چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی آر تی» ثبت شده است

عادت می‌کنیم

عادت می‌کنیم

در اتاق کم نوری روی صندلی نشسته است. به دیوار زردِ روبه‌رو خیره شده و منتظر است تا یک نفر روی صندلیِ خالیِ آن طرف میز بنشیند. اتاق پنجره ندارد و هیچ چراغی روشن نیست. راه زیادی را تا اینجا آمده. سرش را روی میز می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. می‌خوابد. صدای بوقِ کشتی از بلندگو پخش می‌شود. با سردرد از خواب می‌پرد. مردی روبه‌رویش نشسته و با صدای بلند به او فحش می‌دهد. هنوز گیجِ خواب است. فحش‌ها از محدوده خودش فراتر می‌رود و به خانواده‌اش منتقل می‌شوند. هیچ کدام از فامیل‌های مونثِ سببی و نسبی از فحش بی نصیب نمی‌مانند. بعد از چند ثانیه از بلندگو نیز صدای فحش می‌آید. صداها در هم می‌پیچند و مرد فقط برخی از کلمات کلیدی فحش را می‌تواند تشخیص بدهد. دوباره صدای بوق کشتی می‌آید. مردِ فحش دهنده ساکت می‌شود و اتاق را ترک می‌کند. زنی با روپوش سفید وارد اتاق می‌شود. زن داخل دفترچه‌اش چیزی یادداشت می‌کند و می‌گوید که ناظر است. مرد بدون اینکه بداند آزمایش اول را با موفقیت پشت سر گذاشته است.


ناظر ظرفِ پر از گلوله‌های سربی را روی میز می‌گذارد. مرد یک مشت گلوله‌‌ی سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. چشم‌هایش را می‌بندد و بدون اینکه گلوله‌ها را بجود، قورت می‌دهد. احساس تهوع دارد. یک لیوان آب می‌خورد تا گلوله‌ها راحت‌تر پایین بروند. گلوله‌ها دیواره مری‌اش را خراش می‌دهند. گلویش می‌سوزد. ناظر به ظرف اشاره می‌کند و با دستش عدد دو را نشان می‌دهد. مرد نفس عمیقی می‌کشد و دوباره یک مشت گلوله سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. تمام بزاقش را جمع می‌کند تا بتواند گلوله‌های جدید را قورت بدهد. احساس می‌کند دردی شبیه زایمان دارد ولی به صورت برعکس. صدایی توی مغزش می‌گوید «فشار بده، فشار بده» سرش را بالا می‌آورد و زور می‌زند، گلوله‌ها یکی یکی پایین می‌روند. ناظر با تکان دادن سر تایید می‌کند.



وارد اتاق جدیدی می‌شود. ناظر او را بین دو دیواره بتونی قرار می‌دهد. مرد با دیدن لکه‌های خونِ بالایِ دیواره بتونی، مورمورش می‌شود. ناظر کلید قرمزِ روی دستگاه را می‌زند. دو دیواره بتونی با سرعتی آرام و یک نواختی روی ریل حرکت می‌کنند. حرکتشان صدای گوش خراش و ریتم داری تولید می‌کند؛ چلیک... چلیک... چلیک. بویِ ادرارِ آزمایش‌دهنده‌های قبلی هنوز توی هوا باقی مانده است. مرد سرش را پایین آورد تا به دیواره‌ها نگاه نکند. روی زمین پر از لکه‌های زرد است. چیزی در قلبش فرو می‎ریزد. چلیک... چلیک... چلیک. پاهایش را باز می‌کند تا شاید بتواند جلوی حرکت دیواره‌ها را بگیرد، بیشتر از چند ثانیه نمی‌تواند مقاومت کند. پاهایش از شدت فشار می‌لرزند و جمع می‌شوند. چلیک... چلیک... چلیک. شکمش را تا جایی که می‌تواند جمع می‌کند. نفس کشدین‌ش تندتر می‌شود. وقتی دیواره سردِ بتونی بینی‌اش را لمس می‌کند، نفسش بند می‌آید و سریع صورتش را برمی‌گرداند. چلیک... چلیک... چلیک. دیواره‌های بتونی به جمجمه‌اش می‌رسند. از شدت درد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. به سختی نفس می‌کشد. چلیک... چلیک... چلیک. احساس می‌کند کسی با پتک به سرش می‌زند. چشم‌هایش گشاد شده‌اند و می‌خواهند از حدقه بیرون بزنند. تمام توانش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند. صدای بوق می‌آید. ناظر کلید قرمز دستگاه را در جهت عکس فشار می‌دهد. دیواره‎های بتونی به سرعت از همدیگر دور می‌شوند. مرد روی زمین می‌افتد و از بینی‌اش خون جاری می‌شود.

