چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

شیر برنج

دفترچه خاطرات روزانه
گوریل شکمش رو گرفته بود و به خودش می‌پیچید. از بچه‌ها پرسیدم «چِشه؟ به خاطر علف پلویِ امشبه؟» ریقونه دهنِ پُرش رو باز کرد و در حالی که مثل کمباین سبزی پلویِ توی دهنش رو تف می‌کرد، گفت «نه بابا، حامله است، انباری زده» گفتم «معده‌ای؟» گفت «نه، صندوق عقب جاسازی کرده‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه» پشت بندش آروغِ محکمه پسندی زد. خرمگس هم نامردی نکرد و جوابش رو با یه آروغ بلندتر داد و گفت «بکش به سبیلات پرپشت بشه» گفتم «لجن بازی در نیارید بذارید شام‌مون رو کوفت کنیم» وسطای شام بودیم که یه جوون صفر کلیومتر اومد تو بند. خرمگس گفت: «عجب آناناسی، دسرمون هم جور شد» ریقونه پیشنهاد داد اسم تازه وارد رو «دمپایی ابری» یا «خرچُسونه» بذاریم. با رای گیری اسمش رو «شیربرنج» گذاشتیم.

اوضاع گوریل گُه‌مال شده بود. به هر بدبختی بود، سه تا قرص سی لاکس گیر آوردم و دادم بهش. همه رو یه جا بالا انداخت، هنوز آب رو روش نخورده بود که بالاآورد. از مسهل بودنِ قرص‌ها مطمئن بودم اما نمی‌دونم چرا برعکس عمل کرد، یحتمل تاریخِ انقضاش گذشته بود. پیراهنش رو در آوردم تا کمرش رو ماساژ بدم. کلِ هیکلش کتاب شعر بود. از «دریای غم ساحل ندارد، ...گشاد پارو بزن» تا «انسان محکوم به آزادی است» اما خودم از صورتِ زنِ مو بوری که تویِ رونِ پایِ چپش بود، بیشتر خوشم می‌اومد. می‌گفت: «نامزدشه» اما مثلِ کفتار دروغ می‌گه. حاضرم به جونِ ننه‌ام رو قسم بخورم که مرلین مونرو تا حالا بهش نگاهِ چپ هم نکرده چه برسه به اینکه نامزدش بشه. 

گوریل دست کرد تو آت و آشغال‌هایی که بالا آورده بود و دو تا کیسه‌ی پلاستیکی برداشت. ریقونه‌یِ احمق باز هم اطلاعات غلط داده بود. معده‌ای بار زده بود. واسه تشکر یکی از بسته‌ها رو بهم داد. آبِ زردِ روی کیسه مثل اَن‌دماغ کِش می‌اومد. گفتم «قربون دستت، اهلش نیستم.»

تازه خاموشی زده بودند و چشمام گرم خواب شده بود که با صدایِ جیغِ خفه‌ای از تخت پریدم بیرون. خرمگس رو دیدم که جلوی دهنِ شیربرنج رو گرفته. زدم رو شونه‌اش گفتم «خشونت، بی‌خشونت» البت انتظار نداشتم برگرده و دستم رو ببوسه ولی وقتی بهم گفت «به تو چه انچوچک؟» یه کوچولو بهم برخورد. گفتم «برو با هم قد خودت دست به یخه شو مرتیکه‌یِ جارکش» دستش رو از روی دهن شیربرنج که داشت خفه می‌شد کنار کشید و گفت «بخواب سیرابی، اونایی که من زدم، تو رو میزشون می‌رقصیدی» ریقونه و بقیه هم‌بندی‌ها هم بیدار شده بودند و سر مشتِ اول شرط بندی می‌کردند. گفتم «فسنجونِ زیادی نخور» ناکِس بی‌هوا چند تا مشت به طرف صورتم پرت کرد، با داکِ چپ جاخالی دادم و بعدش با یه هوکِ راست کوبیدم تو صورتش. مثل فواره از دماغش خون زد بیرون و ولو شد رو زمین. قبلا توی بند گفته بودم خشونت بی‌خشونت، الان باید حرفم رو عوض کنم ولی هنوز چیز بهتری براش پیدا نکردم. 

ریقونه داشت پولای شرط بندی‌اش رو جمع می‌کرد که با صدای سوتِ نگهبان بساط‌مون رو جمع کردیم. گوریل که ترسیده بود، بسته‌هاش رو داد به من تا براش قایم کنم. فکر نکرده گذاشتمش لای بالشم. همه رو بردن بیرون زیر هشتی واسه بازجویی. 

نمی‌دونم کدوم شیر ناپاک خورده‌ای گفته بود مشتِ اول رو من زدم. انداختنم تو انفرادی. تو عالَم تنهایی تصمیم گرفتم برم توی فاز درس و کتاب. یه نخ سیگارِ برگ به نگهبان رشوه دادم تا واسه دوستام پیغام بفرسته جزوه‌های حقوقِ دانشگاه پیام نور رو برام جور کنند. هشت ماه که گذشت از انفرادی اومدم تو بند. گوریل نبود. گفتن بردنش شربت خوری واسه ترک. شیربرنج هم رفته بود. کسی ازش خبر نداشت. دست کردم تویِ بالشم ببینم بسته هنوز سرجاشه یا نه. از خنده‌یِ ریقونه فهمیدم که تا حالا کلکش رو کندن. از بلندگو صدام زدن واسه ملاقاتی.
پشتِ شیشه‌ی ملاقات شیربرنج بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «تو کی آزاد شدی کثافت؟» گفت «یک ماه بعد از اینکه رفتی انفرادی» وقتی گفت آنتن بوده و اون شب اسم من رو واسه شروع دعوا راپورت داده، حس کردم دارم اون پلاستیک زردِ آبکی رو که شبیه اَن‌دماغ بود، قورت می‌دم. گفت «شرمنده، ببخشید» سرم رو به شیشه چسبوندم و توی چشماش زل زدم. با یه حسِ سینمایی گفتم «می‌بخشم، اما فراموش نمی‌کنم.» گوشی رو آورد بالا و بهم نشون داد، یعنی تو گوشی حرف بزن. دیگه حس‌ام رفته بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «دفعه آخرت باشه، گُه بزرگ‌‎تر از دهنت می‌خوری» بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت و رفت.

