چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

پیشنهاد هایی برای ایام نوروز

به اعتقاد من یکی از جذاب ترین انواع کتاب ها، خودزندگی نامه ها (یا همان اتوبیوگرافی ها) هستند. به خصوص اگر این اتوبیوگرافی ها متعلق به یک نویسنده باشد. نویسنده ای که قلم در دستش به راحتی میچرخد و به آسانی جمله ها را به بهترین شکل به دنبال هم ردیف میکند. اولین پیشنهاد های کتاب من برای نوروز جزو این دسته است.

1. "بخور نمیر" با سوتیتر "شرحی بر شکست ها من" عنوان کتابی است از پل آستر که همان طوری که از نامش هم پیداست به شرح زندگی نسبتا دشوار آستر قبل در دوران جوانی و قبل از اینکه به نویسندگی به عنوان شغلی دائمی مشغول شود، میپردازد. از دورانی که به عنوان مترجمی پاره وقت در پاریس زندگی میکند، تا دورانی که به کار یدی بر روی عرشه کشتی میپردازد. از رابطه با ناپدری اش، دوران زندگی مشترک نسبتا کوتاه با همسر اولش، تا تولد فرزندش در دورانی که شغل ثابتی ندارد. نکته جالب این است که رد پای بسیاری از اتفاقات زندگی واقعی آستر را میتوان در شخصیت ها و ماجراهای رمان ها او پیدا کرد.

این کتاب هم مانند خیلی از کتاب های دیگر در ایران با دو ترجمه به چاپ رسیده. با عنوان "بخور و نمیر" و ترجمه مهسا ملک مرزبان از انتشارات افق، و دیگری با نام "دست به دهان" با ترجمه بهرنگ رجبی، از نشر چشمه. پیشنهاد من همانا کتاب اول است به چند دلیل: انتشارات افق ناشر اختصاصی آثار آستر در ایران است که کتاب هایش را با اجازه و رضایت پل آستر چاپ میکند. دیگر اینکه ترجمه مهسا ملک مرزبان بسیار بهتر از ترجمه دیگر است. شاید یکی از دلایلش هم این باشد که ملک مرزبان کتاب های دیگری هم از آستر چاپ کرده و با زبان و جملات او آشناتر است.


دست به دهان بخور و نمیر

پل آستر کتاب دیگری هم دارد به نام اختراع انزوا. آستر در این کتاب از شنیدن خبر مرگ پدرش میگوید و بعد نقب میزند به دوران کودکی اش، روابط پدر و مادرش و دلایل جدایی شان، عادات و روحیات پدر و زندگی انزوا طلبانه اش در سالهای آخر عمر.
2. پیشنهاد دیگر من کتاب "در ارتش فرعون" اثر توبیاس وولف است. توبیاس وولف چند کتاب ترجمه شده به فارسی دارد از جمله "شب مورد نظر" و انجیل سفید. "در ارتش فرعون" خاطرات دردناک و تکان دهنده وولف است از جنگ ویتنام. وولف بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان مدتی در یک کشتی باربری مشغول بکار میشود و بعد از حادثه ای بطور ناگهانی تصمیم میگیرد به ارتش ملحق شود. به ویتنام میرود و یکسال در آنجا میجنگد.

بخش هایی از کتاب:
"بسیاری از دوستانم در ویتنام کشته شدند. شاید خیلی از آنها را به خوبی نمیشناختم و به آنها فکر هم نکرده بودم. اما قضیه هیو پرس برایم فرق داشت. با هم خیلی صمیمی بودیم و صمیمی هم ماندیم. همانطور که با دوستان خوب دیگرم از آن سالها صمیمی مانده ایم. هیو هم میتوانست یکی از آنها باشد. پدر خوانده دیگری برای فرزندانم، مرد مهربان دیگری که به او احترام بگذارند و ساعت ها بنشینند و به حرفهایش گوش بدهند.

در ارتش فرعون

3. آخرین پیشنهاد در این رشته، "وقتی پسربچه بودم" از اریش کستنر است. شاید در نوجوانی کتاب "کلاس پرنده" کستنر را خوانده باشید. کتابی که احتمالا خیلی از جوانان امروز، در کودکی خوانده اند و از آن لذت برده اند. "وقتی پسربچه بودم" خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی اریش کستنر است که نشر چشمه آن را چاپ کرده.

