چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۷ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

گزارش لحظه به لحظه از یک روز تعطیل در کتابفروشی هدهد

ساعت 2:13 دقیقه و چند ثانیه! سرم را روی میز گذاشته ام. موتورسیکلتی از روبرو رد می شود و بوق بوق می کند. مالک خودروی پرایدی که در مقابل کتابفروشی پارک شده است در ماشین را باز می کند اما ناگهان موبایلش زنگ می زند در را می بندد و از همان مسیری که آمده بود باز می گردد.
2:19 کلاغی که روی تیربرق نشسته بود پرزد و رفت.
2:33 مردی قد بلند دوان دوان به کتابفروشی نزدیک می شود و از محدوده ی دید خارج می شود. سپس باز می گردد. داخل می شود و آدرس سازمان خدمات درمانی نیروهای مسلح را می پرسد. آدرس را بلد نیستم ولی به او می گویم که موقع بیرون رفتن سرش را بدزدد و او همین کار را می کند.
2:38 پسرکی بلندبالا در مقابل ویترین این پا آن پا می کند. گویا اذن دخول می جوید. چهره اش مشکوک است. بالاخره تصمیم می گیرد وارد مغازه شود اما سرش به چارچوب در برخورد می کند و نقش زمین می شود. او اولین کسی است که به هنگام داخل شدن با چنین مشکلی روبرو می شود.معمولا همه وقتی می خواهند بیرون بروند اینطوری می شود اما او یک استثناست. به بیرون مغازه می‌روم و دست پسرک را می‌گیرم اما او ناسزاگویان در افق ناپدید می‌شود.
3:03 انسانی شریف بدینجا پای می‌گذارد و کتابی از کارور می‌خرد. او یک انسان کامل است و آن‌قدر کوتاه قد که موقع بیرون رفتن لازم نیست به او تذکری بدهیم.
3:48 ویبره‌ی موبایلم صدایی مهیب ایجاد می‌کند که موجب چسبیدنم به سقف می‌شود. ایرانسل است. از من خواهش می‌کند پیام کوتاه بدون متنی به 8460 بفرستم اما من حوصله ی این کار را ندارم.
4:56 تلفن زنگ میزند. اشتباه گرفته‌اند.
5:13 چراغ‌های ساختمان روبرو روشن می‌شود.
5:49 دختری با شال گردن صورتی از پیاده رو می گذرد.
6:23 هیچ صدایی به گوش نمی رسد. خودروی پراید، آسفالت جلوی کتابفروشی را ترک کرده است. امیدوارم در دقایق پیش رو کسی از این خیابان رد شود یا حداقل سوسکی از پاهایم بالا برود.
6:47 یکی از لامپ های ساختمان روبرو منفجر شد. این نشانه‌ی خوبی برای زنده بودن است.
7:00 هوای بیرون خیلی سرد است اما نه سردتر از اینجا. پس ترجیح می‌دهم قبل از محو شدن همه‌ی علایم حیاتی از اینجا بروم.



پ.ن:  این متن توسط یکی از دوستانی که گاهی در امر مدیریت کتابفروشی کمکمان می‌کند، نوشته شده است.
- ماجرا مربوط به پنج شنبه‌ای بود که تهران به علت آلودگی هوا تعطیل بود.

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مارک و پلو

کتاب "مارک و پلو" منصور ضابطیان کتاب خوبی است. از این جهت که نویسنده اش روزنامه نگار است. روزنامه نگار باتجربه ای هم هست و میداند چگونه بنویسد که جذاب باشد، کلمات را چگونه انتخاب کند که راحت خوانده شود و ذهن را خسته نکند. چگونه سفرنامه بنویسد که حواشی و متن سفر را یکجا منعکس کند.

