چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیمان خاکسار» ثبت شده است

بیا با جغدها درباره‌ی دیابت تحقیق کنیم

بیا با جغدها درباره‌ی دیابت تحقیق کنیمبیا با جغدها درباره‌ی دیابت تحقیق کنیم
جدیدترین اثر «دیوید سداریس» طنزنویس امریکایی است که در سال 2013 منتشر شده. مانند بقیه‌ی کتاب‌هایش، در این کتاب نیز خاطراتش را به زبان طنز روایت می‌کند.

این کتاب شامل 21 جستار از 27 جستار کتاب اصلی است. 

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- نمی‌دانم این زن و شوهرها چطور از عهده‌ی این همه چیز برمی‌آیند، هر شب چند ساعت وقت صرف می‌کنند تا بچه‌هایشان را ببرند به رختخواب و برایشان از روی کتاب، قصه‌ی بچه‌گربه‌های بی‌تربیت و فُک‌های یونیفرم‌پوش بخوانند و بعد اگر بچه دوباره دستور داد، دوباره از اول شروع کنند به خواندن. در خانه‌ی ما پدر و مادرمان ما را فقط با دو کلمه می‌گذاشتند توی رختخواب، «خفه شو.» این آخرین چیزی بود که قبل از خاموش شدن چراغ‌ها می‌شنیدیم. (ص 20)

- با خودم فکر می‌کردم هرگز نباید گفت هرگز، خصوصا درباره‌ی خاطرات. ملت پیر می‌شوند و آدم حیرت می‌کند که چه چیزهایی را فراموش می‌کنند. مثلا چند هفته پیش به مادرم زنگ زدم تا تولدش را تبریک بگویم، هشتاد سالگی‌اش را. گفتم: «شرط می‌بندم آرزو می‌کردی بابا زنده بود تا تولدت رو با هم جشن می‌گرفتین.»

گفت «ولی اون هنوز زنده است.»

«زنده‌ست؟»

گفت: «البته. پس کی تلفن رو برداشت؟»

حالا تازه پنجاه سالم شده و یادم رفته پدرم هنوز نمرده! (ص ۲۷)

- پدرم شبیه افسرهای نیروی زمینی بود، فقط به جای این که مثل آن‌ها آدم را داغان کند و بعد از نو بسازد بخش اول را انجام می‌داد و می‌رفت پی کارش. (ص 39)

- راستش بعد از صرف آن همه وقت در هواپیما دوست داری وقتی از هواپیما پیاده می‌شوی، با یک دنیای کاملا جدید روبه‌رو شوی، سیاره‌ی عطارد مثلا، یا دست کم مکزیکوسیتی. ولی استرالیا برای یک امریکایی هیچ چیز جدیدی ندارد: همان خیابان‌های پهن، همان برج‌های اداری، کاناداست با شورت نخی، لااقل برداشت اول آدم این است. (ص 77)

- سال 2004 پیشنهاد دادم که سیگاری‌ها برای امضای کتاب در الویت قرار بگیرند. دلیلش هم اینکه سیگاری‌ها زیاد عمر نمی‌کنند و وقتشان با ارزش‌تر است. (ص 106)

- در امریکا کسی از شما سوال سیاسی نمی‌پرسد مگر اینکه راجع به سیاست نوشته باشید. ولی در خارج هرچی ازتان بپرسند سیاسی است، مخصوصا اگر امریکایی باشید. اگر تاریخچه‌ی تزیین کیک را هم نوشته بودم بار هم ازم راجع به گوانتانامو و امضای پیمان کیوتو توسط کشورم سوال می‌پرسیدند. (ص 109)

دیوید سداریسمشخصات کتاب

عنوان: بیا با جغدها درباره‌ی دیابت تحقیق کنیم

نویسنده: دیوید سداریس

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

183 صفحه

قیمت: 13000 تومان


پ.ن: مثل بقیه‌ی کتاب‌هایش روان و جذاب بود. وقتی آخرین بخش کتاب را می‌خواندم که در مورد عادت خاطره‌نویسی‌اش بود و اینکه چندین جلد دفتر خاطرات دارد، تازه می‌فهمیدم که چطور اینقدر خوب می‌تواند خاطرات را با جزییات به یاد بیاورد و اینکه این همه سوژه را از کجا می‌آورد. کتاب‌های سداریس علاوه بر اینکه برایم جذاب و خواندنی هستند، جنبه‌ی آموزشی از لحاظ طنزنویسی هم دارد. 

پ.پ.ن: در پست‌‌های قبلی دو کتاب دیگرش را معرفی کرده‌ام. «بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم» و «مادربزرگت رو از اینجا ببر»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

رونمایی با طعم استندآپ کمدی

رونمایی با طعم استندآپ کمدی

مراسم رونمایی از دو کتاب «بیا با جغدها درباره‌ی دیابت تحقیق کنیم» و «کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون» با حضور طنزنویسان و کارتونیست‌های نام‌آشنای حوزه‌ی ادبیات و مطبوعات از جمله «پدرام ابراهیمی»، «محسن ایزدی»، «احسان پیربرناش»، «نعیم تدین»، «نازنین جمشیدی»، «علی رمضان‌پور»، «کیارش زندی»، «سوشیانس شجاعی‌فرد»، «شهرام شهیدی»، «امین منتظری»، «امین مویدی» و … در کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ی آرن برگزار می‌شود.
در این مراسم رونمایی که پنج‌شنبه ۲۴ دی ساعت ۱۷:۲۳ در کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ی آرن برگزار می‌شود علاوه بر دیدار با نویسندگان این دو کتاب و طنزنویسان و کارتونیست‌های دیگر برنامه‌ی استندآپ کمدی با هنرنمایی «کاوه مرحمتی» اجرا می‌شود.

توضیحات بیشتر رو می‌تونید از اینجا بخوانید.

