چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

کمیل قاسمی در هدهد

کمیل قاسمی
کمیل قاسمی، آدم بسیار خونگرم و راحتی است. از آن آدم‌هایی که برای هر موضوعی خاطره یا شعری دارند. متن زیر خلاصه‌ای است از گپ و گفتِ دو ساعته‌ای که در کتاب فروشی هدهد داشتیم.

دوست داشتم بدونم چی شد که کتاب چاپ کردی؟ آیا هرکسی که چند تا شعر گفت و تعداد شعراش زیاد شد میتونه کتاب چاپ کنه؟
نه به نظرم این دلیل خوبی نیست, شاعر باید حداقل برای خودش دلایل قانع کننده‌ای داشته باشه. من دوست داشتم بعد از حدود ده سال شعر گفتن، تو دهه‌ی سوم زندگیم کتابی چاپ کنم تا در آینده بتونم قضاوتی از اون سال‌ها داشته باشم. اساتید و دوستان هم خیلی منو به این کار تشویق کردن. خودم هم (به این دلیل که کتاب شعر زیاد می‌خونم) فکر می‌کردم اگه کتابی چاپ کنم کتاب خوبی از آب در می‌یاد و می‌تونم نگاه جدیدی رو نسبت به شعر ارائه کنم.

آیا شاعری شغلته و از این راه پول در میاری؟
نه، من تو دفتر یه انتشاراتی کار می‌کنم، اما کارم و حتی دوستانم رو از طریق شعر به‌دست آوردم. من به یه جمله‌ای اعتقاد دارم: "شعر زندگیه و زندگی شعر" به نظرم اصلا نمی‌شه شعر رو از کار و زندگی تفکیک کرد. جالبه که هر وقت با دوستام درباره‌ی مسائل عادی و غیر شعری هم صحبت می‌کنیم باز ناگزیر بحث به شعر کشیده می‌شه.

شاید سوال ساده لوحانه‌ای باشه، اما دوست دارم بدونم اصلا شعر چیه؟ آیا میتونی شعر رو برامون تعریف کنی؟
واقعا نمی‌شه تعریف دقیقی از شعر ارائه داد چون هیچ قاعده‌ی تئوریکی براش وجود نداره. ما یه زمانی متر و معیاری برای شعر گفتن داشتیم که مثلا شاعر باید وزن و قافیه رو رعایت می‌کرد ولی حالا مرز بین شعر و نثر محو شده.

کمیل قاسمی یادت میاد اولین شعری که چاپ کردی چی بود؟
اولین شعرم تو روزنامه‌ی رسالت چاپ شد. به نظرم شعر خوبی بود.
"فکر نمی‌کردم
ریشه‌هایت به ذهن باغچه خطور کند
و کارت بالا بگیرد
حتی برگ‌هایی که که گوش بر زمین نهاده بودند
تا صدای پای زمستان را بشارت دهند
جدی نگرفتیم
حالا که انگشتانت کرخت
بازوانت کبود از شلاق زمستان است
دستان تو بر گردن من حق دارند"

شعر قشنگی بود. چه‌طوری شعر می‌گی؟ یا بهتره این‌جوری بگم؛ شعرها از کجا میان؟
فکر می‌کنم شعر حاصل همه‌‌ی اطلاعات، مطالعات، عقاید و احساسات شاعره. هر چیزی که دور و بر من اتفاق می‌افته می‌تونه عاملی واسه شعر گفتن باشه. نیچه می‌گه: "شاعران مقلدند چرا که پلی هستند میان گذشته و حال". شاعرا گذشته‌ای که از مذهب و فرهنگ و سنت‌های منقرض شده شکل گرفته رو در حال مورد استفاده قرار می‌دن.

می‌تونی یه مثال بزنی؟
بله مثلا توی اشعار حافظ تاثیرپذیری از مذهب به وضوح دیده ‌می‌شه. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو (الدنیا مزرعه الاخره) یا اینکه چقدر اشعار شاعران پیش از خودش مثل خواجوی کرمانی رو ذهنیتش تاثیر گذاشته و ...

