چند روزی است که نوشتنم نمی‌آید و هی می‌نویسم و خط می‌زنم. از طرفی استراگون هم هی فشار می‌آورد که باید بنویسی! اما چه کنم که خودم را برای چنین روزی آماده نکرده بودم. برای روزی که بیایم و بنویسم: آهای اهالی هدهد! من رفتم. خداحافظ! اما انگار آن روز فرار رسیده است و چاره‌ای هم نیست...

از بودنم در هدهد شش ماه می‌گذرد و حالا زمان جدایی رسیده است. نمی‌خواهم بگویم در این شش‌ماه همه چیز خوب بود و خوش گذشت و از این جور چیزها. چرا که اصلا در یکی از بدترین مقاطع زندگی‌ام به هدهد آمدم و هدهد هم بیشتر برای من حکم یک پناهگاه را داشت. جایی که می‌توانستم فارغ از همه‌ی دغدغه‌هایم چند ساعتی را با کتاب‌ها و مشتریان صمیمی هدهد بگذرانم و خوش باشم. در مدت حضورم توی این کتابفروشی به شدت به آن وابسته شدم و حالا کتابفروشی هدهد به قسمتی از هویت من تبدیل شده است. حالا همه‌ی دوستان و آشنایانم من را با اسم این کتابفروشی می‌شناسند و هر بار که هم‌دیگر را می‌بینیم سراغ هدهد را از من می‌گیرند. حضور در این کتابفروشی واقعا برای من لذت‌بخش بود، چرا که علاوه بر تجربیاتی که در طی مدت به‌دست آوردم باعث آشنایی من با افراد زیادی شد. کسانی که حالا جزو نزدیک‌ترین دوستانم به حساب می‌آیند. و اصلا همین‌هاست که معتقدم بهترین دوران کاری‌ام را در هدهد گذراندم و جدایی از آن را برایم سخت می‌کند.
از همین الان دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است. برای "استراگون" و آن کل‌کل‌های بی پایان‌مان. برای وقت‌هایی که می‌رفتیم و کتاب سفارش می‌دادیم و این کار ساعت‌ها طول می‌کشید و ما هم از وول خوردن در میان آن همه کتاب، جو گیر می‌شدیم و لذت می‌بردیم. یا برای امیرحسین و صحبت درباره‌ی دردهای مشترک‌مان. یا برای "علی" و ترس و رنج و اضطراب دایمی حیاتش! فقط علی جان لطف کن هر وقت راه‌حلی برای فرار از این‌ها پیدا کردی حتما خبرم کن. راه‌حلی برای فراموشی ترس، برای فراموشی رنج، برای رهایی از اضطراب دایمی حیات... دلم برای همه‌ی این‌ها و خیلی چیزهای دیگر تنگ می‌شود...
احساس غم‌انگیزی است ترک جایی که دوستش داری. جایی که در بین این همه مشکلات جاری و ساری برایم یک پناهگاه بود. چه‌قدر دوست داشتم که این لحظه‌ها برایم استمرار داشته باشد. و اگر بقیه دوستان در هدهد موافق باشند دوست دارم که بگذارند به این حضور مجازی در هدهد دل‌خوش باشم و هر از گاهی چیزکی در این وبلاگ بنویسم! هنوز از تجربه‌ی شش ماه حضورم در هدهد حرف‌هایی برای گفتن دارم که اگر مصایب ِ زیستن دست از سرم بردارند، گاهی آن‌ها را مکتوب خواهم کرد. تا یادم نرفته باید یک تشکر ویژه داشته باشم از "کتابفروشی هدهد" که فرصت تجربه کردن یکی از کارهایی که همیشه به آن علاقه‌مند بودم را به من اعطا کرد. و از همین امروز باید برم سراغ کارهای دیگری که دوست دارم آن‌ها را هم تجربه کنم. کارهایی مثل: نویسندگی و مترجمی و مستندسازی و کارگردانی و کشاورزی! تازه اگر آرزوهای دوران کودکی‌ام را به حساب نیاورم. آرزوهایی مثل: فوتبالیست‌ها شدن و کماندو شدن و سارق مسلح شدن را...

***

روز آخرم در هدهد برایم بسیار خاطره‌انگیز بود. بغضی که دایما گلویم را می فشرد و احساس غریبی که دایما همراهم بود. اصلا نمی توانستم باور کنم که قرار است جایی که پیش از تاسیس و شروع به کار و در مراحل آماده‌سازی آن حضور داشته‌ام را ترک کنم. و مدام خاطرات حضور چند ماهه‌ام در این‌جا مقابل چشمانم رژه می‌رفتند! احساسی به من دست داده بود که تا پیش از این تجربه نکرده بودم. آهنگ "الهه‌ی ناز" بنان را گذاشته بودم و در کتابفروشی قدم می‌زدم. شروع کردم به تمیز و مرتب کردن کتابفروشی. قفسه‌ها را گردگیری کردم و کتاب‌ها را دوباره چیدم. کارهایی که می‌خواستم در این مدت انجام دهم و عقب می‌انداختم را انجام دادم. و چه قدر دلم می‌خواست که آن روز همین‌طور ادامه پیدا کند و تمام نشود. حتی کتابفروشی را دیرتر از روزهای قبل بستم!
اما با همه‌ی اینها زمان می‌گذشت و باید می‌رفتم و بنان همچنان داشت الهه‌ی ناز را می خواند. زیر لب شروع کردم به خواندن:
باز... ای الهه‌ی ناز...
نگاهم به قفسه ها و کتاب ها بود؛
با دل من بساز...
بی اختیار روی کتاب‌ها دست می‌کشیدم؛
کین غم جان‌گداز...
برگشتم و برای آخرین بار کتابفروشی را نگاه کردم؛
برود ز برم...
قطره‌ی اشکی لغزید و افتاد روی پله‌ی کتابفروشی... 


(نوشته شده توسط ولادیمیر)