چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

خرابکاری عاشقانه

خرابکاری عاشقانهخرابکاری عاشقانه


به نظر می‌رسد داستانِ کتاب مربوط به بخشی از خاطرات زندگی خودِ امیلی نوتومب است. راویِ داستان دختربچه‌یِ هفت ساله شیطانی است که پدرش سفیر بلژیک است و به تازگی از ژاپن به چین منتقل شده‌اند. او در چین عاشق دختر شش ساله‌یِ ایتالیای به نام اِلنا می‌شود. ماجراهایِ کتاب در زمانِ حکومت مائو اتفاق می‌افتد.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- به لطفِ دشمن، این اتفاق نحس که اسمش زندگی است به حماسه تبدیل می‌شود.

- ما بچه‌هایی را که ضربه‌های بد خود را با با جمله‌یِ «اول او شرع کرد!» توجیه می‌کنند مسخره می‌کنیم. منشاء جنگ‌های بزرگ‌ترها هم چیزی دیگری جز این نیست.

- دعای استاندال را همه می‌شناسند: «خدای من، اگر وجود داری، به روحم رحم کن، اگر روحی داشته باشم.» وارد گفتگو شدن با حکومت چین شبیه این دعاست.

- به عرش بردن داستانی که در آن احساسات نیک جای تخیل را می‌گرفت، منزجرم می‌کرد.

- در مدرسه فرانسوی، شهرت من مثل دنباله‌ای از پودر منتشر شد. یک هفته پیش غش کرده بودم و حالا استعدادهای هیولایی من کشف می‌شد. بدون شک من کسی بودم.

محبوبم از موضوع مطلع شد.

بنابر دستورالعمل، تظاهر به ندیدنش می‌کردم.

یک روز در حیاط به من نزدیک شد. معجزه‌ای بی‌سابقه!

با تردیدی مبهم از من پرسید: «چیزی که می‌گویند حقیقت دارد؟»

بدون اینکه حتی نگاهش کنم، گفتم: «مگر چه می‌گویند؟»

«که تو بدون کمک گرفتن از دست‌ها، سرپا جیش می‌کنی و می‌توانی هدف گیری کنی؟»

با بی‌اعتنایی جواب دادم «حقیقت دارد» مثل اینکه مسئله‌ای کاملا عادی بوده است. و به راه رفتن با قدم‌های آرام، بدون کلمه‌ای اضافی ادامه دادم.

امیلی نوتومبمشخصات کتاب

عنوان: خرابکاری عاشقانه

نویسنده: امیلی نوتومب

نشر: مرکز

چاپ اول 1386

141 صفحه

قیمت 2000 تومان

................

پ.ن: روایت طنزگونه و دنیایِ خیالی و پر از شیطنت دختربچه را دوست داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خاطرات پس از مرگ براس کوباس

خاطرات پس از مرگ براس کوباسخاطرات پس از مرگ براس کوباس


براس کوباس بعد از مرگ، خاطرات زندگی‌اش را برای مخاطب تعریف می‌کند. این داستان یک خطیِ کتاب است که از عنوان آن نیز مشخص است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.


برخی از جملات کتاب


- من نویسنده‌ای فقید هستم، اما نه به معنای آأمی که چیزی نوشته و حالا مرده، بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد می‌نویسد.

- روزی کخ دانشگاه بر آن مرقومه‌ی ممهوره کسب دانشی را که در واقع کسب نشده بود، تایید کرد، احساس فریب خوردگی کردم، با این همه سرم را بالا گرفتم.

-  یادم هست که زیر درخت تمر هندی نشسته بودم و کتاب شاعر را روی زانویم باز کرده بودم و روحیه‌ام، درست مثل جوجه‌ی مریض، کسل بود و سر در خود فرو کرده. اندوهم را به سینه فشردم و احساس عجیبی به من دست داد، چیزی که می‌توان لذت درماندگی نامیدش.

-گفت «خیلی سمج است» و قیافه‌ش حسابی درهم رفت. یکه خوردم، خیره شدم توی صورتش و دیدم نفرتش واقعی است. بعد به این فکر افتادم که شاید من هم یک روز باعث شده‌ام که قیافه‌اش به این صورت در بیاید و فهمیدم چه تحول عظیمی از سرگذرانده‌ام. مسیر درازی را طی کرده بودم، از سماجت تا سعادت.

