چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب فروشی هدهد» ثبت شده است

نشست داستان خوانی طنز

بعد از پنج سال قراره توی همون کتاب‌فروشی که قبلا کار می‌کردم و اسم و فضای کتابم رو هم از اونجا گرفتم، نشست داستان‌خوانی طنز برگزار کنیم :)

نشست داستان خوانی طنز

پ.ن: البته کتاب‌فروشی جدید خیلی تغییر کرده و یه کافه هم توی حیاطش زدن که قراره نشست رو اونجا برگزار کنیم. 

پ.ن.ن: ممنون از «پدرام ابراهیمی» عزیز برای طراحی پوستر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

یک پیشنهاد

کتاب فروشی اگر

این روزها تب نمایشگاه کتاب داغ است و خیلی از آدم‌ها به نمایشگاه می‌روند. البته برخی از انتشاراتی‌ها مثل نشر چشمه در این نمایشگاه حضور ندارند، البته نشر چشمه یک ناشر شناخته شده است و تا آنجایی که خبر دارم مردم خودشان برای حمایت به کتابفروشی چشمه (خیابان کریم خان زند) می‌روند و بازار آنجا نیز بدک نیست. اما در این بین هستند کتابفروشی‌های کوچکی که چندان شناخته شده نیستند ولی کتاب‌ها و صاحبان دوست داشتنی‌ای دارند. برای مثال کتاب فروشی «اگر» که تقریبا همسایه ما محسوب می‌شد. برای اینکه این کتابفروشی‌ها به سرنوشت ما دچار نشوند، نیاز به حمایت دارند. شاید کوچک‌ترین کاری که می‌توانیم برایشان بکنیم این است که در این روزهایی جشن کتاب در همه جا برپاست، سری نیز به آن‌ها بزنیم.  

* داشت یادم می‌رفت. کتابفروشی اگر به مناسب نمایشگاه کتاب 15% تخفیف هم گذاشته است.

نشانی : تهران. بلوارکشاورز. ۱۶آذر. کوچه عبدی‌نژاد. شماره ۶

........................

پ.ن: برای رفتن به سایت کتاب فروشی اگر اینجا را کلیک کنید. 

پ.ن.ن: عکس از وبلاگ «چهر ستاره مانده به صبح» برداشته شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

هدهد شیشه ای

آژانس شیشه ای

داخلی-روز-کتابفروشی هدهد
استراگون پشت دخل نشسته و به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شده. ولادیمیر, سانتیاگو و یک مشتری دور میز نشسته‌اند. عباس حیدری روی یک صندلی دور از دیگران نشسته. گویا با جمع احساس غریبی می‌کند. حاج کاظم در قفسه‌ها به دنبال کتابی می‌گردد و هر از گاهی خم می‌شود تا درگوشی با عباس صحبت کند.
دو مشتری وارد مغازه شده‌اند و از استراگون درباره‌ی کتابی سوال می‌کنند که ناگهان حاج کاظم نزدیک دخل می‌شود. استراگون حرفش را قطع می‌کند.
حاج کاظم: این سوئیچ...این کارت ماشین...(اشیا را یکی پس از دیگری روی دخل می‌گذارد.)
استراگون: اینا چیه؟ من با اینا چیکار کنم؟
حاج کاظم: عرض می‌کنم... این بن کتاب..این پول...بقیه‌ی پولا هم قرار بود بهم برسه, نمی‌دونم چی شده که هنوز نرسیده؟!... شما اجازه بدید ما کتابارو ببریم به محض اینکه پول به دستم برسه می‌یارم خدمتتون
استراگون می‌‍خندد و شروع به طفره رفتن می‌کند. حاج کاظم دست استراگون را می‌گیرد و از کتابفروشی بیرون می‌برد.
حاج کاظم: بیا اینجا(آستین استراگون را می‌کشد)...اون رفیق منو می‌بینی(با دست به عباس اشاره می‌کند)...تو جنگ شیمیایی شده...تا آخر این هفته بیشتر زنده نیس. باید قبل اینکه بمیره همه‌ی کتابای براتیگان رو بخونه!
استراگون(از کوره در می‌رود): مشکل شما به من چه ربطی داره؟ بفرمایید بیرون خواهش می‌کنم...من اینجا نه وقت اضافی دارم نه پولی واسه این خاصه‌خرجی‌ها..
حاج کاظم روی میز می‌کوبد.
حاج کاظم: من نیومدم اینجا گدایی کنم...من می‌گم مشکلم اینه...
نمای نزدیک از صورت حاج کاظم. موسیقی اوج می‌گیرد. باران اسکناس‌های دویست تومانی بالای سر حاج کاظم. تصویر فید اوت می‌شود.