"مارک و پلو" کتاب ضعیفی است. از این جهت که ضابطیان یک مسافر حرفه ای نیست و این غیر حرفه ای بودن خودش را لا به لای نوشته ها نشان میدهد. در چند جای کتاب نویسنده از کیفیت پایین اتاق های هاستل و کثیف بودن پتوها شکایت میکند. ممکن است این به نوعی صداقت نویسنده تعبیر شود، اما به نظر من بیانگر نوع نگاه راوی به مقوله ای به نام سفر است. که اصولا برای تمیز بودن ملافه ها ارزش قائل است (دارم الان شعار میدم؟!) و به جای لذت بردن از آن به عنوان یک تجربه، باعث میشود کیفیت خاطره ها و تجربه ها تغییر کند. و تازه اینکه چیزی نیست! فاجعه کتاب جایی است که نویسنده در روزی که ماراتن شهر رم برگزار میشود، با دلخوری رم را ترک میکند و میرود واتیکان. اختلاف سلیقه ها جای خودش، اما کدام آدم عاقلی دیدن و عکاسی کردن از ماراتن رم را بی خیال میشود و میرود به دیدن جناب پاپ در واتیکان؟ که بعد هم بنویسد "یک جایی بود مانند شهر قم خودمان"؟!!

"مارک و پلو" کتاب خوبی است. از این جهت که تجربیات نویسنده در زیستن در فضاهای یکسره متفاوتی را در اختیار خواننده قرار میدهد. تجربه هم کلام شدن با آدم هایی ناشناس، و اتفاقاتی که فقط در حین مسافرت امکان وقوع دارند.

"مارک و پلو" گاهی زیادی شعارزده است. چند بار مینویسد که هیچ جا وطن آدم نمیشود و نویسنده دلش برای خانه تنگ شده است این آب و خاک را با هیچ جای دیگر عوض نمیکند و ... . خب معلوم است! من هم وقتی تا همین شهر ری سفر میکنم (!) دلم برای لم دادن در اتاقم و نوشیدن چای عطری مخصوص تنگ میشود. دیگر نوشتن ندارد. و بدتر اینکه تصور کنید همه اینها در پایان یک سفر یک هفته ای نوشته شود. آنهایی که بار و بندیل برای یک سفر دو سه ساله به دور دنیا میبندند هم دچار این دلتنگی ها میشوند؟! و این شعارزدگی در جاهای دیگر هم نمود دارد. مثلا جایی که نویسنده درباره جهانخوار بودن آمریکای جنایتکار مینویسد یا سعی میکند با یک سرباز آمریکایی درباره فلسفه جنگ حرف بزند و بعد او را سطحی میبیند ... . به نظر من سفرنامه جای این شعار ها نیست. نه آقا، واقعا نیست.

"مارک و پلو" کتاب خوبی است. از این جهت که هر چه باشد درباره مقوله ای به نام سفر است. به خصوص برای آنهایی که امکان سفرهای این چنینی ندارند و به جایش میتوانند قوه تخیل شان را بکار اندازند و در خیال به سفر فکر کنند.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جی. اف. سلینجر!

سلینجر

آقای x بیست و سه سال داشت. اما به خاطر ریش و عینکش سنش بیشتر نشان می‌داد. حرکات آرام و سخن گفتن با طمانینه‌اش نیز مزید بر علت بود. با ولادیمیر کار داشت. گفتم: احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. کیفش را رویِ میزِ گوشه‌ی مغازه گذاشت و  روی یکی از صندلی‌ها نشست. من هم به قسمت پشتی مغازه رفتم تا برایش چای درست کنم. آقای x  از داخل کیفش یک کتاب قطور با جلد گالینگور سبز بیرون آورد. یکی از مجموعه داستان‌هایِ چخوف بود. چای را که برایش آوردم، خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: به ادبیات علاقه‌ی زیادی دارم و به تازگی رمان "سال‌ها"یِ جی. اف. سلینجر! را خوانده‌ام و خیلی بدم آمد. برای این‌که از ادبیات روس متنفر نشوم سریع رفتم سراغ چخوف! از فرط تعجب خنده‌ام گرفته بود. با خودم گفتم، جای شکرش باقی است که نرفته سراغ "گور به گور" اِی. اِچ. دکتروف!!

