چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

خندیدن بدون لهجه

خندیدن بدون لهجهعطر سنبل عطر کاج

فیروزه جزایری دوما را با کتاب "عطر سنبل٬ عطر کاج" شناختم. خواندنش لذت بخش و مفرح بود.  آن ‌قدر برایم لذت بخش بود که به محض ورود کتاب جدیدش به بازار کتاب ایران، آن را خریدم و خواندم (اگر فکر می‌کنید که کتاب فروش‌ها کتاب نمی‌خرند سخت در اشتباهید!). جزایری در این کتاب نیز بخشی از خاطرات زندگی‌اش را به زبان طنز تعریف کرده است. 

 این کتاب در ایران توسط دو ناشر وارد بازار کتاب شد. یکی نشر "باغ نو" با ترجمه‌یِ  "نیلا والا"  و دومی نشر "جمهوری" با ترجمه‌یِ "آرمانوش باباخانیانس". برای مقایسه‌یِ ترجمه این دو نفر، ترجمه‌یِ جمله‌یِ آغازین هر کدام را در پایین آورده‌ام.

- "زمانی که 6 ساله بیش نبودم، پدرم را به مدت یک سال به تهران انتقال دادند." (ترجمه: آرمانوش باباخانیانس)

- "وقتی که شش ساله بودم پدرم برای مدت یک سال به تهران منتقل شد." (ترجمه: نیلا والا)

جملاتی از کتاب:

- در چند گردهمایی اجتماعی در  کلیسای محل شرکت کردم٬ به امید این که با آدم های سالم و تمیزی آشنا بشوم اما وقتی فهمیدند مسلمانم٬ مرا به شکل پروژه ای آسمانی یافتند که باید هر طور شده روحم را نجات دهند. نهایت تلاششان را برای نجات روحم کردند٬ اما روحم مشکلی نداشت فقط می خواستم از شر ملالت نجات پیدا کنم. (ص ۱۲۳)

- بعد از نامزدی٬ مادرم عمدا شوهرم را از بدترین عادت من باخبر کرد تا بداند وارد چه ماجرایی قرار است بشود و چشمانش را باز کند:

"این همش داره یه چیزی می خونه٬ تمام مدت."

فرانسوا در جواب گفت: "من هم همینطور." (ص ۱۹۷)

......................................

پ. ن: "عطر سنبل٬ عطر کاج" ترجمه ی همان "Funny in farsi" است! (تصویر آبی رنگ)

پ.ن.ن: اطلاعات بیشتر را می‌توانید در اینجا، اینجا و اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دوست بازیافته

سالها پیش در کتابخانه پدر کتابی بود با کاغذ های کلفت کاهی رنگ. و با جلدی قهوه ای رنگ و طرح جلدی مبهم از مردی سیاه پوش که به جایی اشاره میکرد. داستان کتاب درباره دو دوست بود که در دبیرستان در آلمان در سالهای پر هیاهو اواخر دهه چهارم قرن بیستم با هم آشنا میشوند و سالها بعد یکدیگر را به شکلی دیگر پیدا میکنند. از معدود کتاب هایی بود که هر چند ماه یکبار دوباره میخواندمش. ناشر کتاب انتشارات طرح نو بود و سال انتشار 1361. نام آن کتاب دوست بازیافته بود. به قلم فرد اولمن و ترجمه مهدی سحابی.

چند سال پیش نشر ماهی همت کرد و بعد از یک وقفه 25 ساله کتاب را دوباره منتشر کرد. اینبار روی کاغذ سفید و در قطع جیبی و با طرح جلدی به نسبت شادتر. اما مهم نیست. مهم این است که کتاب همان کتاب است. کتابی که به گفته آرتور کوستلر در مقدمه کتاب: "یقین دارم که این کتاب کوچک برای همیشه جایی را در کتابخانه ها از آن خود خواهد کرد".  

 بخشی از کتاب:

 لیست را به زمین گذاشتم ... و صبر کردم.

ده دقیقه و بعد نیم ساعت صبر کردم بی آنکه بتوانم چشم از آن صفحات چاپی بردارم، صفحاتی که از دوزخ ماقبل تاریخ زندگی من نشان داشت و اکنون با سماجت به دنیای من راه یافته بود تا خاطرم را پریشان کند و چیزی را که با آنهمه مشقت میکوشیدم فراموش کنم دوباره به یادم آورد.

کمی کار کردم. به چند نفر تلفن زدم. اما نه هنوز جرات آن را داشتم که در آن لیست به دنبال نامی که وسوسه ام میکرد بگردم، و نه موفق میشدم خودم را از این وسوسه خلاص کنم.

سرانجام تصمیم گرفتم آن اوراق شوم را نابود کنم. آیا واقعا دلم میخواست، و نیازی داشتم به اینکه بدانم او مرده است یا زنده؟ و دانستن یا ندانستن آن چه فرقی برایم میکرد؟ چون در هر حال هرگز او را دوباره نمیدیدم.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

حکایت آن پیر خرابات!