داخلی-روز-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم اسلحه‌ای در دست دارد. در کتابفروشی را بسته  و همه را به زور مهمان خودش کرده‌است. در نمایی از روبرو حاج کاظم مونولوگ می‌گوید و ما در اینجا می‌فهمیم که  وسط کتابفروشی تفنگ را از کجا آورده.
حاج کاظم: جیگرم سوخت... شیشه شکست...یه سرباز وسط خیابون دیدم...تفنگش چسبید به دستم.
در این لحظه سانتیاگو نزدیک حاج کاظم می‌شود و با او صحبت می‌کند. حاج کاظم برافروخته می‌شود.
حاج کاظم: تو دخالت نکن سانتیاگو...برو بگو رئیست بیاد...من با اون بهتر کنار می‌یام...
ولادیمیر در یک حرکت سریع از روی صندلی بلند می‌شود و موبایلش را در دست حاج کاظم می‌اندازد.
حاج کاظم: این چیه؟
ولادیمیر: چیکار داری؟ تو زنگتو بزن!
حاج کاظم: بیا اینو بگیر ولاد خودم موبایل دارم...(از پشت ویترین نگاهی به خیابان می‌اندازد)...ولاد این موتوری‌ها کی‌ان؟ اینجا چی می‌خوان؟
ولادیمیر: حاجی اونا اومدن تو رکابت باشن... واسه‌خاطر تو اومدن اینجا... بخاطر عباس..
حاج کاظم: دود اون موتوری‌ها امثال من و عباس ‌رو خفه می‌کنه...لطف کنن تشریف ببرن...
حاج کاظم از پشت در شیشه‌ای به بیرون نگاه می‌کند. خیابان ادوارد براون مملو از جمعیت است. هانس در قامتی پولادین و در حالی که درون بارانی بلندش بسیار مرموز به نظر می‌رسد به سوی در گام برمی‌دارد. عباس مدام سرفه می‌کند.
عباس(به حاج کاظم): حاجی جان به خدا من راضی نیستم مرد رو اینجوری اسیر کردی...حاجی بیا بریم
حاج کاظم: می‌ریم عباس...می‌ریم
هانس از در وارد می‌شود. دستانش را در جیب‌هایش فرو برده. سانتیاگو بی‌سیم به دست به سوی هانس می‌دود.
هانس(به حاج کاظم): دهه‌ت گذشته مربی! ....مشکلی که از راه قانونی از کانالش قابل حل بود به لطف شیرین کاری‌های شما تبدیل شده به مسئله‌ی امنیت ملی... بله مسئله‌ی امنیت ملی!
مسئله‌ی امنیت ملی!
هانس(جمع را مخاطب قرار می‌دهد): می‌دونید بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان این قضیه رو کردن تو بوق؟ می‌دونید همسایه‌های ما الان در موردمون چه فکری می‌کنن؟ عربستان, مصر, این کشورهای کوچولوی حوزه‌ی خلیج فارس, ترکیه, تونس؟ شما که دوست ندارید خدای ناکرده جنگ شه؟ دوست دارید؟ می دونید تلویزیون این قائله رو تکذیب کرده؟
نمای نزدیک از صورت هانس. حاج کاظم درمانده و ناتوان تفنگش را به ولادیمیر می‌سپارد و از قاب خارج می‌شود.