........................................

پ.ن: واضح و مبرهن است که سلینجر، رمانی به نام "سال‌ها" ندارد. نام صحیح اسمش نیز "جی. دی. سلینجر است" و یک نویسنده‌یِ آمریکایی است. 

پ.ن.ن: تصویر سمت چپ جناب چخوف و تصویر سمت راست، همان سلینجر معروف می‌باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

رقص اجباری با مرگ

خاطرات ما همین جا ته کشید و مری هنوز سر و صدا راه می انداخت. بالاخره برای بردن یک کوکاکولای دیگر به آشپزخانه آمد و با وجودی که یک عالمه یخ روی میز بود یک طرف دیگر یخ از یخچال بیرون آورد و کوبید به ظرفشویی. بعد رویش را به من کرد و عصبانیتش را نشانم داد و حالیم کرد که از دست من عصبانی است. ظاهرا قبلا داشت با خودش حرف میزد. بنابر این حرفهایی که بر زبان آورد تنها بخشی از یک گفتگوی طولانی بود. گفت: آنروزها شما هنوز بچه بودید.


گفتم "چی؟"

"توی جنگ شما هنوز بچه بودید. درست مثل بچه هایی که آن بالا هستند."

با سر حرف او را تایید کردم. توی جنگ ما واقعا باکره های احمقی بودیم. درست در پایان دوران کودکیمان.

"اما تو که نمیخوای داستان را بدین صورت بنویسی، درسته؟"

گفتم: "والا درست نمیدانم."

گفت: "ولی من میدانم. شما به جای بچه بودن ادای مردها را در میاورید و آدمهای جنگ طلب و باشکوه و کثافتی مانند فرانک سیناترا و جان وین توی فیلم نقشتان را بازی میکنند. و از نو جنگ در نظر مردم چیز قشنگی جلوه میکند و باز هم جنگ میشود و بچه هایی مثل همین بچه هایی که طبقه بالا هستند میروند میدان".

اینجا بود که جریان را فهمیدم. جنگ باعث عصبانیت او شده بود. دوست نداشت بچه های خودش یا دیگران در جنگ کشته شوند. و خیال میکرد سینما و کتاب تا حدودی جنگ را تشویق میکنند.

به همین خاطر دست راستم را بلند کردم و به او قول دادم: "مری، فکر نکنم این کتاب روزی تمام شود. شاید تا به حال پنج هزار صفحه مطلب نوشتم ولی همه را ریخته ام دور. اما اگر، روزی روزگاری، آن را تمام کردم قول شرف میدهم که در آن برای فرانک سیناترا و جان وین جایی وجود نداشته باشد."

سلاخ خانه شماره پنج، صفحه 29.

·         آن طور که شنیده ام انتشارات فرانکلین دارد چاپ دولوکسی از سلاخ خانه در می آورد.

بله، درست است. از من هم خواسته اند مقدمه ای برای این چاپ دولوکس بنویسم.

 حرف تازه ای هم در این مقدمه زده اید؟

گفته ام روی این سیاره به این بزرگی فقط یکنفر از این حمله هوایی سود برد. حمله ای که حتما دهها میلیون دلار خرج آن شده بود. حمله ای که حتی به قدر نیم ثانیه هم جنگ را کوتاه نکرد، دفاع یا حمله آلمانیها را تضعیف نکرد و حتی یکنفر را هم از اردوگاه های مرگ نجات نداد. از این حمله فقط یکنفر سود برد. دو یا پنج یا ده نفر هم نه، فقط یکنفر.

 و آن یک نفر کی باشد؟

من، خودم. در ازای هر آدمی که کشته شد سه دلار کاسبی کردم.