بعد از تموم شدنِ ملاقات، نگهبان یه بسته از طرف شیربرنج برام آورد. جزوه‌های حقوقِ دانشگاهِ پیام نور بود.

 

بخشی از خاطرات منتشر نشده نلسون ماندلا، 1985، زندان


پ.ن: منتشر نشده در هفته‌نامه‌ی سابق آسمان! (باز هم به دلیل تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. این متن را برای روزی که ماندلا فوت کرد نوشته بودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

فلسفه طنز

فلسفه طنزفلسفه طنز

 

همان طور که از اسم کتاب نیز مشخص است نویسنده از نگاه فلسفه، مفهومِ طنز و خنده را بررسی کرده است.

سرفصل‌های اصلی کتاب:

فصل اول: موضوعی شوخی نابردار: سنت طرد طنز و تئوری‌های سنتی طنز

فصل دوم: ستیز، گریز، یا خنده

فصل سوم: از لوسی تا «من عاشق لوسی هستم»: تکامل طنز

فصل چهارم: آن لبخند ژکوندی: زیبایی شناسی طنز

فصل پنجم: خندیدنِ بی‌جا: اخلاق منفی طنز

فصل ششم: خوب خندیدن: اخلاق مثبت طنز

فصل هفتم: فلسفه و کمدی: انسان فکور و انسان خندان

فصل هشتم: نیمه خالی و نیمه پر لیوان: خرد کیهانی

 

برخی از جملات کتاب

- وودی آلن درباره استندآپ کمدی می‌گوید: «بهترین لذتی است که می‌توانید بدون درآوردن لباس تجربه کنید.» (ص 32)

- طرد طنز در دو منبع اصلی تمدن غرب عیان است: فلسفه یونان و انجیل. منظومه اخلاقی پروتاگوراس هشدار می‌داد: «مبادا که به دام نیشخند مهار ناشندی بیفتید.» و انکریدیون، اثر اپیکتتوس، توصیه می‌کند: «مگذارید که خنده‌تان بلند یا مکرر یا بی‌پروا شود.» به روایت پیروانشان این دو فیلسوفان هرگز نخندیده بودند. (ص 35)

- {هانری برگسون}: برای لحظه‌ای تلاش کنید به هر چیزی که گفته یا انجام می‌شود علاقه‌مند شوید، در خیال‌تان همراه کسانی شوید که عملی را انجام می‌دهند و آنچه احساس می‌کنند را حس کنید؛ به عبارتی، سعی کنید هم‎دردی‎تان را تا آنجا که ممکن است گسترش بدهید، به مانند اینکه معجزه‌وار، جزیی‌ترین چیزهایی را که مهم تلقی می‌شوند می‌بینید و آنگاه سایه‌ای غمگین همه جا را فرا می‌گیرد. حالا کنار بایستید و به زندگی از نگاه یک ناظر بی‌طرف بنگرید: بسیاری از نمایش‌های جدی زندگی به کمدی تبدیل می‌شوند. (ص 74)

- شوخی یک وضعیت خاص از بازی با استفاده از زبان است که در آن قوانین روزمره ارتباطات را معلق می‌کنیم و به یکدیگر جواز کمیک می‌دهیم که هر چه خواستیم بگوییم، مادامی که جمع از آن لذت ببرد. (ص 81)

- البته در گفت و گو، بعضی وقت‌ها خنده در پی شوخی یا داستانی خنده‌دار است، ولی اغلب به نظر می‌رسد خنده یک ژست اجتماعی است که به دیگران علامت می‌دهد رفتاری دوستانه داریم و می‌توانند در کنار ما آسوده باشند. (ص 86)

- یک مطالعه بر روی قاتلان مبتلا به روان پریشی در تگزاس، هیچ موضوع مشترکی پیدا نکرد به جز محرومیت از بازی‌های دوران کودکی، که در 90 درصد ایشان رخ داده بود. (ص 122)

- می‌توانیم با در نظر گرفتن فراغت‌های شناختی و کاربردی طنز و نیز بی‌مسئولیتی، بی‌رحمی و دیگر آسیب‌هایی که می‌تواند از آن نتیجه بشود یک اصل عمومی اخلاقی را پیشنهاد بدهیم که چیزی شبیه به «با آتش بازی نکن» است: بی‌توجهی به چیزی را که مردم باید به آن توجه کنند ترویج نکن. (ص 185)

- تحقیقات درباره مغزشویی نشان داده است که ریشخندِ طنز شاید موثرترین روش خنثی کردن آثار تعالیم تبلیغی است. ویلیام سارجنت روان پزشک مدعی است که اگر فرد در هر مرحله‌ای از مغزشویی بخندد، «همه‌ی فرایند خراب شده است و می‌بایست از ابتدا شروع کرد.» (ص 199)

- وقتی آلمان‌ها وارد وین شدند، زیگموند فروید در آنجا زندگی می‌کرد. او را دستگیر کردند، ولی بعدا پیشنهاد دادند اجازه دارد کشور را ترک کند مشروط بر اینکه دست نوشته‌ای امضا کند که با او بد رفتاری نشده است. فروید نشست و این را نوشت: «خطاب به خواننده: با طیب خاطر گشتاپو را به همه توصیه می‌کنم. زیگموند فروید» (ص 201)

- کمدی از ابتدا نظامی‌گری، پدرسالاری و هرنوع قهرمان‌گرایی را به چالش کشیده است. درس زندگی اینجا این است: «درباره قدرتمندان و نهادها منتقدانه بیندیش به خصوص آنهایی که از تو می‌خواهند برای افتخار بکشی یا کشته بشوی.» (ص 229)

جان موریلمشخصات کتاب

 

عنوان: فلسفه طنز

نویسنده: جان موریل

ترجمه: محمود فرجامی، دانیال جعفری

نشر: نی

چاپ 1392

288 صفحه

قیمت: 14000 تومان


پ.ن: کتاب بسیار خوبی است به خصوص برای کسانی که در زمینه طنز فعالیت می‌کنند و یا به این موضوع علاقه‌مند هستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

سنگر و قمقمه‌‌های خالی

سنگر و قمقمه‌‌های خالی

این کتاب شامل گردآوری 26 داستان از بهرام صادقی (1335-1346) است که قبلا در مجلاتی مانند «سخن» «فردوسی» و... منتشر شده است. بیشتر داستان‎ها به زبانِ طنز روایت می‎شود، طنزی تلخ که بیشتر بر روی مشکلات اجتماعی آن زمان تاکید دارد.  