-خوش دارم در این صفحه، محض هشدار به اعصار آینده، این نکته را ثبت کنم که بی‌احتیاطی زنان در کلام دروغی است که مردان ساخته‌اند. زن‌ها دست کم در آشکار کردن ماجرای عاشقانه‌شان مثل دیوار ساکتند. البته، این هم درست است که با کرشمه و نگاه زیرچشمی خود را لو می‌دهند.

- اگر خواننده زنی تا اینجای کتاب پیش آمده باشد، می‌ترسم همین‌جا کتاب را ببندد و بقیه‌اش را نخواند. از نظر این خانم خواننده، با پایان ماجرای عشق، زندگی من دیگر چیز جذابی ندارد. پنجاه سال! درست است که هنوز علیل نشده، اما دیگر سرحال و قبراق هم نیست. ده سال دیگر هم بگذرد آن وقت معنی حرفی را که مردی انگلیسی گفته خوب درک می‌کنم «مشکل من دیگر این نیست که آدمی را پیدا کنم که پدر و مادرم را به یاد داشته باشد، مشکل پیدا کردن کسی است که خودم را به یاد بیاورد.»

ماشادو آسیسمشخصات کتاب

عنوان: خاطرات پس از مرگ براس کوباس

نویسنده: ماشادو آسیس

ترجمه: عبدالله کوثری

نشر: مروارید

چاپ چهارم 1385

303 صفحه

قیمت: 6500 تومان

......................

پ.ن: به نظرم کتاب خوبی است. سبک روایتِ داستان و شوخی‌هایی بیرون متنی‌اش من را یاد کتاب «ژاک قضا و قدری و اربابش» می‌انداخت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

همسایه‌ها

همسایه ها

داستان در یکی از محله‌های جنوب کشور و در بحبوحه ملی شدن نفت اتفاق می‌افتد. خالد نوجوانی است که در یکی از محله‌های فقیر نشین زندگی می‌کند. داستان از زبانِ او روایت می‌شود و با ماجراهای زندگی‌اش و همسایه‌هایی که با آنها زندگی می‌کند، آشنا می‌شویم.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

 

برخی از جملات کتاب

نزدیک در قهوه‌خانه ایستاده‌ام. به آسمان نگاه می‌کنم که سیاهی می‌زند. عنکبوت از کنارم می‌گذرد.

- خودتو تو دردسر انداختی‌ها

حرف‌های عنکبوت مخصوص خودش است. مثل حرف‌های هیچ‌کس نیست.

- یه وخ چشاتو وا می‌کنی و می‌بینی کار از کار گذشته.

حرف‌های پدرم، مثل حرف‌های حاج شیخ علی است

- اگه خدا نخواد، حتی یه برگ‌م از درخت نمیفته.

حرف‌های محمد مکانیک مثل حرف‌های بیدار است

- همه چیز رو میشه عوض کرد. همه چیز رو.

**

- وختی یه حکومت، استثمار فرد از فرد و تو مملکت خودش حل کرده باشه، یقین داشته باش که مسئله استعمار رو هم حل کرده. چون پایه‌ی استعمار، استثمار فرد از فرده.

**

-... شنیدم که یه زنیکه هرجایی رو می‌بره تو قهوه خونه...

صدای هم زدن استکان چای را می‌شنوم.

- ... می‌خوام یه شب پاشم برم قهوه‌خونه مچشو بگیرم.

مادرم می‌گوید

- اینکار رو نکن

- می‌خوام بلایی سرش بیارم که دیگه از این غلطا نکنه

مادرم می‌گوید

- اگه روش واز شه بدتر می‌کنه

بعد از برادر بزرگش حرف می‌زند که عاقبت زنش را طلاق داد و یک زن هرجایی آورد و نشاند تو خانه.

بلور خانم می‌گوید

- آخه چی می‌خواد که من ندارم؟... سفره عرقشو نمی‌چینم که می‌چینم، بهش نمی‌رسم که می‌رسم، دس به رختخوابم...

مادرم می‌گوید

- اگه باهاش لج کنی بدتر میشه. می‌باس بذاریش تا خودش سر راه بیاد.

بلور خانم می‌گوید

- خاک تو سرش... نمی‌دونم چطور با یه قاشق که هزار تا آدم کوفتی باهاش غذا خوردن، غذا می‌خوره؟

**

من من می‌کنم و می‌پرسم که چطور گذاشته‌اند بیاید ملاقاتم. از حرف‌هایش دست گیرم می‌شود که حق و حساب داده است. گُر می‌گیرم. لبخند می‌زند و می‌گوید

- عیبی نداره پسرم. می‌ارزه، فردا عیده. من دیشب اومدم. باید تو رو می‌دیدم.