آدرس: کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ی آرن در شهرک قدس (غرب)، نرسیده به اتوبان نیایش، خیابان حافظی، نبش خیابان فخارمقدم، مجتمع تجاری آرن، طبقه دوم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جزء از کل

جزء از کلجزء از کل

داستان یک خطی‌اش می‌شود ماجراهای پسری به اسم جاسپر و پدری به اسم مارتی. برای اینکه بیشتر با حال و هوای داستان آشنا شوید پیشنهاد می‌کنم برخی از جملات کتاب را بخوانید.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

 - بعد از هشت ماه مهد کودک رفتن، به این نتیجه رسید دیگر نباید بفرستدم آنجا، چون به نظرش سیستم آموزشی «خرف کننده، نابود کننده‌ی روح، باستانی و مبتذل» بود. نمی‌دانم چطور کسانی می‌تواند نقاشی با انگشت را باستانی و مبتذل بداند.کثیف آره. نابود کننده‌ی روح، نه. (ص 13)

- همه‌ی ما مذبوحانه تلاش می‌کنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن‌شون توی گوش‌مون طنین می‌ندازه و توی دهن‌مون طعم بزرگ‌ترین ظلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس می‌کنیم: شرک زندگی‌های نزیسته‌شون. (ص ۱۶)

-  «گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این می‌مونه که کُت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه.» (ص 25)

- در یازده سالگی چیزی داشت که بعدها در کت‌واک‌های پاریس به تکامل رسید- لب‌های غنچه. لب غنچه متاخرترین انحراف از مسیر تکامل است. انسان‌های دوره‌ی پارینه سنگی اسمش را هم نشنیده‌اند. (ص ۵۱)

- خاخام‌ها اطلاعات زیادی درباره‌ی خشونت دارند چون برای ایزدی کار می‌کنند که به خشم مشهور است. مشکل این‌جاست که یهودیان به جهنم باور ندارند، بنابراین آن وحشتکده‌ای که کاتولیک‌ها در آستین دارند به راحتی در دسترس‌شان نیست. نمی‌توانی رو کنی به یک پسر بچه‌ی یهودی و بگویی «اون آتیش رو می‌بینی؟ می‌ری اون تو.» باید برایش قصه‌هایی از انتقام بگویی و امیدوار باشی نکته را می‌گیرد. (ص ۹۷)

- خیانت کلاه‌های رنگارنگی سرش می‌گذارد. لازم نیست مثل بروتوس از آن نمایش درست کنی، لازم نیست چیزی مرئی باقی بگذاری که از انتهای ستون فقرات بهترین دوستت زده باشد بیرون {...} نه، خائنانه‌ترین خیانت‌ها آن‌هایی هستند که وقتی یک جلیقه‌ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ می‌گویی که احتمالا اندازه‌ی کسی که دارد غرق می‌شود نیست. (ص ۱۲۰)

- استنلی مدتی طولانی به من خیره شد. «بی‌خیال بابا، رها کن.»
«جدی می‌گم. گند زدی! هری می‌زنه به سرش! همه‌مون رو تیکه تیکه می‌کنه. احمق!»
چهره‌ی استنلی بین اخم و لبخند مردد ماند و بالاخره تصمیمش را گرفت و در وضعیتِ ترکیبِ ناراحتِ هردو ثابت ماند. «جدی می‌گی؟»
«بدجور.»
«یعنی تو داری می‌گی تری این کتاب رو ننوشته؟»
«تری نمی‌تونه اسم خودش رو با شاش توی برف بنویسه!»
«واقعا؟»
«واقعا.»
استنلی گفت «اوه.» و بعد سرش را پشت یک توده کاغذ قایم کرد. مدادی برداشت و چیزی نوشت. پریدم جلو و کاغذ را از دستش کشیدم. این را نوشته بود: «اوخ اوخ!»
«اوخ اوخ! اوخ اوخ؟ تو نمی‌دونی! تو هری رو نمی‌شناسی! منو می‌کشه! بعد تو رو می‌کشه! بعد تری رو می‌کشه و آخر سر هم خودشو!»
استنلی این حرف مسخره را جیغ زد «چرا از آخر شروع نمی‌کنه؟» (ص 180-181)

- تری هیچ دفاعی از خودش نکرد. همه چیز را پذیرفت؛ چاره‌ای هم نداشت، شهرتش بابت همین کارها بود. انکار کارهایش مثل این بود که جنگجویان صلیبی ادعا کنند فقط برای گشت و گذار به سرزمین مسلمان‌ها رفته بودند.  (ص ۱۹۳)

- به شدت از چنین کار برحذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعد کننده‌ای برای مخالفت با گفته‌اش به ذهنم نرسید، نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد می‌تواند خواست خدا را بفهمد.

آخرش هم دیو نیامد خانه‌ی ما. اتفاقی بیرون پست خانه با پدرم روبه‌رو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم در گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد این خواست پروردگار بوده که روی پله‌های پست‌خانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالا نظرش را تغییر داده. (ص ۱۹۵) 

- بعد از اینکه دعوا تمام شد و عرب‌ها دوباره برگشتند بالای پلکان، رهبرشان روی زمین تف کرد، کاری که همیشه به این معناست که «من می‌ترسم توی صورتت تف کنم برای همین یه کم خلط می‌ندازم نیم‌متر دورتر از کفشت، باشه؟» (ص ۲۶۱)

- «... ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودن‌‌مون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدم‌ها از همون سال‌های ابتدایی زندگی اون رو تو اعماق ناخودآگاهشون دفن می‌کنن و همین ما رو به ماشین‌‌هایی پر زور تبدیل کرده، کارخانه‌های گوشتی تولید معنا. معناهایی رو که به وجود می‌آرن تزریق می‌کنن به پروژه‌های نامیرا شدن‌شون - مثلا بچه‌هاشون یا آثار هنری‌شون یا کسب و کارشون یا کشورشون - چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر می‌کنن. و مشکل اینجاست: مردم حس می‌کنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی می‌کنه، اون برای خدا نیست که می‌میره، به خاطر ترس کهن ناخودآگاهه...» (ص ۳۴۹)

