ساعت 2:13 دقیقه و چند ثانیه! سرم را روی میز گذاشته ام. موتورسیکلتی از روبرو رد می شود و بوق بوق می کند. مالک خودروی پرایدی که در مقابل کتابفروشی پارک شده است در ماشین را باز می کند اما ناگهان موبایلش زنگ می زند در را می بندد و از همان مسیری که آمده بود باز می گردد.
2:19 کلاغی که روی تیربرق نشسته بود پرزد و رفت.
2:33 مردی قد بلند دوان دوان به کتابفروشی نزدیک می شود و از محدوده ی دید خارج می شود. سپس باز می گردد. داخل می شود و آدرس سازمان خدمات درمانی نیروهای مسلح را می پرسد. آدرس را بلد نیستم ولی به او می گویم که موقع بیرون رفتن سرش را بدزدد و او همین کار را می کند.
2:38 پسرکی بلندبالا در مقابل ویترین این پا آن پا می کند. گویا اذن دخول می جوید. چهره اش مشکوک است. بالاخره تصمیم می گیرد وارد مغازه شود اما سرش به چارچوب در برخورد می کند و نقش زمین می شود. او اولین کسی است که به هنگام داخل شدن با چنین مشکلی روبرو می شود.معمولا همه وقتی می خواهند بیرون بروند اینطوری می شود اما او یک استثناست. به بیرون مغازه می‌روم و دست پسرک را می‌گیرم اما او ناسزاگویان در افق ناپدید می‌شود.
3:03 انسانی شریف بدینجا پای می‌گذارد و کتابی از کارور می‌خرد. او یک انسان کامل است و آن‌قدر کوتاه قد که موقع بیرون رفتن لازم نیست به او تذکری بدهیم.
3:48 ویبره‌ی موبایلم صدایی مهیب ایجاد می‌کند که موجب چسبیدنم به سقف می‌شود. ایرانسل است. از من خواهش می‌کند پیام کوتاه بدون متنی به 8460 بفرستم اما من حوصله ی این کار را ندارم.
4:56 تلفن زنگ میزند. اشتباه گرفته‌اند.
5:13 چراغ‌های ساختمان روبرو روشن می‌شود.
5:49 دختری با شال گردن صورتی از پیاده رو می گذرد.
6:23 هیچ صدایی به گوش نمی رسد. خودروی پراید، آسفالت جلوی کتابفروشی را ترک کرده است. امیدوارم در دقایق پیش رو کسی از این خیابان رد شود یا حداقل سوسکی از پاهایم بالا برود.
6:47 یکی از لامپ های ساختمان روبرو منفجر شد. این نشانه‌ی خوبی برای زنده بودن است.
7:00 هوای بیرون خیلی سرد است اما نه سردتر از اینجا. پس ترجیح می‌دهم قبل از محو شدن همه‌ی علایم حیاتی از اینجا بروم.



پ.ن:  این متن توسط یکی از دوستانی که گاهی در امر مدیریت کتابفروشی کمکمان می‌کند، نوشته شده است.
- ماجرا مربوط به پنج شنبه‌ای بود که تهران به علت آلودگی هوا تعطیل بود.

(نوشته شده توسط هانس)