 

از متن گفتگویی با کورت ونه گات، به نقل از همشهری داستان، آذر 1389

 ·         کورت ونه گات در دسامبر 1944 در آخرین روزهای جنگ اسیر آلمانیها شده و به انباری زیرزمینی (به عنوان زندان) در درسدن منتقل شد. چند روز بعد هواپیماهای متفقین درسدن را با بمب های آتشزا بمباران کردند. شهری بدون هیچ پایگاه نظامی، بدون هیچ پادگان و حتی بدون هیج کارخانه ساخت تجهیزات نظامی. 135000 نفر در عرض یکی دو ساعت سوختند و از بین رفتند. ونه گات و دیگر زندانیان چند ساعت بعد از بمباران از زندان بیرون آورده شدند تا اجساد سوخته را جمع کنند. سلاخ خانه شماره پنج داستانی درباره درسدن است.

(نوشت شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

وقتی یک رمان‌نویس از دویدن حرف می‌زند!

هاروکی موراکامی

کمتر کسی در میان علاقه‌مندان به کتاب‏‌های رمان را می‌توان یافت که نام هاروکی موراکامی را نشنیده باشد. موراکامی یک رمان‌نویس ژاپنی است که آثارش مورد استقبال منتقدان و علاقه‌مندان ادبیات قرار گرفته است. موراکامی، سال 1949 در کیوتو متولد شد و علاوه بر نوشتن داستان و رمان دستی هم در ترجمه دارد. روزنامه‌ی گاردین چاپ انگلستان او را در ردیف بزرگ‌ترین رمان‌نویسان زنده جهان قرار داد و تا کنون آثار او به چهل و دو زبان ترجمه شده است. در ایران نیز آثار مختلفی از او ترجمه و چاپ شده که اکثر آن‌ها با استقبال مخاطبان روبه‌رو شده است. یکی از تازه‌ترین آثار او که در ایران ترجمه شده و چند ماهی از عرضه‌ی آن می‌گذرد، کتاب "از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم" نام دارد و همان‌طور که خودش در پایان کتاب توضیح می‌دهد نام این اثر را از مجموعه داستانی از ریموند کارور (که نویسنده محبوب موراکامی است) به نام "از عشق که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم" وام گرفته است. موراکامی در کتاب "از دو که حرف می ‌نم..." به تجربیات شخصی خود از دویدن" می‌پردازد. زیرا او علاوه بر این که یک نویسنده است، سال‌ها است دویدن را در برنامه‌ی روزانه خود قرار داده و به انجام آن هم، اصرار دارد. در واقع، دویدن برای او چیزی فراتر از یک عمل ساده است و دایما آن را به دیگر ابعاد زندگی‌اش تعمیم می‌دهد. او دویدن را بهانه‌ای قرار می‌دهد برای صحبت کردن درباره‌ی کار نویسندگی‌اش و همین طور کل زندگی. به عنوان مثال، او توضیح می‌دهد که چه طور دویدن باعث شد یکی از عادت‌های بدش را کنار بگذارد: "طولی نکشید که دور سیگار را هم خط کشیدم. ترک سیگار در واقع یکی از نتایج طبیعی دویدن‌های هر روزه به حساب می‌آمد. کار ساده‌ای نبود ولی من نمی‌توانستم هم خوب سیگار بکشم و هم خوب بدوم. شور و شوق دویدن و بیشتر دویدن، محرک نیرومندی شد تا دیگر سراغ دود نروم و بر وسوسه‌های بعدی آن نیز غلبه کنم. ترک سیگار هم‌چنین به حرکتی نمادین برای وداع با زندگی پیشینم شباهت داشت." (صفحه‌ی 46)