- فکر می‌کنید نمی‌شود زنی را با ارعاب عاشق خود کرد؟ شاید نشود ولی این آخرین برگم بود و باید زمینش می‌زدم. یادداشت را دوباره و با دقت خواندم. یک نامه‌ی باجگیری درست و حسابی بود، مختصر و مفید. ولی خودکار در دستم آرام و قرار نداشت. می‌خواستم یک چیز دیگر اضافه کنم ولی یادم آمد ایجاز روح اخاذی است. نوشتم: پی نوشت، اگر نیایی فکر نکن مثل احمق‌ها صبر می‌کنم، ولی اگر بیایی، هستم. بعد کمی دیگر نوشتم، درباره‌ی ذات انتظار و ناامیدی، درباره‌ی شهوت و خاطرات؛ و درباره‌ی کسانی که جوری با تاریخ انقضای کالاها برخورد می‌کنند انگار فرمان آسمانی هستند. یادداشت خوبی شد. بخش حق السکوت کوتاه بود، فقط سه خط. پی نوشت شد بیست و هشت صفحه. (ص ۳۹۰)

- بیچاره انوک. نمی‌توانست تحمل کند برای ابد مجرد بماند و نمی‌توانست تحمل کند که نمی‌تواند تحمل کند. عشق وسوسه‌اش می‌کرد ولی از زندگی‌اش غایب بود و تمام تلاشش را می‌کرد به این نتیجه نرسد که سه‌هشتم از هشتاد سال شکست را پشت سر گذاشته. از پیوستن به گروه زنان مجردی که تمام فکر و ذکرشان این است که سعی کنند تمام فکر و ذکرشان وسواس مجرد بودن نباشد احساس حقارت می‌کرد. ولی نمی‌توانست در برابر وسوسه‌ی وسواس مقاومت کند. (ص ۴۱۹)

- نظرت در مورد دختری که جسپر باهاش این‌طرف و اون‌طرف می‌ره چیه؟
- قشنگه
- فقط همین؟
- من تاحالا دو کلمه هم باهاش حرف نزدم جسپر ازما قایمش می‌کنه
گفتم: «طبیعیه من مایه‌ی خجالتش هستم»
- چیش طبیعیه؟
- من مایه‌ی خجالت خودم هم هستم.
- چرا برات جالب شده؟
- امروز دیدمش بایه مرد دیگه.
انوک بلند شد و با چشمان درخشان نگاهم کرد. گاهی فکر می‌کنم حیوانِ انسان برای زنده ماندن به غذا و آب احتیاج ندارد؛ غیب جواب همه‌ی نیازهایش را می‌دهد. (ص 419)

استیو تولتزمشخصات کتاب

 عنوان: جزء از کل

نویسنده: استیو تولتز

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ اول 1393

نشر: چشمه

656 صفحه

قیمت: 40000 تومان

 .............................................

پ.ن: معمولا وقتی کتاب قطوری می‌خوانم بعضی از صفحات و قسمت‌های کتاب حوصله‌ام را سر می‌برند و حتی گاهی صفحاتی را به دلیل توصیف‌های کسل کننده یا حرف‌‌های تکراری نخوانده رها می‌کنم، اما جزء از کل یکی از استثناها بود که از خواندن صفحه به صفحه‌اش لذت بردم. داستانِ جذاب، استفاده از زبان طنزِ، جهان بینی خاصِ شخصیت‌های اصلی داستان و ترجمه‌ی روان و خوبِ پیمان خاکسار، معجونی قوی و لذت بخش به وجود آورده است.خواندنش را شدیدا توصیه می‌کنم.

پ.پ.ن: یکی دو ماهی بود که می‌خواستم این کتاب را معرفی کنم اما بلاگفا ترکیده بود. هنوز هم تصمیم کامل نگرفته‌ام با توجه به این شرایط همچنان در اینجا بمانم یا مهاجرت کنم، فعلا هر دو گزینه روی میز است و شاید تا آخر هم بماند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

هالیوود

 هالیوودهالیوود

بوکفسکی فیلمنامه‌ای به اسم «خراباتی‌ها» می‌نویسد و بر اساس آن فیلمی ساخته می‌شود. این کتاب داستان نوشتن فیلمنامه و دردسرهای ساخته شدن آن فیلم است. البته در داستان بعضی از اسم‌ها را تغییر داده مثلا اسم فیلم شده «رقص جیم بیم»، ژان لوک گدار شده «ژان لوک مُدار» و...  داستان فیلم هم در مورد زندگی خودِ بوکفسکی است. در دوره‌ای که دائم الخمر بوده و کاری جز رفتن به بار و دعوا کردن نداشته.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید. 

برخی از جملات کتاب

- «پول مثل رابطه‌ی جنسی می‌مونه، وقتی نداریش به نظر خیلی مهم می‌آد... » (ص 22)

- بعد ژان پل {سارتر} محکم به در تنه زد و بیرون آمد. فکر کردم شانه‌اش حتما باید آسیب دیده باشد. توقف کرد، به شانه‌اش دست زد، بی‌خیالش شد. خودش را خاراند و دوباره به سمت جلو حمله‌ور شد و شروع کرد آرام به دور میز گشتن و فریاد زدن:

«همه‌ی ما تحت داریم، درسته؟ اون پایین مایینا، اون وسط، درسته؟ اینجا کسی هست نداشته باشه؟ اگه هست فوری بگه. می‌شنوین چی می‌گم؟»

جان پینچو با شانه‌اش به من زد: «می‌بینی،‌نابغه‌ست نه؟»

ژان پل همین‌طور میز را دور می‌زد و فریاد می‌کشید: «سنده ازش میاد بیرون، درسته؟ یا دست کم آرزو داریم که بیاد! سنده رو از ما بگیرن مُردیم! فکر کنید ما در طول عمرمون چقدر می‌رینیم! زمین جذبش می‌کنه، ولی دریاها و رودخونه‌ها موقع بلعیدن گهِ ما جونه‌شون به لب‌شون می‌آد! ماها کثافتیم، کثافت! از همه‌مون متنفرم! هردفعه که ماتحتمو پاک می‌کنم از همه‌مون بدم می‌آد!» (ص 37)