داخلی-شب-کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی زمین نشسته دستش را به تفنگ تکیه داده و اصرار دارد برای جمع قصه‌ای بگوید.
حاج کاظم: یکی بود یکی نبود...می‌دونید نفر بره خط دسته برگرده یعنی چی؟... می‌دونید دسته بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟... می‌دونید گروهان بره خط گردان برگرده یعنی چی؟
حضار مات و مبهوت به حاج کاظم خیره شده‌اند.
حاج کاظم: می‌دونید؟ خیله خب. قصه تموم شد...
حاج کاظم سانتیاگو را صدا می‌زند تا حرف‌های آخرش را بگوید. ولادیمیر کنترل اوضاع را در دست دارد.
حاج کاظم: سانتیاگو! میخوام فردا سر ساعت هفت یه بنز شخصیتی من و عباس رو از اینجا ببره بیرون... به جان عباس شوخی ندارم...ساعت بشه هفت و 5 دقیقه یه نفر کم می‌شه, بشه هفت و 10 دقیقه دو نفر اما دیگه هیچ جوری نباید از هفت و ربع دیرتر بشه چون اینجا سه تا گروگان بیشتر نداریم...ناامیدم نکن سانتیاگو...
سانتیاگو: خیالت راحت باشه حاجی...هانس رو بسپار به من... اون کله‌ش داغه...
عباس سرفه می‌کند. نمای نزدیک از عباس که اسپری‌اش را از جیب کتش بیرون می‌آورد.

داخلی-شب-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی یک صندلی نشسته. نور شدیدی که از پشت بر او می‌تابد چهره‌اش را نورانی کرده. نیمه شب است. استراگون, عباس و دو مشتری گوشه‌ای خوابیده‌اند. ولادیمیر نگهبانی می‌دهد.
حاج کاظم: شهادت می‌دهم که هرکس در این کتابفروشی وظیفه‌ای دارد و من هم وظیفه‌ای...این به من ربطی ندارد که وظایفمان تداخل پیدا کرده‌...من از هیچکس کینه‌ای به دل ندارم و از همه‌ی کسانی که به نوعی در این واقعه مورد آزار قرار گرفته‌اند عذر می‌خواهم...
فاطمه! فاطمه! ببخشید که برایت کتاب دا را نخریدم....فاطمه!...

خارجی-روز- مقابل کتابفروشی هدهد
حاج کاظم عباس را کول کرده و دوان دوان به سمت ماشین می‌آید. هردو سوار بنز می‌شوند. حاج کاظم فرمان حرکت می‌دهد اما راننده سوئیچ ندارد. هانس جلوی ماشین ایستاده و موهایش در باد تکان می‌خورد. سانتیاگو به سوی هانس می‌دود.
سانتیاگو: هانس برو کنار...من حکم دارم(برگه‌ای را به هانس نشان می‌دهد)
هانس: این که کپیه, اصلش کو؟
سانتیاگو: به خدا قسم اگه بخوای اون چیزی که تو کله‌ته رو پیاده کنی ساکت نمی‌نشینم...

داخلی-روز-خودروی بنز
حاج کاظم و عباس عقب نشسته‌اند و سانتیاگو کنار راننده.
سانتیاگو: تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم خونه...حاجی شما چیزی لازم ندارید؟
عباس: حاجی جان...تشنمه
سانتیاگو: الان می‌یارم
عباس(به حاج کاظم): حاجی سرم درد می‌کنه دستت رو بذار رو سرم
حاج کاظم(دستش را پس می‌کشد): این دستم خونیه..
عباس: می‌دونم حاجی همون دستو بذارید...
حاج کاظم: عباس! می‌خوام برات یه جوک بگم...گوش می‌دی؟
عباس: آره حاجی بگو
حاج کاظم: یه روز مارکز, یوسا, کامو, سارتر , هاینریش بل, براتیگان رفتن اسیر بگیرن...
سر عباس پایین می‌افتد. سانتیاگو با لیوانی آب در دست به عقب برمی‌گردد.
سانتیاگو: حاجی تبریک می‌گم...رادیو های بیگانه همین چند لحظه پیش اعلام کردن عباس نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شده...
حاج کاظم(با بغض): اگه هنوز از کتابفروشی هدهد دور نشدیم بهتره دور بزنیم...
لیوان آب از دست سانتیاگو می‌افتد. حاج کاظم با دست پلک های عباس را می‌بندد.
"نامزدیت مبارک عباس!"

تیتراژ پایانی

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کمیل قاسمی در هدهد

کمیل قاسمی
کمیل قاسمی، آدم بسیار خونگرم و راحتی است. از آن آدم‌هایی که برای هر موضوعی خاطره یا شعری دارند. متن زیر خلاصه‌ای است از گپ و گفتِ دو ساعته‌ای که در کتاب فروشی هدهد داشتیم.