به نظرت کسی که می‌خواد شاعر بشه حتما باید تحصیلات آکادمیک داشته باشه؟
[ "صبر کن یه دقیقه داشتم جواب می‌دادم! خیلی تندتند سوال می‌کنی!" این را با لبخند می‌گوید. ما هم قول می‌دهیم ازسرعت خود بکاهیم ]
به نظر من اصولا هنر در جاهای تئوریک شکل نمی‌گیره. در واقع هنر چیزیه که دانشگاه‌ها بعدها در موردش صحبت می‌کنند. در واقع دانشگاه‌‌ها گذشته رو تئوریزه می‌کنند، نه حال رو. یه طراح لباس خیلی معروف می‌گه: "مد کاریکاتور زمانه". همه‌ی ما وقتی عکسای قدیمی پدر و مادرمون رو می‌بینیم از لباساشون خنده‌مون می‌گیره. اگه شاعری داره شعری می‌گه که تئوری‌هاش رو امروز در دانشگاه دارن تدریس می‌کنن این یعنی اون شاعر، شاعر عقب‌افتاده‌ایه. هنر جلوتر از زمان حرکت می‌کنه.

خودتون دوست نداشتید برید دانشگاه؟
چرا دوست داشتم ولی حس می‌کنم که دانشگاه الان دیگه نمی‌تونه به من کمکی کنه تا شاعر بهتری بشم.

آیا می‌تونیم این‌جوری نتیجه گیری کنیم که، شعر گفتن به غریزه و استعداد وابسته ست؟
گاهی اوقات یک شعر جوشش می‌شه ولی به دلیل اینکه شاعر دانش کافی نداره اون غریزه هدر می‌ره. به نظرم چیزی که یه شاعر بزرگ رو از بقیه متمایز می‌کنه میزان دانش و تمرینِ، نه غریزه‌ی شاعری

شما می‌گید شعر واسه‌ی شاعر زندگیه. می‌خوام بدونم شعر تو زندگیِ مردم عادی چه نقشی می‌تونه داشته باشه؟ اصلا چقدر براشون مهمه؟
من واسه‌ی جواب دادن به این سوال شما رو به این مسئله عودت می‌دم که وقتی توی جاده رانندگی می‌کنید، می‌بینید پشت یه کامیونی نوشته: زِ یاران کینه هرگز در دل یاران نمی‌ماند به روی آب جای قطره‌ی باران نمی‌ماند این یه شعریه که حالت لوطی‌گری داره و وقتی شما وارد شهر می‌شی به فراخور منطقه شعرهای متفاوتی رو پشت ماشین‌ها می‌بینید. شعر برای مردم عادی یه شیرین‌کامیِ لحظه‌ایه ولی کارش فقط این نیست. گاهی شعر محرکه. تحریک می‌کنه برای یک زندگی دیگه، برای یک تفکر و ... بستگی داره که چه شعری می‌خونید. من فکر می‌کنم اغلب ما وقتی یه شعر می‌خونیم دوست داریم دنبال احساسی بگردیم که لحظه‌ی خوانش شعر با ماست. شعر رو می‌خونیم و می‌گیم این حرف دل منو زده.

چرا شعرهاتون این‌قدر کوتاهند؟ چی شد که به شعر کوتاه روی آوردید؟
من از اولش هم دوست داشتم گزین گویه بگم. دوست نداشتم شعری بخونم که حوصله‌ی کسی وسطش سر بره. کتاب "حقیقت و زیبایی" بابک احمدی خیلی روی شیوه‌ی نگرشم به شعر تاثیر گذاشت و فهمیدم که یه سری حرف‌ها نمیشه در قالب معمول و کلاسیک زد.

مشکلات چاپ کردن کتاب اولت چی بود؟ چه سختی‌هایی داشت؟
اولین مشکل انتخاب کردن شعرهایی بود که بتونه مجوز چاپ بگیره. بعدش بیشترین چیزی که وقت‌گیر بود انتخاب طرح جلد بود که حدودا 4 ماه طول کشید. فکر می‌کنم بزرگترین مشکلم تبلیغ کتاب بود. هرکسی که کتاب چاپ می‌کنه معتقده بهترین کتاب رو چاپ کرده اما متاسفانه فضای تبلیغ و عرضه برای همه یکسان نیست. مطبوعات ما انگار کارمندان یک نشر هستند که فقط باید در مورد کتاب‌های اون انتشارات صحبت کنند.


