کتابفروشی هدهدیادم می‌آید سال گذشته در ایام برگزاری نمایشگاه مطبوعات، زمانی که در یک سایت فرهنگی دبیر سرویس بودم، در یکی از روزهایی که از نمایشگاه برمی‌گشتم، داشتم با خودم خلوت می‌کردم درباره‌ی وضعیت کار و روزنامه‌نگاری و مطبوعات و غیره که به این نتیجه رسیدم باید هرچه سریع‌تر برای مدت نامعلومی روزنامه‌نگاری را کنار بگذارم و کار دیگری را انتخاب کنم. مخصوصا بعد از اتفاقات غم‌انگیزی که در نمایشگاه رخ داده بود و فضای حاکم بر کشور برای جوان نازک‌دلی مثل من اصلا مساعد نبود. علاوه بر این‌که مجبور باشی در چنین شرایطی روزنامه‌نگاری کنی آن هم در زمانی که تمام حوزه‌ها به سیاست ملوث شده بودند. و برای من که دغدغه‌ی اصلی‌ام فرهنگ بود، ادامه دادن در چنین شرایطی عملا امکان‌پذیر نبود. سیاست؛ یکه‌تاز فضای مطبوعات کشور شده بود و دیگر حوزه‌ها به حاشیه رفته بودند. حتی در خاطرم هست که وقتی از چند تن از مسئولان، برای یک موضوع "فرهنگی" وقت مصاحبه می‌خواستیم، وقتی موضوع مصاحبه را جویا می‌شدند و مسئله مورد بحث را در زیر مجموعه‌ی فرهنگ می‌دیدند، عنوان می‌کردند که اکنون زمان مناسبی برای مصاحبه در باب چنین موضوعی نیست. که البته حق هم داشتند. الان که برمی‌گردم به آن روزها، می‌بینم در چنان شرایط متشنجی ایده‌ی مصاحبه کردن درباره‌ی یک موضوع فرهنگی بسیار ساده‌انگارانه بود.