دوست داشتم بدونم چی شد که کتاب چاپ کردی؟ آیا هرکسی که چند تا شعر گفت و تعداد شعراش زیاد شد میتونه کتاب چاپ کنه؟
نه به نظرم این دلیل خوبی نیست, شاعر باید حداقل برای خودش دلایل قانع کننده‌ای داشته باشه. من دوست داشتم بعد از حدود ده سال شعر گفتن، تو دهه‌ی سوم زندگیم کتابی چاپ کنم تا در آینده بتونم قضاوتی از اون سال‌ها داشته باشم. اساتید و دوستان هم خیلی منو به این کار تشویق کردن. خودم هم (به این دلیل که کتاب شعر زیاد می‌خونم) فکر می‌کردم اگه کتابی چاپ کنم کتاب خوبی از آب در می‌یاد و می‌تونم نگاه جدیدی رو نسبت به شعر ارائه کنم.

آیا شاعری شغلته و از این راه پول در میاری؟
نه، من تو دفتر یه انتشاراتی کار می‌کنم، اما کارم و حتی دوستانم رو از طریق شعر به‌دست آوردم. من به یه جمله‌ای اعتقاد دارم: "شعر زندگیه و زندگی شعر" به نظرم اصلا نمی‌شه شعر رو از کار و زندگی تفکیک کرد. جالبه که هر وقت با دوستام درباره‌ی مسائل عادی و غیر شعری هم صحبت می‌کنیم باز ناگزیر بحث به شعر کشیده می‌شه.

شاید سوال ساده لوحانه‌ای باشه، اما دوست دارم بدونم اصلا شعر چیه؟ آیا میتونی شعر رو برامون تعریف کنی؟
واقعا نمی‌شه تعریف دقیقی از شعر ارائه داد چون هیچ قاعده‌ی تئوریکی براش وجود نداره. ما یه زمانی متر و معیاری برای شعر گفتن داشتیم که مثلا شاعر باید وزن و قافیه رو رعایت می‌کرد ولی حالا مرز بین شعر و نثر محو شده.

کمیل قاسمی یادت میاد اولین شعری که چاپ کردی چی بود؟
اولین شعرم تو روزنامه‌ی رسالت چاپ شد. به نظرم شعر خوبی بود.
"فکر نمی‌کردم
ریشه‌هایت به ذهن باغچه خطور کند
و کارت بالا بگیرد
حتی برگ‌هایی که که گوش بر زمین نهاده بودند
تا صدای پای زمستان را بشارت دهند
جدی نگرفتیم
حالا که انگشتانت کرخت
بازوانت کبود از شلاق زمستان است
دستان تو بر گردن من حق دارند"

شعر قشنگی بود. چه‌طوری شعر می‌گی؟ یا بهتره این‌جوری بگم؛ شعرها از کجا میان؟
فکر می‌کنم شعر حاصل همه‌‌ی اطلاعات، مطالعات، عقاید و احساسات شاعره. هر چیزی که دور و بر من اتفاق می‌افته می‌تونه عاملی واسه شعر گفتن باشه. نیچه می‌گه: "شاعران مقلدند چرا که پلی هستند میان گذشته و حال". شاعرا گذشته‌ای که از مذهب و فرهنگ و سنت‌های منقرض شده شکل گرفته رو در حال مورد استفاده قرار می‌دن.

می‌تونی یه مثال بزنی؟
بله مثلا توی اشعار حافظ تاثیرپذیری از مذهب به وضوح دیده ‌می‌شه. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو (الدنیا مزرعه الاخره) یا اینکه چقدر اشعار شاعران پیش از خودش مثل خواجوی کرمانی رو ذهنیتش تاثیر گذاشته و ...

