چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۵ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

دکتر قریب

هر روز صبح مسیری تکراری را می‌روم و شب از همان مسیر برمی‌گردم. چند روزی است که هر روز صبح در مسیر عبورم این صحنه را می‌بینم و بی ‌اختیار تصویر شب قبل جلوی چشمانم ظاهر می‌شود. غصه‌ام می‌گیرد و به فکر فرو می‌روم. چه‌کار باید بکنم؟ چه کاری می‌توانم بکنم؟! چه کسی مقصر است؟ و... سعی می‌کنم فکرم را منحرف کنم. جایگاه اجتماعی‌ام را به خودم یادآور می‌شوم. تو یک کتاب‌فروش ساده‌ای، با تمام مشکلاتی که قشر متوسط (وحتی نا متوسط!) با آن دست به گریبانند؛ قسط ماهانه، قبض آب و برقِ بدون یارانه، بدهی‌های جامانده، حقوق عقب مانده، خوردن شام دو شب مانده! و ...

اتوبوس بی آر تی جلوی ایستگاه «دکتر قریب» می‌ایستد و من با فشار جمعیت داخل می‌شوم. فحش‌ها و فشارها افکارم را پریشان می‌کنند. حالا همه‌یِ فکرم مشغول پیدا کردن جایی برای نشستن می‌شود.

یک روز سرد زمستان
یک شب افکارم رهایم نمی‌کند. تصمیم می‌گیرم از آن‌ها عکس بگیرم و جایی بنویسم. شاید آرام‌تر شوم، اما می‌ترسم. از دوربین به دست گرفتن در خیابان‌های تاریک تهران می‌ترسم.
شب بعدش دلم را به دریا می‌زنم و دوربینم را از انزوای ناخواسته‌اش خارج می‌کنم. اما دیر به مقصد می‌رسم. آن‌ها رفته‌اند.

کارتن خواب

شبِ بعد کمی زودتر شال و کلاه می‌کنم و به همان جای همیشگی می‌روم. مرد روی سکوی سنگی نشسته و سیگار می‌کشد. دوربینم canon powershot sx 10 است. ایزویش از 400 که می‌گذرد، عکس‌ها گرین می‌دهند. اما چاره‌ای ندارم. ایزو را روی 1600 می‌گذارم.

به علت نور کم، سرعتِ شاتر خیلی پایین است و با کوچک‌ترین لرزشی ممکن است عکس‌ تار شود. نفسم را حبس می‌کنم و شاتر را فشار می‌دهم.

دی ماه 1389
مدام می‌ترسیدم کسی از پشت سر بیاید و دست بگذارد روی شانه‌ام و بگوید «داری چه غلطی می‌کنی؟ از چی عکس می‌گیری؟»  آن قدر توهم این ترس را زده بودم که وقتی پلیس راهنمایی و رانندگی آمد تا خودش را کنار آتش گرم کند، خودم را پشت یک سمند سفید پنهان کردم.

کودکان کار
اما چیزی که هر شب با دیدن آن به فکر فرو می‌روم و غمگینم می‌کند، آن مرد نشسته در سرما نیست، این کودک است.

مرد از شدت سرما کنار آتش نشسته و سیگارش را دود می‌کند. کودک گل می‌فروشد و پولش را برای مرد می‌آورد تا احتمالا صرف خرید مخدراتش کند. شاید شما هم مواردی مشابهِ این صحنه را بارها و بارها دیده باشید. انگار که دیگر دیدنشان عادی شده است. مشکل من همین عادی شدن دیدن رنج‌هاست...

کودک کار
چراغ سبز می‌شود. ماشین‌ها به راهشان ادامه می‌دهند. پسر می‌دود تا خودش را به گرمای آتش برساند. هوا بس ناجوانمردانه سرد است.

عکس تار
مرد پول را از پسر می‌گیرد. ناگهان متوجه من می‌شود. با عصبانیت تهدید می‌کند که دارم چه غلطی می‌کنم؟ دستم می‌لرزد و عکس تار می‌شود. به سرعت دوربینم را جمع می‌کنم و از آن‌جا دور می‌شوم.  

توی راه مدام به آن کودک فکر می‌کنم. به دردهایش، به دنیای کوچکش، به آرزوهایش، به آینده‎‌اش.
آیا این همان کودکی نیست که فردا به جرم قتل و تجاوز، اعدامش می‌کنیم؟ آیا این همان کودکی نیست که فردا به عنوان اراذل و اوباش آفتابه به گردنش می‌اندازیم و با غرور دور شهر می‌گردانیم؟!  
چه‌ قدر این کودک حق انتخاب داشته است؟ در خطاهای آینده‌اش چه قدر مقصر است؟ ما چه قدر مقصریم؟ چه قدر جا... ؟!