موراکامی از هر فرصتی برای گریز زدن استفاده می‌کند و سخاوت‌مندانه تجربیاتش را در اختیار ما قرار می‌دهد. ماجرای نویسنده شدنش را تعریف می‌کند و سختی‌هایی که در این مدت کشیده را بازگو می‌کند و همین طور از کارهای دیگری که مجبور بوده برای امرار معاش به آن‌ها بپردازد می‌گوید. او روایت‌هایش را از هر مسابقه یا ماراتنی که در آن شرکت کرده تعریف می‌کند و از اندوخته‌هایش از سال‌ها دویدن می‌گوید. برخی از خاطراتش واقعا جالب و خواندنی هستند. مانند خاطراتش از دویدن فاصله‌ی بین آتن تا ماراتن که ماحصل آن قرار است مقاله‌ای شود برای یک نشریه و هم چنین روایت فوق جذابش از شرکت در یک مسابقه‌ی فوق ماراتن. رقابتی که چیزی در حدود دوازده ساعت به طول می‌انجامد! امکان ندارد با خواندن این کتاب به دویدن علاقه‌مند نشوید و نخواهید آن را حداقل برای یک بار تجربه کنید. حتی اگر یک دونده حرفه‌ای باشید، خواندن این کتاب باز هم برای شما جالب خواهد بود. چرا که خواهید دید چه قدر تجربیات مشترک دارید و یا این که چه شرایطی را می‌توانستید تجربه کنید و نکرده‌اید.

وقتی از دو حرف می زنم از چه حرف می زنم

کتاب دارای نه فصل و یک پیش‌گفتار و هم‌چنین یک پس‌گفتار است. همه‌ی فصول این کتاب در سال‌های 2005 و 2006 نوشته شده به غیر از یک فصل که مربوط به سال 1996 است. این کتاب در 180 صفحه و توسط نشر چشمه و با ترجمه مجتبی ویسی روانه بازار شده است.

برخی از جملات کتاب:

- نوشتار صادقانه درباره‌ی دویدن و نوشتار صادقانه درباره‌ی خود، هر دو کمابیش یکی است.

- گاهی اگر خوشم بیاید تندتر می‌دوم ولی در آن صورت زمان تمرین را کمتر می‌کنم چون نکته‌ی مهم آن است که شور و نشاط فرد در پایان هر جلسه ورزش به روز بعد منتقل شود. همین رویه را در مورد نوشتن هم در پیش گرفته‌ام و آن را جزو واجبات می‌دانم.

-نکته مهم این است که آیا می‌توانم از دیروز بهتر باشم یا نه. در دوهای استقامت تنها رقیبی که باید بر آن غلبه کرد، خود است؛ کسی که قبلا بوده‌اید.

- با خواندن مجدد گزارش دویدنم در یونان درمی‌یابم که پس از بیست و اندی سال و به همان تعداد شرکت در مسابقات ماراتن، نظرم نسبت به لحظات مختلف دویدن و حالاتم در مسیر 26 مایلی ذره‌ای تغییر نکرده است.

- من بیشتر دانسته‌هایم را در نویسندگی از طریق دویدن‌های روزانه آموخته‌ام و این آموزه‌ها درس‌هایی عملی و فیزیکی بوده‌اند. تا کجا می‌توانم برخود فشار بیاورم؟ چه میزان استراحت کافی است؟ از کجا به بعد دچار کوته‌نگری و تعصب می‌شوم؟ تا چه حد باید از جهان بیرون آگاه باشم و تا چه حد به جهان درون اعتنا کنم؟

- یکی دو سال بیشتر به سی سالگی نمانده بود که توانستم نفسی بکشم. تا آن زمان بحث فقط بر سر بقا بود، اینکه سرم را بالای آب نگه دارم تا خفه نشوم. اصلا فرصتی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جایزه نوبل ادبیات

مقدمه:

گاهی مشتری‌های دنبال کتابِ برنده‌یِ جایزه نوبل می‌گردند و از من می‍‌‌پرسند کدام کتاب برنده نوبل شده است؟ من هم هر بار جواب می‌دهم که نوبل را به نویسنده می‌دهند و نه کتاب! معمولا هم به خاطر مجموعه‌ی کارهایش برنده نوبل می‌شود ولی گاهی ممکن است از یک اثر نویسنده به عنوان کار شاخصش نام ببرند. زیاد شدن این موردها باعث شد این پست را بنویسم.

