ارتفاع در ورودی کتاب فروشی ما کوتاه است و معمولا سر آدمها به آهن بالای در برخورد میکند. ما شرمنده میشویم و آدمها هم در حالی که دستشان را روی سرشان گرفتهاند و دندانهایشان را از شدت درد به هم میفشارند به ما لبخند میزنند و میگویند: "چیزی نیست." گاهی از شدت درد نم اشکی گوشهی چشمشان جمع میشود و ما جز شرمنده بودن کاری از دستمان بر نمیآید.
مرد قد بلندی دارد. سرش را خم میکند و داخل میشود. سرسری به کتابها نگاه میکند و میگوید: "یه کتاب طنز میخواستم"
سریع ذهنم به طرف "خندیدن بدون لهجه" میرود. کتاب را از قفسه در میآورم و میخواهم توضیح بدهم که نویسندهاش یک ایرانی است که به امریکا رفته و خاطراتش را به زبان طنز مینویسد و "عطر سنبل عطر کاج" را ...
هنوز نونِ نویسنده از دهانم خارج نشده بود که گفت این کتاب را دارد. خودم را جمع و جور کردم و کتابهای طنزی که داشتیم را توی ذهنم مرور کردم (کتابهای وودی آلن، نیل سایمون، جمال زاده کاریکلماتورهای پرویز شاپور، شعرهای طنز عمران صلاحی و ...) گفتم ایرانی باشد یا خارجی؟
گفت فرقی نمیکند فقط میخواهد دوستش با خواندن این کتاب ذهنش مشغول شود. تعریف کرد که دوستش کتابهای تاریخی زیاد میخوانده و از بس که به مسایل سیاسی فکر کرده دچار افسردگی شده. حالا هم کارش به روان پزشک و قرص و دارو کشیده شده. کتابی میخواهم که سرگرمش کند تا دیگر به این چیزها فکر نکند.
نمیدانستم چه کتابی برای کسی که از شدت فکر کردن به مسایل سیاسی افسرده شده، مناسب است. بدون فکر گفتم: "جمالزاده چه طور است؟" (فکر کنم به این خاطر گفتم که قبلش داشتم به کتابهای طنز ایرانی فکر میکردم). کتاب "قصههای کوتاه برای بچههای ریش دار" را از قفسه درآوردم و نشانش دادم. عنوان کتاب را نگاه کرد و گفت که دوستش بزرگسال است! گفتم که این کتاب هم برای بچههای ریش دار! است نه بچهها!
به بقیه کتابهای جمالزاده نگاه کرد و "سر و ته یه کرباس" را برداشت. گفت دیگر چه چیزی پیشنهاد میکنید. کتاب طنز دیگری به نظرم نمیرسید، گفتم: "حتما باید طنز باشد؟" گفت: نه لزوما، در حدی که از این حال و هوا خارجش کند کافی است.
با خودم فکر کردم، شاید فضاهای گل و بلبلی با پایان خوش برایش خوب باشد. کتابهای جبران خلیل جبران، پائولو کوئیلو، عرفان نظر آهاری، کریستیان بوبن و ... را معرفی کردم. خوشش نیامد. ناگهان چشمم افتاد به "سه شنبهها با موری" (میچ آلبوم) از قفسه بیرونش آوردم و درباره رابطه شاگردی و استادی و پندهای یک انسان در حال مرگ برایش گفتم و اینکه چگونه زندگی شاگردش را متحول میکند. خوشش آمد و کتاب را خرید. "سر و ته یک کرباس" را هم برداشت. وقتی که داشت پول کتابهایش را حساب میکرد به این موضوع فکر میکردم که آیا "سر و ته یه کرباس" کتاب مناسبی برای دوستش خواهد بود؟ بقیه پولش را دادم. یادم آمد که بیشتر طنزهای جمالزاده سیاسی است! "رجل سیاسی"، "غمخواران ملت" و ... ناگهان صدای "دررررنگ" و "آخ" من را به خود آورد. به سمت صدا نگاه کردم. مرد قد بلند با دست روی سرش را گرفته بود. با شرمندگی عذرخواهی کردم. مرد در حالی که دندانش را از شدت درد به هم میفشرد، به من لبخندی زد و گفت:
- چیزی نیست.
میتوانستم نم اشکی را که در گوشهی چشمش جمع شده بود، ببینم.
......................................
پ.ن: ممنون از پیغامهای خوبی که برایمان گذاشتید. اما یک نکته مهم وجود داشت که گاهی باعث سوء تفاهم میشد. این یک وبلاگ گروهی است و دو نویسنده متفاوت دارد (ولادیمیر و استراگون). که در زیر هر متن نام آن نویسنده نوشته شده است. من "استراگون" هستم!! و دوستم "ولادیمیر". بعضی از دوستان من را با ولادیمیر اشتباه گرفته بودند و او را با من نیز!! (به قول حمید هامون "تو میخوای من اونی باشم که واقعن تو میخوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو میخوای، پس دیگه من، من نیست. یعنی من خودم نیستم.")
پ.ن.ن: دیشب رفتم سینما و فیلم هامون را دیدم. خیلی چسبید. هنوز از فضای فیلم بیرون نیامدهام. هر کدام از دوستانم را که میبینم بیمقدمه میگویم: "دست از اون بدویت تاریخی کپک زدت بردار بدبخت"!!
پ.ن.ن.ن: اگر شما جای من بودید چه کتابی به آن مرد پیشنهاد میکردید؟