ژان لوک همین‌طور حرف می‌زد. ناامیدانه حرف می‌زد و ادای نوابغ را در می‌آورد. شاید هم نابغه بود. نمی‌خواستم منفی نگاهش کنم،‌ ولی در تمام دوران تحصیلم نابغه‌ها دخلم را آورده بودند: شکسپیر، تولستوی، ایبسن، جرج برنارد شا، چخوف، تمام این کودن‌ها. از این‌ها بدتر، مارک تواین، هاثورن، خواهران برونته، درایزر، سینکلر لویس. تمام اینها مثل یک بلوک سیمانی روی آدم می‌افتادند و می‌خواستی از زیرش بیرون بیایی و فرار کنی. مثل پدر و مادرهای احمق و سخت‌گیری بودند که روی اصول و قواعدی پافشاری می‌کردند که حتی مرده‌ها هم قبولش نداشتند. (ص 39)

- اسب‌دوانی برایم مهم بود، چون به من مجال می‌داد فراموش کنم که قرار است نویسنده باشم، نوشتن غریب بود. من به نوشتن نیاز داشتم، مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار، ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم. شاید به خاطر این بود که نویسنده‌های زیادی دیده بودم. بیشتر از اینکه وقت برای نوشتن بگذارند وقت‌شان را صرف بی‌‌اعتبار کردن همدیگر می‌کردند. یک مشت پیردختر خاله زنک بیشتر نبودند، نق می‌زدند و همدیگر را سلاخی می‌کردند و پر از تکبر بودند. آفریننده‌های ما این‌هایند؟ همیشه همین‌طور بوده؟ شاید. شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضی‌ها بهتر از بقیه غر می‌زنند. (ص 113)

- «گوش کن هنک،‌ می‌گه باید یه صحنه‌ی اختصاصی برای خود اون بنویسی.»

«آره؟»

«می‌خواد یه صحنه جلوِ آینه براش بنویسی. دوست داره جلو آینه یه چیزی بگه. مثلا شعر... »

«این می‌تونه همه‌چی رو نابود کنه جان... »

«این بازیگرا می‌تونن آدمای سختی باشن. اگه از همون اول ناراضی باشن می‌تونن کل فیلم رو نابود کنن.»

با خودم فکر کردم دارم به خودم خیانت می‌کنم...

گفتم «خیله خوب، یه شعر تو آینه می‌نویسم.»

«ضمنا فرانسیس هم یه صحنه می‌خواد که بتونه توش پاهاشو نشون بده. پاهای معرکه‌ای داره، می‌دونی که.»

«باشه، یه صحنه‌ی پا هم می‌نویسم... » (ص 171-172)

- اعجاز همیشه در سادگی است، برای رسیدن به حقیقت مطلق،‌ برای انجام دادن کارها، برای نوشتن، نقاشی کشیدن،‌ زندگی در سادگی است که عمق پیدا می‌کند. (ص ۲۵۰)

جملات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

چارلز بوکوفسکیمشخصات کتاب

عنوان: هالیوود

نویسنده: چارلز بوکفسکی

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ سوم 1390

300 صفحه

قیمت: 14000 تومان


 پ.ن: کتاب را دوست داشتم. ساده و روان است و تکه‌های طنز خوبی دارد. به نظرم حسن (و گاهی ضعف) بوکفسکی این است که خیلی ساده و صمیمی داستانش را روایت می‌کند و گاهی داستان شکل نمایشنامه به خودش می‌گیرد. ترجمه‌ی پیمان خاکسار هم مثل کارهای قبلی‌اش خوب و روان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شاگرد قصاب

شاگرد قصابشاگرد قصاب«وقتی جوان بودم، بیست یا سی یا چهل سال پیش، توی شهر کوچکی زندگی می‌کردم که همه به خاطر کاری که با خانم نوجنت کرده بودم دنبالم می‌گشتند. کنار رودخانه توی سوراخی زیر علف‌های در هم‌پیچیده قایم شده بودم. مخفیگاهی که من و جو با هم ساخته بودیم. گفتیم مرگ بر تمام سگ‌هایی که وارد این‌جا شوند. البته به جز خودمان.»

کتاب با این جملات شروع می‌شود. مونولوگی طولانی از پسرنوجوانی که اختلالات ذهنی دارد. طنز سیاهی در تمام فضای داستان جریان دارد و نویسنده هوشمندانه ضربات شوکه کننده‌اش را وارد می‌کند تا این مونولوگ طولانی را جذاب و خواندنی کند.

برخی از جملات کتاب

 - من هیچی راجع به مامان نمی‌دانستم ولی جو روشنم کرد. شنیدم خانم کانلی گفت فروپاشی، فروپاشی چیه جو؟ جو گفت وقتی می‌برنت گاراژ، عین وقتی که کامیون می‌آد و می‌کِشه و می‌بردت. فکر کردم چه جالب، یک کامیون مامان را وسط شهر با لباس می‌کشد و می‌برد. همه می‌گن این کیه؟ اِ، خانم برادی رو دارن می‌برن گاراژ. جو گفت کلی چیز خنده‌دار تو این شهر هست و واقعا هم بود. اون آچار رو بده من مچ پای خانم برادی رو سفت کنم. گفتم مُردم از خنده. (ص 19)

 - اولش فیلیپ نمی‌دانست چه کار کند. خب آدم نمی‌داند با دیدن یک خوک که کت و شلوار پوشیده و در آشپزخانه راه می‌رود چه عکس العملی باید نشان بدهد. یک مداد پشت گوش‌اش بود و آنجا ایستاده بود. یک جوکی بود که نگفتم. داستان پروفسوری که یوبس شده بود شنیده‌ین؟ با مداد حلش کرد. (ص 61)