انگار باز هم جایگاه اجتماعی‌ام را گم کرده‌ام. پس این پست را با پیشنهاد خواندن یک کتاب به پایان می‌رسانم.
«درخت زیبای من» نوشته‌یِ ژوزه مائور ده واسکونسلوس. ترجمه‌یِ قاسم صنوعی. نشرِ راه مانا. قیمت 5600 تومان!

...........................

پ.ن: سه سال پیش هم در مورد بچه‌های میدان والفجر کرج مطلب مشابهی نوشتم که یکی از دوستانم در وبلاگش آن را منتشر کرد. می‌توانید آن مطلب را از اینجا بخوانید.

پ.ن.ن: تشکر فراوان از علی به خاطر قالب زیبایی که برای وبلاگ ما طراحی کرد و همچنین به خاطر توصیه‌های بسیار خوبش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

پرسه در حوالی زندگی

این مرد ترانه دارد جیب های این مرد پر از شادی است چرا کسی نمیخندد؟ این مرد آواز دارد و دقیقه های سکر آور و کلمات نازنین و صداهای بهشتی چرا کسی نمیرقصد؟ اگر گلوی این مرد پر از واژه های رنگی است و دست هاش پر از ملودی های رنگارنگ: آبی، سبز، سرخ، چرا همه زل زده ایم به دوردست؟ چرا چشم های ما خیس است؟ متن و عکس از کتاب: پرسه در حوالی زندگی، روایت: مصطفی مستور، انتخاب عکس: کیارنگ علایی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

قوانین مورفی در کتابفروشی هدهد


1. اگر این امکان وجود داشته باشد که کلید کتابفروشی را در خانه جا بگذارید حتما این اتفاق می افتد.
2. کتابی که بد است ولی خوب می فروشد حتما کتاب خوبی است.
3. شما بروس لی نیستید.
4. وقتی به شخصی کتابی را پیشنهاد می کنید که فکر می کنید اسمش به عقل جن هم نمی رسد آن شخص حتما آن کتاب را خوانده است.
5. زمان کندتر از آنی که به نظر می رسد می گذرد.
6. شما شتر نیستید پس سعی کنید غذا بخورید.
7. اگر فکر کرده اید می توانید همه ی مدتی را که در کتابفروشی هستید کتاب بخوانید کور خوانده اید.
8. وقتی در یک روز کاملا خلوت در کتابفروشی ناهار می خورید ناگهان همه می خواهند از شما کتاب بخرند.
9. حق همیشه ی خدا با مشتری است حتی اگر لازم باشد برای تحقق آن آسمان به زمین بیاید.
10. تعداد مشتری ها رابطه ی عکس دارد با تعداد استکان های شسته شده.
11. بهترین ایده های شما همیشه از جانب دیگران دزدی تلقی می شود پس سعی کنید ایده ی جدیدی ارائه ندهید.
12. اگر به مشتری ای که در حال بیرون رفتن از کتابفروشی است بگویید مواظب سرش باشد حتما خواهد گفت: "هه هه....آره می دونم"
13. گلچین روزگار به طرز عجیبی نمونه است. (روی صحبت با ولادیمیر بود!)
14. کلاغ ها در داستان های ایرانی هیچوقت به خانه نمی رسند.

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

چند خاطره‌یِ پراکنده

خانم دالووی

با ولادیمیر نشسته‌ایم گوشه‌یِ کتاب فروشی و گپ می‌زنیم. حوالی غروب است و خیابان خلوت. خانم جوانی حدودن شصت ساله! پشت ویترین ایستاده و به کتاب‌ها نگاه می‌کند. بعد از چند دقیقه سرش را جلوی در می‌آورد (انگار حوصله‌یِ داخل آمدن ندارد) و می‌پرسد: "آقا فقط کتاب دار‌ین؟" نمی‌دانم چه شد که گفتم: "نه، جینگول هم داریم!" 

ولادیمیر خنده‌اش گرفته بود. خانم با تعجب پرسید: "جینگول؟!!" من هم انگار که "جینگول" یک اصطلاح عادی و رایج است، با اعتماد به نفس گفتم "آره جینگول دیگه. همین‌هایی که روی طاقچه چیدیم." و به طرف قاب عکس‌های چوبی و کاشی‌ها و آویزهای سفالی اشاره کردم. خانم نگاهی به محتویات روی طاقچه و بعد نگاهی همراه با تعجب و تاسف (از آن نگاه‌هایی که انگار می‌گویند، خدا شفات بده!) به ما انداخت و رفت.

................................