آن اوایل که هنوز کتاب‌هایمان بسیار کم بود و با ولادیمیر هم زیاد آشنا نبودم (آشنایی ما در هدهد شکل گرفت) یکی از روزهای نه چندان دل‌انگیز بهاری در کتاب فروشی نشسته بودیم و گله از وضعیت روزگار می‌کردیم. پیرمردی که به نظر می‌رسید 50 را رد کرده باشد. سرش را داخل مغازه کرد و با لحن تمسخر آمیزی پرسید: "اینجا مشتری‌ هم دارین؟" و سری به به علامت تحقیر تکان داد و رفت. من و ولادیمیر بهت زده به هم نگاه کردیم که چه آمدنی و چه رفتنی و چه پرسیدنی بود؟!

چند ساعت بعد را همان طور که آن پیرمرد دانا پیش بینی کرده بود گذراندیم. بدون حتی یک مشتری! و من داشتم به این جمله ایمان می‌آوردم که "آنچه پیر در خشت خام ..." که با آمدن یک مشتری ایمانم سست شد و من و ولادیمیر برق امیدی در چشمانمان درخشیدن گرفت.

بدون این‌که سرش به درگاه بخورد داخل شد که این را بیشتر مدیون قد کوتاه خود بود! نگاهی به کتاب‌ها انداخت و گفت "یک کتاب می‌خواستم د..." هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که من و ولادیمیر ‌به منظور تکریم ارباب رجوع هر چه در چنته داشتیم را به منصه ظهور رساندیم.

استراگون: رمان می‌خواهید یا مجموعه داستان؟

ولادیمیر: جامعه شناسی یا تاریخی؟

استراگون: ایرانی یا خارجی؟

ولادیمیر: روشنفکری یا عامه پسند؟

استراگون: عاشقانه یا عارفانه؟

ولادیمیر: اجتماعی یا تخیلی؟

مشتری: رمانی که زیاد رمانتیک نباشد.

برای اولین پیشنهاد "بادبادک‌باز" خالد حسینی را از قفسه بیرون آوردم.  پرفروش‌ترین کتاب سال 2006 بود و به طور معمول مشتری‌ها از آن استقبال می‌کردند. زیاد هم رمانتیک به نظر نمی‌رسید. اما مشتری آن روز  از آن به طور معمول‌هایش نبود! و جوابش منفی بود. برای دومین پیشنهاد "خرمگس"  (اتل لیلیان وینیچ)  را از قفسه بیرون آوردم و هنوز دهانم باز نشده بود که گفت آن را خوانده و به نظرش خیلی عاشقانه می‌آید!

کار واقعا سخت شده بود. نمی‌دانستم برای کسی که خرمگس به نظرش رمانتیک می‌آید، چه کتابی پیشنهاد کنم. آن موقع هنوز در انتظار گودوی ساموئل بکت و عقاید یک دلقک هاینریش بل را هم نداشتیم. در فکر پیدا کردن یک کتاب تلخ و زهرِمارِ آنتی رمانتیک بودم که ولادیمیر کتاب غرور و تعصب را از قفسه بیرون آورد و گفت:  "کتاب‌های جین آستین هم خوبه م..."! با نگاهی پر از تعجب و علامت سوال و عصبانیت و ... به ولادیمیر فهماندم که بهتر است دیگر ادامه ندهد. اما کمی دیر شده بود. مشتری کتاب را در دستش گرفت و به قیافه زن غمگین روی جلدِ کتاب نگاهی کرد و گفت به نظر کتاب جالبی می‌رسد. زورکی لبخندی زدم و ولادیمیر توضیحاتش را ادامه داد. سرانجام قضیه به خیر گذشت و "نامه به کودکی که هرگز به دنیا نیامد" (اوریانا فالاچی) را به پیشنهاد من و غرور و تعصب را به پیشنهاد ولادیمیر خرید. چند ساعت‌بعد وضعیت به همان صورت قبل برگشت و ما در انتظار مشتری نشسته بودیم که بازهم همان پیر خرابات از روبه‌روی مغازه ما رد شد و سرش را داخل مغازه کرد و گفت: "آقا جمع کنین برین دیگه! این‌جا که مشتری نداره." کمی مکث کرد و ادامه داد: "اگه خواستین بفروشین من این‌جا رو برای انباری بر می‌دارم"! این را گفت و رفت. من و ولادیمیر با سکوت و تعجب به هم نگاه کردیم و بعد از چند ثانیه به ادامه کار خود مشغول شدیم و منتظر مشتری بعدی ماندیم.

....................................

پ.ن: رفتن ولادیمیر را به چشم یک مرخصی کوتاه مدت می‌بینم. امیدوارم که به زودی برگردد. البته از آمدن سانتیاگو هم خوشحالم. در واقع حالا ما سه نفر شده‌ایم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

پایان لحظه‌های ناب...

چند روزی است که نوشتنم نمی‌آید و هی می‌نویسم و خط می‌زنم. از طرفی استراگون هم هی فشار می‌آورد که باید بنویسی! اما چه کنم که خودم را برای چنین روزی آماده نکرده بودم. برای روزی که بیایم و بنویسم: آهای اهالی هدهد! من رفتم. خداحافظ! اما انگار آن روز فرار رسیده است و چاره‌ای هم نیست...