- فیلیپ گفت من یه خوکم. خانم نوج گفت من یه ماده خوکم. گفتم محض اطلاع‌تون، خوک‌ها چه کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت غذای خوک می‌خورن. گفتم عالی بود، ولی دیگه چی کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت دور مزرعه می‌ون. البته که می‌دون، دیگه چی؟ ماتیک را بالا و پایین انداختم. اون عقب کسی نمی‌دونه؟ بله خانوم نوجنت؟ به‌مون بیکن می‌دن! درسته، ولی این جوابی نیست که من دنبالشم. کلی صبر کردم ولی خبری از جواب نشد. گفتم نشد، جوابی که من دنبالش بودم اینه: اون‌‌ها کثافت‌کاری می‌کنن! بله، خوک‌ها تو مزرعه راه می‌رن و پشکل می‌ندازن و دل کشاورزای بیچاره رو می‌شکنن. به‌تون می‌گن که خوک‌ها تمیزترین حیوانات روی زمین‌ان. اصلا و ابدا باور نکنین. از هر کشاورزی می‌خواین بپرسین! بله، متاسفانه خوک‌ها موجودات کثیفی هستن و هرکاری هم بکنی تمام مزرعه رو با مدفوعشون می‌پوشونن. خب، حالا توی مدرسه‌ی خوک‌ها کی بهترین شاگرده و به ما نشون می‌ده که راجع به چی حرف می‌زنیم؟ هان؟ کسی نیست؟ باریکلا پسر. فیلیپِ خوب و زرنگ. حالا همه با دقت نگاه کنین! به کسی که همچین کاری بکنه چی می‌گین؟ اصلا بهش نمی‌گین پسر... خوک! همه بگین! خوک! خوک! خوک!

عالیه. می‌تونی بیشتر تلاش کنی فیلیپ.

نظرتون چیه خانم نوجنت؟ فیلیپ مایه‌ی افتخار نیست؟

اولش فیلیپ از کاری که فیلیپ می‌کرد خجالت می‌کشید ولی وقتی تلاش‌اش را دید گفت که به او افتخار می‌کند. گفتم باید هم افتخار کنین. بیشتر فیلیپ، بیشتر!

با تمام وجودش دل به کار داد و بهترین کثافتکاری زمین را روی فرش کاشت. (ص 68)

- بعد از این مرا مسئول برگزاری مراسم عشای ربانی کردند. آخر خنده بود. من و پدرسالیوان می‌رفتیم به جامه‌داری و پرنده‌هایی که توی لباس‌های آهار خورده لانه کرده بودند آدم را مثل سگ می‌ترساندند. بیرون به سیاهی قیر بود و هیچ‌کس نبود. جام و این جور چیزها را برمی‌داشتم و با پدر سالیوان مثل دوتا پچ پچِ گنده توی راهروهای کلیسا راه می‌رفتیم، جیر جیر. با دست‌های از هم بازکرده می‌گفت سرورم دعای ما را بشنو. من باید می‌گفتم دعای مرا بشنو سرورم. ولی به جایش می‌گفتم فاکی واکی تیکی تاکی. تا وقتی یک چیزی زیر لب می‌گفتی کسی کاری به کارت نداشت. (ص 82)

- وقتی می‌رسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بود و مسخره بود اگر می‌خواستم بروم به رختخواب، برای همین کنار بابا می‌نشستم و به چیزهای مختلف فکر می‌کردم، یکی‌اش این که آدم‌های لال چون نمی‌توانند داد بزنند احتمالا توی شکم‌شان سیاه چاله دارند. (ص 143)

پاتریک مک کیبمشخصات کتاب

عنوان: شاگرد قصاب

نویسنده: پاتریک مک کیب

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول زمستان 1393

221 صفحه

قیمت: 14000 تومان


پ.ن: عالی بود. لذت خواندن یک داستان جذاب با ترجمه‌ای روان و خوش‌خوان. شخصیت فرنسی من را یاد شخصیت ایگنیشس در کتاب اتحادیه‌ ابلهان می‌انداخت (هر چند که تفاوت‌های زیادی هم دارند.)

پ.پ.ن: بر اساس این کتاب یک فیلم نیز ساخته شده است (که به بعید می‌دانم به خوبی کتابش باشد).  ترانه‌ی شاگرد قصاب را (که توی کتاب به آن اشاره می‌شود) می‌توانید از اینجا و اینجا بشنوید.  

شاگرد قصاب
یکی دیگر از جلدهای کتاب که حیفم آمد اینجا نگذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

سومین پلیس

 سومین پلیسسومین پلیس

در همان صفحات ابتدایی کتاب راوی توضیح می‌دهد که پیرمردی را به قتل رسانده است و به نظر می‎رسد ماجرای قتل و به دست آوردن پولِ پیرمرد محوریت اصلی داستان باشد، اما هرچقدر که داستان جلوتر می‎رود فضای داستان بیشتر خیال گونه و توهمی می‌شود.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- «وجود انسان توهمی است که در خود توهمات ثانویه‌ی شب و روز را دربر دارد (دومی وضعیت غیر بهداشتی جو است به خاطر انباشت هوای سیاه) در شان انسان عاق نیست که خود را دلواپس نزدیک شدنِ موهومِ توهمِ اعظم کند که مرگ می‌نامندش.» (دوسلبی - ص 13)

- وقتی پیرمرد برگشت که نگاه کند تلمبه‌ی دیونی به پشت گردنش خورد و نقش زمینش کرد و احتمالا استخوان گردنش را هم شکست. وقتی که ری زمین میان گل و لای فرود آمد اصلا فریاد نکشید. فقط شنیدم با لحنی که انگار دارد با کسی حرف می‌زند گفت «من کرفس دوست ندارم»، شاید هم عینکم رو کنار ظرف شویی جا گذاشتم.» بعد مثل سنگ ساکن شد. (ص 26)

- تاریخِ این باور در ادبیات مردم دوران باستان ثبت شده. چهار باد اصلی داریم ئ هشت باد فرعی، هر کدوم رنگ خاص خودشون رو دارن. باد باد شرق ارغوانی و پررنگه و باد جنوب نقره‌ای براق. باد شمال مثل قیر سیاهه و باد غرب کهربایی. مردم قدیم قدرت دیدن این رنگ‌ها رو داشتن و می‌تونستن یه روز تمام با آرامش پایین تپه بنشینن و زیبایی بادها رو تماشا کنن، بالا و پایین و تغییر رنگشون، جادوی همجواری‌شون وقتی مثل روبان‌های عروسی به هم می‌پیچیدن، از زل زدن به روزنامه کار بهتری بود. (ص 47)