به نظرت کسی که می‌خواد شاعر بشه حتما باید تحصیلات آکادمیک داشته باشه؟
[ "صبر کن یه دقیقه داشتم جواب می‌دادم! خیلی تندتند سوال می‌کنی!" این را با لبخند می‌گوید. ما هم قول می‌دهیم ازسرعت خود بکاهیم ]
به نظر من اصولا هنر در جاهای تئوریک شکل نمی‌گیره. در واقع هنر چیزیه که دانشگاه‌ها بعدها در موردش صحبت می‌کنند. در واقع دانشگاه‌‌ها گذشته رو تئوریزه می‌کنند، نه حال رو. یه طراح لباس خیلی معروف می‌گه: "مد کاریکاتور زمانه". همه‌ی ما وقتی عکسای قدیمی پدر و مادرمون رو می‌بینیم از لباساشون خنده‌مون می‌گیره. اگه شاعری داره شعری می‌گه که تئوری‌هاش رو امروز در دانشگاه دارن تدریس می‌کنن این یعنی اون شاعر، شاعر عقب‌افتاده‌ایه. هنر جلوتر از زمان حرکت می‌کنه.

خودتون دوست نداشتید برید دانشگاه؟
چرا دوست داشتم ولی حس می‌کنم که دانشگاه الان دیگه نمی‌تونه به من کمکی کنه تا شاعر بهتری بشم.

آیا می‌تونیم این‌جوری نتیجه گیری کنیم که، شعر گفتن به غریزه و استعداد وابسته ست؟
گاهی اوقات یک شعر جوشش می‌شه ولی به دلیل اینکه شاعر دانش کافی نداره اون غریزه هدر می‌ره. به نظرم چیزی که یه شاعر بزرگ رو از بقیه متمایز می‌کنه میزان دانش و تمرینِ، نه غریزه‌ی شاعری

شما می‌گید شعر واسه‌ی شاعر زندگیه. می‌خوام بدونم شعر تو زندگیِ مردم عادی چه نقشی می‌تونه داشته باشه؟ اصلا چقدر براشون مهمه؟
من واسه‌ی جواب دادن به این سوال شما رو به این مسئله عودت می‌دم که وقتی توی جاده رانندگی می‌کنید، می‌بینید پشت یه کامیونی نوشته: زِ یاران کینه هرگز در دل یاران نمی‌ماند به روی آب جای قطره‌ی باران نمی‌ماند این یه شعریه که حالت لوطی‌گری داره و وقتی شما وارد شهر می‌شی به فراخور منطقه شعرهای متفاوتی رو پشت ماشین‌ها می‌بینید. شعر برای مردم عادی یه شیرین‌کامیِ لحظه‌ایه ولی کارش فقط این نیست. گاهی شعر محرکه. تحریک می‌کنه برای یک زندگی دیگه، برای یک تفکر و ... بستگی داره که چه شعری می‌خونید. من فکر می‌کنم اغلب ما وقتی یه شعر می‌خونیم دوست داریم دنبال احساسی بگردیم که لحظه‌ی خوانش شعر با ماست. شعر رو می‌خونیم و می‌گیم این حرف دل منو زده.

چرا شعرهاتون این‌قدر کوتاهند؟ چی شد که به شعر کوتاه روی آوردید؟
من از اولش هم دوست داشتم گزین گویه بگم. دوست نداشتم شعری بخونم که حوصله‌ی کسی وسطش سر بره. کتاب "حقیقت و زیبایی" بابک احمدی خیلی روی شیوه‌ی نگرشم به شعر تاثیر گذاشت و فهمیدم که یه سری حرف‌ها نمیشه در قالب معمول و کلاسیک زد.

مشکلات چاپ کردن کتاب اولت چی بود؟ چه سختی‌هایی داشت؟
اولین مشکل انتخاب کردن شعرهایی بود که بتونه مجوز چاپ بگیره. بعدش بیشترین چیزی که وقت‌گیر بود انتخاب طرح جلد بود که حدودا 4 ماه طول کشید. فکر می‌کنم بزرگترین مشکلم تبلیغ کتاب بود. هرکسی که کتاب چاپ می‌کنه معتقده بهترین کتاب رو چاپ کرده اما متاسفانه فضای تبلیغ و عرضه برای همه یکسان نیست. مطبوعات ما انگار کارمندان یک نشر هستند که فقط باید در مورد کتاب‌های اون انتشارات صحبت کنند.