شعر برای مردم عادی یه شیرین‌کامی ِ لحظه‌ایه ولی کارش فقط این نیست. گاهی شعر محرکه. تحریک می‌کنه برای یک زندگی دیگه، برای یک تفکر و ... بستگی داره که چه شعری می‌خونید. من فکر می‌کنم اغلب ما وقتی یه شعر می‌خونیم دوست داریم دنبال احساسی بگردیم که لحظه‌ی خوانش شعر با ماست. شعر رو می‌خونیم و می‌گیم این حرف دل منو زده.

به نظرت این قضیه دولتیه؟
نه اتفاقا این یکی دولتی نیست.

یعنی اکثر مطبوعاتی که درباره‌ی کتاب می‌نویسن همه روی یه کتاب تمرکز می‌کنن تا کتاب پرفروشی بشه؟
من فکر می‌کنم اینطوریه. صداو سیمایی که مطلقا درباره‌ی کتاب صحبت نمی‌کنه. در روزنامه‌های دولتی هم به جز حاشیه‌های تک و توک چیزی دیده نمی‌شه. حتی جشنواره‌ها هم گزینش‌هاشون گزینش‌های کاملا دوستانه ست. در چنین فضایی فقط یک سری مطبوعات خصوصی باقی می‌مونن که متاسفانه کسی رو غیر از دایره‌ی خودشون نمی‌پذیرن. اکثر این مجلات برآمده از یک محفل‌‌اند و پژوهشی برای شناسایی کتاب‌ها انجام نمی‌دن.

قبول داری که آمار کتاب‌خوندن تو ایران خیلی پایینه؟
[ از این سوال خنده‌‌اش می‌گیرد، انگارکه چیز واضحی را پرسیده‌‌ایم، خند‌ه‌اش بیشتر کنایه‌آمیر است. حس می‌کنم دست گذاشته‌ایم رویِ زخمِ دلش ]
چون به کار من نیز مربوطه، این مشکل رو از نزدیک لمس کردم. متاسفانه تو جامعه‌یِ ما کتاب و مجله و روزنامه توی سبد خانواده‌ها وجود نداره. البته مجله‌ها و روزنامه‎‌ها ممکنه به درد پاک کردن شیشه بخورند ولی در مورد کتاب این اتفاق‌ هم نمی‌افته! تیراژ معمول کتاب در ایران 1100 عدده و این یک فاجعه است.

به نظرت مشکل کتاب نخوندن مردم چیه؟ چرا کتاب توی سبد خانواده جایی نداره؟
تبلیغات، به نظر من تبلیغات در مورد کتاب وجود نداره، یا اگر تبلیغاتی هم وجود داره به شکلی ضعیف و در مورد کتاب‌های محدودی انجام می‌شه. اگر تبلیغات باشه، تقاضا زیاد می‌شه و به همون نسبت عرضه هم زیاد می‌شه و بعد مورد قضاوت قرار می‌گیره.

یعنی کیفیت محتوایِ کتاب هیچ تاثیری نداره؟
من هم گفتم که بعد از عرضه مورد قضاوت قرار می‌گیره.

بذار سوال رو این‌جوری بپرسم؛ قبول داری که کیفیت ادبیات ایرانی ضعیف‌تر از خارجیه؟
نه! شما از کجا می‌دونید

من بر طبق میزان فروش کتاب‌های خارجی نسبت به کتاب‌های داخلی می‌گم؟
آیا این‌ها در یک فضای یکسان ارائه می‌شن؟

به نظر من تبلیغات برای هر دو به صورت یکسان وجود نداره. در ضمن این‌که در مورد ادبیات خارجی مشکلِ ترجمه هم وجود داره.
شاید یکی از علت‌ها، بدبینی مخاطب نسبت به ادبیات داخلیه و ممکنه ادبیات رو با سیاست و مسایل دیگه پیوند بده. از همون اولِ اول بوده و حالا هم وجود داره.

کمیل قاسمی

ساعت از 6:30 گذشته است، قبل از خداحافظی از کمیل می‌خواهیم یکی از شعرهای جدیدش را برایمان بخواند.