جایزه نوبل:

در سال ۱۸۹۵، به وصیت کارخانه‌دار و شیمیدان سوئدی، آلفرد نوبل که بیشتر او را به دلیل ابداع دینامیت می‌شناسند، پایه‌گذاری شد. طبق وصیت نوبل، (از درآمد سرمایه نه میلیون دلاری او)  پنج جایزه به‌طور سالانه در رشته‌های فیزیک ،شیمی ،فیزیولوژی و پزشکی، ادبیات و صلح ؛ به افرادی (صرف‌نظر از ملیت آنها) تعلق می‌گیرد که بیشترین خدمت را به بشر کرده باشند.(البته نوبل اقتصاد  نیز در سال ۱۹۶۸ میلادی، توسط بانک مرکزی سوئد  پایه‌گذاری شد که در لیست جوایز مرتبط با بنیاد نوبل جایی ندارد).

جایزه نوبل ادبیات:

به «شخصی تعلق می‌گیرد که در زمینه ادبیات، برجسته‌ترین اثر- با ماهیت معنوی- را آفریده باشد.» این جایزه شامل مدال طلا، دیپلم و مبلغی پول است که مبلغ آن از 42000 دلار در 1953 به 1400000دلار در 1993 افزایش یافته است. جایزه در دسامبر هر سال سالگرد مرگ «نوبل» توسط آکادمی سوئد در استکهلم، با حضور پادشاه سوئد، اعطا می‌شود. معمولا هم جایزه به مجموع آثار چاپی نویسنده تعلق می‌گیرد، نه به یک اثر خاص! گاهی هم جایزه به دو یا سه نویسنده به‌طور مشترک داده می‌شود. در بعضی از سال‌ها هم ممکن است جایزه بدون برنده یا معوق بماند. این جایزه تا سال 2010 (به غیر از سال‌های1914، 1918، 1935، 1940، 1941، 1942 و 1943) به طور مرتب برگزارشده است.

برندگان و بازندگان:

- در 1901 ؛ رنه فرانسوا سولی پرودوم (فرانسوی) به خاطر اشعارش برنده‌ی اولین نوبل ادبیات شد. او فرزند یک مغازه دار فرانسوی بودکه ابتدا می خواست یک مهندس شود ولی به‌علت یک بیماری چشمی ترک تحصیل کرد و به ادبیات روی آورد.  البته این انتخاب، به عنوان بدترین انتخاب‌ها در خاطره‌ها ماند، چون در آن زمان لئو تولستوی هنوز زنده بود!

- نوبل ۲۰۱۰ را ماریو وارگاس یوسا (پرو) برد. تقریبا همه‌یِ کتاب‌های یوسا به فارسی ترجمه شده است.

- شگفت‌انگیزترین انتخاب آکادمی نوبل در شاخه ادبیات، به عقیده‌ بسیاری، وینستون چرچیل است (به خاطر مقالات و آثار تاریخی) ‌که در سال 1953 به این عنوان دست یافت. او درواقع برای جایزه صلح نوبل نامزد بود که به‌عنوان برنده نوبل ادبیات معرفی شد.

- نویسندگان فرانسوی با 15 بار کسب نوبل ادبیات بیشترین نوبل ادبیات را دارند که "ژان‌ ماری گوستاو لوکلزیو" آخرین نماینده‌ ادبیات فرانسه بود که سال 2008 موفق به دریافت این جایزه شد. (اگر یادتان باشد اولین برنده نوبل ادبیات هم یک فرانسوی بود) رومن رولان، آناتول فرانس، آندره ژید، آلبر کامو، ژان پل سارتر و کلود سیمون از سرشناس‌ترین فرانسوی‌های این فهرست هستند.

- قاره‌ پهناور آسیا تنها در سه دوره این افتخار را کسب کرده است. دوبار آن توسط ژاپن در سال‌های 1968 توسط یاسوناری کاواباتا و 1994 توسط کنزابورو اوئه و یک‌بار آن توسط هند در سال 1913 رابیندرانات تاگور بوده است. سهم ایران هم تقریبا صفر است! به این دلیل گفتم تقریبا چون "دوریس لیسینگ"  متولد کرمانشاه است! البته والدین او انگلیسی هستند و با 88 سال سن در سال 2007 ، نوبل ادبیات را کسب کرد که پیرترین برنده‌ این جایزه نیز می‌باشد.