یک سبد پر، کاهوپیچ برایم آورده است با یک بطری سکنجبین. پاسبان به جرز تکیه داده است و دم برنمی‌آورد. انگار که پدرم دَمش را دیده  است. کشیده است کنار و سیگار دود می‌کند که حرف‌هامان را بزنیم. خودش را زده به کرگوشی. حرف‌هامان را می‌زنیم. باید نیم ساعتی بیشتر شده باشد. پاسبان تکان می‌خورد و می‌آید به طرفمان. پدرم دستش را دراز می‌کند. باز زبری کف دستش را احساس می‌کنم. عقلم نمی‌رسد که چطور خداحافظی کنم. دلم می‌خواهد چیزی بگویم که تمام محبتم را یکجا به دل پدرم بنشاند. هنوز دهان باز نکرده‌ام که صدایش را می‌شنوم.

- عیدت مبارک پسرم

دلم می‌لرزد و یکهو چشم‌هایم مثل چشمه می‌جوشد.

- عیدت مبارک پدر.

احمد محمودمشخصات کتاب

عنوان: همسایه‌ها

نویسنده: احمد محمود

نشر:امیرکبیر

چاپ چهارم 1357

...............

پ.ن: چند سالی بود که می‌خواستم یکی از کتاب‌های احمد محمود را بخوانم، اما همیشه فکر می‌کردم کتاب‌های احمد محمود چیزی است شبیه «مادر» ماگسیم گورکی، نوعی تبلیغ برای مارکسیسم و بیانیه‌یِ سیاسی. به همین دلیل هر بار که موقعیتی پیش می‌آمد، خواندنش را به عقب می‌انداختم، تا اینکه چند روز پیش به طور اتفاقی کتاب همسایه‌ها را از یک دستفروشی که در چهارراه ولیعصر بساط کرده بود خریدم. با خودم گفتم فقط چند صفحه‌یِ اولش را می‌خوانم اگر خوشم نیامد دیگر ادامه نمی‌دهم. از همان چند صفحه‌یِ اول فهمیدم که تمام تصوراتم اشتباه بود و بعد از تمام کردن کتاب به یکی از کتاب‌های محبوبم تبدیل شد.
پ.پ.ن: عکس جلد کتاب را از اینجا برداشتم.

پ.پ.پ.ن: کتاب «جای خالی سلوچ» را هم تا سی-چهل صفحه اولش را بیشتر نتوانستم بخوانم و نیمه کاره رها کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

عادت می‌کنیم

عادت می‌کنیم

در اتاق کم نوری روی صندلی نشسته است. به دیوار زردِ روبه‌رو خیره شده و منتظر است تا یک نفر روی صندلیِ خالیِ آن طرف میز بنشیند. اتاق پنجره ندارد و هیچ چراغی روشن نیست. راه زیادی را تا اینجا آمده. سرش را روی میز می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. می‌خوابد. صدای بوقِ کشتی از بلندگو پخش می‌شود. با سردرد از خواب می‌پرد. مردی روبه‌رویش نشسته و با صدای بلند به او فحش می‌دهد. هنوز گیجِ خواب است. فحش‌ها از محدوده خودش فراتر می‌رود و به خانواده‌اش منتقل می‌شوند. هیچ کدام از فامیل‌های مونثِ سببی و نسبی از فحش بی نصیب نمی‌مانند. بعد از چند ثانیه از بلندگو نیز صدای فحش می‌آید. صداها در هم می‌پیچند و مرد فقط برخی از کلمات کلیدی فحش را می‌تواند تشخیص بدهد. دوباره صدای بوق کشتی می‌آید. مردِ فحش دهنده ساکت می‌شود و اتاق را ترک می‌کند. زنی با روپوش سفید وارد اتاق می‌شود. زن داخل دفترچه‌اش چیزی یادداشت می‌کند و می‌گوید که ناظر است. مرد بدون اینکه بداند آزمایش اول را با موفقیت پشت سر گذاشته است.


