خاطرات ما همین جا ته کشید و مری هنوز سر و صدا راه می انداخت. بالاخره برای بردن یک کوکاکولای دیگر به آشپزخانه آمد و با وجودی که یک عالمه یخ روی میز بود یک طرف دیگر یخ از یخچال بیرون آورد و کوبید به ظرفشویی. بعد رویش را به من کرد و عصبانیتش را نشانم داد و حالیم کرد که از دست من عصبانی است. ظاهرا قبلا داشت با خودش حرف میزد. بنابر این حرفهایی که بر زبان آورد تنها بخشی از یک گفتگوی طولانی بود. گفت: آنروزها شما هنوز بچه بودید.


گفتم "چی؟"

"توی جنگ شما هنوز بچه بودید. درست مثل بچه هایی که آن بالا هستند."

با سر حرف او را تایید کردم. توی جنگ ما واقعا باکره های احمقی بودیم. درست در پایان دوران کودکیمان.

"اما تو که نمیخوای داستان را بدین صورت بنویسی، درسته؟"

گفتم: "والا درست نمیدانم."

گفت: "ولی من میدانم. شما به جای بچه بودن ادای مردها را در میاورید و آدمهای جنگ طلب و باشکوه و کثافتی مانند فرانک سیناترا و جان وین توی فیلم نقشتان را بازی میکنند. و از نو جنگ در نظر مردم چیز قشنگی جلوه میکند و باز هم جنگ میشود و بچه هایی مثل همین بچه هایی که طبقه بالا هستند میروند میدان".

اینجا بود که جریان را فهمیدم. جنگ باعث عصبانیت او شده بود. دوست نداشت بچه های خودش یا دیگران در جنگ کشته شوند. و خیال میکرد سینما و کتاب تا حدودی جنگ را تشویق میکنند.

به همین خاطر دست راستم را بلند کردم و به او قول دادم: "مری، فکر نکنم این کتاب روزی تمام شود. شاید تا به حال پنج هزار صفحه مطلب نوشتم ولی همه را ریخته ام دور. اما اگر، روزی روزگاری، آن را تمام کردم قول شرف میدهم که در آن برای فرانک سیناترا و جان وین جایی وجود نداشته باشد."

سلاخ خانه شماره پنج، صفحه 29.

·         آن طور که شنیده ام انتشارات فرانکلین دارد چاپ دولوکسی از سلاخ خانه در می آورد.

بله، درست است. از من هم خواسته اند مقدمه ای برای این چاپ دولوکس بنویسم.

 حرف تازه ای هم در این مقدمه زده اید؟

گفته ام روی این سیاره به این بزرگی فقط یکنفر از این حمله هوایی سود برد. حمله ای که حتما دهها میلیون دلار خرج آن شده بود. حمله ای که حتی به قدر نیم ثانیه هم جنگ را کوتاه نکرد، دفاع یا حمله آلمانیها را تضعیف نکرد و حتی یکنفر را هم از اردوگاه های مرگ نجات نداد. از این حمله فقط یکنفر سود برد. دو یا پنج یا ده نفر هم نه، فقط یکنفر.

 و آن یک نفر کی باشد؟

من، خودم. در ازای هر آدمی که کشته شد سه دلار کاسبی کردم.

 

از متن گفتگویی با کورت ونه گات، به نقل از همشهری داستان، آذر 1389

 ·         کورت ونه گات در دسامبر 1944 در آخرین روزهای جنگ اسیر آلمانیها شده و به انباری زیرزمینی (به عنوان زندان) در درسدن منتقل شد. چند روز بعد هواپیماهای متفقین درسدن را با بمب های آتشزا بمباران کردند. شهری بدون هیچ پایگاه نظامی، بدون هیچ پادگان و حتی بدون هیج کارخانه ساخت تجهیزات نظامی. 135000 نفر در عرض یکی دو ساعت سوختند و از بین رفتند. ونه گات و دیگر زندانیان چند ساعت بعد از بمباران از زندان بیرون آورده شدند تا اجساد سوخته را جمع کنند. سلاخ خانه شماره پنج داستانی درباره درسدن است.

(نوشت شده توسط سانتیاگو)