- در تمام دوره‌های برگزاری جایزه نوبل ادبیات، تنها دو نفر از دریافت این جایزه ارزشمند خودداری کرده‌اند. بوریس پاسترناک، خالق کتاب دکتر ژیواگو در سال 1958، تحت فشار مقامات شوروی سابق از سفر به استکهلم برای دریافت جایزه امتناع ورزید. ژان پل سارتر فرانسوی نیز در سال 1964 به‌علت این‌که به هیچ جایزه و عنوان رسمی اعتقاد نداشت، نوبل ادبیات را نپذیرفت.

- برخی از نویسندگان بزرگ نیز از دریافت این جایزه محروم شده‌اند که مارسل پروست، جیمز جویس، ولادیمیر ناباکوف و خورخه لوئیس بورخس سرشناس‌ترین آن‌ها هستند.

.......................................

منابع مورد استفاده:

http://www.shelfari.com/groups/20746/about

 http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87_%D9%86%D9%88%D8%A8%D9%84

http://www.hamshahri.org/news-112502.aspx

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

تنهایی پرهیاهو

تنهایی پرهیاهوتنهایی پرهیاهو

"سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این "قصه‌یِ عاشقانه" من است."

کتابِ "تنهایی پرهیاهو" با این جمله آغاز می‌شود و یک داستان عاشقانه را روایت می‌کند، داستان کسی که عاشق کتاب است.

جملاتی از کتاب:

"جلدهای کتاب را می­‌کشیدند و جدا می­‌کردند و بقیه کتاب، صفحه­‌های وحشتزده و مو سیخ شده کتاب­ ها را، با منت‌های خونسردی و بی اعتنایی بر تسمه نقاله می انداختند. بی هیچ احساسی نسبت به معنایی که در هر جلد کتابی نهفته است، به این‌که کتاب را باید یک نفر می­‌نوشت، یک نفر باید حروفش را می­‌چید، یک نفر غلط گیری می­‌کرد، یک نفر باید نمونه­‌های چاپی را می­‌خواند و اصلاح می­‌کرد. یک نفر باید صحافی می­‌کرد یک نفر باید چاپ شده­‌ها را در جعبه بسته بندی می­‌کرد، یک نفر باید به حساب دخل و خرج می­‌رسید، یک نفر تصمیم می­‌گرفت که کتاب شایسته خواندن نیست، یک نفر باید دستور می­‌داد که کتاب خمیر شود، یک نفر باید تمام کتاب­‌ها را به انبار می­‌فرستاد، یک نفر باید بسته­‌های کتاب را از نو در کامیون بار می­‌زد، یک نفر باید کامیون را تا اینجا، تا کارخانه می­‌ر‌اند تا کارگران زن و مرد با دستکش­‌های نارنجی و آبی آسمانی به دست، دل و روده کتاب­‌ها را بیرون بکشند و آن­ها را بر تسمه نقاله بیاندازند و تسمه بی سر و صدا و بی امان، با حرکات بریده بریده، صفحه­‌‎های مو سیخ شده کتاب­‌ها را به درون طبله آن پرس عظیم فرو بریزد تا تبدیل به عدل­‌های کاغذ شوند و بعد راه کارخانه کاغذسازی را در پیش بگیرند تا از آن­ها کاغذ سفید معصوم بی­‌خط و نقش و نقطه­‌ای بسازند تا باز از آن­ها کتاب­‌های تازه­‌ای به وجود بیاید."



پ.ن: دو تصویر اول مربوط به فیلمی است که بر اساس کتاب "تنهایی پرهیاهو" ساخته شده است. تصویر آخر هم خود نویسنده است.

پ.ن.ن: این کتاب را پرویز دوایی ترجمه کرده و من چاپ هفتمش را خواندم. الان به چاپ هشتم رسیده. به نظرم ترجمه و یا شاید ویراستاری آن می‌توانست بهتر باشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...