چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز سیاه» ثبت شده است

پاکون

پاکونپاکون

ماجراهای کتاب در منطقه‌ی کوچکی به اسم «پاکون» در ایرلند اتفاق می‌افتد. پس از پایان جنگ داخلی، کمیته‌ی تعیین مرز پس از مدت‌ها تلاش، بخش کوچکی از مرز جدید را تعیین نکرده‌اند. سرانجام به این نتیجه می‌رسند که نماینده‌ی هر کدام از طرفینِ جنگ، به یک مداد قرمز چنگ بیندازند و بکشند تا مرز مشخص شود. با این روش مرز جدید از میان پاکون عبور می‌کند و مشکلات زیادی را به وجود می‌آورد.

برخی از جملات کتاب

- بعد هم دلش ضعف رفت و موقع افتادن چنگ زد به پاهای مرد پلیس و شلوار او را پایین کشید. حالا، چه کسی فکرش را می‌کرد که پاسبانی از نخ سبز گره‌دار به عنوان کش جوراب استفاده کند و روی زانوهایش تصاویری به شکل لنگرِ سرخ خالکوبی کرده باشد؟ آه، بله،‌ایرلند هنوز هم سرزمین رازها به شمار می‌رود. (ص 83)

- «ولی خانم دونن، صرفِ اینکه شوهرتون رو دوست ندارین دلیل موجهی برای جدا شدن از اون نیس.»

زن هم گفته بود: «خب، پس یکی دو تا پیشنهاد بدین.»

«تا به حال شما رو کتک زده؟»

«نه، اگه این کارو می‌کرد می‌کشتمش.»

«تا به حال با بچه‌ها بدرفتاری کرده؟»

«ابدا.»

«خب تا حالا پیش اومده که شما رو بی‌پول گذاشته باشه؟»

«نه، هر جمعه سرِ وقت.»

«پس این طور...» مشاور به فکر فرو رفته بود. بعد یک دفعه گفته بود: «آها، صبر کن ببینم. خوب فکر کنین خانم دونن، آیا تا به حال به شما خیانت کرده؟»

چهره‌ی زن باز شده بود: «خدای من، به گمونم گیرش انداختیم، یقین دارم که اون پدر بچه‌ی آخر من نبوده!» (ص 78)

- مشکل انسان فقط در این بود که حتی در موقع شادی هم قدر آن را نمی‌دانست. (ص 96)

- یک بطری شرابِ غیرمتبرکِ‌ عشای ربانی را از توی گنجه بیرون کشید و در تلاش برای تلفظ صحیح کلمه گفت: {شراب} بوژوله، 1920، سالی خوب.»

«سالش خوب‌تر هم می‌شه اگه درش رو باز کنین، پدر.»

«صبور باش میلیگن، صبور باش.»

میلیگن توی دلش گفت: «صبور! این کلمه رو پُفیوزای تن لشی ساختن که نمی‌تونستن تند و تیز فکر کنن.» (ص 104)

اسپایک میلیگان مشخصات کتاب

عنوان: پاکون

نویسنده: اسپایک میلیگن

ترجمه: مجتبی ویسی

نشر: افسونِ خیال

چاپ اول 1393

168 صفحه

قیمت: 11000 تومان


پ.ن: به نظرم ترجمه و ویراستاری کتاب می‌توانست بهتر باشد. بعضی جاها شوخی‌های نویسنده بامزه بود اما به دلیل زیاد بودن شخصیت‌ها و درهم بودن ماجراها از لحاظ زمانی و مکانی، خط اصلی داستان یک جاهایی گم می‌شد. بعضی از شوخی‌ها و ماجراها هم وابسته به زمان و مکان است و فهمیدنش برای مخاطبی که شناختی از ایرلند آن زمان ندارد مشکل است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
استراگون ...

یک رمانس دانشگاهی مرگبار

یک رمانس دانشگاهی مرگبار

داستانش خطی نیست و فضای پست مدرنی دارد. روایت درهم و برهمی مردی است که دچار «سندرم روایت‌گری ناشی از شمارش معکوس» شده و خاطرات پراکنده‌‌ای را تعریف می‌کند که بیشترش مربوط به دوران دانشجویی است. 

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- یکی از گزین‌گویه‌های تامس رجینالد مک داک چنین است: «حال و هوای احتضار، حال و هوای شمارش معکوس است. مهم نسیت شمارش معکوس را از چه رقمی شروع کنید، 10، 100، 10000000، زیرا در هر حال وقوع صفر، حتمی است.» برای فرد کهن‌سال، که به طرز خطرناکی به صفر شمارش خود مماس شده، امروز و فردا رقمی نیست، بنابراین، بالاجبار شمارش معکوس خود را یک سر با افعال ماضی می‌نویسد. او توامان برده و واله گذشته است. گذشته‌ای که با لب‌های خشکیده در عطش بازگو شدن می‌سوزد و می‌سوزاند؛ هجوم رقت‌بار ارتش خاطره و آرزوی تسخیر دژ داغان حافظه کهن‌سال. (ص 8) 

- محض اطلاع کوکتل مورد علاقه من، ترکیبی است از بی‌اعتنایی با دوز زیاد، مخلوط با مقادیری چاشنی خشم و لطافت. کوکتل محاسن فراوانی دارد. لازم نیست آن را لاجرعه سرکشید تا تاثیر نهایی‌اش بر مذاق ما آشکار شود؛ با همان جرعه‌ی اول می‌توان درباره نوشیدن یا ننوشیدن باقی آن تصمیم گرفت. (ص 12) 

عجیب است که با قلی نامیدن چیزی بتوان از تولدش جلوگیری کرد، اما من و زنم موفق به این کار شدیم. و بدین‌سان پسرم قلی، به واسطه نام گذاریش، شکر خدا هرگز متولد نشد. (ص 16) 

- با آن لباس‌های خزه بسته‌اش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بی‌صدا و بی‌حرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسک‌های گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازه‌وارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بی‌شرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیت‌های علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبل‌خان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی»، به آرام‌ترین و کش‌دارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» (ص 43-44)

- کار طنزپرداز به کار معدنچی می‌ماند؛ او نیز با سیمای اندودی به اعماق فرو می‌رود، به امید کشف و استخراج رگه نازک و خاکستری رنگی که جایی میان طبقات انبوه و فشرده تیره و تار پنهان گشته.» (ص 56)

- اگر 30 سالگی بسیار مورد توجه قرار می‌گیرد، علتش آن است که 30 سالگی اولین سالی است که که دیگر خبری از 20 و تعلقاتش نیست.» (ص 88)

- درباره‌ی چارلز دیکنز می‌گویند هرگاه احساس می‌کرد آتش شومینه رمانش رو به خاموشی می‌رود بچه معصومی را درون آن می‌انداخت. شومینه برافروخته می‌شد و خوانندگان خوش قلب با دلی رقیق و اشکی روان احساس دلگرمی می‌کردند. (ص 99)

- «... آدمی‌زاد حیوانی است که هرگاه باید شبیه آدم رفتار کند، شبیه حیوان رفتار می‌کند.» (ص 116)

محمود سعیدنیامشخصات کتاب

عنوان: یک رمانس دانشگاهی مرگبار

نویسنده: محمود سعید نیا

نشر: حرفه هنرمند

چاپ اول: بهار 1391

160 صفحه

قیمت: 4800 تومان


پ.ن: به عنوان کتاب اول یک نویسنده خیلی خوب بود.  زبان طنز و شوخی‌های ظریفش را دوست داشتم. احتمالا برای خوره‌های کتاب جذاب است اما ممکن است برای کسانی که تازه کتاب خواندن را شروع کرده باشند کمی گنگ و سخت به نظر برسد.