- گروهبان دوباره به من لبخند زد. گفت: «دو هفته پیش یه آقایی توی این اتاق بود که می‌گفت مادرش گم شده، یه خانم هشتاد و دو ساله. وقتی ازش خواستم مشخصاتش رو بگه تا من برگه‌های قانونی رو پر کنیم که تقریبا مفت از لوازم  التحریر می‌خریم، به من گفت که زهوار مادرش زنگ زده  و ترمز عقبش هم لقوه گرفته.» (ص 84)

فلن اوبراینمشخصات کتاب

عنوان: سومین پلیس

نویسنده: فلن اوبراین (برایان اونولان)

نشر: چشمه

چاپ اول بهار 1391

256 صفحه

قیمت: 7200 تومان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

اومون را

اومون رااومون را

«امون را» نام راوی کتاب است. او از کودکی علاقه زیادی به آسمان دارد و بزرگ‌ترین آرزویش رفتن به ماه است. برای رسیدن به این آرزو به همراه یکی از دوستانش (میتیوک) در مدرسه هوانوردی ثبت نام می‌کند و بعد از پایان امتحانات و مصاحبه‌ها برای رفتن به فضا پذیرفته می‌شود اما در آینده اتفاق‌های دیگری می‌افتد که با تصویر آرزوهای زمان کودکی امون فاصله زیادی دارد.

آمون یکی از رب النوع‌های شهر تیبز مصر باستان بوده. بعد از شورش اهالی تیبز علیه حکومت مرکزی، آمون اهمیتی ملی پیدا کرد و با «را» یا «ع» -الاهه‌ی خورشید- یگانه شد و به آمون را تغییر نام داد. نام کتاب اومون را است. اومون که نام کوچک شخصیت اصلی کتاب است در واقع نام نیروی ویژه‌ی پلیس روسیه هم هست. (پیشگفتار مترجم)

کتاب طنز انتقادی و 'گزنده‌ای دارد. امون را اولین کتابی است که از ویکتور پِلِوین در ایران ترجمه شده است.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- ولی نمی‌توانم با اطمینان بگویم این من بودم که تمام این‌ها را می‌دیدم. اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات کسترده می‌شود، برای همین می‌توانیم بگوییم هنوز وجود نداریم- شخصیت بعدا به وجود می‌آید، زمانی که اتصال با یک جهت مشخص برقرار می‌شود. (ص15)

- ته قلبم از حکومتی که تهدید خاموشش باعث می‌شد هر چند نفری که دور هم تجمع می‌کنند، حتی برای چند ثانیه، مشتاقانه از بی‌فکرترین و احمق‌ترین فرد جمع تقلید می‌کنند، نفرت داشتم. (ص 18)

- اورچاگین هم هرگز راجع به مسائل فنی حرف نمی‌زد؛ در عوض تخمه آفتاب‌گردان می‌شکست و جوک می‌گفت و موقع خندیدن پوست تخمه‌های تفی از دهنش پرت می‌شدند بیرون.

یک بار پرسید «چه طوری می‌شه گوز رو به پنج قسمت تقسیم کرد؟»

وقتی گفتیم نمی‌دانیم جواب داد «تو یه دستکش بگوزین» (ص 66)

- خاله‌ام که سرکار می‌رفت مرا می‌سپرد به همسایه‌مان و من هم دائم از این جور سوال‌ها ازش می‌پرسیدم و از عجزش در جواب دادن لذت می‌بردم.

گفت: «درون تو روح هست اومون، روحت از طریق چشم‌هات بیرون رو نگاه می‌کنه. روح تو همون جور توی بدنت زندگی می‌کنه که همسترت توی اون قابلمه. این روح بخشی از خداست که همه‌ی ما رو آفریده. تو اون روحی اومون.»

«چرا خدا منو توی این قابلمه اسیر کرده؟»

زن گفت: «نمی‌دونم.»

«خودش کجاست؟»

پیرزن دست‌هاش رو باز کرد و گفت «همه جا.»

«پس من هم خدام؟»

گفت: «نه، آدم خدا نیست، ولی الهی هست.»

من که با این کلمات ناآشنا مشکل داشتم پرسیدم «مردم شوروی هم الهی‌ان؟»

پیرزن گفت: «البته.»

پرسیدم «تعداد خداها خیلی زیاده؟»

«نه فقط یکی.»

به کتاب راهنمای بی‌خدایان در قفسه‌ی کتابخانه‌ی خاله‌ام اشاره کردم و پرسیدم «پس چرا اون تو نوشته که تعدادشون زیاده؟» (ص 77-78)

- داخل لوناخود، نشسته روی زین و دسته دردست، روی بدنه‌ی دوچرخه دولا شده بودم. کتی ضخیم تنم بود و یک کلاه خز با روگوشی سرم و یک جفت پوتین جیر پایم. یک ماسک اکسیژن به گردنم آویزان بود. صدای تلفن از جعبه‌ی سبزی می‌آمد که کف پبچ شده بود. گوشی را برداشتم. 

«خاک بر سر حمال آشغال نفهم!» صدایی بم و هیولا‌وار با لحنی پر از یأس و درماندگی در گوشم ترکید «اونجا داری چه غلطی می‌کنی؟ با خودت ور می‌ری؟»

«شما؟»

«رئیس مرکز کنترل پرواز سرهنگ خالمرادف. بیداری؟»

«چی؟»

«چی و زهرمار. آماده باش. شصت ثانیه تا پرتاب!» (ص 111)

- خالمرادف گفت «واقعا که خیلی الاغی. توی پرونده‌ی پرسنلیت دیدم که تو بچگیت هم جز اون حرومزاده‌ای که بهش شلیک کردیم هیچ دوستی نداشتی. تا حالا به آدم‌های دیگه فکر کرده‌ی؟ بابا به تنیس نمی‌رسم.»