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- آقای کمبوجیه در زیر لحاف به خودش فشار می‌آورد و مثل غریق نومیدی که دست‌هایش را به هر طرف تکان می‌دهد تا مگر به تخته پاره‌ای برخورد کند از این شاخه به آن شاخه می‌جست، دنبال موضوع‌ها می‌دوید و دستش را، گاه با خشونت و سرعت، و گاه به نرمی و آرامی، به جلو می‌برد و که فکر را محکم بگیرد و نگذارد فرار کند. بالاخره توفیق، گرچه نسبی بود، نصیبش شد:

درباره عشق فکر می‌کنم.

درباره عشق فکر می‌کنی؟

درباره عشق فکر می‌کند!

آقای کمبوجیه از وحشت نزدیک بود فریاد بکشد. در مغزش از هر گوشه کسی یکی از زمان‌های گوناگون عشق ورزیدن را صرف می‌کرد: «کمبوجیه عشقبازی می‌کند! کمبوجیه عشق بازی نکرده است! کمبوجیه، عشقبازی می‌کنی؟»

آقای کمبوجیه مصمم شد که به این شلوغی خاتمه بدهد. با لحن محکمی، که نشانه‌ی اراده‌های خلل ناپذیر است، در مغزش بانگ زد:

بله عشق بازی می‌کنم! (داستان سنگر و قمقمه‌های خالی ص 83-84)

- خبرنگار که دوربینش را آماده‌ی عکس‌برداری از آقای مستقیم، که همچنان در گوشه‌ای افتاده بود، می‌کرد گفت: «در روزنامه آگهی کنید، بنویسید که زنده است.»

صاحبخانه گفت: «بله لازم است. تنها کاری است که می‌توانیم بکنیم، نیست دکتر؟»

دکتر از جلو دوربین خبرنگار عقب رفت و جواب داد: «چرا، چرا، البته. ولی باز هم باید دید عقیده خودش چیست.» (داستان با کمال تاسف، ص 117)

- آقای منتقد: شما موفق نشده‌اید. این چیزها را نویسندگان بازاری مجلات سبک بهتر می‌نویسند. در داستان شما مردی هفت‌تفریش را برمی‌دارد و به خانه‌ی معشوقه‌اش می‌رود، بعد او را می‌کشد. اما ما معمولا وقتی به خانه‌ی معشوقه‌مان می‌رویم تفنگ همراه نمی‌بریم.

نویسنده داستان‌های کوتاه: لحنتان خیلی کتابی بود، من از روی تجربه‌های خودم برایتان حرف می‌زنم. بهتر است چند روز به منزل من بیایید تا سر فرصت مطالبی را به شما بیاموزم. من چنیدن قفسه دارم که در آنها فلکلور گذاشته‌ام. مثلا شما می‌دانید در سمنان به آهو چه می‌گویند؟

جوان: نه.

من هم نمی‌دانم، اما به قفسه مراجعه می‌کنم. بالاخره ممکن است روزی پرسوناژ به سمنان برود.

مترجم بین المللی: آیا چند زبان می‌دانید؟ این خیلی مهم است. من به هفده زبان آشنایی دارم و باز هم می‌بینم تشنه زبان هستم. همه‌ی کتاب‌ها را در متن اصلی می‌خوانم. چطور؟ شما اسپرانتو نمی‌دانید؟

جوان: خیر

موسیو سوسیولوگ: باید به فرنگ بروید والا هرکاری بکنید مثل آبی است که به آنوس شتر بریزند... (داستان «در این شماره» ص 242-243)

بهرام صادقیمشخصات کتاب

عنوان: سنگر و قمقمه‌‌های خالی

نویسنده: بهرام صادقی

نشر: زمان

چاپ دوم 1388

432 صفحه

قیمت: 7000 تومان


پ.ن: کتاب را دوست داشتم. به نظرم با اینکه حال و هوای داستان‎هایش نسبتا قدیمی است اما هنوز از بیشتر داستان‎های جدیدِ ایرانی یک سر و گردن بالانر است و از نمونه‎های خوب طنز تلخ ایران محسوب می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خنده در خانه‌ی تنهایی

خنده در خانه‌ی تنهایی

این کتاب در سال 1381 برنده بهترین مجموعه داستان از جایزه هوشنگ گلشیری شده است و شامل هفت داستان با درون مایه طنز است. بیشتر داستان‌ها در برلین اتفاق می‌افتند. نویسنده با استفاده از زبان طنز بیهودگی و حماقت‌های زندگی آدم‌های داستان‌اش را روایت می‌کند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- گفت اعتبارِ شهادتِ همسر به اندازه‌ی نصفِ یک شاهد کامل است گفتم اِ اینجا هم پس خودم گفت بیهوده است گفتم نصفی زن‌ام نصفی هم خودم می‌شود یک شاهدِ کامل کاغذ را لای غلتک ماشین تحریر گذاشت تَک انگشتی می‌زد گفت شهادت یک دیوانه حتی اگر رسمی باشد و تاییدیه داشته باشد نصفه هم حساب نمی‌شود تو که غیررسمی هستی گفتم شهادتِ یک کِرم چه طور گفت آدرس با انگشت اشاره به شقیقه‌ام زدم ندید انگشت‌هاش یک لحظه آرام گرفت گفت آدرس گفتم اینجاست کتاب کُلُفتی را ورق زد و گفت قانون تصریح می‌کند یک حیوان وقتی می‌تواند شهادت بدهد که به لحاظِ مَسکن و معیشت مستقل باشد نوکِ سبیل‌هاش را تاب داد. ( از داستان «چ ک ه» ص 31-32)

- گفتم تخفیف بدهید گفت قانون فصل حراج ندارد

زیرلب فحشی پراندم گفت چی کاغذی دیگر برداشت گفت توهین به مامورِ

هول هولی گفتم شما خیلی مشکل پسند هستید گفت قانع کننده نیست قانونا جرم دارد

ولی زنِ من وسعت نظر دارد تکان که بخورم می‌گوید تو دیوانه‌ای، روانی هستی، شیزوفرنی‌یی تصدیق کنید که کلمه زیبایی است (از داستان «چ ک ه» ص 33-34)