اما رمان:

1. "اینس روح من" از ایزابل آلنده. کتاب درباره زندگی اینس سوارس است. زنی اسپانیایی و کشاورز زاده که دست تقدیر او را به آمریکای جنوبی میکشد تا تبدیل به جنگجویی برای پادشاه اسپانیا در جنگ علیه سرخ پوست ها شود و بعدها به کسوت یکی از فاتحان و بنیانگذاران شیلی امروزی درآید. ایزابل آلنده واقعیت های تاریخی را به شکل رمانی جذاب و خواندنی دوباره نویسی کرده است.

اینس روح من

2. شبی عالی برای سفر به چین، از دیوید گیلمور. درباره این کتاب هیچ توضیحی نمیتوانم بدهم! جز اینکه روایتی است تاثیر گذار درباره "از دست دادن". کتاب را بخوانید و از آن لذت ببرید.

شبی عالی برای سفر به چین

و نمایشنامه:

"دوباره اون آهنگ رو بزن سم" از وودی آلن. طنز سرخوشانه و ناب وودی آلن در این نمایشنامه به خوبی مشهود است. نمایشنامه ای درباره روابط انسانی، نیاز انسان ها به با هم بودن و درباره عشق و تنهایی.

دوباره اون آهنگ رو بزن سم

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

چرا ادبیات؟

" زندگی واقعی، که سرانجام در روشنایی آشکار می‌شود، و تنها زندگی‌ای که به تمامی زیسته می‌شود ادبیات است."
(مارسل پروست)


ماریو وارگاس یوسا در مقاله‌ی "چرا ادبیات" ، یوسا تلاش می‌کند با دلایل گوناگون، ضرورت وجود ادبیات در زندگی انسان را توجیه کند. شاید برای برخی طرح چنین سوالی ابلهانه به نظر برسد همچنانکه بورخس همیشه از این پرسش که "فایده‌ی ادبیات چیست؟" برآشفته می‌شد. اما به نظر یوسا، این پرسش پرسش درخوری است چرا که ادبیات حاصل آفرینش بشر است و جای دارد که بپرسیم چرا و چگونه پدید آمده است و غایتش چیست و چرا این چنین دیرنده و پاینده است.

ادبیات مهم است، زیرا آدمی که نمی‌خواند، یا کم می‌خواند یا فقط پرت‌وپلا می‌خواند، بی‌گمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف می‎‌زند اما اندک می‌گوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست.

زیرا در غیاب ادبیات، عشق و لذت و سرخوشی بی‌مایه می‌شد. براستی کسانی که از خواندن ادبیات سود برده‌اند قدر لذت را بیشتر می‌دانند و بیشتر لذت می‌برند. در دنیایی بی‌سواد و بی‌بهره از ادبیات، عشق و تمنا، هرگز نمی‌تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود. در دنیایی بدون ادبیات، و انسان‌هایی که نه شعر می‌خوانند و نه رمان، صفت‌هایی از قبیل: دن‌کیشوت‌وار، کافکایی، اورولی، سادیستی، مازوخیستی،... که همه اصلاحاتی برخاسته از ادبیات‌اند، وجود نخواهند داشت.

در دنیای امروز یگانه چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانی‌مان رهنمون می‌شود در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدت‌بخش، این کلام کلیت‌بخش نه در فلسفه یافت می‌شود و نه در تاریخ، نه در هنر و نه، بی‌گمان، در علوم اجتماعی.

ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند.



پ.ن: ماریو بارگاس یوسا، نویسنده‌ی پرویی و یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر جهان است و اغلب شاهکارهایش چون سور بُز و مرگ در آند به فارسی ترجمه شده‌اند. وی در سال ۲۰۱۰ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شد. چرا ادبیات عنوان مجموعه‌ی سه مقاله از یوساست که با ترجمه‌ی عبدا... کوثری، توسط نشر لوح فکر به چاپ رسیده است.

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مردی که می‌خواست سلطان باشد

"برادر شهریاری توان بود و رفیق گدایی، شرطِ این همه سزاواریست."