ناظر روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد و روی آن مهر می‌زند. کاغذ را به مرد می‌دهد. مرد تابلوی خروج را دنبال می‌کند. نگهبان درِ بزرگی را باز می‌کند. مرد کاغذ مهر شده را به نگهبان می‌دهد و از ساختمان خارج می‌شود. جمعیت زیادی مانند مورچه‌های سیاه در حال حرکت هستند. نفس عمیقی می‌کشد. بویِ آشنای سرب را در هوا حس می‌کند. آسمان یک دست سیاه است. موتوری بوق‌زنان از کنارش عبور می‌کند. وارد دریای جمعیت می‌شود و به ایستگاه اتوبوس می‌رود. جمعیت لحظه به لحظه زیادتر می‌شود. اتوبوسِ پر از جمعیت در ایستگاه ترمز می‌کند. درش که باز می‌شود جمعیت هل می‌دهند. مرد هم هل می‌دهد. کسانی که داخل هستند فحش می‌دهند. فحش‌های ناموسی، فحش‌های بی‌ناموسی، فحش‌های پررنگ و قوی، اما هیچ کدام بر اراده معطوف به تحولِ مرد اثر ندارد. مرد به سختی خودش را به در می‌رساند. در برای بسته شدن مشکل دارد. صورت مرد بین کتف‌های مردم گیر می‌کند. جمعیت همچنان هل می‌دهند. مرد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. درِ اتوبوس با فشارِ زیاد و به سختی بسته می‌شود. چلیک... چلیک... چلیک.



 منتشر شده در شماره 68 هفته نامه آسمان


..........
پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم. پیشنهاد می‌کنم بقیه عکس‌هایش را هم ببینید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

زیر پوست شهر

اتوبوس بی آر تی (BRT)

اتوبوس «بی آر تی» در ایستگاه انقلاب توقف می‌کند. به سختی کنارِ در ورودی ایستاده‌ام و سعی می‌کنم خودم را از هجومِ ورود و خروج آدم‌ها در امان نگه دارم. برخلافِ همیشه، هدفون توی گوشم نیست، صداها و فحش‌ها را می‌شنوم. آدم‌ها با فشار از ظرفیتِ حداکثریِ اتوبوس استفاده می‌کنند. مرد میانسالِ چاقی به زور خودش را داخل می‌کند. پیراهنِ سفیدِ نه چندان تمیزش را روی شلوار پارچه‌ایِ خاکستری انداخته و ریش‌ِ سفید نامرتبی دارد. درِ اتوبوس به سختی بسته می‌شود. مرد میانسال پشتش را به من کرده است. اتوبوس راه می‌افتد.

معمولا اتوبوس‌ها آنقدر شلوغ هستند که چسبیده شدن آدم‌ها به هم اجتناب ناپذیر است، اما گاهی احساس می‌کنی عمدی هم در این کار هست. در مورد مرد میانسال همین احساس را داشتم. گرچه ظاهرش با کلیشه‌هایِ ذهنم جور در نمی‌آمد، اما حرکاتِ نامحسوسِ گربه‌واری که انجام می‌داد، این حس را در من قوی‌تر می‌کرد. حس بدی داشتم. چیزی شبیه به حالت تهوع. همه جا کیپ تا کیپ آدم بود و حتی نمی‌توانستم تکان بخورم. اعتراض هم فایده‌ای نداشت، چون چسبیده شدن آدم‌ها در اتوبوس کاملا عادی بود و همه به هم چسبیده بودند.

کم کم احساس کردم دستی از روی پایم بالا می‌آید. به سختی نگاهی به پایین انداختم و دست‌های گوشت‌آلود و سفیدش را دیدم که مانند شاخک‌هایِ مورچه روی پایم تکان می‌خورد و به دنبال هدفش می‌گردد. حالم بدتر می‌شود. سعی می‌کنم کمی خودم را جابه‌جا کنم، نمی‌توانم. اتوبوس ترمز می‌کند، فشار بیشتر می‌شود، به «وصال» می‌رسیم.

سریع خودم را از کنار در بیرون می‌کشم تا پیاده شوم. مرد میانسال سرش را به طرفم می‌چرخاند و به آرامی، طوری که فقط من بشنوم می‌گوید: «پیاده شَم؟»

اخم‌هایم را توی هم می‌کنم و بدون اینکه چیزی بگویم، پیاده می‌شوم. سریع از داخل جیبِ شلورام هدفون را در می‌آورم. آهنگی از داخل موبایلم با صدای بلند پلی می‌کنم. هدفون را توی گوشم فرو می‌کنم و به راهم ادامه می‌دهم. آدم‌های جدیدی با فشار وارد اتوبوس می‌شوند، اتوبوس به راهش ادامه می‌دهد. مرد میانسال پیاده نمی‌شود.

.....................................................

پ.ن: اولین بار نیست که با چنین موردی مواجه می‌شوم. نمی‌دانم مشکل این مردان جسمی، روانی و یا حتی اقتصادی است. چیزی که باعث شد این مورد را بنویسم، سکوتی بود که احساس کردم باید شکسته شود. شاید مشکلاتی شبیه به این، از کودکی تا سن پیری همراه ما باشد و یا گاها با آن مواجه شویم، اما بنا بر دلایلی در برابر آن‌ها سکوت می‌کنیم، یا اینکه با شوخی و مسخره کردن از کنار آن می‌گذریم. شاید یکی از دلایلش خط قرمزها و تابوهایی باشد که در جامعه‌یِ سنتی ما وجود دارد. خط قرمزها و تابوهایی که ابتدا در ذهنِ خودِ ما شکل می‌گیرند و باعث خودسانسوری و سکوت می‌شوند.

پ.ن.ن: عکس بالا تزئینی است و از اینجا برداشته‌ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...