یاد صحنه‌ی آخرِ «آینه‌های دردار» افتادم که ابراهیم کنار صنم بانو دراز می‌کشد و خوب که خواننده را پی‌ِ آخرِ ماجرا می‌کشاند، با مشتی حرف‌های قلمبه سلمبه بالاخره از زیرِ هپی اِند هالیوودی شانه خالی می‌کند. (سانسور بوده یا خود سانسوری؟ هر چه بود، تازه بعدها گلشیری باید به جای ابراهیم تقاص پس می‌داد به آن سوال تاریخی برخاسته از شعور ادبی زمانه‌اش: «بالاخره با طرف خوابیدی یا نه؟.») (از داستان «چشم‌های پنهان روز واقعه» - ص 133)

بهرام مرادیمشخصات کتاب

عنوان: خنده در خانه‌ی تنهایی

نویسنده: بهرام مرادی

نشر: اختران

چاپ اول 1381

تعداد صفحه: 160

قیمت: 1100 تومان


پ.ن: بیشتر داستان‌های کتاب را دوست داشتم. از معدود داستان‌های ایرانی بود که با زبان طنز روایت می‌شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

همه چیز دُرُس می‌شه

همه چیز درس می‌شه

بیشتر داستان‌ها در دهه سی- چهل اتفاق می‌افتند. فضاهای جاهلی و همراه با خرافات آن دوره بارها در داستان‌ها و حتی سریال‌ها و فیلم‌های ایرانی دیده شده است اما چیزی که این مجموعه داستان را کمی متفاوت می‌کند، زن بودنِ نویسنده است. آزاده محسنی به خوبی توانسته است فضاهای مردانه‌یِ آن زمان را از زاویه نگاه یک مردِ جاهل روایت کند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- آقایی که شوما باشین، ما دیگه پشت گوشمونو دیدیم، اسی خانو دیدیم. چشم و چراغ محل‌مون بی‌سو شد. کلی گذشت تا چاکرتون تونست، بعد اسی خان سرِ پا واسه و به کار و زندگیش برسه. تازه سرمون گرم کار و زندگی شده بود که خبرایی رسید. بعضیا می‌گفتن اسی خانو سر آسیابای شهر ری دیدن. بعضیا می‌گفتن با قبای درویشی و کشکول سر پل تجریش دیدنش. بعضیام می‌گفتن بچه‌های تکیه فراریش دادن و فرستادنش ده. دلمونو خوش کرده بودیم به همین خبرا و گرفتار زندگی‌مون شده بودیم که یواش یواش شنفتیم می‌گن پارچه‌ سیاهای تکیه معجزه داره. کور شفا داده. از محلای دیگه اومدن تیکه‌های پارچه رو کندن، بردن تبرک. نفهمیدم چه طوری شد که مردم جای گم شدن اسی خانو سقاخونه درست کردن و اسمشم گذاشتن سقاخونه شاه اسماعیل و شبای جمعه از درو دهات اومدن توش شمع روشن کردن.‏ (ص14)‏

- اکبر انگشت به چهل طاس سایید. بخار خاکستری غلیظ‌تر شد. گوشش را به دهان خیالی فشار داد. کمی معطل ماند یکباره از جا جست و مشت بر سر کوبید.‏

«خاکبرسری... خاکبرسری... خدایا به فریادمون برس.»‏

شمسی خانم پرید جلو «چی می‌گه؟ چی شده اکبر خان؟»

«خاک برسر شدیم آبجی، اون چه نباید بشه شده. سلطان می‌فرمایند که اون شب توی جاده پشت تخته سنگ، موقع قضای حاجت حبیب الله خان تن جن مردآزما رو نجس کرده. سلطان کیکاهوش که ملتفت شده، خونش به جوش اومده و امر کرده از ما بهترون راه دفع حبیب الله را ببندن.»‏ (ص 17-18)‏

آزاده محسنیمشخصات کتاب

عنوان: همه چیز دُرُس می‌شه

نویسنده: آزاده محسنی

نشر: چشمه

چاپ اول 1389

106 صفحه

قیمت: 2500 تومان


پ.ن: جسارت نویسنده را در وارد شدن به فضاهایی کاملا مردانه دوست داشتم. به نظرم سه داستان اول بهتر از بقیه بود. ریتم داستان‌های آخری کند بودند و موضوعاتش کمی تکراری می‌شد.

پ.پ.ن: بنا بر دلایلی شروع کرده‌ام به داستان فارسی خواندن. کتاب «جن زیبایی که از پترا آمد» را نیز به صورت نصفه خواندم و رهایش کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندیزندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

 لارنس استرن این کتاب را در 9 جلد نوشت که در ایران تمام این مجموعه به صورت دوجلدی منتشر شد و در چاپ‌های بعدی نیر هر دو جلد با هم ادغام شد. در این کتاب آقای تریسترام شندی داستان زندگی خودش را به زبان اول شخص روایت می‎کند. داستان از لحاظ طنز ساختاری نسبت به زمان خودش بسیار پیش‎رو است هر چند که از لحاظ موضوعی ممکن است خواندن آن برای خواننده امروزی کمی خسته کننده باشد.

اطلاعات بیشتر درمورد این کتاب را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- هرگز هیچ اهدا کننده‌ی بینوایی به اهدائیه خود امیدی کمتر از این اهدائیه نداشته است؛ زیرا در گوشه‌ی پرت افتاده‌ای از مملکت و در خانه‌ای گالیپوش نگارش یافته است، جایی که من زندگی می‌کنم و مدام می‌کوشم با خنده و نشاط از ناتوانایی‌های ناتندرستی و سایر مصائب زندگی جلو بگیرم، زیرا اعتقاد راسخ دارم که آدمی، هربار که لبخند به لب می‌آوردو - از این بیشتر- هرگاه که می‌خندد چیزی بر این بازمانده‌ی زندگی می‌افزاید. (ص 10)

- من در این مردی که به او احترام می‌گذارم، و در این شوخی‌ها، کمترین شائبه‌ی بدنیتی و بدخواهی نمی‌بینم؛ من معتقدم که این مطایبات از روی صفای دل است. اما دوست عزیز، تو متوجه این نکته باش که مردم ابله قادر به ادراک چنین چیزی نیستند و مردم نابکار تمایلی به ادراک چنین چیزی ندارند و تو خودت می‌دانی که تحریک یکی و سربه‌سر گذاشتن دیگری به چه معنا است. اینها وقتی برای دفاع مشترک همدست شدند، یقین داشته باش چنان جنگی علیه تو راه بیندازند که تو را قلباَ از از این جریان، حتی از زندگی بیزار کند. (ص 43-44)

- و اما روحانیون - نه... اگر چیزی علیه‌شان بگویم نابود می‌شوم- و میلی به این کار ندارم. تازه اگر هم میلی داشتم جرات نمی‌کردم از ترس جانم به این وضوع بپردازم. با این اعصاب و این روحیه ضعیف و با وضعی که در حال حاضر دارم به بهای جانم تمام خواهد شد، اگر بخواهم خودم را با پرداختن به چنین موضوع غم انگیز و حزن‌آوری دچار غم و افسردگی کنم. بنابراین به سلامت نزدیک‌تر است که پرده‌ای در میانه بکشم و به شتاب از آن بگذرم و با سرعتی که می‌توانم به نکته اصلی اساسی‌ای بپردازم که در نظر داشتم روشن کنم- و آن اینکه چطور شده است که به قول شما مردمی که کمترین خرد را دارند گفته می‌شود واجد بیشترین تشخیص‌اند.