از بودنم در هدهد شش ماه می‌گذرد و حالا زمان جدایی رسیده است. نمی‌خواهم بگویم در این شش‌ماه همه چیز خوب بود و خوش گذشت و از این جور چیزها. چرا که اصلا در یکی از بدترین مقاطع زندگی‌ام به هدهد آمدم و هدهد هم بیشتر برای من حکم یک پناهگاه را داشت. جایی که می‌توانستم فارغ از همه‌ی دغدغه‌هایم چند ساعتی را با کتاب‌ها و مشتریان صمیمی هدهد بگذرانم و خوش باشم. در مدت حضورم توی این کتابفروشی به شدت به آن وابسته شدم و حالا کتابفروشی هدهد به قسمتی از هویت من تبدیل شده است. حالا همه‌ی دوستان و آشنایانم من را با اسم این کتابفروشی می‌شناسند و هر بار که هم‌دیگر را می‌بینیم سراغ هدهد را از من می‌گیرند. حضور در این کتابفروشی واقعا برای من لذت‌بخش بود، چرا که علاوه بر تجربیاتی که در طی مدت به‌دست آوردم باعث آشنایی من با افراد زیادی شد. کسانی که حالا جزو نزدیک‌ترین دوستانم به حساب می‌آیند. و اصلا همین‌هاست که معتقدم بهترین دوران کاری‌ام را در هدهد گذراندم و جدایی از آن را برایم سخت می‌کند.
از همین الان دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است. برای "استراگون" و آن کل‌کل‌های بی پایان‌مان. برای وقت‌هایی که می‌رفتیم و کتاب سفارش می‌دادیم و این کار ساعت‌ها طول می‌کشید و ما هم از وول خوردن در میان آن همه کتاب، جو گیر می‌شدیم و لذت می‌بردیم. یا برای امیرحسین و صحبت درباره‌ی دردهای مشترک‌مان. یا برای "علی" و ترس و رنج و اضطراب دایمی حیاتش! فقط علی جان لطف کن هر وقت راه‌حلی برای فرار از این‌ها پیدا کردی حتما خبرم کن. راه‌حلی برای فراموشی ترس، برای فراموشی رنج، برای رهایی از اضطراب دایمی حیات... دلم برای همه‌ی این‌ها و خیلی چیزهای دیگر تنگ می‌شود...
احساس غم‌انگیزی است ترک جایی که دوستش داری. جایی که در بین این همه مشکلات جاری و ساری برایم یک پناهگاه بود. چه‌قدر دوست داشتم که این لحظه‌ها برایم استمرار داشته باشد. و اگر بقیه دوستان در هدهد موافق باشند دوست دارم که بگذارند به این حضور مجازی در هدهد دل‌خوش باشم و هر از گاهی چیزکی در این وبلاگ بنویسم! هنوز از تجربه‌ی شش ماه حضورم در هدهد حرف‌هایی برای گفتن دارم که اگر مصایب ِ زیستن دست از سرم بردارند، گاهی آن‌ها را مکتوب خواهم کرد. تا یادم نرفته باید یک تشکر ویژه داشته باشم از "کتابفروشی هدهد" که فرصت تجربه کردن یکی از کارهایی که همیشه به آن علاقه‌مند بودم را به من اعطا کرد. و از همین امروز باید برم سراغ کارهای دیگری که دوست دارم آن‌ها را هم تجربه کنم. کارهایی مثل: نویسندگی و مترجمی و مستندسازی و کارگردانی و کشاورزی! تازه اگر آرزوهای دوران کودکی‌ام را به حساب نیاورم. آرزوهایی مثل: فوتبالیست‌ها شدن و کماندو شدن و سارق مسلح شدن را...

***

روز آخرم در هدهد برایم بسیار خاطره‌انگیز بود. بغضی که دایما گلویم را می فشرد و احساس غریبی که دایما همراهم بود. اصلا نمی توانستم باور کنم که قرار است جایی که پیش از تاسیس و شروع به کار و در مراحل آماده‌سازی آن حضور داشته‌ام را ترک کنم. و مدام خاطرات حضور چند ماهه‌ام در این‌جا مقابل چشمانم رژه می‌رفتند! احساسی به من دست داده بود که تا پیش از این تجربه نکرده بودم. آهنگ "الهه‌ی ناز" بنان را گذاشته بودم و در کتابفروشی قدم می‌زدم. شروع کردم به تمیز و مرتب کردن کتابفروشی. قفسه‌ها را گردگیری کردم و کتاب‌ها را دوباره چیدم. کارهایی که می‌خواستم در این مدت انجام دهم و عقب می‌انداختم را انجام دادم. و چه قدر دلم می‌خواست که آن روز همین‌طور ادامه پیدا کند و تمام نشود. حتی کتابفروشی را دیرتر از روزهای قبل بستم!
اما با همه‌ی اینها زمان می‌گذشت و باید می‌رفتم و بنان همچنان داشت الهه‌ی ناز را می خواند. زیر لب شروع کردم به خواندن:
باز... ای الهه‌ی ناز...
نگاهم به قفسه ها و کتاب ها بود؛
با دل من بساز...
بی اختیار روی کتاب‌ها دست می‌کشیدم؛
کین غم جان‌گداز...
برگشتم و برای آخرین بار کتابفروشی را نگاه کردم؛
برود ز برم...
قطره‌ی اشکی لغزید و افتاد روی پله‌ی کتابفروشی... 