" این میدان
همه‌یِ ما را دور زده
بیزارم از بریز و بپاش فواره‌هاش
از روده‌درازی خیابان‌هایی که به او می‌رسند
از هر که با آزادی عکس می‌گیرد
به شما پشت کرده‌ام
اما
روی صحبتم با شماست
راننده‌ای که در آینه
با مسافر تنهایش حرف می‌زند."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مرگ غم‌انگیز دخترک کبریت‌فروش

ماجرا درست از یک صبح برفی ماه آوریل شروع شد.* چیزی به ساعت 8 شب نمانده بود.

تاریکی شب رفته رفته عمیقتر می شد. باد سوزناکی در حال وزیدن بود. استراگون کنار بخاری لم داده بود و به ساعتش نگاه می کرد. و من مثل همیشه با تکه پارچه ای کهنه -که سابقا جوراب استراگون بود- کف زمین را برق می انداختم. هوا به طرز وحشتناکی سرد بود. برف و بوران همه‌جا را سفید کرده‌ بود. بر خیابان و پیاده روهای خلوت روبرو تنها چند ردپای عجیب به چشم می خورد. ردپاها متعلق به خانواده ای از گرگ ها بود که چند دقیقه قبل هنگام گذشتن از جلوی کتابفروشی نگاهی هم به کتاب های داخل ویترین انداخته بودند. زمان به کندی می گذشت. هنوز شستن ظرف ها را تمام نکرده بودم که استراگون وسایلش را جمع کرد. در چارچوب در ایستاد و با فریاد تهدید کرد که اگر تا یک دقیقه ی دیگر کتابفروشی را ترک نکنم ; باز هم مرا شلاق خواهد زد.
ساعت یک دقیقه به هشت بود.
صدای زوزه ی گرگ ها لابلای صدای راننده های تاکسی در خیابان ادوارد براون گم می شد. استراگون پشت سرهم فریاد می زد و من دست و پایم را گم کرده بودم.
" للعنتی! زود باش دیگه!"
به سرعت کیفم را برداشتم و از در بیرون پریدم. استراگون چراغها را خاموش کرد. دستش را داخل جیبش برد. کلید را بیرون آورد و می خواست آن را داخل قفل کند که صدایی غیرمنتظره حواسش را پرت کرد. هردو به سمت راست برگشتیم.

دخترکی کبریت فروش که در محاصره ی گرگ ها بود دوان دوان به سوی ما می دوید!

گرگ ها همان عقب ایستاده بودند و نگاهمان می کردند. چشمان براقشان در تاریکی شب برق می‌زد! دخترک در کتابفروشی پناه گرفت. در حالی که آخرین کبریت سوخته اش را با دو دستش گرفته بود از سرما می لرزید. در نور ضعیف کبریت جای چند زخم عمیق روی بدنش دیده می‌شد.
استراگون از عصبانیت سرخ شده بود. خواستم دخترک را به طرف بخاری راهنمایی کنم که از پشت لباسم را کشید و روی زمین پرتم کرد. دخترک ناله کنان از استراگون تقاضای کمک می‌کرد.
"خواهش می‌کنم....بذارید امشبو اینجا بمونم آقا..."
"برو للعنتی! من گشنمه می‌خوام برم خونه...الان یکی از کفا بیاد اینجا تو رو ببینه در اینجا رو تخته می‌کنن"
دخترک سرش را پایین انداخته بود و گریه می‌کرد. استراگون با خشم تماشایش می‌کرد. پس از چند لحظه دخترک سرش را بالا آورد و گفت: "پس لااقل یه کبریت ازم بخرید آقا...خواهش می ‌کنم"
استراگون سرش را تکان داد و گفت: "پناه بر خدا! آخه اون کبریت که سوخته (...)".
دخترک از جیبش کبریت سالمی بیرون آورد. استراگون ضایع شد.
"دیگه داری حوصله‌مو سر می‌بری دختر کوچولو...تا 3 می‌شمارم...وقت داری خودت از مغازه(!) بیای بیرون وگرنه..."
دخترک با عجله گفت: "باشه آقا خودم می‌یام ولی آخه اون گرگ‌ها...."
استراگون نگاهی به سمت راستش انداخت و بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
"کدوم گرگ؟ اینجا که گرگی نیست...یالا دیگه! بیا بیرون"
دخترک با ترس و لرز از کتابفروشی خارج شد. گرگ ها کمی آنسوتر منتظر ایستاده بودند تا اگر دخترک برگشت او را بخورند.