اما درست توجه بفرمایید، می‌گویم گفته می‌شود، چون آقایان محترم، این چیزی بیشتر از یک گزارش نیست، مثل بیست گزارشی که در روز می‌شنویم و توکلا می‌پذیریم- و من معتقدم که گزارش بسیار بد و بدخواهانه‌ای است. (ص 251)

- فصل پنجم

پدرم پیش خود گفت: «آخر حالا وقت صحبت درباره‌‌ی مستمری و سرباز پیاده است؟»


فصل ششم (ص 343)

 

لارنس استرنمشخصات کتاب

عنوان: زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

نویسنده: لارنس استرن

ترجمه: ابراهیم یونسی

نشر: تجربه

چاپ اول 1378

791 صفحه

قیمت: 2500 تومان!

........................

پ.ن: نتوانستم کتاب را تا آخر بخوانم. شاید به دلیل فضا و موضوع داستان  که بیشتر به زمان خودش مربوط بود. هرچند کتاب در زمان خوش بسیار پیشرو است و به خصوص شوخی‌هایی که از لحاظ ساختاری در متن انجام داده است امروزی و مدرن به نظر می‎رسد. مثلا در قسمتی از داستان راوی توضیح می‌دهد که چوبی را در هوا به این شکل حرکت دادم و سپس مسیر حرکت چوب در هوا را ترسیم می‌کند! (تصویر پایین).

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

امشب تولدِ توئه، چشما به دنبال توئه

امشب تولد توئه چشما به دنبال توئه
- دست، دست، دست... شُلِ شلِ... آهان... ای خدا ولُم کنین... سیِ دُختِ هاجرو خودمه تو گل می‌پلکونم/محض رضای دخترون خودمه تو گل می‌پلکونم/ تلیتو لیته لیتوله...
جمعیت دست می‌زنند و جیغ می‌کشند. پسرک چاقی در وسطِ مجلس شلنگ تخته می‌اندازد و دست‌ها و شکمش را می‌لرزاند.
- گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا... رفیقای داماد چرا ساکتند؟
صدایِ جیغ و دست زیاد می‌شود.
- گل به سر عروس
صدایِ جمعیت: «یالا»
- آرتیستی ببوس
صدایِ جمعیت «یالااااااااا... 10... 9... 8... 7... 6... 5... 4... 3... 2... 1...»
 صدایِ بلندِ ماچ می‌آید. عروس لُپ داماد را می‎بوسد. جمعیت می‌خندد. داماد خجالت می‌‎کشد. اثرِ آبرنگِ قرمزِ لب‌هایِ عروس رویِ صورتِ داماد باقی می‌ماند.
خواننده میکروفونش را جلویِ دهانِ داماد می‌برد «بعد از ماچِ عروس یه گاز خیار خیلی می‌چسبه»
پسرکِ دندان خرگوشی که کت و شلوارِ گشادی به تن کرده است می‌خندد و یک گاز از میکروفونِ خیاریِ خواننده می‌کند.
پسرکی که تورِ پشه‌بندی رویِ سرش بسته و لپ‌ها و لبش را با آبرنگ قرمز کرده است، دستش را دورِگردنِ پسرکِ دندان خرگوشی می‌اندازد و با عشوه‌ای ناشیانه می‌گوید «پس عروس چی؟!» و به خواننده چشمک می‌زند.
 خواننده خیار را مانند میکروفون توی دستش می‌گیرد و به نوازنده اشاره می‌کند «آماده‌ای؟» نوازنده که سطل آشغالِ پلاستیکی را مانند تمبک توی دستش گرفته است، چند بار رویِ پلاستیک آن دست می‌کشد و اعلام آمادگی می‌کند.
- می‌خوایم بریم برای رقص چاقو؛ با بشکن‌هایِ ریز همراهی کنید... داش داش، داش داش، داشم من/ نشعه‌‎یِ خشخاشم من...
پسرکِ چاق چاقویِ یک بار مصرفی را توی دستش گرفته و همان شلنگ و تخته را با ریتمی کندتر اجرا می‌کند.
یکی دیگر از پسرک‌ها کیک را می‌آورد و جلویِ عروس و داماد قرار می‌دهد. پسرکِ چاق با اَدا و اطوار چاقویِ پلاستیکی را به دستِ داماد می‌دهد.
پسرکِ دندان خرگوشی با چاقویِ یکبار مصرف نانِ بربری‌ای را که یک لایه خامه‌یِ شکلاتی رویِ آن زده‌اند، می‌برد.
- امروز تولدِ آقا داماد هم هستا... می‌خوایم سنگ تموم بذاریم و همه بیان وسط... امشب تولد توئه/ چشما به دنبال توئه/ این نون زردِ بربری/  اسیرِ دستای توئه...
پسرکِ چاق داماد را بلند می‌کند و به وسط صحنه می‌آورد. بقیه‌یِ پسرک‌ها هم دورش حلقه می‌زنند. پسرکِ نوازنده با تمام توان رویِ سطل آشغال می‌کوبد. پسرکِ لُپ قرمز توری را از پیشانی‎‌اش کنار می‌زند، میکروفونِ خیاری را از پسرکِ خواننده می‌گیرد و خودش می‌خواند «با عرض سلام شهبالم/ امشب مهمونم و خیلی خوشحالم/ دوماد از دوستای خوب بچگیمه/ اون تنها رفیق روزای زندگیمه/ از بچگی تا حالا همدم‌شَم/ امشب تولدشه من عروس‌شم... »
ناگهان مردِ میانسالی با لباسِ نظامی درِ را باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود. همه‌یِ پسرک‌ها ساکت می‌شوند و هر کسی سعی می‌کند در گوشه‌ای از اتاق خودش را مشغول کاری نشان دهد. فقط پسرکِ دندان خرگوشی با کتِ گشادش در وسط اتاق ایستاده است. مرد نظامی می‌پرسد «پس چرا ساکت شدید؟» سپس در حالی که می‌خواند و گردنش را مانند اردک به جلو و عقب حرکت می‌دهد به سمت پسرک دندان خرگوشی می‌رود «قِر تو کمرم فراوونه، نمی‌دونم کجا بریزم... »
پسرکِ خواننده خیارِ گاز زده‌اش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و جلویِ دهانش می‌گیرد «همین‎جا، همین‌جا...»
پسرکِ نوازنده رویِ سطل ضرب می‌گیرد. مرد نظامی کمرش را خم می‌کند و در حالی که دور داماد می‌چرخد با انگشت‌هایِ وسطی بِشکنِ شلاقی می‌زند «هِی هیکلمو می‌جنبونم، نمی‌دونم کجا بریزم... » بقیه پسرک‌ها نیز جرات پیدا می‌کنند و به وسط می‌آیند تا مجلس را گرم کنند.
چند دقیقه‌یِ بعد مرد نظامی داماد را با خود می‌برد. بچه‌ها برایش دست تکان می‌دهند و پسرکِ لپ قرمز برایش از راه دور بوس می‌فرستد.
شب هر کدام از بچه‎ها تویِ تخت‌شان می‌خوابند، پسرک لپ قرمز روی طبقه دوم تخت دراز کشیده اما تا صبح خوابش نمی‌برد. نورِِ خورشید که بر دیوارِ اتاق می‌افتد از تختش بیرون می‌آید. بقیه‌یِ بچه‌ها هنوز خواب‌اند. سطلِ آشغال را وارونه روی تخت می‌گذارد و سعی می‌کند از آن بالا برود. به سختی قدش به پنجره‌یِ کوچک بالایِ اتاق می‌رسد. میله‌های را می‌گیرد و خودش را بالا می‌کشد. هوای خنک صبح چشم‌هایِ خواب آلودش را باز می‌کند.  پسرکِ دندان خرگوشی را داخل حیاط می‌بیند. انگار ایستاده خوابیده است و به آرامی در بین زمین و آسمان تاب می‌خورد. هنوز جایِ لب‌هایِ قرمزِ آبرنگی روی صورتش باقی مانده است. میله‌ها را راها می‌کند و به تخت‌اش برمی‎گردد. احساس سرما می‌کند. پتو را روی سرش می‌کشد و خودش را مانند جنینی در رحم مادر مچاله می‌کند. هفته‌یِ بعد تولد خودش است. هجده سالش تمام می‌شود.