(نوشته شده توسط ولادیمیر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کتابای تازه دارم! کتابای تازه

برخی از کتاب‌هایی که چند روز پیش آوردیم و دلیل انتخاب آن‌ها (2):

- رگتایم (ای. ال. دکتروف. ترجمه دریابندری. نشر خوارزمی) و "پیرمرد و دریا" (ارنست همینگوی. ترجمه دریابندری. نشر خوارزمی): به احترام نجف دریابندری

- وقتی نیچه گریست (اورین یالوم. ترجمه سپیده حبیب. نشر کاروان): به پیشنهاد زهرا موسوی

- دانشنامه سیاسی (داریوش آشوری. نشر مروارید): به پیشنهاد ولادیمیر

- مائو (جانگ چنگ و جان هالیدی. ترجمه بیژن اشتری. نشر ثالث): به پیشنهاد مهرنامه!

- استالین جوان (سایمن سیبیگ مانتیفوری. ترجمه بیژن اشتری. نشر ثالث): به پیشنهاد ولادیمیر

- نمایش‌های ایرانی (صادق عاشورپور. نشر سوره مهر) و "یعقوب ترین یوسف، یوسف‌ترین زلیخا " (سید مهدی شجاعی. نشر سوره مهر): به پیشنهاد ولادیمیر 

- سلاخ خانه شماره 5 (کورت ونه گات. ترجمه ع.ا بهرامی. انتشارات روشنگران و مطالعات زنان) و "زنان برابر چشم انداز رودخانه" (هاینریش بل. ترجمه کامران جمالی. نشر کتاب خورشید): به پیشنهاد همشهری جوان

- مجموعه نسل قلم (زیر نظر خشایار دیهیمی. نشر ماهی): به پیشنهاد علی جاویدان

- دوست بازیافته (فرد اولمن. ترجمه مهدی سحابی. نشر ماهی): به پیشنهاد خودم!

- پستی (محمدرضا کاتب. نشر نیلوفر) و "خرمگس و زن ستیز" (ترجمه حسین یعقوبی. نشر مروارید): به پیشنهاد حامد تأمَلی

- آنجلینای لعنتی (نیازی. نشر چشمه): یک جایی در موردش خوانده بودم!

- میهمانی خداحافظی (میلان کوندرا. ترجمه فروغ پوریاوری. انتشارات روشنگران و مطالعات زنان): به پیشنهاد رضا امیر خانی در کتاب سرلوحه‌ها!

- سعدی از دست خویشتن فریاد (عباس کیارستمی. نشر نیلوفر): دلیلش را یادم نیست!

- خندیدن بدون لهجه (فیروزه جزایری دوما. ترجمه نیلا والا. نشر باغ نو): چون تمام کرده بودیمش!

- نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل احمد (تنظیم مسعود جعفری. نشر نیلوفر): به پیشنهاد ولادیمیر

- تجاوز قانونی (کوبو آبه. ترجمه علی قادری. نشر مروارید): اسمش دامن گیر بود!

- مسیح باز مصلوب (کازانتزاکیس. ترجمه دکتر محمود سلطانیه. نشر جامی): یک نفر در بی آر تی داشت این کتاب را می‌خواند!

- استخوان‌های دوست داشتنی (آلیس زیبولد. ترجمه فریده اشرافی. نشر مروارید): به پیشنهاد سینا صدیق و امیر خالی بند!

و ...

..........................

پ.ن: قرار بود پست جدید را ولادیمیر بنویسد اما ...

پ.ن.ن: ماریو بارگاس یوسا، نویسنده اهل پرو، برنده جایزه نوبل ادبیات شد.

پ.ن.ن.ن: منتظر اتفاق‌های جدید در هدهد باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خونه دار و بچه دار! زنبیل و بردار و بیار!

برخی از کتاب‌هایی که دو روز پیش آوردیم و دلیل انتخاب آن‌ها:

- آخر بازی و در انتظار گودو (دو نمایشنامه معروف از ساموئل بکت، ترجمه بهروز حاج محمدی. انتشارات ققنوس): به خاطر ولادیمیر و استراگون!

- ادیسه، انه اید و ایلیاد (ترجمه میر جلال الدین کزازی. نشر مرکز): به پیشنهاد علی (همان علی معروف!)

- "تارک دنیا مورد نیاز است" (میک جکسون. ترجمه: گلاره اسدی. نشر چشمه). به پیشنهاد حامد تأمّلی

- "بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه (ترجمه ابولحسن نجفی. نشر نیلوفر) به پیشنهاد کسی که اسمش را داخل دفتر پیشنهادها ننوشته بود!

- "خداحافظ گری کوپر" (رومن گاری. ترجمه سرش حبیبی. نشر نیلوفر) و "اگنس" (پتر اشتام. ترجمه محمود حسینی زاد. نشر افق) و "درخت مار" (اووه تیم. ترجمه امید اجتماعی جندقی. نشر افق): به پیشنهاد نشریه همشهری جوان! 

- "احمد شاه مسعود" (شکیبا هاشمی و ماری فرانسوا کولومبانی. ترجمه، افسر افشاری. نشر مرکز). به پیشنهاد ولادیمیر 

- "کافه زیر دریا" (استفانو بننی. ترجمه رضا قیصریه. نشر کتاب خورشید) : به پیشنهاد safzav! برای این‌که اگر موردی مشابه پست "به سراغ ما اگر ..." پیدا شد این کتاب را معرفی کنم!

- "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" (هاروکی موراکامی. ترجمه محمود مرادی. نشر ثالث): از آن اسم‌هایی است که جان می‌دهد توی ویترین باشد! بماند که الان دور دور موراکامی است.