پ.پ.ن: تا آنجایی که می‌دانم نویسنده‌اش بوشهری است و در تهران زندگی نمی‌کند. به نظرم کتاب می‌توانست بهتر از اینها دیده شود. کتاب را به طور اتفاق در یکی از کتاب فروش‌هایی کوچک خیابان وصال پیدا کردم هنوز چاپ اولش را داشت.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

در باب طنز

 

در باب طنزدر باب طنز

 

کتاب تحقیقی است درباره‌ی لطیفه، طنز و خنده. 

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- سیسرون در فن خطابه می‌نویسد «رایج‌ترین نوع لطیفه این است که ما برخلاف انظارمان، جمله‌ای غافلگیرکننده بشنویم؛ آنچه در اینجا باعث خنده‌ی ما می‌شود این است که آنچه انتظارش را داشته‌ایم نقش بر آب شده است. جهان کمیک یا جهان باژگونه فلسفی نیست، بلکه جهانی است که زنجیره‌ی علی‌اش پاره، آیین‌های اجتماعی‌اش وارونه و بخردانگی عرف و معمولش محو و نابود شده است. (ص 9-10)

- برای آنکه ناهماهنگی موجود در لطیفه واقعا به عنوان هماهنگی درک و شناخته شود، باید میان ساختار لطیفه و ساختار اجتماعی نوعی هماهنگی وجود داشته باشد - بدون هماهنگی اجتماعی، ناهماهنگی کمیکی نیز وجود نخواهد داشت. اگر هماهنگی ضمنی یا قرارداد تلویحی فسخ شود، خنده‌ای در کار نخواهد بود. یک نمونه از این موارد هنگامی است که سعی می‌کنیم- والبته ناکام می‌مانیم- لطیفه‌ای را به زبان خارجی تعریف کنیم. (ص 13)

- همان‌گونه که هر کمدینی نیز بی‌درنگ می‌پذیرد، زمان‌بندی بسیار حیاتی است و تسلط بر قالب‌های کمدی مستلزم کنترل دقیق مکث‌ها، درنگ‌ها و سکوت‌ها و دانستن زمان دقیق منفجر کردن دینامیت کوچک لطیفه است. (ص 16)

- همان‌گونه که ژاک اوگوف به ما یادآوری می‌کند، پیوندهای تاریخی میان بدن و خنده اهمیتی خارج از وصف دارد. دلیل محکومیت خنده در اوایل قرون وسطی در مسیحیت و کنترل و قاعده‌مند کردن أن در اواخر قرون وسطی -قبل از انفجار خنده در اوایل رنسانس و اثار رابله و اراسموس- همین ارتباط خنده با بدن بود. (ص 18)

- لطیفه بازی با شکل و فرم است، بازی با رسم و روال‌های پذیرفته شده جامعه‌ای معین. ناهماهنگی‌های نهفته در طنز در عین آشکار کردن هماهنگی‌ای گسترده و عظیم میان ساختار لطیفه و ساختار اجتماعی، با اثبات غیرضروری بودن این ساختارها به آنها می‌تازد. ماهیت ضدآیینی لطیفه، اتفاقی یا تصادفی بودن محض آیین‌های اجتماعی‌ای را که ما درگیر آن‌ها هستیم آشکار و برملا می‌کند. طنز از طریق ایجاد نوعی خودآگاهی نسبت به مقوله‌ اتفاقی یا تصادفی می‌تواند شرایط فعلی ما را تغییر دهد و حتی در ارتباط با جامعه نیز نقشی انتقادی ایفا کند. (ص 20)

- بسیاری از طنزها از طریق مفتضح کردن بخشی معین از جامعه -مانند آنچه در طنز جنسی می‌بینیم- یا خندیدن به بیگانه و اجنبی در پی تایید وضعیت فعلی‌اند. به این ترتیب، بریتانیایی‌ها به ایرلندی‌ها می‌خندند، کانادایی‌ها به نیوفوی‌ها، آمریکایی‌ها به لهستانی‌ها، سوئدی‌ها به فنلاندی‌ها، آلمانی‌ها به اوستفریشلندرها، یونانی‌ها به پونتیان‌ها، چک‌ها به اسلواک‌ها، روس‌ها به اوکراینی‌ها، فرانسوی‌ها و هلندی‌ها به بلژیکی‌ها و غیره و غیره. هابز آنجا که می‌‌گوید خنده، احساس شکوه و برتری ناگهانی در جایی است که من دیگری را مضحک می‌یابم و به بهای از کف رفتن آبرو و حیثیت دیگران به آن‌ها می‌خندم، به همین خاصیت بلاگردانی کمیک نظر دارد. این گونه طنز، خندیدن به قدرت نیست، بلکه خندیدنی است بسیار قدرتمندانه به ضعفا. (ص 22)

- طنز ما را از این جهان رها و رستگار نمی‌سازد، بلکه با اثبات اینکه در برابر این جهان هیچ شق دیگری وجود ندارد، ناگزیر ما را به این جهان باز می‌گرداند. ماهیت تسلی‌بخش طنز در اقرار و اذعان به این واقعیت نهفته است که این جهان تنها جهان موجود است و تنها در این جهان ناقص و ناکامل است که ما موجودات ناکامل می‌توانیم منشاء تغییر و تحول باشیم. (ص 28)

{پیتر برگر}: جنگل خرسی به سمت شکارچی‌ای حمله می‌کند. شکارچی تیراندازی می‌کند و تیرش به خطا می‌رود. خرس تفنگ شکارچی را می‌شکند و به او تجاوز می‌کند و بعد به راه خود می‌رود. شکارچی از خشم دیوانه می‌شود. روز بعد شکارچی دوباره به جنگل بازمی‌گردد، این بار تفنگی جدید. یک بار دیگر خرس حمله می‌کند، تیرشکارچی به هدف نمی‌خورد و خرس به شکارچی تجاوز می‌کند. حال شکارچی از فرط خشم به زمین و آسماان دشنام می‌دهد. او قصد دارد به هر قیمت که شده، خرس را بگیرد. این بار شکارچی برای خود یک تفنگ AK-47 می‌خرد و به جنگل برمی‌گردد. یک بار دیگر خرس حمله می‌کند و باورکنید یا نه، تیر شکارچی خطر میرود. خرس تفنگ را می‌شکند و این بار آرام و آهسته پنجه‌هایش را دور کمر شکارچی حلقه می‌کند و می‌گوید: «خوب، راستشو بگو، قضیه شکار نیست، مگه نه؟» (ص 45)