پ.ن: منتشر نشده در هفته‌نامه‌یِ سابق آسمان!

پ.پ.ن: مثلا قرار بود طنز بنویسم اما نمی‌دانم حال و روز آن روزهایم اینقدر تلخ بود یا موضوعی که می‌خواستم به آن بپردزام آنقدر سیاه بود که ذهنم را به این سمت برد. به دلیل همین تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. هرچند به نظرم آنچه در واقعیت اتفاق می‌افتد، تلخ‌تر و دردناک‌تر از این داستان است.

پ.پ.پ.ن: عکس‌ را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شایسته سالاری

مربیِ ژیمناستیک با تعجب به شلوارِ جینِ مرد نگاه می‌کند. مرد می‌گوید: «فقط چند جلسه میام، برای یه کاری باید آماده بشم.» مربی چیزی نمی‌گوید و حرکات کششی را شروع می‌کند. همه‌یِ دست‌ها به سمت بالا کشیده می‌شود. پیراهنِ مرد نیز همراهِ دست‌هایش بالا می‌رود و نافش بیرون می‌افتد. مربی تا ده می‌شمارد و دست می‌زند. دست‌ها به سمت پایین کشیده می‌شود. مرد در حالی که به پایین خم می‌شود، حرکت باد را رویِ موهایِ بیرون زده از پشتش احساس می‌کند. با خودش فکر می‌کند شاید بهتر بود امروز شورت می‌پوشید. مربی چند حرکت دیگر انجام می‌دهد و حرکات تنفسی را شروع می‌کند. همه به نوبت می‌دوند و از رویِ خَرک می‌پرند. مرد نفس نفس می‌زند. بوی گندِ عرق می‌دهد و از اینکه شلوار خیس‌اش به ران‌هایش چسبیده حس خوبی ندارد. نفس عمیقی می‌کشد. دور خیز می‌کند و به سمت خرک می‌دود. تمام انرژی‌اش را جمع می‌کند، دستش را روی خرک می‌گذارد و پاهایش را باز می‌کند. صدایِِ «خِرچ» می‌آید. خشتکِ شلوارش تا زانو جِر می‌خورد. تصویر صحنه آهسته می‌شود. مرد درهوا به سمت محتویاتِ بیرون زده از خشتکش نگاه می‌کند. وحشت زده سعی می‌کند با دست‌هایش آنها را بپوشاند، تعادلش را از دست می‌دهد و با صورت در انتهایِ خرک فرود می‌آید. روز دوم مربی با تعجب به دامنِ مرد نگاه می‌کند. مرد گوشه‌یِ دامنش را بالا می‌گیرد و به مربی چشمک می‌زند. «خیالتون راحت باشه، دیگه مثل دیروز نمی‌شه، با پوششِ کامل اومدم.» مربی پس از انجام حرکات نرمشی، تمرین را شروع می‌کند. همه‌یِ شاگردها رو به دیوار می‌ایستند و با صدایِ سوتِ مربی، دستشان را رویِ زمین می‌گذارند و به حالت سر و ته، پاهایشان را به دیوار تکیه می‌دهند. مرد دست‌هایش را روی زمین می‌گذارد و هر دو پایش را بلند می‌کند و به دیوار تکیه می‌دهد. سعی می‌کند در همان حالت تعادلش را حفظ کند. ناگهان دامنش رویِ صورتش وارونه می‌شود و جلویِ چشم‌ش را می‌گیرد. دست چپش را بلند می‌کند تا دامن را از جلوی صورتش کنار بزند. دستِ راست‌ نمی‌تواند فشارِ وزنش را تحمل کند و از آرنج خم می‌شود. مرد با صدایِ جیغِ کوتاهی کفِ زمین پهن می‌شود و از درد به خودش می‌پیچد. روز سوم مربی با تعجب به پیژامه‌یِ گشادِ مرد نگاه می‌کند. قسمت پایین پِیژامه با بندِ زردِ جعبه شیرینی، دورِ پا گره زده شده تا اتفاق دیروز تکرار نشود. مربی به باندپیچی دورِ بازویِ راست مرد اشاره می‌کند. مرد لبخند می‌زند «مشکلی نداره، من فقط می‌خوام یه حرکتِ خاص رو یاد بگیرم که نیازی به خم شدنِ دست نداره. بیشتر باید عضلاتِ کمرم رو تقویت کنم.» مربی با بقیه‌یِ شاگردها تمرینات عادی را شروع می‌کند. مرد در گوشه‌ای از سالن یک هولاهوپ به دور کمرش انداخته و سعی می‌کند با چرخاندن شکم و باسن‌ش حلقه را بچرخاند. حلقه بعد از یک دور و نیم چرخیدن روی زمین می‌افتد. بعد از نیم ساعت حرکت را عوض می‌کند. سعی می‌کند کمرش را به پایین خم کند و کف دستش را به زمین بچسباند. در یکی از این دولا شدن‌ها عضلات کمرش می‌گیرد و در همان حالت قفل می‌شود. یک هفته بعد مرد شلوار پارچه‌ای خاکستری پوشیده است. به آرامی در می‌زند و داخلِ اتاق می‌شود. شِکمِ بزرگی پشتِ یک میزِ اداری نشسته است. مرد فرمی را که پرکرده تحویل می‌دهد. شکم با دستِ راستش فرم را می‌گیرد و روی میز می‌گذارد. از وسطِ شکم شکافی باز می‌شود و صدایی بیرون می‌آید «قبلا آمارت رو درآوردیم، این فُرما فقط کاغذبازیه. برای اینکه استخدام بشی باید صلاحیت علمی‌ات هم ثابت بشه.» شکم، کاغذی را جلویِ مرد می‌گذارد. روی کاغذ فقط یک سوال با خط بزرگ نوشته شده است. « ?