اولین باری است که به مغازه‌یِ ما می‌آید. می‌خواهد برای دوستش کتاب بخرد. از من برای پیشنهاد کتابِ خوب کمک می‌خواهد. سن زیادی ندارد. به نظرم دانشجوی سال اولی می‌رسد. توضیح می‌دهد کتابی که نگاه مثبت داشته باشد و به آدم روحیه بدهد. ترجیحن ایرانی باشد. به سمت قفسه‌یِ ادبیات ایرانی می‌روم. "روی ماه خداوند را ببوسِ" مستور را پیشنهاد می‌کنم، بعدش "این مردم نازنینِ" رضا کیانیان، بعدش "خندیدن بدون لهجه" فیروزه جزایری دوما، بعدش کتاب‌های نادر ابراهیمی و ... همچنان که در حال معرفی کردن هستم می‌گوید. صدایش را از پشت سرم میشنوم  "همین خوب است برش میدارم." با تعجب به خودش و کتاب نگاه می‌کنم. پول را می‌گیرم. از راهنمایی‌هایم تشکر می‌کند و می‌رود. اسم کتاب را در دفتر فروش وارد می‌کنم. "گور به گور" ویلیام فاکنر!

..............................

چند دختر جوان پشت ویترین هستند مدام از دیدن کتاب‌های پشت ویترین ذوق می‌کنند. من هم یواشکی گوش می‌کنم تا ببینم از چه نوع کتاب‌هایی خوششان می‌آید که وقتی داخل آمدند شبیه همان کتاب‌ها را پیشنهاد کنم.

- وای مریم "غرور و تعصب" چند سال پیش خوندمش، خیلی خوبه!

- ببین "باباگوریو" رو هم دارن!

- زهرا "خانوم دالوی" رو خوندی؟

- نه

- منم نخوندم ولی تعریفش رو خیلی شنیدم.

- آره توی فیلم "ساعت‌ها" هم در موردش خیلی حرف می‌زنن. بریم بخریمش

دو نفری که این دیالوگ آخری را می‌گویند به طرف در می‌آیند. ناگهان نفر سوم می‌گوید: فکر کنم کتابخونه این کتاب رو داشته باشه. هر سه از این ایده استقبال می‌کنند و شادمانه به سمت کتابخانه حرکت می‌‌کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

ابداع مورل

"کتاب ابداع مورل ژانر جدیدی را وارد سرزمین و زبان ما کرده است... قرار دادن آن در ردیف آثار کامل، نه اغراق است و نه سخنی ناسنجیده."
این جمله‌ها را خورخه لوییس بورخس در وصف کتاب دوست دیرینه‌اش "آدولفو لویی کاساراس" گفته است. البته کاساراس هم نامردی نکرده و این کتاب را به بورخس تقدیم کرده است. شاید چیزی که بورخس آن را ژانر جدید می‌خواند، همان "رئال جادویی" باشد که در آثار نویسندگان دیگر آمریکای لاتین، مانند مارکز، ژوزه ساراماگو و ... نیز دیده می‌شود. یعنی داستان خیالی خود را به گونه‌ای تعریف می‌کنند که کاملا واقعی به نظر می‌رسد. انگار که ممکن است همین فردا همه‌ی شهر به کوری سفید مبتلا شوند و یا دانشمندی موفق شود ابداعی مشابه مورل انجام دهد.

"ابداع مورل" داستان مردی فراری است که به جزیره‌ای ناشناخته و مرموز پناه می‌برد. کتاب این‌گونه شروع می‌شود:
"امروز ساعاتی قبل از سپیده، معجزه‌ای در این جزیره رخ داد: تابستان زودتر از موعد مقرر سر رسید. رختخوابم را بیرون بردم، کنار استخر، ولی از آن‌جایی که خوابیدن ممکن نبود، توی آب رفتم و مدتی طولانی همان جا ماندم. هوا آن قدر گرم بود که دو سه دقیقه بعد از خارج شدن از استخر عرق از سر و بدنم سرازیر می‌شد. چیزی به سپیده دم نمانده بود که با صدای یک گرامافون از خواب بیدار شدم و ... "

‌جمله‌ای از کتاب:
من به درک نرسیدم مگر با غلبه بر نگرش قبلی ذهنم، با این خصوصیات:
   1. یاس و نومیدی؛
   2. احساس حاکی از ایفای نقش دوگانه: هم بازیگر و هم تماشاچی

ابداع مورل
نویسنده: آدولفو لویی کاساراس
مترجم: مجتبی ویسی
نشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۸۹



پ.ن: قابل توجه کسانی که سریال لاست (گمشدگان) را دیده‌اند، کتابی که ساویر در این سریال می‌خواند نیز "ابداع مورل" بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...