- طنز شکلی از انسان‌شناسی اجتماعی و انتقادی است، پدیده‌ای که مقوله آشنا را آشنایی‌زدایی، از پدیده عجیب و نامتعارف اسطوره و راززدایی و جهان عقل سلیم را باژگونه و وارونه می‌کند. طنز در برابر جهان دیدگاهی وارونه اتخاذ می‌کند و از طریق بیگانه ساختن ما به زندگی روزمره، ما را به این نوع زندگی باز می‌گرداند. (ص 82)

- کمدین، انسان‌شناسی است که درِ زندگی‌های یومیه و ملال‌آورمان را به روی ما می‌گشاید. (ص 82)

- طنز، بومی است و حس طنز معمولا به شدت منوط و وابسته به بستر اجتماعی است. هرکس تا کنون سعی کرده لطیفه‌ای را به زبانی خارجی ترجمه کند و با عدم درک و رفتار مودبانه شنوندگانش روبه‌رو شده باشد، دریافته است که ترجمه‌ی طنز به شدت دشوار و شاید غیرممکن است. (ص 84)

- تِرور گریفث می‌نویسد: «لطیفه‌ای که از جهل تغذیه می‌کند، به مخاطبش گرسنگی می‌دهد.» (ص 94)

- شاید من از همه بهتر بدانم که چرا فقط انسان می‌خندد:‌فقط اوست که از فرط رنج عمیقش مجبور شد خنده را ابداع کند. غمگین‌ترین و ناشادترین حیوان، چنانکه شایسته است، شادترین حیوان نیز هست. نیچه (ص 111)

{گروچو مارکس}: دکتر به بیمار مبتلا به مالیخولیا توصیه می‌کند که همان شب به سیرک برود و تمام عصر را به کارهای گروک، خنده‌دارترین دلقک جهان، بخندد. «بعد از اینکه گروک را دیدی، مطمئنا شادتر خواهی شد.» بیمار بلند می‌شود و مغمومانه به دکتر نگاه می‌کند. وقتی می‌خواهد از اتاق خارج شود، دکتر می‌گوید: «راستی، اسم شما چیست؟» مرد برمی‌گردد، با چشمانی مغموم به روانکاو می‌نگرد و می‌گوید: «من گروک هستم.» (ص 121)

- لبخندی که داشته‌ها و نداشته‌ها و لذت‌ها و دردها و اعتلا و زجر نهفته در شرایط انسان را به سخره می‌گیرد، عنصر ذاتی و اساسی طنز است. این همان risus purus یا عالی‌ترین خنده است، خنده‌ای که به خنده می‌خندد، خنده به چیزی نامیمون، خنده‌ی ناشادِ سرنبشته‌ی این کتاب. (ص 131)

سیمون کریچلیمشخصات کتاب

عنوان: در باب طنز

عنوان اصلی: لطیفه - تاریخ نقد

نویسنده: سیمون کریچلی

ترجمه: سهیل نفیسی

نشر: ققنوس

چاپ اول: 1384

144 صفحه

قیمت: 1400 تومان


پ.ن: به نظرم برای کسی که می‌خواهد در زمینه‌ی طنز تحقیق کند و یا اطلاعات تخصصی‌تری به دست بیارود خوب است اما ممکن است برای مخاطب عام جذاب نباشد.

خواندنش برایم جالب بود هرچند که به نظرم ترجمه‌اش می‌توانست بهتر باشد. معادل برخی از اصطلاحات را هم می‌شد در پانویس آورد. مثلا در اینجا «طنز» را معادل humour گرفته است در صورتی که در کتاب‌های دیگری که خوانده‌ام این واژه را بیشتر به «شوخی» ترجمه کرده‌اند و «طنز» را معادل satire گرفته‌‌اند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شاگرد قصاب

شاگرد قصابشاگرد قصاب«وقتی جوان بودم، بیست یا سی یا چهل سال پیش، توی شهر کوچکی زندگی می‌کردم که همه به خاطر کاری که با خانم نوجنت کرده بودم دنبالم می‌گشتند. کنار رودخانه توی سوراخی زیر علف‌های در هم‌پیچیده قایم شده بودم. مخفیگاهی که من و جو با هم ساخته بودیم. گفتیم مرگ بر تمام سگ‌هایی که وارد این‌جا شوند. البته به جز خودمان.»

کتاب با این جملات شروع می‌شود. مونولوگی طولانی از پسرنوجوانی که اختلالات ذهنی دارد. طنز سیاهی در تمام فضای داستان جریان دارد و نویسنده هوشمندانه ضربات شوکه کننده‌اش را وارد می‌کند تا این مونولوگ طولانی را جذاب و خواندنی کند.

برخی از جملات کتاب

 - من هیچی راجع به مامان نمی‌دانستم ولی جو روشنم کرد. شنیدم خانم کانلی گفت فروپاشی، فروپاشی چیه جو؟ جو گفت وقتی می‌برنت گاراژ، عین وقتی که کامیون می‌آد و می‌کِشه و می‌بردت. فکر کردم چه جالب، یک کامیون مامان را وسط شهر با لباس می‌کشد و می‌برد. همه می‌گن این کیه؟ اِ، خانم برادی رو دارن می‌برن گاراژ. جو گفت کلی چیز خنده‌دار تو این شهر هست و واقعا هم بود. اون آچار رو بده من مچ پای خانم برادی رو سفت کنم. گفتم مُردم از خنده. (ص 19)

 - اولش فیلیپ نمی‌دانست چه کار کند. خب آدم نمی‌داند با دیدن یک خوک که کت و شلوار پوشیده و در آشپزخانه راه می‌رود چه عکس العملی باید نشان بدهد. یک مداد پشت گوش‌اش بود و آنجا ایستاده بود. یک جوکی بود که نگفتم. داستان پروفسوری که یوبس شده بود شنیده‌ین؟ با مداد حلش کرد. (ص 61)

- فیلیپ گفت من یه خوکم. خانم نوج گفت من یه ماده خوکم. گفتم محض اطلاع‌تون، خوک‌ها چه کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت غذای خوک می‌خورن. گفتم عالی بود، ولی دیگه چی کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت دور مزرعه می‌ون. البته که می‌دون، دیگه چی؟ ماتیک را بالا و پایین انداختم. اون عقب کسی نمی‌دونه؟ بله خانوم نوجنت؟ به‌مون بیکن می‌دن! درسته، ولی این جوابی نیست که من دنبالشم. کلی صبر کردم ولی خبری از جواب نشد. گفتم نشد، جوابی که من دنبالش بودم اینه: اون‌‌ها کثافت‌کاری می‌کنن! بله، خوک‌ها تو مزرعه راه می‌رن و پشکل می‌ندازن و دل کشاورزای بیچاره رو می‌شکنن. به‌تون می‌گن که خوک‌ها تمیزترین حیوانات روی زمین‌ان. اصلا و ابدا باور نکنین. از هر کشاورزی می‌خواین بپرسین! بله، متاسفانه خوک‌ها موجودات کثیفی هستن و هرکاری هم بکنی تمام مزرعه رو با مدفوعشون می‌پوشونن. خب، حالا توی مدرسه‌ی خوک‌ها کی بهترین شاگرده و به ما نشون می‌ده که راجع به چی حرف می‌زنیم؟ هان؟ کسی نیست؟ باریکلا پسر. فیلیپِ خوب و زرنگ. حالا همه با دقت نگاه کنین! به کسی که همچین کاری بکنه چی می‌گین؟ اصلا بهش نمی‌گین پسر... خوک! همه بگین! خوک! خوک! خوک!