-  "پله پله تا ملاقات خدا" و دو "قرن سکوت": به احترام عبدالحسین زرین کوب.

- "خاطرات پس از مرگ" (ماشادو آسیس. ترجمه عبدالله کوثری. نشر مروارید). به پیشنهاد سمیه

- "پس از تاریکی" (هاروکی موراکامی. ترجمه مهدی غبرایی. نشر کتاب سرای نیک). به دلیل این که الان دور دور...!

- "نارتسیس و گلدموند" (هرمان هسه. ترجمه سروش حبیبی. نشر چشمه) به احترام سروش حبیبی!

- "ناتوردشت" (جی.دی. سلینجر. ترجمه ابولحسن نجفی. نشر نیلا) بدون شرح!

- "اختراع انزوا" (پل استر. ترجمه بابک تبرایی. نشر افق) و "بخور و نمیر" (پل استر. ترجمه مهسا ملک مرزبان. نشر افق): به پیشنهاد داوود زادمهر

- "تاسیان" (مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج. نشر کارنامه)  و  "دوباره از همان خیابان‌ها" (بیژن نجدی. نشر مرکز). به خاطر حس هم ولایتی بودن!! ؛)

- "آن‌ها مشغول مردن‌اند!" (گزیده شعر های آن سکستون. ترجمه سینا کمال آبادی و محسن ابوالحسنی. نشر چشمه) و "خاطره‌ای در درونم است." (گزیده شعر آنا آخماتوا. ترجمه احمد پوری. نشر چشمه): یه کسی، یه زمانی، یه جایی، این کتاب رو به من پیشنهاد داد! 

 - "هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه!" (ناظم حکمت. ترجمه احمد پوری. نشر چشمه) به احترام احمد پوری!

-  "از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم؟" (هاروکی موراکامی. ترجمه مجتبی ویسی. نشر چشمه): یک اتوبیوگرافی است که چاپ اولش چند هفته‌یِ پیش آمد و بلافاصله تمام شد و چند روزی است که چاپ دومش آمده. بماند که حالا دور دور ...!

.....................

پ.ن: این لیست ادامه دارد.

پ.ن.ن: چند روز پیش خبرهای بدی از ولادیمیر شنیدم. امیدوارم که صحت نداشته باشد و اشکال از فرستنده باشد!

پ.ن.ن.ن: همین الان که داشتم "پ.ن.ن" بالایی را می‌نوشتم یک نفر به داخل مغازه آمد و کتاب "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" را خرید. گفتم که اسمش جان می‌دهد ... ؛)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دلتنگی‏های کتابفروش خیابان ادوارد براون

کتابفروشی هدهدیادم می‌آید سال گذشته در ایام برگزاری نمایشگاه مطبوعات، زمانی که در یک سایت فرهنگی دبیر سرویس بودم، در یکی از روزهایی که از نمایشگاه برمی‌گشتم، داشتم با خودم خلوت می‌کردم درباره‌ی وضعیت کار و روزنامه‌نگاری و مطبوعات و غیره که به این نتیجه رسیدم باید هرچه سریع‌تر برای مدت نامعلومی روزنامه‌نگاری را کنار بگذارم و کار دیگری را انتخاب کنم. مخصوصا بعد از اتفاقات غم‌انگیزی که در نمایشگاه رخ داده بود و فضای حاکم بر کشور برای جوان نازک‌دلی مثل من اصلا مساعد نبود. علاوه بر این‌که مجبور باشی در چنین شرایطی روزنامه‌نگاری کنی آن هم در زمانی که تمام حوزه‌ها به سیاست ملوث شده بودند. و برای من که دغدغه‌ی اصلی‌ام فرهنگ بود، ادامه دادن در چنین شرایطی عملا امکان‌پذیر نبود. سیاست؛ یکه‌تاز فضای مطبوعات کشور شده بود و دیگر حوزه‌ها به حاشیه رفته بودند. حتی در خاطرم هست که وقتی از چند تن از مسئولان، برای یک موضوع "فرهنگی" وقت مصاحبه می‌خواستیم، وقتی موضوع مصاحبه را جویا می‌شدند و مسئله مورد بحث را در زیر مجموعه‌ی فرهنگ می‌دیدند، عنوان می‌کردند که اکنون زمان مناسبی برای مصاحبه در باب چنین موضوعی نیست. که البته حق هم داشتند. الان که برمی‌گردم به آن روزها، می‌بینم در چنان شرایط متشنجی ایده‌ی مصاحبه کردن درباره‌ی یک موضوع فرهنگی بسیار ساده‌انگارانه بود.