= 2*2» مرد که از یک هفته‌یِ قبل خودش را برای این سوال آماده کرده است، لبخند می‌زند. صحنه تاریک می‌شود و پروژکتور دایره‌یِ نور را روی مرد می‌اندازد. موسیقی با شکوهی در فضا پخش می‌شود. مرد چند قدم به عقب می‌رود. سپس دستِ راستش را روی سینه می‌گذارد و سرش را به آرامی خم می‌کند. موسیقی کم کم اوج می‌گیرد. کمر مرد کاملا خم می‌شود و سرش بینِ دوپایش قرار می‌گیرد. صدایِ طبلِ بزرگی می‌آید و موسیقی قطع می‌شود. صدای مرد در اتاق اکو می‌شود «هر چقدر که شما بفرمایید قربان قربان بان بان ان ان ن». نورِ صحنه عادی می‌شود. شکم لبخند می‌زند. با خودکارِ آبی روی فرمی که مرد آورده است، امضاء می‌کند و می‌نویسد «صلاحیتِ علمیِ این حسابدار مورد تایید قرار گرفت. استخدام ایشان در اداره بلامانع است.» مرد را در همان حالتِ خمیده از اتاق خارج می‌کنند. باز هم عضلات کمرش قفل شده است. پ.ن: منتشر شده با کمی تغییر در هفته‌نامه آسمان (قبل از تبدیل شدن به روزنامه و توقیف) پ.ن.ن: عکس را از اینجا برداشتم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

پرنده من

پرنده من

راوی داستان زنی است که داستان زندگی‌اش را روایت می‌کند. رمان از فصل‌های کوچکی تشکیل شده است و زمان اتفاق‌ها گاها به صورت غیرخطی روایت می‌شود. این رمان نخستین رمان فریبا وفی بود که در سال 1381 منتشر شد و موفق شد جایزه بهترین رمان سال 1381، سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری، دومین دوره جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و همچنین از سوی جایزه ادبی مهرگان مورد تقدیر واقع شود.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- حالا آزادیم اثاثمان را بدون ترس از در و دیوار خوردن، جابجا کنیم. بچه‌ها آزادند با صدای بلند حرف بزنند. بازی کنند. جیغ بزنند و حتی بدوند. من می‌توانم عادت هیس هیس کردن را مثل یک عادت فقیرانه برای همیشه کنار بگذارم.

احساس آزادی می‌کنم و از آن حرف می‌زنم ولی امیر اجازه نمی‌دهد کلمه به این مهمی را در مورد چنین حس‌های کوچک و ناچیزی به کار برم. آزادی در بعد جهانی معنی دارد. در بعد تاریخی هم همین‌طور. ولی در یک خانه قناس پنجاه متری در یک محله شلوغ و یک کشور جهان سومی... آخ چطور می‌توانم اینقدر نادان باشم؟

- خاله محبوب می‌گوید

«من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم.»

جعفر شوهر اولش بود.

«گفتند تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی»

مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.

«یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دوم است و من باید این دفعه دختر او باشم. یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت پدرت نیست. ش.هرت است. از آن به بعد هر وقت مشت می‌خوردم می‌فهمیدم اتفاق مهمی افتاده.»

امیر می‌گوید «با تو که عروسی کردم همان روز بهت گفتم من رفیق راه می‌خوام نه سنگ راه»

یادم نمی‌آید امیر چیزی از راه گفته باشد.

- امیر می‌گوید «صدایت را بیاور پایین.»

نمی‌آورم. بلند می‌شوم تا صدا بهتر پخش شود. خوشحالم که خانه‌مان کوچک است و او نمی‌تواند از دست فریادهای من در برود.

آهسته می‌گوید «طلاقت می‌دهم.»

مثل تیر خلاصی است که آرام و خونسرد شلیک می‌کند.

من باید بمیرم. دراز می‌کشم ولی نمی‌میرم.

- من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می‌شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه‌ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.

فریبا وفیمشخصات کتاب

عنوان: پرنده من

نویسنده: فریبا وفی

نشر: مرکز

چاپ ششم 1386

141 صفحه

قیمت: 2200 تومان


پ.ن: داستان روان و سرراست روایت می‌شود. کتاب بدی نیست اما چیزی را که در کتاب دوست ندارم این است که داستان آن به شدت تکراری است. فضاهای تکراری، ارتباطات تکراری، اتفاق‌های تکراری و...

