بیمارستان جای تلخی است. هم فضای ظاهریاش و هم حال و هوای آدمهایش. آخرین باری که بیمارستان رفتم به خاطر خونریزی معده بود. یک شب توی بیمارستان بستری بودم و صبحش قرار بود پزشک بیاید و نتیجهی آزمایشها را ببیند. بیمارِ کناریام پیرمردی بود که سرطان داشت و مجبور بود ماهی یکبار از رشت بیاید برای کارهای درمانی. چند کلمهای گپ زدیم و خوابش برد. حوصلهام سر رفته بود. کتاب «خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را که سیما از خانه برایم آورده بود، از روی میزِ کناری برداشتم و دراز کشیدم روی تخت. از جایی که علامت گذاشته بودم خواندم:
گوردی گفت: «کتابو برای قصهاش میخونی، برای تک تک کلماتش و تو هم کاریکاتوراتو برای داستانا میکشی، برای تک تک کلمات و تصویرا. آره باید کارتو جدی بگیری، ولی باید به یه دلیل دیگه هم بخونی و نقاشی کنی و اونم اینکه کتاب و نقاشی خوب واقعا به آدم حال میده.»
برای من همین حالی که کتابهایِ خوب میدهند، کمک میکند تا کمی از تلخی فضای بیمارستان کم شود.
امیدوارم این ایده فراگیر شود و بیمارستانها یک کوچولو جای بهتری باشند برای بیمارها.
پنجشنبه میروم اینجا و چند تا کتاب هم با خودم میبرم. اگر دوست داشتید بیاید.
زمان: پنجشنبه 14 مرداد 1395، ساعت 17
مکان: چهار راه ولیعصر، خیابان برادران مظفر شمالی، مرکز تبادل کتاب