یک آن از تصور اینکه کمی بعد خالمرادف با شلوارکی که به ران‌های چاقش چسبیده در زمین تنیس پارک لوژینسکی به توپ ضربه خواهد زد در حالی که من دیگر وجود ندارم حال بدی بهم دست داد. (ص 144)

ویکتور پلوینمشخصات کتاب

عنوان: اومون را

نویسنده: ویکتور پلوین

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ اول 1392

نشر زاوش

162 صفحه

قیمت 8000 تومان


پ.ن: عالی بود. یکی از بهترین کتاب‌های طنزی که در این چند وقت اخیر خواندم. با اینکه لحن کتاب کاملا جدی است اما بعضی جاها از تصور اتفاقی که در حال رخ دادن بود بلند بلند می‌خندیدم. توصیه می‌کنم این کتاب را حتما بخوانید. خواندنش مثل بقیه کارهایی که پیمان خاکسار در این چند وقت اخیر ترجمه کرده، دلچسب و جذاب است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

ترانه‌ی برف خاموش

ترانه ی برف خاموشترانه‌ی برف خاموش

کتاب شامل مجموعه داستان‌هایی از هربرت سلبی جونیور (نویسنده مرثیه‌ای برای یک رویاء) است. نام اکثر شخصیت‌های اصلی داستان «هری» است و بیشتر داستان‌ها حال و هوایی روانی دارند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

تو حرف نداری. واقعا بهم اعتماد به نفس می‌دی. به تمام جوک‌های بی‌مزه من می‌خندی.

نفهمیدم داری شوخی می‌کنی.

وقتی ریتا شروع به خندیدن کرد فنجان نزدیک لبش بود و مجبور شد محکم با هر دو دست نگهش دارد تا بتواند آن را در نعلبکی بگذارد.

فکر کنم باید تا تمام شدن قهوه‌هامون آتش بس اعلام کنیم تا بیشتر از این گند بالا نیاوردیم.

هری دست راستش را بالا آورد و گفت، خیلی خب، قول مردونه. ولی می‌دونی، با تو بودن و مسخره بازی درنیاوردن خیلی سخته.

***

وقتی ساعت ملاقات تموم شد خیلی ناراحت شدم، هیچ چیز ناراحت کننده‌تر از دیدن آدم‌هایی نیست که ته راهرو می‌رن تا سوار ماشین بشن، به ما اجازه می‌دن کنار پنجره بایستیم و رفتن ملاقات‌کننده‌ها رو تماشا کنیم. بعضی وقتا برای مدت طولانی همون‌طور اون‌جا می‌ایستیم. به ما می‌گن این کار خوب نیست، فقط خودمون رو اذیت می‌کنیم ولی رفتن از کنار پنجره، حتی وقتی که همه رفتن، خیلی سخته.

***

وقتی به ایستگاه مقصدش رسید یک لحظه خواست بایستد و نفسی تازه کند که پشیمان شد و به حرکتش به سمت ایستگاه اتوبوس ادامه داد و چندبار بین راه نگاهی به ساعتش انداخت. اتوبوس یک دقیقه‌ای بود که رسیده بود و خدا را شکر که توانست یک صندلی خالی پیدا کند. خبرهایی درباره‌ی جاری شدن سیل، یک قتل با تبر و زلزله‌ای با تلفات 10000 نفر خواند و با آسودگی روی صندلی ولو شد.

***

قطره‌های خون از دستش تاب می‌خوردند و بعد وقتی تلفن‌های برای پخش خبر به صدا در آمدند همسایه‌های بیشتری از خانه‌ها خارج شدند و همین‌طور نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آمدند تا اینکه حدود صد نفر کنار پیاده‌رو صف کشیدند و موریس را تماشا کردند که بالاخره از تکه تکه کردن تلویزیون دست کشید و بنزین را روی قطعات تلویزیون خالی کرد و یک کبریت رویش کشید و آتش با صدای پوف بلندی زبانه کشید. هاهاهاهاهاها، بسوز ای حرومزاده، بسوز، بسوز، بسوز!!! و بعد شورع کرد به بالا و پایین پریدن و میلتون دوید طرف آتش و مایا کشیدش عقب و بچه‌های همسایه جیغ کشیدند، خاموشش کنید، خاموشش کنید! و والدین‌شان با هم دم گرفتند، بسوز، بسوز، بسوز، بسوز!

هربرت سلبی جونیورمشخصات کتاب

عنوان: ترانه‌ی برف خاموش

نویسنده:هیوبرت سلبی جونیور

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول 1389

181 صفحه

قیمت 4300 تومان

....................

پ.ن: به نظرم مجموعه داستان خوبی بود. داستانی که در آن پدر تلویزیون را می‌سوزاند بیشتر از بقیه دوست داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مادربزرگت رو از اینجا ببر

مادربزرگت رو از اینجا ببرمادربزرگت رو از اینجا ببر

کتاب شامل یازده داستان است. مانند کتاب قبلی این نویسنده (بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم) به زبان طنز و اول شخص روایت می‌شود. بیشتر داستان‌های این مجموعه از کتابی به نام «naked» ترجمه شده است. اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- پدرم همیشه می‌گفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست می‌گفت، چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم.

 

- یک شب که برای شام آمده بود خانه‌ی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت «راجع به اتفاق‌های وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! می‌تونین همچین چیزی رو تصور کنین؟»

خواهرم لیسا یک هسته‌ی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت «من هر روز همچین صحنه‌ای رو تصور می‌کنم، نمی‌دونم یایا این همه شانس رو از کجا آورده.»

- کمد و کشوهای پدرم پُر از نشانه‌هایی بود از زندگی درونی‌اش. از برملا شدن رازهایش لذت می‌بردم ولی همیشه به نظرم باید احترام خلوت مادرم را نگه می‌داشتم، نه از بابت ملاحظه، بیشتر از روی ترس. دوست نداشتم احتمال دیدن دست بند و ماسک‌های چرمی بر تصورم از مادر بودن اثر بگذارد.