شعر برای مردم عادی یه شیرین‌کامی ِ لحظه‌ایه ولی کارش فقط این نیست. گاهی شعر محرکه. تحریک می‌کنه برای یک زندگی دیگه، برای یک تفکر و ... بستگی داره که چه شعری می‌خونید. من فکر می‌کنم اغلب ما وقتی یه شعر می‌خونیم دوست داریم دنبال احساسی بگردیم که لحظه‌ی خوانش شعر با ماست. شعر رو می‌خونیم و می‌گیم این حرف دل منو زده.

به نظرت این قضیه دولتیه؟
نه اتفاقا این یکی دولتی نیست.

یعنی اکثر مطبوعاتی که درباره‌ی کتاب می‌نویسن همه روی یه کتاب تمرکز می‌کنن تا کتاب پرفروشی بشه؟
من فکر می‌کنم اینطوریه. صداو سیمایی که مطلقا درباره‌ی کتاب صحبت نمی‌کنه. در روزنامه‌های دولتی هم به جز حاشیه‌های تک و توک چیزی دیده نمی‌شه. حتی جشنواره‌ها هم گزینش‌هاشون گزینش‌های کاملا دوستانه ست. در چنین فضایی فقط یک سری مطبوعات خصوصی باقی می‌مونن که متاسفانه کسی رو غیر از دایره‌ی خودشون نمی‌پذیرن. اکثر این مجلات برآمده از یک محفل‌‌اند و پژوهشی برای شناسایی کتاب‌ها انجام نمی‌دن.

قبول داری که آمار کتاب‌خوندن تو ایران خیلی پایینه؟
[ از این سوال خنده‌‌اش می‌گیرد، انگارکه چیز واضحی را پرسیده‌‌ایم، خند‌ه‌اش بیشتر کنایه‌آمیر است. حس می‌کنم دست گذاشته‌ایم رویِ زخمِ دلش ]
چون به کار من نیز مربوطه، این مشکل رو از نزدیک لمس کردم. متاسفانه تو جامعه‌یِ ما کتاب و مجله و روزنامه توی سبد خانواده‌ها وجود نداره. البته مجله‌ها و روزنامه‎‌ها ممکنه به درد پاک کردن شیشه بخورند ولی در مورد کتاب این اتفاق‌ هم نمی‌افته! تیراژ معمول کتاب در ایران 1100 عدده و این یک فاجعه است.

به نظرت مشکل کتاب نخوندن مردم چیه؟ چرا کتاب توی سبد خانواده جایی نداره؟
تبلیغات، به نظر من تبلیغات در مورد کتاب وجود نداره، یا اگر تبلیغاتی هم وجود داره به شکلی ضعیف و در مورد کتاب‌های محدودی انجام می‌شه. اگر تبلیغات باشه، تقاضا زیاد می‌شه و به همون نسبت عرضه هم زیاد می‌شه و بعد مورد قضاوت قرار می‌گیره.

یعنی کیفیت محتوایِ کتاب هیچ تاثیری نداره؟
من هم گفتم که بعد از عرضه مورد قضاوت قرار می‌گیره.

بذار سوال رو این‌جوری بپرسم؛ قبول داری که کیفیت ادبیات ایرانی ضعیف‌تر از خارجیه؟
نه! شما از کجا می‌دونید

من بر طبق میزان فروش کتاب‌های خارجی نسبت به کتاب‌های داخلی می‌گم؟
آیا این‌ها در یک فضای یکسان ارائه می‌شن؟

به نظر من تبلیغات برای هر دو به صورت یکسان وجود نداره. در ضمن این‌که در مورد ادبیات خارجی مشکلِ ترجمه هم وجود داره.
شاید یکی از علت‌ها، بدبینی مخاطب نسبت به ادبیات داخلیه و ممکنه ادبیات رو با سیاست و مسایل دیگه پیوند بده. از همون اولِ اول بوده و حالا هم وجود داره.

کمیل قاسمی

ساعت از 6:30 گذشته است، قبل از خداحافظی از کمیل می‌خواهیم یکی از شعرهای جدیدش را برایمان بخواند.

" این میدان
همه‌یِ ما را دور زده
بیزارم از بریز و بپاش فواره‌هاش
از روده‌درازی خیابان‌هایی که به او می‌رسند
از هر که با آزادی عکس می‌گیرد
به شما پشت کرده‌ام
اما
روی صحبتم با شماست
راننده‌ای که در آینه
با مسافر تنهایش حرف می‌زند."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...