عالیه. می‌تونی بیشتر تلاش کنی فیلیپ.

نظرتون چیه خانم نوجنت؟ فیلیپ مایه‌ی افتخار نیست؟

اولش فیلیپ از کاری که فیلیپ می‌کرد خجالت می‌کشید ولی وقتی تلاش‌اش را دید گفت که به او افتخار می‌کند. گفتم باید هم افتخار کنین. بیشتر فیلیپ، بیشتر!

با تمام وجودش دل به کار داد و بهترین کثافتکاری زمین را روی فرش کاشت. (ص 68)

- بعد از این مرا مسئول برگزاری مراسم عشای ربانی کردند. آخر خنده بود. من و پدرسالیوان می‌رفتیم به جامه‌داری و پرنده‌هایی که توی لباس‌های آهار خورده لانه کرده بودند آدم را مثل سگ می‌ترساندند. بیرون به سیاهی قیر بود و هیچ‌کس نبود. جام و این جور چیزها را برمی‌داشتم و با پدر سالیوان مثل دوتا پچ پچِ گنده توی راهروهای کلیسا راه می‌رفتیم، جیر جیر. با دست‌های از هم بازکرده می‌گفت سرورم دعای ما را بشنو. من باید می‌گفتم دعای مرا بشنو سرورم. ولی به جایش می‌گفتم فاکی واکی تیکی تاکی. تا وقتی یک چیزی زیر لب می‌گفتی کسی کاری به کارت نداشت. (ص 82)

- وقتی می‌رسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بود و مسخره بود اگر می‌خواستم بروم به رختخواب، برای همین کنار بابا می‌نشستم و به چیزهای مختلف فکر می‌کردم، یکی‌اش این که آدم‌های لال چون نمی‌توانند داد بزنند احتمالا توی شکم‌شان سیاه چاله دارند. (ص 143)

پاتریک مک کیبمشخصات کتاب

عنوان: شاگرد قصاب

نویسنده: پاتریک مک کیب

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول زمستان 1393

221 صفحه

قیمت: 14000 تومان


پ.ن: عالی بود. لذت خواندن یک داستان جذاب با ترجمه‌ای روان و خوش‌خوان. شخصیت فرنسی من را یاد شخصیت ایگنیشس در کتاب اتحادیه‌ ابلهان می‌انداخت (هر چند که تفاوت‌های زیادی هم دارند.)

پ.پ.ن: بر اساس این کتاب یک فیلم نیز ساخته شده است (که به بعید می‌دانم به خوبی کتابش باشد).  ترانه‌ی شاگرد قصاب را (که توی کتاب به آن اشاره می‌شود) می‌توانید از اینجا و اینجا بشنوید.  

شاگرد قصاب
یکی دیگر از جلدهای کتاب که حیفم آمد اینجا نگذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شیر برنج

دفترچه خاطرات روزانه
گوریل شکمش رو گرفته بود و به خودش می‌پیچید. از بچه‌ها پرسیدم «چِشه؟ به خاطر علف پلویِ امشبه؟» ریقونه دهنِ پُرش رو باز کرد و در حالی که مثل کمباین سبزی پلویِ توی دهنش رو تف می‌کرد، گفت «نه بابا، حامله است، انباری زده» گفتم «معده‌ای؟» گفت «نه، صندوق عقب جاسازی کرده‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه» پشت بندش آروغِ محکمه پسندی زد. خرمگس هم نامردی نکرد و جوابش رو با یه آروغ بلندتر داد و گفت «بکش به سبیلات پرپشت بشه» گفتم «لجن بازی در نیارید بذارید شام‌مون رو کوفت کنیم» وسطای شام بودیم که یه جوون صفر کلیومتر اومد تو بند. خرمگس گفت: «عجب آناناسی، دسرمون هم جور شد» ریقونه پیشنهاد داد اسم تازه وارد رو «دمپایی ابری» یا «خرچُسونه» بذاریم. با رای گیری اسمش رو «شیربرنج» گذاشتیم.

اوضاع گوریل گُه‌مال شده بود. به هر بدبختی بود، سه تا قرص سی لاکس گیر آوردم و دادم بهش. همه رو یه جا بالا انداخت، هنوز آب رو روش نخورده بود که بالاآورد. از مسهل بودنِ قرص‌ها مطمئن بودم اما نمی‌دونم چرا برعکس عمل کرد، یحتمل تاریخِ انقضاش گذشته بود. پیراهنش رو در آوردم تا کمرش رو ماساژ بدم. کلِ هیکلش کتاب شعر بود. از «دریای غم ساحل ندارد، ...گشاد پارو بزن» تا «انسان محکوم به آزادی است» اما خودم از صورتِ زنِ مو بوری که تویِ رونِ پایِ چپش بود، بیشتر خوشم می‌اومد. می‌گفت: «نامزدشه» اما مثلِ کفتار دروغ می‌گه. حاضرم به جونِ ننه‌ام رو قسم بخورم که مرلین مونرو تا حالا بهش نگاهِ چپ هم نکرده چه برسه به اینکه نامزدش بشه. 

گوریل دست کرد تو آت و آشغال‌هایی که بالا آورده بود و دو تا کیسه‌ی پلاستیکی برداشت. ریقونه‌یِ احمق باز هم اطلاعات غلط داده بود. معده‌ای بار زده بود. واسه تشکر یکی از بسته‌ها رو بهم داد. آبِ زردِ روی کیسه مثل اَن‌دماغ کِش می‌اومد. گفتم «قربون دستت، اهلش نیستم.»

تازه خاموشی زده بودند و چشمام گرم خواب شده بود که با صدایِ جیغِ خفه‌ای از تخت پریدم بیرون. خرمگس رو دیدم که جلوی دهنِ شیربرنج رو گرفته. زدم رو شونه‌اش گفتم «خشونت، بی‌خشونت» البت انتظار نداشتم برگرده و دستم رو ببوسه ولی وقتی بهم گفت «به تو چه انچوچک؟» یه کوچولو بهم برخورد. گفتم «برو با هم قد خودت دست به یخه شو مرتیکه‌یِ جارکش» دستش رو از روی دهن شیربرنج که داشت خفه می‌شد کنار کشید و گفت «بخواب سیرابی، اونایی که من زدم، تو رو میزشون می‌رقصیدی» ریقونه و بقیه هم‌بندی‌ها هم بیدار شده بودند و سر مشتِ اول شرط بندی می‌کردند. گفتم «فسنجونِ زیادی نخور» ناکِس بی‌هوا چند تا مشت به طرف صورتم پرت کرد، با داکِ چپ جاخالی دادم و بعدش با یه هوکِ راست کوبیدم تو صورتش. مثل فواره از دماغش خون زد بیرون و ولو شد رو زمین. قبلا توی بند گفته بودم خشونت بی‌خشونت، الان باید حرفم رو عوض کنم ولی هنوز چیز بهتری براش پیدا نکردم. 