بگذریم. داشتم می‌گفتم که مشغول خلوت کردن با خودم بودم درباره‏ی شغل و کار و این‌جور چیزها. در حال فکر کردن به همین موضوعات بودم که جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد و به خودم گفتم چه خوب می‌شد اگر مدتی کار در یک کتابفروشی را تجربه کنم و بعد از آن هم هرچه جست‌وجو کردم به گزینه‌ی بهتری نرسیدم. روزنامه‌نگاری را کنار گذاشتم و دوباره برای مدتی به ایام ناخوش بی‌کاری بازگشتم. و قصه‌ی قدیمی شب‌ها بیدار ماندن تا طلوع آفتاب و روزها خوابیدن تا لنگ ظهر برایم تکرار شد. در همان ایام که هر از گاهی از خانه بیرون می‌زدم همیشه مسیر برگشتم را جوری تنظیم می‌کردم که از خیابان انقلاب بگذرم. ایستگاه بی‏.آر.تی چهارراه ولیعصر پیاده می‌شدم و بعد از یک‌بار طواف مجموعه‌ی تئاتر شهر تا میدان انقلاب را پیاده می‌رفتم و گشتی در میان کتابفروشی‌هایی که در طول مسیرم بود می‌زدم. و این پرسه‌زنی‌های در میان کتابفروشی‌ها، چندباری در هفته برای من تکرار می‌شد.
خلاصه کنم که سخن به درازا نکشد! در یک صبح دل‌انگیز اردیبهشتی در فصل بهار، چشمانم را که باز کردم خودم را در یک کتابفروشی کوچک و نقلی دیدم. اما این بار نه به عنوان یک بازدیدکننده و یا خریدار. بلکه به عنوان یک کتابفروش! جدی جدی کتابفروش شده بودم و این مسئله اندکی قلقلکم می‌داد! با همکار دوست‌داشتنی‌ام که در این وبلاگ با اسم "استراگون" می‌نویسد کار را در کتابفروشی هدهد شروع کردیم. آن اوایل اوضاع کارمان اصلا مثل الان نبود. شاید تعداد کتاب‌های‌مان یک‌سوم کتاب‌های فعلی بود و ما هم هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشتیم. فصل خوبی هم برای شروع نبود. اردیبهشت بود و نمایشگاه بین‌المللی کتاب هم هم‌زمان برگزار می‌شد و طبیعتا فصل کسادی کتابفروشی‌ها بود. و همان‌طور که اشاره کردم هیچ کدام از ما هم تا قبل از این تجربه کار کردن در کتابفروشی را نداشتیم. ما بودیم و یک کتابفروشی و معضلی به نام "اداره کردن" آن. حتی درست و حسابی نمی‌دانستیم باید از کجا کتاب بیاوریم برای فروش. شاید یک ماه طول کشید تا بفهمیم کتاب جدید هم باید بیاوریم و تعداد کتاب‌های چاپ شده در بازار تا ابد قرار نیست همین چند عنوان کتابی که در قفسه‌ها چیده‌ایم باشد و غافل از این بودیم که نویسنده‌ها هنوز هر از گاهی کتاب می‌نویسند و مترجم‌ها ترجمه می‌کنند و ناشران هم چاپ می‌کنند و این ما هستیم که باید بفروشیم. که البته این قسمت آخرش را به کل فراموش کرده بودیم!
روزها می‌گذشت و ما هم باتجربه‌تر می‌شدیم. اما زمان امتحانات دانشگاه شده بود و دیگر کسی وقت خواندن کتاب نداشت. ایام به کام دفاتر فنی شده بود که مرتب جزوات دانشگاهی را برای شب‌های امتحان کپی می‌کردند. امتحانات دانشگاه هم که تمام شد خوردیم به تعطیلات تابستان! روزهای گرم تابستان برای ما اصلا خوب نبود. بعضی از روزها انگار که در خیابان ادوارد براون طاعون آمده باشد اصلا کسی از این خیابان عبور نمی‌کرد! شده بودیم مصداق عینی ضرب‌المثل "علی مانده و حوضش!" خلاصه این روزها اگر کسی بخواهد انشایی بنویسم درباره‌ی این‌که "تابستان خود را چگونه گذراندید؟" حتما برایش خواهم نوشت که تابستان دلگیری داشتیم!
روزهای گرم و خلوت کتابفروشی هدهد در تابستان فرصت خوبی بود برای فکر کردن به جایگاه کتاب در این مملکت! همین چند روز پیش بود که با یکی از مشتریان هدهد بحث‌مان درباره‌ی همین موضوع گل انداخته بود. بنده‌ی خدا نمی‌دانست این جوانک کتابفروش چه دل پری دارد و الا مطمئنم که نمی‌پرسید: "اوضاع کاری شما چطور است؟" چرا که همانا پرسیدن این سوال، کلید گشودن صندوقچه‌ی حرف‌های نگفته‌ی من بود. برایش توضیح دادم که کم‌کم شغل کتابفروشی باید از میان شغل‌های موجود در این مملکت حذف شود. چرا که تعداد کتابخوان‌ها روزبه‌روز آب می‌رود و همان که سالی یک‌بار نمایشگاه کتاب برگزار کنیم کافی است و دل‌مان به این خوش باشد که در طی برگزاری ده روز نمایشگاه کتاب، دو سه میلیون نفر از این نمایشگاه بازدید کرده‌اند و تعداد عنوان کتاب‌های این نمایشگاه فلان قدر از نمایشگاه سال قبل بیشتر شده. و به بهتر است که به جای همه‌ی کتابفروشی‌ها، فست‌‌فود و کافی‌شاپ باز کنیم. چون که اکثریت قریب به اتفاق ما با خاطری آسوده حاضریم ده‌ها هزار تومان را در هفته پول کافه و فست‌فود بدهیم اما برای سه هزار تومان هزینه کردن برای یک جلد کتاب تردید می‌کنیم و اوضاع مالی‌مان را سبک و سنگین می‌کنیم و از چند نفر مشاوره‏ می‌گیریم و دست آخر هم اگر با هزار اما و اگر و شاید کتاب را خریدیم، بار دیگر که مسیرمان به کتابفروشی مربوطه افتاد با نیش و طعنه و کنایه به او می‌فهمانیم که فلان فلان شده این چه کتابی بود که به من دادی؟! برایش توضیح دادم که چند وقت پیش جوانی به سن و سال خودم آمده بود کتابفروشی و بعد از پیدا کردن کتاب مورد نظرش، گفت ترجیح می‌دهد پولش را برای خرید یک پاکت سیگار هزینه کند. برایش توضیح دادم جوان دیگری آمد و بود و می‌گفت: "دیگر اجازه نمی‌دهند توی این مملکت کتاب چاپ شود" و من اسم هر کتاب خوبی که در بازار موجود است را گفتم و او شانه‌اش را بالا می‌انداخت به این نشانه که: "نخوانده‌ام!"  مشتری محترم‌مان که با نگاهی بهت‌زده و متعجب به من خیره شده بود، آهی کشید و گفت: "بله، ملت ما به کتاب خواندن علاقه‌ای ندارند."
بگذریم. داشتم می‌گفتم هدهد در تابستانی که گذشت روزهای آرامی را از سر گذراند. حالا چند روزی است که از مهر می‌گذرد. ترم جدید دانشگاه شروع شده و رفت و آمد در خیابان ادوارد براون جان تازه‌ای گرفته. (گفتم در ادوارد براون، نگفتم در کتابفروشی هدهد!) دو سه روز پیش بود که با استراگون نشسته بودیم و می‌گفتیم همین که رفت و آمدها در کوچه بیشتر شده و دوستان‌مان برای دقایقی به دیدن‌مان می‌آیند برای‌مان کافی است. در مدت این پنج ماه آن‌قدر فروش پر نوسانی داشته‌ایم که دیگر خیلی به میزان فروش فکر نمی‌کنیم! از فروش هزار تومان در یک روز داشته‌ایم تا فروش صد و پنجاه هزار تومان. فعلا بیشتر به این فکر می‌کنیم که ایده‌های‌مان را عملی کنیم و کارمان را به بهترین شکل ممکن انجام بدهیم. بساط چای‌مان را هم دوباره راه انداخته‌ایم. علی هم مرتب به‌مان سر می‌زند. و ملالی نیست جز دوری شما! شما هم دعا کنید که دوام بیاوریم...