ناظر ظرفِ پر از گلوله‌های سربی را روی میز می‌گذارد. مرد یک مشت گلوله‌‌ی سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. چشم‌هایش را می‌بندد و بدون اینکه گلوله‌ها را بجود، قورت می‌دهد. احساس تهوع دارد. یک لیوان آب می‌خورد تا گلوله‌ها راحت‌تر پایین بروند. گلوله‌ها دیواره مری‌اش را خراش می‌دهند. گلویش می‌سوزد. ناظر به ظرف اشاره می‌کند و با دستش عدد دو را نشان می‌دهد. مرد نفس عمیقی می‌کشد و دوباره یک مشت گلوله سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. تمام بزاقش را جمع می‌کند تا بتواند گلوله‌های جدید را قورت بدهد. احساس می‌کند دردی شبیه زایمان دارد ولی به صورت برعکس. صدایی توی مغزش می‌گوید «فشار بده، فشار بده» سرش را بالا می‌آورد و زور می‌زند، گلوله‌ها یکی یکی پایین می‌روند. ناظر با تکان دادن سر تایید می‌کند.



وارد اتاق جدیدی می‌شود. ناظر او را بین دو دیواره بتونی قرار می‌دهد. مرد با دیدن لکه‌های خونِ بالایِ دیواره بتونی، مورمورش می‌شود. ناظر کلید قرمزِ روی دستگاه را می‌زند. دو دیواره بتونی با سرعتی آرام و یک نواختی روی ریل حرکت می‌کنند. حرکتشان صدای گوش خراش و ریتم داری تولید می‌کند؛ چلیک... چلیک... چلیک. بویِ ادرارِ آزمایش‌دهنده‌های قبلی هنوز توی هوا باقی مانده است. مرد سرش را پایین آورد تا به دیواره‌ها نگاه نکند. روی زمین پر از لکه‌های زرد است. چیزی در قلبش فرو می‎ریزد. چلیک... چلیک... چلیک. پاهایش را باز می‌کند تا شاید بتواند جلوی حرکت دیواره‌ها را بگیرد، بیشتر از چند ثانیه نمی‌تواند مقاومت کند. پاهایش از شدت فشار می‌لرزند و جمع می‌شوند. چلیک... چلیک... چلیک. شکمش را تا جایی که می‌تواند جمع می‌کند. نفس کشدین‌ش تندتر می‌شود. وقتی دیواره سردِ بتونی بینی‌اش را لمس می‌کند، نفسش بند می‌آید و سریع صورتش را برمی‌گرداند. چلیک... چلیک... چلیک. دیواره‌های بتونی به جمجمه‌اش می‌رسند. از شدت درد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. به سختی نفس می‌کشد. چلیک... چلیک... چلیک. احساس می‌کند کسی با پتک به سرش می‌زند. چشم‌هایش گشاد شده‌اند و می‌خواهند از حدقه بیرون بزنند. تمام توانش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند. صدای بوق می‌آید. ناظر کلید قرمز دستگاه را در جهت عکس فشار می‌دهد. دیواره‎های بتونی به سرعت از همدیگر دور می‌شوند. مرد روی زمین می‌افتد و از بینی‌اش خون جاری می‌شود.

ناظر روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد و روی آن مهر می‌زند. کاغذ را به مرد می‌دهد. مرد تابلوی خروج را دنبال می‌کند. نگهبان درِ بزرگی را باز می‌کند. مرد کاغذ مهر شده را به نگهبان می‌دهد و از ساختمان خارج می‌شود. جمعیت زیادی مانند مورچه‌های سیاه در حال حرکت هستند. نفس عمیقی می‌کشد. بویِ آشنای سرب را در هوا حس می‌کند. آسمان یک دست سیاه است. موتوری بوق‌زنان از کنارش عبور می‌کند. وارد دریای جمعیت می‌شود و به ایستگاه اتوبوس می‌رود. جمعیت لحظه به لحظه زیادتر می‌شود. اتوبوسِ پر از جمعیت در ایستگاه ترمز می‌کند. درش که باز می‌شود جمعیت هل می‌دهند. مرد هم هل می‌دهد. کسانی که داخل هستند فحش می‌دهند. فحش‌های ناموسی، فحش‌های بی‌ناموسی، فحش‌های پررنگ و قوی، اما هیچ کدام بر اراده معطوف به تحولِ مرد اثر ندارد. مرد به سختی خودش را به در می‌رساند. در برای بسته شدن مشکل دارد. صورت مرد بین کتف‌های مردم گیر می‌کند. جمعیت همچنان هل می‌دهند. مرد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. درِ اتوبوس با فشارِ زیاد و به سختی بسته می‌شود. چلیک... چلیک... چلیک.



 منتشر شده در شماره 68 هفته نامه آسمان


..........
پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم. پیشنهاد می‌کنم بقیه عکس‌هایش را هم ببینید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...