذرد، کتاب "از دو که حرف میزنم، از چه حرف میزنم" نام دارد و همانطور که خودش در پایان کتاب توضیح میدهد نام این اثر را از مجموعه داستانی از ریموند کارور (که نویسنده محبوب موراکامی است) به نام "از عشق که حرف میزنم، از چه حرف میزنم" وام گرفته است. موراکامی در کتاب "از دو که حرف می نم..." به تجربیات شخصی خود از دویدن" میپردازد. زیرا او علاوه بر این که یک نویسنده است، سالها است دویدن را در برنامهی روزانه خود قرار داده و به انجام آن هم، اصرار دارد. در واقع، دویدن برای او چیزی فراتر از یک عمل ساده است و دایما آن را به دیگر ابعاد زندگیاش تعمیم میدهد. او دویدن را بهانهای قرار میدهد برای صحبت کردن دربارهی کار نویسندگیاش و همین طور کل زندگی. به عنوان مثال، او توضیح میدهد که چه طور دویدن باعث شد یکی از عادتهای بدش را کنار بگذارد: "طولی نکشید که دور سیگار را هم خط کشیدم. ترک سیگار در واقع یکی از نتایج طبیعی دویدنهای هر روزه به حساب میآمد. کار سادهای نبود ولی من نمیتوانستم هم خوب سیگار بکشم و هم خوب بدوم. شور و شوق دویدن و بیشتر دویدن، محرک نیرومندی شد تا دیگر سراغ دود نروم و بر وسوسههای بعدی آن نیز غلبه کنم. ترک سیگار همچنین به حرکتی نمادین برای وداع با زندگی پیشینم شباهت داشت." (صفحهی 46)
موراکامی از هر فرصتی برای گریز زدن استفاده میکند و سخاوتمندانه تجربیاتش را در اختیار ما قرار میدهد. ماجرای نویسنده شدنش را تعریف میکند و سختیهایی که در این مدت کشیده را بازگو میکند و همین طور از کارهای دیگری که مجبور بوده برای امرار معاش به آنها بپردازد میگوید. او روایتهایش را از هر مسابقه یا ماراتنی که در آن شرکت کرده تعریف میکند و از اندوختههایش از سالها دویدن میگوید. برخی از خاطراتش واقعا جالب و خواندنی هستند. مانند خاطراتش از دویدن فاصلهی بین آتن تا ماراتن که ماحصل آن قرار است مقالهای شود برای یک نشریه و هم چنین روایت فوق جذابش از شرکت در یک مسابقهی فوق ماراتن. رقابتی که چیزی در حدود دوازده ساعت به طول میانجامد! امکان ندارد با خواندن این کتاب به دویدن علاقهمند نشوید و نخواهید آن را حداقل برای یک بار تجربه کنید. حتی اگر یک دونده حرفهای باشید، خواندن این کتاب باز هم برای شما جالب خواهد بود. چرا که خواهید دید چه قدر تجربیات مشترک دارید و یا این که چه شرایطی را میتوانستید تجربه کنید و نکردهاید.
کتاب دارای نه فصل و یک پیشگفتار و همچنین یک پسگفتار است. همهی فصول این کتاب در سالهای 2005 و 2006 نوشته شده به غیر از یک فصل که مربوط به سال 1996 است. این کتاب در 180 صفحه و توسط نشر چشمه و با ترجمه مجتبی ویسی روانه بازار شده است.
برخی از جملات کتاب:
- نوشتار صادقانه دربارهی دویدن و نوشتار صادقانه دربارهی خود، هر دو کمابیش یکی است.
- گاهی اگر خوشم بیاید تندتر میدوم ولی در آن صورت زمان تمرین را کمتر میکنم چون نکتهی مهم آن است که شور و نشاط فرد در پایان هر جلسه ورزش به روز بعد منتقل شود. همین رویه را در مورد نوشتن هم در پیش گرفتهام و آن را جزو واجبات میدانم.
-نکته مهم این است که آیا میتوانم از دیروز بهتر باشم یا نه. در دوهای استقامت تنها رقیبی که باید بر آن غلبه کرد، خود است؛ کسی که قبلا بودهاید.
- با خواندن مجدد گزارش دویدنم در یونان درمییابم که پس از بیست و اندی سال و به همان تعداد شرکت در مسابقات ماراتن، نظرم نسبت به لحظات مختلف دویدن و حالاتم در مسیر 26 مایلی ذرهای تغییر نکرده است.
- من بیشتر دانستههایم را در نویسندگی از طریق دویدنهای روزانه آموختهام و این آموزهها درسهایی عملی و فیزیکی بودهاند. تا کجا میتوانم برخود فشار بیاورم؟ چه میزان استراحت کافی است؟ از کجا به بعد دچار کوتهنگری و تعصب میشوم؟ تا چه حد باید از جهان بیرون آگاه باشم و تا چه حد به جهان درون اعتنا کنم؟
- یکی دو سال بیشتر به سی سالگی نمانده بود که توانستم نفسی بکشم. تا آن زمان بحث فقط بر سر بقا بود، اینکه سرم را بالای آب نگه دارم تا خفه نشوم. اصلا فرصتی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نداشتم.