بگذریم. داشتم می‌گفتم که مشغول خلوت کردن با خودم بودم درباره‏ی شغل و کار و این‌جور چیزها. در حال فکر کردن به همین موضوعات بودم که جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد و به خودم گفتم چه خوب می‌شد اگر مدتی کار در یک کتابفروشی را تجربه کنم و بعد از آن هم هرچه جست‌وجو کردم به گزینه‌ی بهتری نرسیدم. روزنامه‌نگاری را کنار گذاشتم و دوباره برای مدتی به ایام ناخوش بی‌کاری بازگشتم. و قصه‌ی قدیمی شب‌ها بیدار ماندن تا طلوع آفتاب و روزها خوابیدن تا لنگ ظهر برایم تکرار شد. در همان ایام که هر از گاهی از خانه بیرون می‌زدم همیشه مسیر برگشتم را جوری تنظیم می‌کردم که از خیابان انقلاب بگذرم. ایستگاه بی‏.آر.تی چهارراه ولیعصر پیاده می‌شدم و بعد از یک‌بار طواف مجموعه‌ی تئاتر شهر تا میدان انقلاب را پیاده می‌رفتم و گشتی در میان کتابفروشی‌هایی که در طول مسیرم بود می‌زدم. و این پرسه‌زنی‌های در میان کتابفروشی‌ها، چندباری در هفته برای من تکرار می‌شد.
خلاصه کنم که سخن به درازا نکشد! در یک صبح دل‌انگیز اردیبهشتی در فصل بهار، چشمانم را که باز کردم خودم را در یک کتابفروشی کوچک و نقلی دیدم. اما این بار نه به عنوان یک بازدیدکننده و یا خریدار. بلکه به عنوان یک کتابفروش! جدی جدی کتابفروش شده بودم و این مسئله اندکی قلقلکم می‌داد! با همکار دوست‌داشتنی‌ام که در این وبلاگ با اسم "استراگون" می‌نویسد کار را در کتابفروشی هدهد شروع کردیم. آن اوایل اوضاع کارمان اصلا مثل الان نبود. شاید تعداد کتاب‌های‌مان یک‌سوم کتاب‌های فعلی بود و ما هم هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشتیم. فصل خوبی هم برای شروع نبود. اردیبهشت بود و نمایشگاه بین‌المللی کتاب هم هم‌زمان برگزار می‌شد و طبیعتا فصل کسادی کتابفروشی‌ها بود. و همان‌طور که اشاره کردم هیچ کدام از ما هم تا قبل از این تجربه کار کردن در کتابفروشی را نداشتیم. ما بودیم و یک کتابفروشی و معضلی به نام "اداره کردن" آن. حتی درست و حسابی نمی‌دانستیم باید از کجا کتاب بیاوریم برای فروش. شاید یک ماه طول کشید تا بفهمیم کتاب جدید هم باید بیاوریم و تعداد کتاب‌های چاپ شده در بازار تا ابد قرار نیست همین چند عنوان کتابی که در قفسه‌ها چیده‌ایم باشد و غافل از این بودیم که نویسنده‌ها هنوز هر از گاهی کتاب می‌نویسند و مترجم‌ها ترجمه می‌کنند و ناشران هم چاپ می‌کنند و این ما هستیم که باید بفروشیم. که البته این قسمت آخرش را به کل فراموش کرده بودیم!
روزها می‌گذشت و ما هم باتجربه‌تر می‌شدیم. اما زمان امتحانات دانشگاه شده بود و دیگر کسی وقت خواندن کتاب نداشت. ایام به کام دفاتر فنی شده بود که مرتب جزوات دانشگاهی را برای شب‌های امتحان کپی می‌کردند. امتحانات دانشگاه هم که تمام شد خوردیم به تعطیلات تابستان! روزهای گرم تابستان برای ما اصلا خوب نبود. بعضی از روزها انگار که در خیابان ادوارد براون طاعون آمده باشد اصلا کسی از این خیابان عبور نمی‌کرد! شده بودیم مصداق عینی ضرب‌المثل "علی مانده و حوضش!" خلاصه این روزها اگر کسی بخواهد انشایی بنویسم درباره‌ی این‌که "تابستان خود را چگونه گذراندید؟" حتما برایش خواهم نوشت که تابستان دلگیری داشتیم!
روزهای گرم و خلوت کتابفروشی هدهد در تابستان فرصت خوبی بود برای فکر کردن به جایگاه کتاب در این مملکت! همین چند روز پیش بود که با یکی از مشتریان هدهد بحث‌مان درباره‌ی همین موضوع گل انداخته بود. بنده‌ی خدا نمی‌دانست این جوانک کتابفروش چه دل پری دارد و الا مطمئنم که نمی‌پرسید: "اوضاع کاری شما چطور است؟" چرا که همانا پرسیدن این سوال، کلید گشودن صندوقچه‌ی حرف‌های نگفته‌ی من بود. برایش توضیح دادم که کم‌کم شغل کتابفروشی باید از میان شغل‌های موجود در این مملکت حذف شود. چرا که تعداد کتابخوان‌ها روزبه‌روز آب می‌رود و همان که سالی یک‌بار نمایشگاه کتاب برگزار کنیم کافی است و دل‌مان به این خوش باشد که در طی برگزاری ده روز نمایشگاه کتاب، دو سه میلیون نفر از این نمایشگاه بازدید کرده‌اند و تعداد عنوان کتاب‌های این نمایشگاه فلان قدر از نمایشگاه سال قبل بیشتر شده. و به بهتر است که به جای همه‌ی کتابفروشی‌ها، فست‌‌فود و کافی‌شاپ باز کنیم. چون که اکثریت قریب به اتفاق ما با خاطری آسوده حاضریم ده‌ها هزار تومان را در هفته پول کافه و فست‌فود بدهیم اما برای سه هزار تومان هزینه کردن برای یک جلد کتاب تردید می‌کنیم و اوضاع مالی‌مان را سبک و سنگین می‌کنیم و از چند نفر مشاوره‏ می‌گیریم و دست آخر هم اگر با هزار اما و اگر و شاید کتاب را خریدیم، بار دیگر که مسیرمان به کتابفروشی مربوطه افتاد با نیش و طعنه و کنایه به او می‌فهمانیم که فلان فلان شده این چه کتابی بود که به من دادی؟! برایش توضیح دادم که چند وقت پیش جوانی به سن و سال خودم آمده بود کتابفروشی و بعد از پیدا کردن کتاب مورد نظرش، گفت ترجیح می‌دهد پولش را برای خرید یک پاکت سیگار هزینه کند. برایش توضیح دادم جوان دیگری آمد و بود و می‌گفت: "دیگر اجازه نمی‌دهند توی این مملکت کتاب چاپ شود" و من اسم هر کتاب خوبی که در بازار موجود است را گفتم و او شانه‌اش را بالا می‌انداخت به این نشانه که: "نخوانده‌ام!"  مشتری محترم‌مان که با نگاهی بهت‌زده و متعجب به من خیره شده بود، آهی کشید و گفت: "بله، ملت ما به کتاب خواندن علاقه‌ای ندارند."
بگذریم. داشتم می‌گفتم هدهد در تابستانی که گذشت روزهای آرامی را از سر گذراند. حالا چند روزی است که از مهر می‌گذرد. ترم جدید دانشگاه شروع شده و رفت و آمد در خیابان ادوارد براون جان تازه‌ای گرفته. (گفتم در ادوارد براون، نگفتم در کتابفروشی هدهد!) دو سه روز پیش بود که با استراگون نشسته بودیم و می‌گفتیم همین که رفت و آمدها در کوچه بیشتر شده و دوستان‌مان برای دقایقی به دیدن‌مان می‌آیند برای‌مان کافی است. در مدت این پنج ماه آن‌قدر فروش پر نوسانی داشته‌ایم که دیگر خیلی به میزان فروش فکر نمی‌کنیم! از فروش هزار تومان در یک روز داشته‌ایم تا فروش صد و پنجاه هزار تومان. فعلا بیشتر به این فکر می‌کنیم که ایده‌های‌مان را عملی کنیم و کارمان را به بهترین شکل ممکن انجام بدهیم. بساط چای‌مان را هم دوباره راه انداخته‌ایم. علی هم مرتب به‌مان سر می‌زند. و ملالی نیست جز دوری شما! شما هم دعا کنید که دوام بیاوریم...

*عنوان این یادداشت برگرفته از کتابی است از جی دی سلینجر به نام: دلتنگی‏‏های نقاش خیابان چهل و هشتم

(نوشته شده توسط ولادیمیر)