*عنوان این یادداشت برگرفته از کتابی است از جی دی سلینجر به نام: دلتنگی‏‏های نقاش خیابان چهل و هشتم

(نوشته شده توسط ولادیمیر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

اندر مصایب فروختن یک کتاب!


سهراب سپهری

چند روز پیش من و یک نفر که اسمش را نمی‌برم! در کتاب فروشی مشغول خوردن چای بودیم که پسر جوانی حدودا بیست و پنج ساله، وارد مغازه شد. به سرعت، ته استکان چای را بالا کشیدم و گفتم: کمکی از دست من بر می‌آید؟

 کمی مکث کرد و به آرامی و با تردید گفت: حافیظ؟!
کسی که اسمش را نمی‌برم! کلی ذوق کرد و گفت: where are u from?!o  
پسر جوان لبخندی زد و گفت: German
بعد از رد و بدل شدن چند دیالوگ دیگر، فهمیدیم که اسمش هلموت است و در آلمان داروسازی خوانده و ...
متاسفانه کتابی از حافظ نداشتیم :(
گفتم: just حافظ!
گفت: فردوس! سعدی poem!
از فردوسی و سعدی هم کتابی نداشتیم! نگاهی به کتاب‌های شعر کردم و کتاب شعر دو زبانه ‌‌یِ شکسپیر را از قفسه درآوردم و  نشانش دادم. روی زبان انگلیسی آن هم تاکید کردم.
گفت: فارسی
با کمک کسی که اسمش را نمی‌برم! فهمیدیم که با یک خانم محترم! ایرانی دوست شده و آن خانم محترم به شعر علاقه‌مند است.
به صورت دست و پا شکسته گفتم: just old poem آیا؟!
با تکان دادن سر به من فهماند که فرق چندانی برایش نمی‌کند. کتاب شعر زمانِ نیما یوشیج را از قفسه بیرون آوردم و گفتم: father of new poem in iran!
با دست سرش را خاراند و گفت: father!!
کسی که اسمش را نمی‌برم، شعر زمان اخوان ثالث را از قفسه بیرون آورد و به هلموت داد. من توضیح دادم که اخوان continue دهنده‌یِ همان father است! و بسیار famous  و good می‌باشد و...
هلموت کتاب را گرفت و نگاهی کرد. سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: ?How much
قیمتش 5500 تومان بود. هلموت یک تراول پنجاه‌هزار تومانی به من داد. داشتم بقیه پولش را می‌دادم که علی وارد شد. (مراجعه شود به پست طبل حلبی) وقتی ماجرا را فهمید کلی ذوق زده شد و گفت: چرا اخوان ثالث؟ بهتر است یک کتاب شعر عاشقانه پیشنهاد بدهیم. با حرکات سر و دست به هلموت گفت دست نگه دارد!
هلموت با تعجب به او و سپس به من نگاه کرد. علی با هیجان گفت: سهراب! از سهراب چیزی نداری؟ هشت کتاب! هشت کتاب خیلی خوب است.
من سعی کردم به هلموت توضیح بدهم که علی می‌گوید برای هدیه به یک دوست محترم خانم poem lovely بهتر است. اما کسی که اسمش را نمی‌برم! به شدت از اخوان دفاع کرد و برای هلموت توضیح داد که  poemهای اخوان Social است و...