مقدمه:
گاهی مشتریهای دنبال کتابِ برندهیِ جایزه نوبل میگردند و از من میپرسند کدام کتاب برنده نوبل شده است؟ من هم هر بار جواب میدهم که نوبل را به نویسنده میدهند و نه کتاب! معمولا هم به خاطر مجموعهی کارهایش برنده نوبل میشود ولی گاهی ممکن است از یک اثر نویسنده به عنوان کار شاخصش نام ببرند. زیاد شدن این موردها باعث شد این پست را بنویسم.
جایزه نوبل:
در سال ۱۸۹۵، به وصیت کارخانهدار و شیمیدان سوئدی، آلفرد نوبل که بیشتر او را به دلیل ابداع دینامیت میشناسند، پایهگذاری شد. طبق وصیت نوبل، (از درآمد سرمایه نه میلیون دلاری او) پنج جایزه بهطور سالانه در رشتههای فیزیک ،شیمی ،فیزیولوژی و پزشکی، ادبیات و صلح ؛ به افرادی (صرفنظر از ملیت آنها) تعلق میگیرد که بیشترین خدمت را به بشر کرده باشند.(البته نوبل اقتصاد نیز در سال ۱۹۶۸ میلادی، توسط بانک مرکزی سوئد پایهگذاری شد که در لیست جوایز مرتبط با بنیاد نوبل جایی ندارد).
جایزه نوبل ادبیات:
به «شخصی تعلق میگیرد که در زمینه ادبیات، برجستهترین اثر- با ماهیت معنوی- را آفریده باشد.» این جایزه شامل مدال طلا، دیپلم و مبلغی پول است که مبلغ آن از 42000 دلار در 1953 به 1400000دلار در 1993 افزایش یافته است. جایزه در دسامبر هر سال سالگرد مرگ «نوبل» توسط آکادمی سوئد در استکهلم، با حضور پادشاه سوئد، اعطا میشود. معمولا هم جایزه به مجموع آثار چاپی نویسنده تعلق میگیرد، نه به یک اثر خاص! گاهی هم جایزه به دو یا سه نویسنده بهطور مشترک داده میشود. در بعضی از سالها هم ممکن است جایزه بدون برنده یا معوق بماند. این جایزه تا سال 2010 (به غیر از سالهای1914، 1918، 1935، 1940، 1941، 1942 و 1943) به طور مرتب برگزارشده است.
برندگان و بازندگان:
- در 1901 ؛ رنه فرانسوا سولی پرودوم (فرانسوی) به خاطر اشعارش برندهی اولین نوبل ادبیات شد. او فرزند یک مغازه دار فرانسوی بودکه ابتدا می خواست یک مهندس شود ولی بهعلت یک بیماری چشمی ترک تحصیل کرد و به ادبیات روی آورد. البته این انتخاب، به عنوان بدترین انتخابها در خاطرهها ماند، چون در آن زمان لئو تولستوی هنوز زنده بود!
- نوبل ۲۰۱۰ را ماریو وارگاس یوسا (پرو) برد. تقریبا همهیِ کتابهای یوسا به فارسی ترجمه شده است.
- شگفتانگیزترین انتخاب آکادمی نوبل در شاخه ادبیات، به عقیده بسیاری، وینستون چرچیل است (به خاطر مقالات و آثار تاریخی) که در سال 1953 به این عنوان دست یافت. او درواقع برای جایزه صلح نوبل نامزد بود که بهعنوان برنده نوبل ادبیات معرفی شد.
- نویسندگان فرانسوی با 15 بار کسب نوبل ادبیات بیشترین نوبل ادبیات را دارند که "ژان ماری گوستاو لوکلزیو" آخرین نماینده ادبیات فرانسه بود که سال 2008 موفق به دریافت این جایزه شد. (اگر یادتان باشد اولین برنده نوبل ادبیات هم یک فرانسوی بود) رومن رولان، آناتول فرانس، آندره ژید، آلبر کامو، ژان پل سارتر و کلود سیمون از سرشناسترین فرانسویهای این فهرست هستند.
- قاره پهناور آسیا تنها در سه دوره این افتخار را کسب کرده است. دوبار آن توسط ژاپن در سالهای 1968 توسط یاسوناری کاواباتا و 1994 توسط کنزابورو اوئه و یکبار آن توسط هند در سال 1913 رابیندرانات تاگور بوده است. سهم ایران هم تقریبا صفر است! به این دلیل گفتم تقریبا چون "دوریس لیسینگ" متولد کرمانشاه است! البته والدین او انگلیسی هستند و با 88 سال سن در سال 2007 ، نوبل ادبیات را کسب کرد که پیرترین برنده این جایزه نیز میباشد.
- در تمام دورههای برگزاری جایزه نوبل ادبیات، تنها دو نفر از دریافت این جایزه ارزشمند خودداری کردهاند. بوریس پاسترناک، خالق کتاب دکتر ژیواگو در سال 1958، تحت فشار مقامات شوروی سابق از سفر به استکهلم برای دریافت جایزه امتناع ورزید. ژان پل سارتر فرانسوی نیز در سال 1964 بهعلت اینکه به هیچ جایزه و عنوان رسمی اعتقاد نداشت، نوبل ادبیات را نپذیرفت.
- برخی از نویسندگان بزرگ نیز از دریافت این جایزه محروم شدهاند که مارسل پروست، جیمز جویس، ولادیمیر ناباکوف و خورخه لوئیس بورخس سرشناسترین آنها هستند.
.......................................
منابع مورد استفاده:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87_%D9%86%D9%88%D8%A8%D9%84