کتابِ "مردی که می‌خواست سلطان باشد" با این مقدمه شروع می‌شود و داستان دو رفیق را روایت می‌کند که هوسِ پادشاه شدن به سرشان می‌زند. منطقشان هم این است که ...

"کارنیهان: از نصف امکانات این کشور استفاده نشده. چون آدم‌هایی که اداره‌اش می‌کنن نمی‌ذارن بهش دست بزنی... تا بخوای یه کاری بکنی، دولت برمی‌گرده بهت می‌گه "ولِلِش، بکش کنار اخوی تا ما حکومت‌مون رو بکنیم." این چیزیه که بهت می‌گن. هیچ کاری هم نمیشه کرد. نه می‌تونی یه سوزن رو تکون بدی، نه می‌تونی یه نگاه زیر سنگ بندازی، نه می‌شه دنبال نفت گشت، هیچ‌چی. واسه همین ما هم همین جوری ولش می‌کنیم و می‌ریم جایی که دور و برمون شلوغ نباشه آدم اقلا بتونه واسه خودش بچرخه... واسه همین چیزاست که تصمیم گرفتیم بریم و سلطان بشیم."

 نویسنده‌یِ کتاب، رودیار کیپلینگ، در سال ۱۹۰۷ و در سن چهل و سه سالگی برنده جایزه ادبی نوبل شد. او یکی از جوان‌ترین برندگان این جایزه است.

برخی از جملات کتاب:

- دراوِت: ما به این نتیجه رسیده‌ایم که توی این دنیا فقط یه جا هست که دو تا مرد کار درست مثل ما می‌تونن توش کار کنن. بهش میگن کافرستان باید بالای افغانستان باشه... کافرن و سی و دو تا بت دارن ما هم می‌شیم سی و سومی و سی و چهارمی.
- کارنیهان: هر پادشاهی همیشه احساس می‌کنه همیشه حقش خورده شده٬ این در مورد همه‌یِ پادشاه‌ها صدق می‌کنه.
- دراوت: ازدواج پادشاه‌ها جزو مسائل ملکتیه!


پ.ن: مشخصات کتاب؛ مترجم: مهسا خلیلی انتشارات: نیلا قیمت: ۱۵۰۰ تومان چاپ اول: ۱۳۸۹
پ.ن.ن: تصویر اول مربوط به فیلمی است که در سال ۱۹۷۵ از روی این کتاب ساخته شده است. به کارگردانی جان هیستون و بازی شون کانری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

هدهد شیشه ای

آژانس شیشه ای

داخلی-روز-کتابفروشی هدهد
استراگون پشت دخل نشسته و به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شده. ولادیمیر, سانتیاگو و یک مشتری دور میز نشسته‌اند. عباس حیدری روی یک صندلی دور از دیگران نشسته. گویا با جمع احساس غریبی می‌کند. حاج کاظم در قفسه‌ها به دنبال کتابی می‌گردد و هر از گاهی خم می‌شود تا درگوشی با عباس صحبت کند.
دو مشتری وارد مغازه شده‌اند و از استراگون درباره‌ی کتابی سوال می‌کنند که ناگهان حاج کاظم نزدیک دخل می‌شود. استراگون حرفش را قطع می‌کند.
حاج کاظم: این سوئیچ...این کارت ماشین...(اشیا را یکی پس از دیگری روی دخل می‌گذارد.)
استراگون: اینا چیه؟ من با اینا چیکار کنم؟
حاج کاظم: عرض می‌کنم... این بن کتاب..این پول...بقیه‌ی پولا هم قرار بود بهم برسه, نمی‌دونم چی شده که هنوز نرسیده؟!... شما اجازه بدید ما کتابارو ببریم به محض اینکه پول به دستم برسه می‌یارم خدمتتون
استراگون می‌‍خندد و شروع به طفره رفتن می‌کند. حاج کاظم دست استراگون را می‌گیرد و از کتابفروشی بیرون می‌برد.
حاج کاظم: بیا اینجا(آستین استراگون را می‌کشد)...اون رفیق منو می‌بینی(با دست به عباس اشاره می‌کند)...تو جنگ شیمیایی شده...تا آخر این هفته بیشتر زنده نیس. باید قبل اینکه بمیره همه‌ی کتابای براتیگان رو بخونه!
استراگون(از کوره در می‌رود): مشکل شما به من چه ربطی داره؟ بفرمایید بیرون خواهش می‌کنم...من اینجا نه وقت اضافی دارم نه پولی واسه این خاصه‌خرجی‌ها..
حاج کاظم روی میز می‌کوبد.
حاج کاظم: من نیومدم اینجا گدایی کنم...من می‌گم مشکلم اینه...
نمای نزدیک از صورت حاج کاظم. موسیقی اوج می‌گیرد. باران اسکناس‌های دویست تومانی بالای سر حاج کاظم. تصویر فید اوت می‌شود.

