ماجرا درست از یک صبح برفی ماه آوریل شروع شد.* چیزی به ساعت 8 شب نمانده بود.
تاریکی شب رفته رفته عمیقتر می شد. باد سوزناکی در حال وزیدن بود.
استراگون کنار بخاری لم داده بود و به ساعتش نگاه می کرد. و من مثل همیشه
با تکه پارچه ای کهنه -که سابقا جوراب استراگون بود- کف زمین را برق می
انداختم. هوا به طرز وحشتناکی سرد بود. برف و بوران همهجا را سفید کرده
بود. بر خیابان و پیاده روهای خلوت روبرو تنها چند ردپای عجیب به چشم می
خورد. ردپاها متعلق به خانواده ای از گرگ ها بود که چند دقیقه قبل هنگام
گذشتن از جلوی کتابفروشی نگاهی هم به کتاب های داخل ویترین انداخته بودند.
زمان به کندی می گذشت. هنوز شستن ظرف ها را تمام نکرده بودم که استراگون
وسایلش را جمع کرد. در چارچوب در ایستاد و با فریاد تهدید کرد که اگر تا یک
دقیقه ی دیگر کتابفروشی را ترک نکنم ; باز هم مرا شلاق خواهد زد.
ساعت یک دقیقه به هشت بود.
صدای
زوزه ی گرگ ها لابلای صدای راننده های تاکسی در خیابان ادوارد براون گم می
شد. استراگون پشت سرهم فریاد می زد و من دست و پایم را گم کرده بودم.
" للعنتی! زود باش دیگه!"
به سرعت کیفم را برداشتم و از در بیرون پریدم. استراگون چراغها را خاموش
کرد. دستش را داخل جیبش برد. کلید را بیرون آورد و می خواست آن را داخل قفل
کند که صدایی غیرمنتظره حواسش را پرت کرد. هردو به سمت راست برگشتیم.
دخترکی کبریت فروش که در محاصره ی گرگ ها بود دوان دوان به سوی ما می دوید!
گرگ ها همان عقب ایستاده بودند و نگاهمان می کردند. چشمان براقشان در
تاریکی شب برق میزد! دخترک در کتابفروشی پناه گرفت. در حالی که آخرین
کبریت سوخته اش را با دو دستش گرفته بود از سرما می لرزید. در نور ضعیف
کبریت جای چند زخم عمیق روی بدنش دیده میشد.
استراگون از عصبانیت سرخ
شده بود. خواستم دخترک را به طرف بخاری راهنمایی کنم که از پشت لباسم را
کشید و روی زمین پرتم کرد. دخترک ناله کنان از استراگون تقاضای کمک میکرد.
"خواهش میکنم....بذارید امشبو اینجا بمونم آقا..."
"برو للعنتی! من گشنمه میخوام برم خونه...الان یکی از کفا بیاد اینجا تو رو ببینه در اینجا رو تخته میکنن"
دخترک
سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. استراگون با خشم تماشایش میکرد.
پس از چند لحظه دخترک سرش را بالا آورد و گفت: "پس لااقل یه کبریت ازم
بخرید آقا...خواهش می کنم"
استراگون سرش را تکان داد و گفت: "پناه بر خدا! آخه اون کبریت که سوخته (...)".
دخترک از جیبش کبریت سالمی بیرون آورد. استراگون ضایع شد.
"دیگه داری حوصلهمو سر میبری دختر کوچولو...تا 3 میشمارم...وقت داری خودت از مغازه(!) بیای بیرون وگرنه..."
دخترک با عجله گفت: "باشه آقا خودم مییام ولی آخه اون گرگها...."
استراگون نگاهی به سمت راستش انداخت و بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
"کدوم گرگ؟ اینجا که گرگی نیست...یالا دیگه! بیا بیرون"
دخترک با ترس و لرز از کتابفروشی خارج شد. گرگ ها کمی آنسوتر منتظر ایستاده بودند تا اگر دخترک برگشت او را بخورند.
استراگون در کتابفروشی را قفل کرد. دخترک گریه کنان به سوی گرگها قدم
برمیداشت و استراگون با نگاهش او را مشایعت میکرد. چند لحظه بعد دخترک در
سیاهی شب ناپدید شد
استراگون نفس راحتی کشید. من از روی زمین بلند شدم و خرده یخها را از روی
لباسم تکاندم. برف و طوفان همچنان ادامه داشت. استراگون کلاهش را به سر
گذاشت. دستهایش را داخل جیبش برد و قدمی به جلو برداشت که رعد و برق درست
جلوی پایش خورد و او را به زمین انداخت.
چشمانش را که باز کرد پیرزن جادوگری بالای سرش ایستاده بود.
پیرزن یک گل رز **به استراگون بخشید و به او تا افتادن آخرین گلبرگ این گل فرصت داد رفتارش را عوض کند.
طلسم استراگون چه بود؟ آیا استراگون موفق به شکستن این طلسم خواهد شد؟
ادامه دارد....
*حتما می خواهید بگویید در آوریل که برف نمی آید! بی خیال! احتمالا گیر داده ایدها!
**لطفا برای دیدن گل به کتابفروشی مراجعه نفرمایید!
(نوشته شده توسط هانس)