الان چند وقتی است که سعی میکنم مسیرم را جوری تنظیم کنم که از
محدودهی میدان انقلاب عبور نکنم. اما با وجود این گاهی مجبورم که بیایم
طرفهای انقلاب و اینجور مواقع ناخودآگاه راهم را کج میکنم سمت ادوارد
براون. چشم که باز میکنم، میبینم درست روبهروی هدهد ایستادهام. از
بیرون به داخل کتابفروشی نگاهی میاندازم و دلم بدجوری هوایی میشود. چند
روز پیش دوباره این اتفاق افتاد. دوباره همان مسیر آشنا را طی کردم.
انقلاب، شانزده آذر، ادوارد براون، هدهد!
انگار نمیشود فراموش کرد
آن همه اتفاق شیرین و دوستداشتنی را. هنوز بعضی روزها دلم برای خاطرات
آنجا تنگ میشود. دوست دارم زمان به عقب برگردد و ببینم با محسن نشستهایم
توی کتابفروشی و داریم برای هم از ماجراهای پیش آمده، داستانهای
خالهزنکی تعریف میکنیم. یا همینطور چشم بدوزم به در تا شاید علی جاویدان
بیاید داخل و با هم گپ بزنیم؛ دربارهی همهچیز. منتظر امیرحسین اکرمی
باشیم یا علی اعرابی. یا اصلا غریبهای برای بار اول بیاید و یک لیوان چای و
گل انداختن بحث و تبدیل شدن به یک خاطرهی دیگر، به یک آشنای صمیمی
دیگر...
هنوز یادم نرفته که آرش زرینقلم چهارشنبهها میآمد. حواسم
هست که به تازه واردها گوشزد کنم وقتی میخواهند بروند مواظب سرشان باشند
تا مبادا با بالای در برخورد کند. اما دلم اصلا برای پنجشنبههای سوت و
کور تنگ نشده! محسن یادت هست زمان چقدر کند میگذشت توی این پنجشنبههای
لعنتی؟ یادت میآید قضیهی معرفی کردن کتاب نیکولا کوچولو را در روزهای
اول؟ تو به همه کتاب را معرفی میکردی و من که نمیتوانستم جلوی خندهام
را بگیرم زود از کتابفروشی میزدم بیرون!
چقدر خاطره هست که تعریف
کنیم. چقدر حرف هست برای گفتن. به هر حال این قصه هم به آخر رسید و تمام
شد. نمیدانم برای شما که گاهی به هدهد میآمدید اوضاع از چه قرار است؟ شما
هم دلتنگ میشوید یا نه؟ هنوز میروید پشت ویترین هدهد بایستید و کتابها
را تماشا کنید یا بیتفاوت از کنارش رد میشوید؟ برای من که حکایتش همچنان
باقی است و تمام نشده. امید دارم که دوباره بساط چای هدهد را راه
میاندازیم و جمعمان جمع میشود. باید امیدوار بود. شاید دوباره اتفاق
افتاد...
(نوشته شده توسط ولادیمیر)