داخلی-روز-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم اسلحه‌ای در دست دارد. در کتابفروشی را بسته  و همه را به زور مهمان خودش کرده‌است. در نمایی از روبرو حاج کاظم مونولوگ می‌گوید و ما در اینجا می‌فهمیم که  وسط کتابفروشی تفنگ را از کجا آورده.
حاج کاظم: جیگرم سوخت... شیشه شکست...یه سرباز وسط خیابون دیدم...تفنگش چسبید به دستم.
در این لحظه سانتیاگو نزدیک حاج کاظم می‌شود و با او صحبت می‌کند. حاج کاظم برافروخته می‌شود.
حاج کاظم: تو دخالت نکن سانتیاگو...برو بگو رئیست بیاد...من با اون بهتر کنار می‌یام...
ولادیمیر در یک حرکت سریع از روی صندلی بلند می‌شود و موبایلش را در دست حاج کاظم می‌اندازد.
حاج کاظم: این چیه؟
ولادیمیر: چیکار داری؟ تو زنگتو بزن!
حاج کاظم: بیا اینو بگیر ولاد خودم موبایل دارم...(از پشت ویترین نگاهی به خیابان می‌اندازد)...ولاد این موتوری‌ها کی‌ان؟ اینجا چی می‌خوان؟
ولادیمیر: حاجی اونا اومدن تو رکابت باشن... واسه‌خاطر تو اومدن اینجا... بخاطر عباس..
حاج کاظم: دود اون موتوری‌ها امثال من و عباس ‌رو خفه می‌کنه...لطف کنن تشریف ببرن...
حاج کاظم از پشت در شیشه‌ای به بیرون نگاه می‌کند. خیابان ادوارد براون مملو از جمعیت است. هانس در قامتی پولادین و در حالی که درون بارانی بلندش بسیار مرموز به نظر می‌رسد به سوی در گام برمی‌دارد. عباس مدام سرفه می‌کند.
عباس(به حاج کاظم): حاجی جان به خدا من راضی نیستم مرد رو اینجوری اسیر کردی...حاجی بیا بریم
حاج کاظم: می‌ریم عباس...می‌ریم
هانس از در وارد می‌شود. دستانش را در جیب‌هایش فرو برده. سانتیاگو بی‌سیم به دست به سوی هانس می‌دود.
هانس(به حاج کاظم): دهه‌ت گذشته مربی! ....مشکلی که از راه قانونی از کانالش قابل حل بود به لطف شیرین کاری‌های شما تبدیل شده به مسئله‌ی امنیت ملی... بله مسئله‌ی امنیت ملی!
مسئله‌ی امنیت ملی!
هانس(جمع را مخاطب قرار می‌دهد): می‌دونید بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان این قضیه رو کردن تو بوق؟ می‌دونید همسایه‌های ما الان در موردمون چه فکری می‌کنن؟ عربستان, مصر, این کشورهای کوچولوی حوزه‌ی خلیج فارس, ترکیه, تونس؟ شما که دوست ندارید خدای ناکرده جنگ شه؟ دوست دارید؟ می دونید تلویزیون این قائله رو تکذیب کرده؟
نمای نزدیک از صورت هانس. حاج کاظم درمانده و ناتوان تفنگش را به ولادیمیر می‌سپارد و از قاب خارج می‌شود.

