یکی از نکته ‏های بسیار جالبی که در بیشتر روزها در هدهد برای ما اتفاق می‏افتد، آشنایی و برخورد با آدم‏های مختلف است. به غیر از دوستانی که به طور ثابت و همیشگی در هدهد مهمان ما هستند، افرادی هم هستند که شاید فقط یک بار برای همیشه مسیرشان به کتابفروشی کوچک ما بیفتد و دیگر هیچ وقت فرصت دیدار مجدد با آن‏ها به ما دست ندهد! آدم‏هایی با روحیات متفاوت که هر کدام‏شان در دنیای متفاوتی زندگی می‏کنند و برای دقایقی هرچند خیلی کوتاه و زودگذر ما را به دنیای خودشان می‏برند.

که البته همین یک دیدار، آن هم در لحظه‌‏های بسیار کوتاه آن‏قدر جالب و قابل توجه است که شاید هرگز فراموش نشوند و به خاطره‏ای به یادماندنی تبدیل شوند. ماجرایی که قرار است تعریف کنم شرح یکی از همین برخوردهاست که همین چند روز پیش برای من اتفاق افتاد.
توی کتابفروشی پشت میز نشسته بودم و داشتم مطالعه می‏‌کردم که صدای سلام کردن یکی از مشتری‏‌ها توجهم را جلب کرد:
- سام علیک!
از طرز سلام کردنش تعجب کردم و سرم را بلند کردم تا چهره‏اش را ببینم. موهای کوتاهی داشت، با خط ریشی بلند و کمی هم ته ریش. دست هایش را هم به شکل پرانتزی نگه داشته بود. پیش خودم گفتم که حتما آمده آدرس جایی را بپرسد. توی همین فکر بودم که گفت:
- داآش، میشه یه نظر کتاباتونُ ببینم؟!
و بدون این‏که منتظر شنیدن جواب باشد شروع کرد به برانداز کردن کتاب‏ها. قفسه‏ها را تندتند از نظر می‏گذراند و دوباره از من پرسید:
- داآش... (مکث تقریبا طولانی مدتی کرد و ادامه داد) این کتاب گذری بر لوطی‏های تهرونُ نداری؟
کتاب را نداشتیم اما اسم کتاب، غافلگیرم کرده بود و یه کمی هم خنده‏ام گرفته بود. توی همین حس و حال گفتم که کتاب را نداریم. پوزخندی زد و گفت:
- اصّن تا حالا اسمشُ شنفته بودی؟!
اسم کتاب را نشنیده بودم اما برای این‏که چیزی گفته باشم پرسیدم: احیانا اسم نویسنده‏اش مرتضی احمدی نویسنده کتاب‏های "فرهنگ اصطلاحات بروبچه‏ های تهرون" و "پرسه در احوالات ترون و ترونیا" نیست؟ که گقت:
-ایول! اسم نویسنده‏‌شم که بلتی!
و بعد برای دقایقی با انگشتانش روی میز ضرب گرفت و لحظاتی بعد به سمت در خروجی حرکت کرد.
قبل از این‏که کتابفروشی را ترک کند، گفت:
- داآش؛ دمت گرم! ما رفتیم! زت زیاد!
من هم گفتم:
-قربون داآش!!!

(نوشته شده توسط ولادیمیر)