من برای این‌‎که قائله را بخوابانم گفتم: مشیری چه طور است؟ هم Social است هم !Lovely. علی گفت: برای یک خانم محترم مسایل اجتماعی به چه درد می‌خورد؟ رو به هلموت کرد و گفت: lovely بهتر است!. کسی که اسمش را نمی‌برم، از این‌که می‌شنید "مسایل اجتماعی به درد یک خانم محترم نمی‌خورد" چندان خوشحال نشد و با قیافه‌ای حق به جانب از هلموت پرسید: Do you like lovely poem? هلموت هم نامردی نکرد و قیافه‌اش را در هم کرد و انگار که از خوردن دارویی تلخ، حالش به هم خورده باشد، زبانش را بیرون آورد! در این هنگام جیغ پیروزی کسی که اسمش را نمی‌برم! در فضا طنین انداز شد و علی هم ترجیح داد دیگر کتابی پیشنهاد نکند.
سرانجام پس از بحث و بررسی‌های فراوان، من موفق شدم یک کتاب بفروشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

باغبان جهنم

شعر

مثل درخت سیب است

از بهشت رسیده

میوه‌های حرام می‌دهد.

......................................

تور پوسیده

تاب این‌همه صید را نداشت

باید عوضش می‌کردیم

نخ نما شده بود زندگی.

........................................

نمی‌داند به قربانگاه می‌رود

گوسفندی

که از پی کودکان می‌دود

که عقب نماند.

....................................

پروردگارا

گریه مکن

درست می‌شود

اینان پیامبران شما نیستند

پیامبران شما

کتاب‌هایشان را خمیر کرده‌اند

و بر سر بازار

کاغذ می‌فروشند.

شمس لنگرودی

از کتاب "باغبان جهنم"ه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

گذری بر لوطی‏های هدهد!

یکی از نکته ‏های بسیار جالبی که در بیشتر روزها در هدهد برای ما اتفاق می‏افتد، آشنایی و برخورد با آدم‏های مختلف است. به غیر از دوستانی که به طور ثابت و همیشگی در هدهد مهمان ما هستند، افرادی هم هستند که شاید فقط یک بار برای همیشه مسیرشان به کتابفروشی کوچک ما بیفتد و دیگر هیچ وقت فرصت دیدار مجدد با آن‏ها به ما دست ندهد! آدم‏هایی با روحیات متفاوت که هر کدام‏شان در دنیای متفاوتی زندگی می‏کنند و برای دقایقی هرچند خیلی کوتاه و زودگذر ما را به دنیای خودشان می‏برند.

که البته همین یک دیدار، آن هم در لحظه‌‏های بسیار کوتاه آن‏قدر جالب و قابل توجه است که شاید هرگز فراموش نشوند و به خاطره‏ای به یادماندنی تبدیل شوند. ماجرایی که قرار است تعریف کنم شرح یکی از همین برخوردهاست که همین چند روز پیش برای من اتفاق افتاد.
توی کتابفروشی پشت میز نشسته بودم و داشتم مطالعه می‏‌کردم که صدای سلام کردن یکی از مشتری‏‌ها توجهم را جلب کرد:
- سام علیک!
از طرز سلام کردنش تعجب کردم و سرم را بلند کردم تا چهره‏اش را ببینم. موهای کوتاهی داشت، با خط ریشی بلند و کمی هم ته ریش. دست هایش را هم به شکل پرانتزی نگه داشته بود. پیش خودم گفتم که حتما آمده آدرس جایی را بپرسد. توی همین فکر بودم که گفت:
- داآش، میشه یه نظر کتاباتونُ ببینم؟!
و بدون این‏که منتظر شنیدن جواب باشد شروع کرد به برانداز کردن کتاب‏ها. قفسه‏ها را تندتند از نظر می‏گذراند و دوباره از من پرسید:
- داآش... (مکث تقریبا طولانی مدتی کرد و ادامه داد) این کتاب گذری بر لوطی‏های تهرونُ نداری؟
کتاب را نداشتیم اما اسم کتاب، غافلگیرم کرده بود و یه کمی هم خنده‏ام گرفته بود. توی همین حس و حال گفتم که کتاب را نداریم. پوزخندی زد و گفت:
- اصّن تا حالا اسمشُ شنفته بودی؟!
اسم کتاب را نشنیده بودم اما برای این‏که چیزی گفته باشم پرسیدم: احیانا اسم نویسنده‏اش مرتضی احمدی نویسنده کتاب‏های "فرهنگ اصطلاحات بروبچه‏ های تهرون" و "پرسه در احوالات ترون و ترونیا" نیست؟ که گقت:
-ایول! اسم نویسنده‏‌شم که بلتی!
و بعد برای دقایقی با انگشتانش روی میز ضرب گرفت و لحظاتی بعد به سمت در خروجی حرکت کرد.
قبل از این‏که کتابفروشی را ترک کند، گفت:
- داآش؛ دمت گرم! ما رفتیم! زت زیاد!
من هم گفتم:
-قربون داآش!!!

(نوشته شده توسط ولادیمیر)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...