ریقونه داشت پولای شرط بندی‌اش رو جمع می‌کرد که با صدای سوتِ نگهبان بساط‌مون رو جمع کردیم. گوریل که ترسیده بود، بسته‌هاش رو داد به من تا براش قایم کنم. فکر نکرده گذاشتمش لای بالشم. همه رو بردن بیرون زیر هشتی واسه بازجویی. 

نمی‌دونم کدوم شیر ناپاک خورده‌ای گفته بود مشتِ اول رو من زدم. انداختنم تو انفرادی. تو عالَم تنهایی تصمیم گرفتم برم توی فاز درس و کتاب. یه نخ سیگارِ برگ به نگهبان رشوه دادم تا واسه دوستام پیغام بفرسته جزوه‌های حقوقِ دانشگاه پیام نور رو برام جور کنند. هشت ماه که گذشت از انفرادی اومدم تو بند. گوریل نبود. گفتن بردنش شربت خوری واسه ترک. شیربرنج هم رفته بود. کسی ازش خبر نداشت. دست کردم تویِ بالشم ببینم بسته هنوز سرجاشه یا نه. از خنده‌یِ ریقونه فهمیدم که تا حالا کلکش رو کندن. از بلندگو صدام زدن واسه ملاقاتی.
پشتِ شیشه‌ی ملاقات شیربرنج بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «تو کی آزاد شدی کثافت؟» گفت «یک ماه بعد از اینکه رفتی انفرادی» وقتی گفت آنتن بوده و اون شب اسم من رو واسه شروع دعوا راپورت داده، حس کردم دارم اون پلاستیک زردِ آبکی رو که شبیه اَن‌دماغ بود، قورت می‌دم. گفت «شرمنده، ببخشید» سرم رو به شیشه چسبوندم و توی چشماش زل زدم. با یه حسِ سینمایی گفتم «می‌بخشم، اما فراموش نمی‌کنم.» گوشی رو آورد بالا و بهم نشون داد، یعنی تو گوشی حرف بزن. دیگه حس‌ام رفته بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «دفعه آخرت باشه، گُه بزرگ‌‎تر از دهنت می‌خوری» بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت و رفت.

بعد از تموم شدنِ ملاقات، نگهبان یه بسته از طرف شیربرنج برام آورد. جزوه‌های حقوقِ دانشگاهِ پیام نور بود.

 

بخشی از خاطرات منتشر نشده نلسون ماندلا، 1985، زندان


پ.ن: منتشر نشده در هفته‌نامه‌ی سابق آسمان! (باز هم به دلیل تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. این متن را برای روزی که ماندلا فوت کرد نوشته بودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

سنگر و قمقمه‌‌های خالی

سنگر و قمقمه‌‌های خالی

این کتاب شامل گردآوری 26 داستان از بهرام صادقی (1335-1346) است که قبلا در مجلاتی مانند «سخن» «فردوسی» و... منتشر شده است. بیشتر داستان‎ها به زبانِ طنز روایت می‎شود، طنزی تلخ که بیشتر بر روی مشکلات اجتماعی آن زمان تاکید دارد.  

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- آقای کمبوجیه در زیر لحاف به خودش فشار می‌آورد و مثل غریق نومیدی که دست‌هایش را به هر طرف تکان می‌دهد تا مگر به تخته پاره‌ای برخورد کند از این شاخه به آن شاخه می‌جست، دنبال موضوع‌ها می‌دوید و دستش را، گاه با خشونت و سرعت، و گاه به نرمی و آرامی، به جلو می‌برد و که فکر را محکم بگیرد و نگذارد فرار کند. بالاخره توفیق، گرچه نسبی بود، نصیبش شد:

درباره عشق فکر می‌کنم.

درباره عشق فکر می‌کنی؟

درباره عشق فکر می‌کند!

آقای کمبوجیه از وحشت نزدیک بود فریاد بکشد. در مغزش از هر گوشه کسی یکی از زمان‌های گوناگون عشق ورزیدن را صرف می‌کرد: «کمبوجیه عشقبازی می‌کند! کمبوجیه عشق بازی نکرده است! کمبوجیه، عشقبازی می‌کنی؟»

آقای کمبوجیه مصمم شد که به این شلوغی خاتمه بدهد. با لحن محکمی، که نشانه‌ی اراده‌های خلل ناپذیر است، در مغزش بانگ زد:

بله عشق بازی می‌کنم! (داستان سنگر و قمقمه‌های خالی ص 83-84)

- خبرنگار که دوربینش را آماده‌ی عکس‌برداری از آقای مستقیم، که همچنان در گوشه‌ای افتاده بود، می‌کرد گفت: «در روزنامه آگهی کنید، بنویسید که زنده است.»

صاحبخانه گفت: «بله لازم است. تنها کاری است که می‌توانیم بکنیم، نیست دکتر؟»

دکتر از جلو دوربین خبرنگار عقب رفت و جواب داد: «چرا، چرا، البته. ولی باز هم باید دید عقیده خودش چیست.» (داستان با کمال تاسف، ص 117)

- آقای منتقد: شما موفق نشده‌اید. این چیزها را نویسندگان بازاری مجلات سبک بهتر می‌نویسند. در داستان شما مردی هفت‌تفریش را برمی‌دارد و به خانه‌ی معشوقه‌اش می‌رود، بعد او را می‌کشد. اما ما معمولا وقتی به خانه‌ی معشوقه‌مان می‌رویم تفنگ همراه نمی‌بریم.

نویسنده داستان‌های کوتاه: لحنتان خیلی کتابی بود، من از روی تجربه‌های خودم برایتان حرف می‌زنم. بهتر است چند روز به منزل من بیایید تا سر فرصت مطالبی را به شما بیاموزم. من چنیدن قفسه دارم که در آنها فلکلور گذاشته‌ام. مثلا شما می‌دانید در سمنان به آهو چه می‌گویند؟

جوان: نه.

من هم نمی‌دانم، اما به قفسه مراجعه می‌کنم. بالاخره ممکن است روزی پرسوناژ به سمنان برود.