داخلی-شب-کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی زمین نشسته دستش را به تفنگ تکیه داده و اصرار دارد برای جمع قصه‌ای بگوید.
حاج کاظم: یکی بود یکی نبود...می‌دونید نفر بره خط دسته برگرده یعنی چی؟... می‌دونید دسته بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟... می‌دونید گروهان بره خط گردان برگرده یعنی چی؟
حضار مات و مبهوت به حاج کاظم خیره شده‌اند.
حاج کاظم: می‌دونید؟ خیله خب. قصه تموم شد...
حاج کاظم سانتیاگو را صدا می‌زند تا حرف‌های آخرش را بگوید. ولادیمیر کنترل اوضاع را در دست دارد.
حاج کاظم: سانتیاگو! میخوام فردا سر ساعت هفت یه بنز شخصیتی من و عباس رو از اینجا ببره بیرون... به جان عباس شوخی ندارم...ساعت بشه هفت و 5 دقیقه یه نفر کم می‌شه, بشه هفت و 10 دقیقه دو نفر اما دیگه هیچ جوری نباید از هفت و ربع دیرتر بشه چون اینجا سه تا گروگان بیشتر نداریم...ناامیدم نکن سانتیاگو...
سانتیاگو: خیالت راحت باشه حاجی...هانس رو بسپار به من... اون کله‌ش داغه...
عباس سرفه می‌کند. نمای نزدیک از عباس که اسپری‌اش را از جیب کتش بیرون می‌آورد.

داخلی-شب-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی یک صندلی نشسته. نور شدیدی که از پشت بر او می‌تابد چهره‌اش را نورانی کرده. نیمه شب است. استراگون, عباس و دو مشتری گوشه‌ای خوابیده‌اند. ولادیمیر نگهبانی می‌دهد.
حاج کاظم: شهادت می‌دهم که هرکس در این کتابفروشی وظیفه‌ای دارد و من هم وظیفه‌ای...این به من ربطی ندارد که وظایفمان تداخل پیدا کرده‌...من از هیچکس کینه‌ای به دل ندارم و از همه‌ی کسانی که به نوعی در این واقعه مورد آزار قرار گرفته‌اند عذر می‌خواهم...
فاطمه! فاطمه! ببخشید که برایت کتاب دا را نخریدم....فاطمه!...

خارجی-روز- مقابل کتابفروشی هدهد
حاج کاظم عباس را کول کرده و دوان دوان به سمت ماشین می‌آید. هردو سوار بنز می‌شوند. حاج کاظم فرمان حرکت می‌دهد اما راننده سوئیچ ندارد. هانس جلوی ماشین ایستاده و موهایش در باد تکان می‌خورد. سانتیاگو به سوی هانس می‌دود.
سانتیاگو: هانس برو کنار...من حکم دارم(برگه‌ای را به هانس نشان می‌دهد)
هانس: این که کپیه, اصلش کو؟
سانتیاگو: به خدا قسم اگه بخوای اون چیزی که تو کله‌ته رو پیاده کنی ساکت نمی‌نشینم...

داخلی-روز-خودروی بنز
حاج کاظم و عباس عقب نشسته‌اند و سانتیاگو کنار راننده.
سانتیاگو: تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم خونه...حاجی شما چیزی لازم ندارید؟
عباس: حاجی جان...تشنمه
سانتیاگو: الان می‌یارم
عباس(به حاج کاظم): حاجی سرم درد می‌کنه دستت رو بذار رو سرم
حاج کاظم(دستش را پس می‌کشد): این دستم خونیه..
عباس: می‌دونم حاجی همون دستو بذارید...
حاج کاظم: عباس! می‌خوام برات یه جوک بگم...گوش می‌دی؟
عباس: آره حاجی بگو
حاج کاظم: یه روز مارکز, یوسا, کامو, سارتر , هاینریش بل, براتیگان رفتن اسیر بگیرن...
سر عباس پایین می‌افتد. سانتیاگو با لیوانی آب در دست به عقب برمی‌گردد.
سانتیاگو: حاجی تبریک می‌گم...رادیو های بیگانه همین چند لحظه پیش اعلام کردن عباس نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شده...
حاج کاظم(با بغض): اگه هنوز از کتابفروشی هدهد دور نشدیم بهتره دور بزنیم...
لیوان آب از دست سانتیاگو می‌افتد. حاج کاظم با دست پلک های عباس را می‌بندد.
"نامزدیت مبارک عباس!"

تیتراژ پایانی

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...