وودی آلن

آشنای شنبه‌ها:
 معمولا شنبه‌ها به ما سر می‌زند. چشم‌هایش از پشت عینک ته استکانی کوچک‌تر به نظر می‌رسد و من را یاد "وودی آلن" می‌اندازد! شیوه‌ی انتخاب کتابش هم جالب است. با کتاب‌ها حرف می‌زند و کتاب به او می‌گوید که آیا دوست دارد به خانه‌اش برود یا نه؟! البته من  هنوز به آن درجه از شهود نرسیده‌ام که بتوانم صدایشان را بشنوم!
تازگی‌ها کتاب‌هایِ براتیگان را می‌خواند و از این‌که براتیگان خودکشی کرده و دیگر نمی‌تواند داستان جدیدی بنویسد ناراحت بود.

آشنای چهارشنبه‌ها:
فقط چهارشنبه‌ها می‌آید. بیشتر به کتاب‌های کلاسیک علاقه‌مند است، برباد رفته، الیاد و ادیسه، بلندی‌های بادگیر و ...
دست خطش خیلی خوب است. برایم تعریف کرد که این قضیه ارثی است و دست خط همه‌ی افراد خانواده از گذشته‌یِ دور خوب بوده. برایم جالب بود وقتی که گفت نام خانوادگیشان "زرین قلم" است. در جایی نزدیک به کتاب‌ فروشی ما، کلاس موسیقی می‌رود (کلا از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد!) به همین‌ خاطر هر هفته چهارشنبه‌ها از کرمانشاه به تهران می‌آید! سر راهش سری هم به ما می‌زند. پشتکارش را دوست دارم.

آشنایِ همسایه:
شغلش راننده‌ی تاکسی است. همیشه بعد از این‌که کتاب‌هایش را انتخاب می‌کند کلی چانه می‌زند و من هم ابتدا کلی مقاومت می‌کنم و سرانجام با شوخی و خنده چیزی حدود 5% تخفیف می‌دهم! همه جور کتابی هم می‌خواند از اساطیر یونان تا «وداع با اسلحه» (همینگوی) و «اختراع انزوا» (پل استر) سپس بخشی از پول‌ کتاب‌ها را می‌دهد و می‌گوید کتاب‌ها را در گوشه‌ای برایش نگه دارم تا قسط‌های بعدیش را چند روز بعد بیاورد! و این ماجرا هر بار تکرار می‌شود!

آشنایِ ناآشنا:
می‌گوید زیاد کتاب نخوانده‌ و می‌خواهد از جایی شروع کند. کتابی می‌خواهد که زیاد سنگین نباشد. با مضمونی عاشقانه و پایانی خوش. به نظرم می‌رسد دختری دبیرستانی یا حداکثر دانشجوی سال اول باشد گرچه سنش کمی بیشتر نشان می‌دهد. می‌پرسم دانشجو هستید؟ جوابش کمی مرا به فکر فرو می‌برد. "دانشجوی سال آخر پزشکیِ دانشگاه تهران."
.
.
.
قدیم‌ترها بیشتر مشتری‌ها را می‌شناختم و برای هر کدامشان پرونده‌ای در ذهنم داشتم (چه کتاب‌هایی خوانده، از چه کتاب‌هایی خوشش می‌آید، نویسنده مورد علاقه‌اش کیست و ...) آنگاه این مشتری برایم تبدیل به یک آشنا می‌شد و در حالت پیشرفته‌تر تبدیل به یک دوستِ کتابخوان. اما حالا به دلیل زیاد شدن تعداد آدم‌ها و یا بالا رفتن سن و درگیر شدن در مشکلات زندگی، حافظه‌ام دیگر یاری نمی‌کند. هر بار که مشتری جدیدی وارد مغازه می‌شود نگاهی از روی کنجکاوی به او می‌اندازم و می‌پرسم: شما اولین بار است که از ما خرید می‌کنید؟!


پ.ن: تعداد آشناها خیلی بیشتر از این‌هاست که شاید در پست‌های دیگری در موردشان بنویسم، البته اگر حافظه‌ام یاری کند!