مترجم بین المللی: آیا چند زبان می‌دانید؟ این خیلی مهم است. من به هفده زبان آشنایی دارم و باز هم می‌بینم تشنه زبان هستم. همه‌ی کتاب‌ها را در متن اصلی می‌خوانم. چطور؟ شما اسپرانتو نمی‌دانید؟

جوان: خیر

موسیو سوسیولوگ: باید به فرنگ بروید والا هرکاری بکنید مثل آبی است که به آنوس شتر بریزند... (داستان «در این شماره» ص 242-243)

بهرام صادقیمشخصات کتاب

عنوان: سنگر و قمقمه‌‌های خالی

نویسنده: بهرام صادقی

نشر: زمان

چاپ دوم 1388

432 صفحه

قیمت: 7000 تومان


پ.ن: کتاب را دوست داشتم. به نظرم با اینکه حال و هوای داستان‎هایش نسبتا قدیمی است اما هنوز از بیشتر داستان‎های جدیدِ ایرانی یک سر و گردن بالانر است و از نمونه‎های خوب طنز تلخ ایران محسوب می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خنده در خانه‌ی تنهایی

خنده در خانه‌ی تنهایی

این کتاب در سال 1381 برنده بهترین مجموعه داستان از جایزه هوشنگ گلشیری شده است و شامل هفت داستان با درون مایه طنز است. بیشتر داستان‌ها در برلین اتفاق می‌افتند. نویسنده با استفاده از زبان طنز بیهودگی و حماقت‌های زندگی آدم‌های داستان‌اش را روایت می‌کند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- گفت اعتبارِ شهادتِ همسر به اندازه‌ی نصفِ یک شاهد کامل است گفتم اِ اینجا هم پس خودم گفت بیهوده است گفتم نصفی زن‌ام نصفی هم خودم می‌شود یک شاهدِ کامل کاغذ را لای غلتک ماشین تحریر گذاشت تَک انگشتی می‌زد گفت شهادت یک دیوانه حتی اگر رسمی باشد و تاییدیه داشته باشد نصفه هم حساب نمی‌شود تو که غیررسمی هستی گفتم شهادتِ یک کِرم چه طور گفت آدرس با انگشت اشاره به شقیقه‌ام زدم ندید انگشت‌هاش یک لحظه آرام گرفت گفت آدرس گفتم اینجاست کتاب کُلُفتی را ورق زد و گفت قانون تصریح می‌کند یک حیوان وقتی می‌تواند شهادت بدهد که به لحاظِ مَسکن و معیشت مستقل باشد نوکِ سبیل‌هاش را تاب داد. ( از داستان «چ ک ه» ص 31-32)

- گفتم تخفیف بدهید گفت قانون فصل حراج ندارد

زیرلب فحشی پراندم گفت چی کاغذی دیگر برداشت گفت توهین به مامورِ

هول هولی گفتم شما خیلی مشکل پسند هستید گفت قانع کننده نیست قانونا جرم دارد

ولی زنِ من وسعت نظر دارد تکان که بخورم می‌گوید تو دیوانه‌ای، روانی هستی، شیزوفرنی‌یی تصدیق کنید که کلمه زیبایی است (از داستان «چ ک ه» ص 33-34)

یاد صحنه‌ی آخرِ «آینه‌های دردار» افتادم که ابراهیم کنار صنم بانو دراز می‌کشد و خوب که خواننده را پی‌ِ آخرِ ماجرا می‌کشاند، با مشتی حرف‌های قلمبه سلمبه بالاخره از زیرِ هپی اِند هالیوودی شانه خالی می‌کند. (سانسور بوده یا خود سانسوری؟ هر چه بود، تازه بعدها گلشیری باید به جای ابراهیم تقاص پس می‌داد به آن سوال تاریخی برخاسته از شعور ادبی زمانه‌اش: «بالاخره با طرف خوابیدی یا نه؟.») (از داستان «چشم‌های پنهان روز واقعه» - ص 133)

بهرام مرادیمشخصات کتاب

عنوان: خنده در خانه‌ی تنهایی

نویسنده: بهرام مرادی

نشر: اختران

چاپ اول 1381

تعداد صفحه: 160

قیمت: 1100 تومان


پ.ن: بیشتر داستان‌های کتاب را دوست داشتم. از معدود داستان‌های ایرانی بود که با زبان طنز روایت می‌شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