پ.پ.ن: از صفحات: 10-( 16-15 ) - (39-38) - 50- 136

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

اومون را

اومون رااومون را

«امون را» نام راوی کتاب است. او از کودکی علاقه زیادی به آسمان دارد و بزرگ‌ترین آرزویش رفتن به ماه است. برای رسیدن به این آرزو به همراه یکی از دوستانش (میتیوک) در مدرسه هوانوردی ثبت نام می‌کند و بعد از پایان امتحانات و مصاحبه‌ها برای رفتن به فضا پذیرفته می‌شود اما در آینده اتفاق‌های دیگری می‌افتد که با تصویر آرزوهای زمان کودکی امون فاصله زیادی دارد.

آمون یکی از رب النوع‌های شهر تیبز مصر باستان بوده. بعد از شورش اهالی تیبز علیه حکومت مرکزی، آمون اهمیتی ملی پیدا کرد و با «را» یا «ع» -الاهه‌ی خورشید- یگانه شد و به آمون را تغییر نام داد. نام کتاب اومون را است. اومون که نام کوچک شخصیت اصلی کتاب است در واقع نام نیروی ویژه‌ی پلیس روسیه هم هست. (پیشگفتار مترجم)

کتاب طنز انتقادی و 'گزنده‌ای دارد. امون را اولین کتابی است که از ویکتور پِلِوین در ایران ترجمه شده است.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- ولی نمی‌توانم با اطمینان بگویم این من بودم که تمام این‌ها را می‌دیدم. اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات کسترده می‌شود، برای همین می‌توانیم بگوییم هنوز وجود نداریم- شخصیت بعدا به وجود می‌آید، زمانی که اتصال با یک جهت مشخص برقرار می‌شود. (ص15)

- ته قلبم از حکومتی که تهدید خاموشش باعث می‌شد هر چند نفری که دور هم تجمع می‌کنند، حتی برای چند ثانیه، مشتاقانه از بی‌فکرترین و احمق‌ترین فرد جمع تقلید می‌کنند، نفرت داشتم. (ص 18)

- اورچاگین هم هرگز راجع به مسائل فنی حرف نمی‌زد؛ در عوض تخمه آفتاب‌گردان می‌شکست و جوک می‌گفت و موقع خندیدن پوست تخمه‌های تفی از دهنش پرت می‌شدند بیرون.

یک بار پرسید «چه طوری می‌شه گوز رو به پنج قسمت تقسیم کرد؟»

وقتی گفتیم نمی‌دانیم جواب داد «تو یه دستکش بگوزین» (ص 66)

- خاله‌ام که سرکار می‌رفت مرا می‌سپرد به همسایه‌مان و من هم دائم از این جور سوال‌ها ازش می‌پرسیدم و از عجزش در جواب دادن لذت می‌بردم.

گفت: «درون تو روح هست اومون، روحت از طریق چشم‌هات بیرون رو نگاه می‌کنه. روح تو همون جور توی بدنت زندگی می‌کنه که همسترت توی اون قابلمه. این روح بخشی از خداست که همه‌ی ما رو آفریده. تو اون روحی اومون.»

«چرا خدا منو توی این قابلمه اسیر کرده؟»

زن گفت: «نمی‌دونم.»

«خودش کجاست؟»

پیرزن دست‌هاش رو باز کرد و گفت «همه جا.»

«پس من هم خدام؟»

گفت: «نه، آدم خدا نیست، ولی الهی هست.»

من که با این کلمات ناآشنا مشکل داشتم پرسیدم «مردم شوروی هم الهی‌ان؟»

پیرزن گفت: «البته.»

پرسیدم «تعداد خداها خیلی زیاده؟»

«نه فقط یکی.»

به کتاب راهنمای بی‌خدایان در قفسه‌ی کتابخانه‌ی خاله‌ام اشاره کردم و پرسیدم «پس چرا اون تو نوشته که تعدادشون زیاده؟» (ص 77-78)

- داخل لوناخود، نشسته روی زین و دسته دردست، روی بدنه‌ی دوچرخه دولا شده بودم. کتی ضخیم تنم بود و یک کلاه خز با روگوشی سرم و یک جفت پوتین جیر پایم. یک ماسک اکسیژن به گردنم آویزان بود. صدای تلفن از جعبه‌ی سبزی می‌آمد که کف پبچ شده بود. گوشی را برداشتم. 

«خاک بر سر حمال آشغال نفهم!» صدایی بم و هیولا‌وار با لحنی پر از یأس و درماندگی در گوشم ترکید «اونجا داری چه غلطی می‌کنی؟ با خودت ور می‌ری؟»

«شما؟»

«رئیس مرکز کنترل پرواز سرهنگ خالمرادف. بیداری؟»

«چی؟»

«چی و زهرمار. آماده باش. شصت ثانیه تا پرتاب!» (ص 111)

- خالمرادف گفت «واقعا که خیلی الاغی. توی پرونده‌ی پرسنلیت دیدم که تو بچگیت هم جز اون حرومزاده‌ای که بهش شلیک کردیم هیچ دوستی نداشتی. تا حالا به آدم‌های دیگه فکر کرده‌ی؟ بابا به تنیس نمی‌رسم.»

یک آن از تصور اینکه کمی بعد خالمرادف با شلوارکی که به ران‌های چاقش چسبیده در زمین تنیس پارک لوژینسکی به توپ ضربه خواهد زد در حالی که من دیگر وجود ندارم حال بدی بهم دست داد. (ص 144)

ویکتور پلوینمشخصات کتاب

عنوان: اومون را

نویسنده: ویکتور پلوین

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ اول 1392

نشر زاوش

162 صفحه

قیمت 8000 تومان


پ.ن: عالی بود. یکی از بهترین کتاب‌های طنزی که در این چند وقت اخیر خواندم. با اینکه لحن کتاب کاملا جدی است اما بعضی جاها از تصور اتفاقی که در حال رخ دادن بود بلند بلند می‌خندیدم. توصیه می‌کنم این کتاب را حتما بخوانید. خواندنش مثل بقیه کارهایی که پیمان خاکسار در این چند وقت اخیر ترجمه کرده، دلچسب و جذاب است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...