استراگون در کتابفروشی را قفل کرد. دخترک گریه کنان به ‌سوی گرگ‌ها قدم برمی‌داشت و استراگون با نگاهش او را مشایعت می‌کرد. چند لحظه بعد دخترک در سیاهی شب ناپدید شد

استراگون نفس راحتی کشید. من از روی زمین بلند شدم و خرده یخ‌ها را از روی لباسم تکاندم. برف و طوفان همچنان ادامه داشت. استراگون کلاهش را به سر گذاشت. دست‌هایش را داخل جیبش برد و قدمی به جلو برداشت که رعد و برق درست جلوی پایش خورد و او را به زمین انداخت.
چشمانش را که باز کرد پیرزن جادوگری بالای سرش ایستاده بود.

پیرزن یک گل رز **به استراگون بخشید و به او تا افتادن آخرین گلبرگ این گل فرصت داد رفتارش را عوض کند.

طلسم استراگون چه بود؟ آیا استراگون موفق به شکستن این طلسم خواهد شد؟
ادامه دارد....


*حتما می خواهید بگویید در آوریل که برف نمی آید! بی خیال! احتمالا گیر داده اید‌ها!
**لطفا برای دیدن گل به کتابفروشی مراجعه نفرمایید!

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کتاب های جدید در هدهد

روز شنبه جلسه گفتگو با میهمان این ماه، کمیل قاسمی با حضور ایشان و چند تن از همراهان هدهد برگزار شد. در این جلسه ضمن پرسش و گفتگو درباره شعر، از اولین شعرها و چاپ کتاب و اولین تجربه های کمیل صحبت هایی به میان آورد. متن مشروح این جلسه به زودی منتشر خواهد شد.

اما به مناسبت پایان فصل امتحانات و فرصت کشیدن نفسی راحت برای دانشجویان(!) کتاب های جدیدی در هدهد آورده ایم:

گفت و گو با مرگ / آرتور کوستلر / خشایار دیهیمی / نشر نی
در جنگ داخلی اسپانیا در اواخر دهه سی میلادی و درست قبل از وقوع جنگ دوم جهانی، بسیاری از آزادی خواهان اروپا برای تشکیل جبهه ای علیه فاشیسم نوظهور در اسپانیا به کمک جمهوری خواهان آنجا رفتند. از جمله آرتور کوستلر که به عنوان خبرنگار به آنجا رفت و در حین محاصره شهر سوسیه داد به اسارت فاشیست ها در آمد و به اعدام محکوم شد. این کتاب خاطرات دوران اسارت آرتور کوستلر از لحظه اسارات تا زمان آزادی است. خاطراتی آشنا برای تمام آزادی خواهان.

شبی عالی برای سفر به چین / دیوید گیلمور / میچکا سرمدی / نشر چشمه
وقتی مردی همه اندوخته زندگی اش را از دست میدهد و خودش مسبب این بدبختی است چگونه با آن روبرو میشود؟
"شبی عالی برای سفر به چین" پر فروش ترین کتاب سال 2005 و برنده جایزه گاورنر جنرال کانادا است.

ایران روح یک جهان بی روح / میشل فوکو / نشر نی
ده گفتگو با میشل فوکو از جمله گفتگویی درباره ایران قبل و بعد از انقلاب سال 57 .

دوباره اون اهنگ رو بزن سم / وودی آلن / نشر چشمه
وودی آلن هنوز کودکی سرخوش است و طنازی های خاص خودش را دارد. این کتاب دو نمایشنامه است درباره روابط انسان ها، بحران های عاطفی و لحظات طنز آمیزی که در این موارد پیش میاید.