امشب تولدِ توئه، چشما به دنبال توئه

امشب تولد توئه چشما به دنبال توئه
- دست، دست، دست... شُلِ شلِ... آهان... ای خدا ولُم کنین... سیِ دُختِ هاجرو خودمه تو گل می‌پلکونم/محض رضای دخترون خودمه تو گل می‌پلکونم/ تلیتو لیته لیتوله...
جمعیت دست می‌زنند و جیغ می‌کشند. پسرک چاقی در وسطِ مجلس شلنگ تخته می‌اندازد و دست‌ها و شکمش را می‌لرزاند.
- گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا... رفیقای داماد چرا ساکتند؟
صدایِ جیغ و دست زیاد می‌شود.
- گل به سر عروس
صدایِ جمعیت: «یالا»
- آرتیستی ببوس
صدایِ جمعیت «یالااااااااا... 10... 9... 8... 7... 6... 5... 4... 3... 2... 1...»
 صدایِ بلندِ ماچ می‌آید. عروس لُپ داماد را می‎بوسد. جمعیت می‌خندد. داماد خجالت می‌‎کشد. اثرِ آبرنگِ قرمزِ لب‌هایِ عروس رویِ صورتِ داماد باقی می‌ماند.
خواننده میکروفونش را جلویِ دهانِ داماد می‌برد «بعد از ماچِ عروس یه گاز خیار خیلی می‌چسبه»
پسرکِ دندان خرگوشی که کت و شلوارِ گشادی به تن کرده است می‌خندد و یک گاز از میکروفونِ خیاریِ خواننده می‌کند.
پسرکی که تورِ پشه‌بندی رویِ سرش بسته و لپ‌ها و لبش را با آبرنگ قرمز کرده است، دستش را دورِگردنِ پسرکِ دندان خرگوشی می‌اندازد و با عشوه‌ای ناشیانه می‌گوید «پس عروس چی؟!» و به خواننده چشمک می‌زند.
 خواننده خیار را مانند میکروفون توی دستش می‌گیرد و به نوازنده اشاره می‌کند «آماده‌ای؟» نوازنده که سطل آشغالِ پلاستیکی را مانند تمبک توی دستش گرفته است، چند بار رویِ پلاستیک آن دست می‌کشد و اعلام آمادگی می‌کند.
- می‌خوایم بریم برای رقص چاقو؛ با بشکن‌هایِ ریز همراهی کنید... داش داش، داش داش، داشم من/ نشعه‌‎یِ خشخاشم من...
پسرکِ چاق چاقویِ یک بار مصرفی را توی دستش گرفته و همان شلنگ و تخته را با ریتمی کندتر اجرا می‌کند.
یکی دیگر از پسرک‌ها کیک را می‌آورد و جلویِ عروس و داماد قرار می‌دهد. پسرکِ چاق با اَدا و اطوار چاقویِ پلاستیکی را به دستِ داماد می‌دهد.
پسرکِ دندان خرگوشی با چاقویِ یکبار مصرف نانِ بربری‌ای را که یک لایه خامه‌یِ شکلاتی رویِ آن زده‌اند، می‌برد.
- امروز تولدِ آقا داماد هم هستا... می‌خوایم سنگ تموم بذاریم و همه بیان وسط... امشب تولد توئه/ چشما به دنبال توئه/ این نون زردِ بربری/  اسیرِ دستای توئه...
پسرکِ چاق داماد را بلند می‌کند و به وسط صحنه می‌آورد. بقیه‌یِ پسرک‌ها هم دورش حلقه می‌زنند. پسرکِ نوازنده با تمام توان رویِ سطل آشغال می‌کوبد. پسرکِ لُپ قرمز توری را از پیشانی‎‌اش کنار می‌زند، میکروفونِ خیاری را از پسرکِ خواننده می‌گیرد و خودش می‌خواند «با عرض سلام شهبالم/ امشب مهمونم و خیلی خوشحالم/ دوماد از دوستای خوب بچگیمه/ اون تنها رفیق روزای زندگیمه/ از بچگی تا حالا همدم‌شَم/ امشب تولدشه من عروس‌شم... »
ناگهان مردِ میانسالی با لباسِ نظامی درِ را باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود. همه‌یِ پسرک‌ها ساکت می‌شوند و هر کسی سعی می‌کند در گوشه‌ای از اتاق خودش را مشغول کاری نشان دهد. فقط پسرکِ دندان خرگوشی با کتِ گشادش در وسط اتاق ایستاده است. مرد نظامی می‌پرسد «پس چرا ساکت شدید؟» سپس در حالی که می‌خواند و گردنش را مانند اردک به جلو و عقب حرکت می‌دهد به سمت پسرک دندان خرگوشی می‌رود «قِر تو کمرم فراوونه، نمی‌دونم کجا بریزم... »
پسرکِ خواننده خیارِ گاز زده‌اش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و جلویِ دهانش می‌گیرد «همین‎جا، همین‌جا...»
پسرکِ نوازنده رویِ سطل ضرب می‌گیرد. مرد نظامی کمرش را خم می‌کند و در حالی که دور داماد می‌چرخد با انگشت‌هایِ وسطی بِشکنِ شلاقی می‌زند «هِی هیکلمو می‌جنبونم، نمی‌دونم کجا بریزم... » بقیه پسرک‌ها نیز جرات پیدا می‌کنند و به وسط می‌آیند تا مجلس را گرم کنند.
چند دقیقه‌یِ بعد مرد نظامی داماد را با خود می‌برد. بچه‌ها برایش دست تکان می‌دهند و پسرکِ لپ قرمز برایش از راه دور بوس می‌فرستد.
شب هر کدام از بچه‎ها تویِ تخت‌شان می‌خوابند، پسرک لپ قرمز روی طبقه دوم تخت دراز کشیده اما تا صبح خوابش نمی‌برد. نورِِ خورشید که بر دیوارِ اتاق می‌افتد از تختش بیرون می‌آید. بقیه‌یِ بچه‌ها هنوز خواب‌اند. سطلِ آشغال را وارونه روی تخت می‌گذارد و سعی می‌کند از آن بالا برود. به سختی قدش به پنجره‌یِ کوچک بالایِ اتاق می‌رسد. میله‌های را می‌گیرد و خودش را بالا می‌کشد. هوای خنک صبح چشم‌هایِ خواب آلودش را باز می‌کند.  پسرکِ دندان خرگوشی را داخل حیاط می‌بیند. انگار ایستاده خوابیده است و به آرامی در بین زمین و آسمان تاب می‌خورد. هنوز جایِ لب‌هایِ قرمزِ آبرنگی روی صورتش باقی مانده است. میله‌ها را راها می‌کند و به تخت‌اش برمی‎گردد. احساس سرما می‌کند. پتو را روی سرش می‌کشد و خودش را مانند جنینی در رحم مادر مچاله می‌کند. هفته‌یِ بعد تولد خودش است. هجده سالش تمام می‌شود.


پ.ن: منتشر نشده در هفته‌نامه‌یِ سابق آسمان!

پ.پ.ن: مثلا قرار بود طنز بنویسم اما نمی‌دانم حال و روز آن روزهایم اینقدر تلخ بود یا موضوعی که می‌خواستم به آن بپردزام آنقدر سیاه بود که ذهنم را به این سمت برد. به دلیل همین تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. هرچند به نظرم آنچه در واقعیت اتفاق می‌افتد، تلخ‌تر و دردناک‌تر از این داستان است.

پ.پ.پ.ن: عکس‌ را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

ترانه‌ی برف خاموش

ترانه ی برف خاموشترانه‌ی برف خاموش

کتاب شامل مجموعه داستان‌هایی از هربرت سلبی جونیور (نویسنده مرثیه‌ای برای یک رویاء) است. نام اکثر شخصیت‌های اصلی داستان «هری» است و بیشتر داستان‌ها حال و هوایی روانی دارند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

تو حرف نداری. واقعا بهم اعتماد به نفس می‌دی. به تمام جوک‌های بی‌مزه من می‌خندی.

نفهمیدم داری شوخی می‌کنی.

وقتی ریتا شروع به خندیدن کرد فنجان نزدیک لبش بود و مجبور شد محکم با هر دو دست نگهش دارد تا بتواند آن را در نعلبکی بگذارد.

فکر کنم باید تا تمام شدن قهوه‌هامون آتش بس اعلام کنیم تا بیشتر از این گند بالا نیاوردیم.

هری دست راستش را بالا آورد و گفت، خیلی خب، قول مردونه. ولی می‌دونی، با تو بودن و مسخره بازی درنیاوردن خیلی سخته.

***

وقتی ساعت ملاقات تموم شد خیلی ناراحت شدم، هیچ چیز ناراحت کننده‌تر از دیدن آدم‌هایی نیست که ته راهرو می‌رن تا سوار ماشین بشن، به ما اجازه می‌دن کنار پنجره بایستیم و رفتن ملاقات‌کننده‌ها رو تماشا کنیم. بعضی وقتا برای مدت طولانی همون‌طور اون‌جا می‌ایستیم. به ما می‌گن این کار خوب نیست، فقط خودمون رو اذیت می‌کنیم ولی رفتن از کنار پنجره، حتی وقتی که همه رفتن، خیلی سخته.

***

وقتی به ایستگاه مقصدش رسید یک لحظه خواست بایستد و نفسی تازه کند که پشیمان شد و به حرکتش به سمت ایستگاه اتوبوس ادامه داد و چندبار بین راه نگاهی به ساعتش انداخت. اتوبوس یک دقیقه‌ای بود که رسیده بود و خدا را شکر که توانست یک صندلی خالی پیدا کند. خبرهایی درباره‌ی جاری شدن سیل، یک قتل با تبر و زلزله‌ای با تلفات 10000 نفر خواند و با آسودگی روی صندلی ولو شد.

***

قطره‌های خون از دستش تاب می‌خوردند و بعد وقتی تلفن‌های برای پخش خبر به صدا در آمدند همسایه‌های بیشتری از خانه‌ها خارج شدند و همین‌طور نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آمدند تا اینکه حدود صد نفر کنار پیاده‌رو صف کشیدند و موریس را تماشا کردند که بالاخره از تکه تکه کردن تلویزیون دست کشید و بنزین را روی قطعات تلویزیون خالی کرد و یک کبریت رویش کشید و آتش با صدای پوف بلندی زبانه کشید. هاهاهاهاهاها، بسوز ای حرومزاده، بسوز، بسوز، بسوز!!! و بعد شورع کرد به بالا و پایین پریدن و میلتون دوید طرف آتش و مایا کشیدش عقب و بچه‌های همسایه جیغ کشیدند، خاموشش کنید، خاموشش کنید! و والدین‌شان با هم دم گرفتند، بسوز، بسوز، بسوز، بسوز!