- ترم اول با آدمی به اسم تاد آشنا شدم. یک دیتونی مهربان که تنها معلولیتش موهای قرمزش بود. فلج‌های گردن به پایین برای تهیه‌ی مواد بهترین ساقی‌ها را سراغ داشتند و اکثر اوقاات پیش آنها بودیم. می‌گفتند «قلیون رو قفسه‌ست، بغل شیاف‌ها» چیزی نگذشت که به دیدن کیسه مدفوع دوستانم عادت کردم و به نظرم دانشگاه کنت هم یک جور هاروارد آمد که همه در تزریق شاگرد اول بودند.

دیوید سداریسمشخصات کتاب

عنوان: مادربزرگت رو از اینجا ببر

نویسنده: دیوید سداریس

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: زاوش

چاپ اول 1392

150 صفحه

7500 تومان

....................

پ.ن: کتاب خوب و خوش خوانی است. چند وقتی است که ترجمه‌های پیمان خاکسار را دنبال می‌کنم و از خواندن کتاب‌هایش لذت می‌برم. اگر به لیست کتاب‌های پرفروش نشر چشمه دقت کنید تقریبا تمام ترجمه‌های خاکسار جزو پرفروش‌ها بوده و این کتاب جدیدش هم در کمتر از یک ماه تجدید شده است.

پ.پ.ن: از همین مترجم کتاب‌های زیر را در پست‌های قبلی معرفی کرده بودم.

- بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم

- برادران سیسترز

- اتحادیه ابلهان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

برادران سیسترز

برادران سیسترزبرادران سیسترز

داستانِ کتاب در مورد دو برادرِ آدم‌کش است که ماموریت دارند مردی به اسم «وارم» را بکشند. یکی از برادرها به اسم «الی» داستان را روایت می‌کند. زمانِ داستان در سال 1851 اتفاق می‌افتد و حال و هوایِ وسترنی دارد.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.


برخی از جملات کتاب

- اندوخته‌ی روحیه‌ام را یک کاسه کردم و تصمیم گرفتم که آلونک را به جایی قابل سکونت تبدیل کنم. نه هیزمی باقی مانده بود و نه خار و خاشاکی٬ ولی خاکسترها و زغال‌‌ها هنوز سرخ بودند و من رفتم سراغِ صندلی پیرزن و بردمش بالایِ سر و کوبیدمش زمین و خوردش کردم. پایه‌ها و نشیمن و پشتی‌اش را به شکل یک وی برعکس توی شومینه چیدم و کمی از نفت فانوس را روی راس هرم ریختم. یک دقیقه بعد صندلی تاگهان شعله کشید. از درخشش و بویش نیرو گرفتم. صندلی از چوب سخت بلوط بود و خوب می‌سوخت. مادرم همیشه می‌گفت پیروزی‌های کوچک و من هم همین را با صدای بلند تکرار کردم.

- صدایِ ناله‌ی فنرهایِ تشک، زیرِ سنگینیِ یک مرد بی‌قرار٬ دلگیرترین صدایی است که به عمرم شنیده‌ام.

- دیگر از کوره در رفته بودم و دوباره برگشتم تا با مرد حرف بزنم: «اصلا برای چی بچه‌ای به این سن رو آوردی اینجا که شاهد همچین خشونتی باشه؟» پسر بچه گفت: «قبلا هم آدمشی دیده‌م. یه بار یه نفر با قمه شکم یه سرخ‌پوسته رو جر داد و دل و روده‌اش مثل یه مار چاق قرمز ریخت بیرون. یه بار هم دیدم که یه مرده رو بیرون شهر دار زدن. زبونش این جوری از دهنش زد بیرون.» بچه شکلک زشتی درآورد.

به مرد گفتم «هنوز هم فکر می‌کنی کار درستی می‌کنی.» مرد چیزی نگفت.

- دنیا چه جور جایی می‌شد اگر پول طوقی نبود بر گردن و روح‌مان.

- «وقتی یه مزد بندازی پشت هر کاری٬ چیزی که قراره انجامش بدی یه جورایی مشروعیت پیدا می‌کنه٬ به نظر بقیه آبرومند می‌آد. می‌شه گفت به نظرم خیلی مهم می‌آد وقتی یه چیزی به بزرگی جون یه آدم به عهده من گذاشته می‌شه.»

 - خشونت کلام و رفتارش شگفت زده‌ام کرد٬ وقتی به خودم آمدم دیدم یک قدم به عقب رفته‌ام. گفتم تو دختر غیرعادی‌یی هستی.»

در مخالفت با من گفت «این زندگیه که غیر عادیه نه من.» نمی‌دانستم در جواب چه بگویم. جمله‌ای از این درست‌تر نمی‌شد گفت.

پاتریک دوویتمشخصات کتاب

عنوان: برادران سیسترز

نویسنده: پاتریک دوویت

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: به نگار

چاپ دوم زمستان ۱۳۹۱

۲۷۹ صفحه 

قیمت: ۱۳۰۰۰ تومان

...........

پ.ن: اولین بار که کتاب را در کتاب فروشی چشمه دیدم، نسبت به خریدنش مقاومت کردم، چون علاقه‌ای به ژانر وسترن نداشتم. اما با تعریف‌هایی که از دوستانم شنیدم مقاومتم را شکستم و کتاب را خریدم. حالا جزو یکی از بهترین کتاب‌هایی است که تا کنون خوانده‌ام. از معدود کتاب‌هایی است که با آن می‌توان لذتِ داستان خواندن را حس کرد. ترجمه بسیار خوبِ پیمان خاکسار نیز کتاب را خواندنی‌تر کرده است. خواندنش را به شدت توصیه می‌کنم.

پیمان خاکسارپ.ن.ن: مدتی هست که کتاب‌هایِ ترجمه شده پیمان خاکسار را دنبال می‌کنم و از خواندنشان لذت می‌برم. در پست‌هایِ قبلی نیز دو تا از این کتاب‌ها را معرفی کرده بود.

- بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم

- اتحادیه ابلهان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...