قصه های از نظر سیاسی بی ضرر / جیمز فین گارنر / احمد پوری / نشر مشکی
زمانی وزارت کشاورزی آمریکا به جای واژه راس از "واحد حیوانی مصرف کننده غلاف" استفاده کرد و روزنامه ای سقوط هواپیما را "برخورد خارج از کنترل با زمین" اعلام کرد. دولت آمریکا نیز از کلمه "پاشیدگی انرژی" به جای انفجار هسته ای استفاده کرد. دلیل ظاهرا جلوگیری از بروز ترس بین مردم و رواج بی اخلاقی بود. در ادامه عده ای از روانشناسان کودک تصمیم گرفتند داستان های کودکان را به همین شکل دوباره نوشته و آنها را با موازین اخلاقی وفق دهند. جیمز فین گارنر پیش دستی کرده و 13 داستان کودکان را به طنز و به شکلی "بی خطر" بازنویسی کرد!

مرگ در میزند / وودی آلن / نشر چشمه
مجموعه ای از داستان های کوتاه از وودی آلن .

اتاق افسران / مارک دوگن/ پرویز شهدی / نشر چشمه
"جنگ یک کلمه بیشتر نیست. اما دردها و رنج ها و فاجعه هایش در جهانی نمگنجد. برای پی بردن به نتایجش لزومی ندارد وارد صحنه های گسترده کشتارها و ویرانی های عظیم آن باشیم. کافی است پی ببریم انسان عادی و سالم میتواند بصورت چه هیولایی در بیاید. ...

عامه پسند / چارلز بوکوفسکی / پیمان خاکسار
داستان زندگی نکبتی یک کاراگاه خصوصی درجه چندم و موقعیت های به ظاهر خنده دار و در اصلترحم انگیزی که برایش پیش میاید. در میان آثار بوکوفسکی "عامه پسند" و "هالیوود" بیش از بقیه مورد توجه قرار گرفته اند.

پی نکته های بر جامعه شناسی خودمانی / حسن نراقی / نشر اختران

یونایتد نفرین شده / دیوید پیس / حمید رضا صدر / نشر چشمه
یکی از نامتعارف ترین کتاب هایی که درباره فوتبال نوشته شده. پیس از زبان شخصیت اول کتاب یعنی برایان کلاف، مربی جنجالی انگلیسی، که در سراسر کتاب با خود حرف می‌زند به توصیف ورود او به باشگاه لیدز یونایتد جای دن روی می‌پردازد و توصیف غریبی از پارانویا را به رخ می‌کشد. کلاف از دن روی و مردانش نفرت عمیقی داشت و با کینه‌توزی‌هایش فقط 44 روز در لیدز دوام آورد.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دیدن شاعر صد در صد دلخواه در عصر زیبای ماه بهمن!

نامه های بی تاریخ
وقتی این کتاب‌فروشی را راه ‌انداختیم، یکی از آرزوهایمان این بود که تبدیل به یک پاتوق فرهنگی شود. حالا می‌خواهیم کم کَمَک به سمت برآورده شدن این آرزویمان حرکت کنیم. در نخستین گام تصمیم گرفتیم، هر از چند گاهی (تا آن جایی که شرایط این اجازه را به ما می‌دهد) یک آدم فرهیخته (نویسنده، شاعر و ...) را به کتاب فروشی کوچکمان دعوت کنیم. چایی بنوشیم و گپی بزنیم.

«؟» متولد ۱۳۵۹، شاعر

کتاب «نامه‌های بی‌تاریخ» مجموعه شعرهایی است که از سال ۱۳۸۴- ۱۳۸۸ سروده است. شعرهایی که در عین کوتاهی و سادگی، بسیار عمیق و تاثیرگذار هستند:
« خبر کوتاه بود
   کوتاه
   مثل عمر تو »
[ نامه‌های بی‌تاریخ صفحه ۴۹ ]

«کمیل قاسمی» شنبه‌، ۹/۱۱/۱۳۸۹ ساعت ۱۷ تا ۱۹، مهمان کتاب فروشی ما هستند.



پ.ن:
- شرکت برای عموم آزاد است.
- اگر سوالی دارید که مایل هستید در این جلسه از "کمیل قاسمی" بپرسیم، می‌توانید در قسمت نظرخواهی این پست، آن را مطرح کنید.
- عنوان برگرفته از کتاب "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" می‌باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...