هربرت سلبی جونیورمشخصات کتاب

عنوان: ترانه‌ی برف خاموش

نویسنده:هیوبرت سلبی جونیور

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول 1389

181 صفحه

قیمت 4300 تومان

....................

پ.ن: به نظرم مجموعه داستان خوبی بود. داستانی که در آن پدر تلویزیون را می‌سوزاند بیشتر از بقیه دوست داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

زنجبیل، کرامت انسانی و دیگر هیچ

زنجبیل، کرامت انسانی و دیگر هیچ

- چند روز پیش رفته بودم از بقالی سرکوچه «زنجبیل» بگیرم. بقال می‌گفت؛ از وقتی روابطِ ما با دولِ خارجی به هم خورده است دیگر هیچ کشوری به ما زنجبیل نمی‌دهد. گویا مردم بعد از شنیدن این شایعه، به بقالی‌ها هجوم برده‌اند و در کمتر از دو روز تمام زنجبیلِ بازار را خریده‌اند و حالا هیچ زنجبیلی برای فروش وجود ندارد. بقال می‌گفت حتی بعضی از آدم‌ها به زور به مغازه‌ها حمله کرده‌اند و تمام زنجبیل‌هایش را دزدیده‌اند. کرامت انسانیِ آدم‌های غارنشین بیشتر از وضعیتی است که ما امروز داریم. آخر این زنجبیل به چه درد می‌خورد مگر؟

- برای افزایش میل جنسی خوب است.
- می‌دانم... می‌دانم که به چه درد می‌خورد. منظورم این است که پس عزت نفسِ انسان‌ها چه می‌شود؟ البته من زنجبیل را برای رفعِ سرماخوردگی می‌خواستم‌.

- چرا شلغم نخریدید!

- چرا فهوای کلام را نمی‌گیرید. انسان‌ها دیگر به هم نوعِ خود احترام نمی‌گذارند، آنها حاضرند برای رسیدن به هدفِ به این کوچکی، شرافت، شان و کرامتِ خود را زیر پا بگذارند. به قولِ ارسطو «در آن زمان که جرم و جنایت مجاز شمرده می‌شود، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می‌بیند.»

- مطمئن هستید که این جمله برای ارسطو است؟

- شاید هم برای افلاطون یا سقراط باشد، درست یادم نیست در کتاب «101جمله  زیبا از بزرگان» خوانده بودم.

- البته من فهوایِ کلام شما را گرفتم. به یاد می‌آورم هنگامِ عروسیِ خواهرم، وقتی بر سر عروس و داماد سکه‌یِ «مبارک باد» ریختم مردم چنان برای جمع کردنِ سکه‌ها هجوم آوردند که رباطِ صلیبیِ زانویِ عروس پاره شد و مجبور شدیم با برانکارد او را به حجله ببریم. بیچاره داماد تاسه روز توی شوک بود و روز چهارم از خواهرم طلاق گرفت.

- ولی من شنیده بودم به دلیل این بوده که خواهرتان با یکی از وزرا روابط غیرافلاطونی داشته.

- من و شما که از آریستوکرات‌های جامعه هستیم نباید این شایعات عوام را باور کنیم. مثلا در مورد خود شما نیز شایعه کرده بودند که زندانی‌های را...

- ببخشید که حرف شما را قطع می‌کنم، فکر نمی‌کنید سرعت این کالسکه کمی کند است.

- بله موافقم، آهای درشکه‌چی...

درشکه‌چی: بله قربان

- کمی تعجیل کن، جلسه تا لحظاتی دیگر شروع می‌‌شود.

درشکه‌چی چند بار شلاقش را بالا و پایین می‌برد و صدایِ سوت مانندی در هوا می‌پیچد. سرعت کالسکه کمی تندتر می‌شود و دو مرد چاقی که در کالسکه نشسته‌اند به حرف‌هایشان ادامه می‌دهند.
- ... بله، مشکلات جامعه که یکی دو تا نیست. به قولِ افلاطون «تا گوساله گاو شود، دل مادرش کباب شود.» من و شما نیز مانند مادرِ گاو هستیم و باید این سختی‌ها را تحمل کنیم.

- شما را نمی‌دانم ولی من بیشتر شبیه پدرِ گاو هستم.

دو مرد با صدای بلند می‌خندند. باز هم صدای صفیرِ شلاق می‌آید و کالسکه در جلوی ساختمانِ بزرگی متوقف می‌شود.درشکه‌چی: رسیدیم قرباندو نگهبانی که در جلویِ ساختمان ایستاده بودند دوان دوان به سمت کالسکه می‌آیند و پشت به آن می‌ایستند. دو مردِ چاق در حالی که همچنان گفتگو می‌کنند بر روی دوش هر کدام از نگهبان‌ها سوار می‌شوند و با کوبیدنِ پاهایشان بر روی شکمِ نگهبان‌ها دستور حرکت می‌دهند. نگهبان‌ها در حالی که از شدتِ سنگینی وزنی که روی دوش‌شان قرار دارد گردن‌شان خم شده‌ است، تلو تلو خوران به سمت ساختمان بزرگ حرکت می‌کنند. - عجب هوای سردی، راستی یادم بینداز امروز در نطقِ پیش از دستور در مورد محدودیت‌هایِ وارداتِ زنجبیل صحبت کنم، به هر حال سرماخوردگی شما نیز باید برطرف شود (چشمکی می‌زند و هر دو مرد با صدایِ بلند می‌خندند). آهای درشکه‌چی... به خانه برو و ببین همسرم چه چیزی لازم دارد، بعدازظهر هم راس ساعت 3 اینجا باش.

درشکه‌چی: بله قربان...

صدایِ صفیر شلاق می‌آید اما کالسکه از جایش تکان نمی‌خورد. کالسکه‌چی شلاق را محکم‌تر می‌زند. صدایِ سوتِ شلاق و ناله در هوا می‌پیچد، اما کالسکه از جایش تکان نمی‌خورد. کالسکه‌چی فریاد می‌زند و بخارِ دهانش در هوا پراکنده می‌شود. با شدتِ بیشتری شلاق را بالا و پایین می‌برد. این‌بار فقط صدای سوتِ شلاق می‌آید و بعد سکوت. مردی را که به کالسکه بسته‌اند زیرِ ضرباتِ شلاق بیهوش شده است.

منتشر شده با کمی حذف، در شماره 76 هفته نامه آسمان


پ.ن: متنی که در مجله آسمان منتشر شد، پاراگراف آخر را نداشت.به دلیل احتمال ممیزی مجبور شدم پاراگراف آخر را حذف کنم.

پ.پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...