چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۵۴ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

مجله خط‌خطی

مجله خط خطی

وقتی نزدیک‌های آخر ماه از جلوی دکه روزنامه فروشی‌ها می‌گذرم و مجله «خط‌خطی» را می‌بینم که هنوز روی دکه مانده، کمی غمگین می‌شوم. بیشتر به خاطر اینکه می‌دانم این مجله با چه خونِ دل خوردنی تولید می‌شود و چه مسیری را طی کرده تا هنوز سرپا بماند. زنده ماندن مجله‌ای انتقادی (آن هم با زبانِ طنز) و مستقل در این شرایط کار آسانی نیست.

معمولا در شرایطِ بد اقتصادی اولین کالاهایی که از سبد خرید حذف می‌شوند محصولات فرهنگی هستند. با از بین رفتن این محصولات، سطح فرهنگ و اخلاق نیز در جامعه پایین می‌آید. این موضوع نه فقط در مورد مجله خطخطی، بلکه در مورد تمامی مجلات، کتاب‌ها و فیلم‌ها و... که مستقل هستند، نیز صدق می‌کند.

تنها حمایت شماست که می‌تواند باعث زنده ماندن آن‌ها شود و شاید بتوانیم امیدوار باشیم که سطح فرهنگِ جامعه اگر بالاتر نمی‌رود، پایین‌تر نیاید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کمدی سیاه

کمدی سیاهکمدی سیاه

داستانِ نمایشنامه در مورد مجسمه‌سازی به اسم «برندسلی» است. او به همراه نامزدش «کارول ملکت» منتظر یک خریدار آثار هنری به اسم «جورج بمبرگ» است. در همان شب قرار است با پدرِ نامزدش آشنا شود و به طور اتفاقی معشوقه‌یِ سابقش «کلی» نیز می‌خواهد به دیدنش بیاید. ماجرا وقتی آشفته‌تر می‌شود که برق خانه قطع می‌شود و...

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

... او جزو آن دسته از دوستان عاقبت اندیشی است که دیر یا زود در ازای رفاقت‌شان چیزی از شما خواهند خواست.

* **

کارول ... تو کمتر از پنج سال، من مثل همسر میکل آنژ زندگی می‌کنم.

هارول [با مناعت طبع] البته میکل آنژ همسر نداشت متاسفانه!

کارول [آزرده خاطر] نداشت؟ 

هارول نه. در واقع احساساتِ گرمی نسبت به گونه‌یِ دیگر طبیعت داشت.

*** 

کلی منظورم اینه که ما چهار سالو کنار هم گذروندیم. چطور می‌تونیم اِنقدر راحت مثل یه روزنامه‌ی کهنه همدیگرو بندازیم دور.

برندسلی چرا نتونیم؟تو همه‌یِ صفحات سیاسی و حوادث منو خوندی، صفحات سرگرمی‌ام رو که دیگه صد بار خوندی.

کلی خوب نظرت در مورد چاپ دوم چیه؟

*** 

دوشیزه ... بعد اون بی‌شرفا، اون کافرا با جلیقه‌های چرمیشون، همه‌شون منو مسخره می‌کنن! ولی دیگه نه. اوه، نه! وقتی خداوند قدرت خود را نمایان سازد چه کسی را یارای ایستادگی‌ست؟ خداوند آن‌ها را از موتورسیکلت‌هاشان به زیر خواهد کشید! به راستی روزی قحطی بنزین نازل خواهد شد! پایان سیگارکشی‌ها و گردن کشی‌های هیپی‌ها نزدیک است...  

پیتر شفرمشخصات کتاب

عنوان: کمدی سیاه

نویسنده: پیتر شفر

ترجمه: مجید رویین پرویزی

نشر: افراز

چاپ دوم 1389

128 صفحه

قیمت:3300 تومان

...................

پ.ن: گویا قرار است تئاتر این نمایش نیز توسط فرزین محدث ساخته شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دیگر تنها نیستی

دیگر تنها نیستیدیگر تنها نیستی

کتاب «دیگر تنها نیستی» مجموعه داستان‌هایی با موضوع «تنهایی» است. داستان‌های این کتاب از  مجموعه  «دستور زبان خدا» انتخاب شده است.

معمولا در داستان‌ها، «تنهایی» بیشتر با غم و افسردگی همراه است،‌ اما در بعضی از داستان‌های این کتاب، تنهایی با زبان طنز روایت شده است. به نظرم این نگاهِ طنز آمیز  استفانو بنی به موضوع ِتنهایی،‌ کتاب را خواندنی و دوست داشتنی کرده است.

کتاب را می‌توانید از اینجا تهیه کنید.

اطلاعات یبشتر در مورد کتاب را می‌توانید در اینجا ببینید.

برخی از جملات کتاب


* اگر که تنها هستم تقصیر چینی‌هاست.

* برایم قیمت‌ها و مزایای هر کدام از گوشی‌ها را به دقت شرح می‌داد و می‌گفت که چند اس ام اس با هر کدامشان می‌توانم بزنم، هزار تا یا دو هزار تا. و من که نمی‌دانستم آن‌ها دقیقا چه هستند با دهان باز به حرف‌هایش گوش می‌دادم. هزار اس ام اس؟ چقده زیاده! و خیالبافی می‌کردم.

* تنها بودن بی‌رحمانه است اما بی‌رحمانه‌تر بازگشت به تنهاییست.

* نمی‌خواستم، اما شلیک کردم. می‌دانم که شکمش سوراخ شد، اما هر چه باشد او ژاپنی است. می‌تواند دوباره درستش کند، نه؟

* دانشمند گفت: «آقای عزیز فکر کنم شما سال‌هاست که تنها موندین و کسی گذرش به این طرفا نیفتاده!»

مرد گفت: «آره، دقیقا همین‌طوره.»

دانشمند: «از کی؟؟ یادتون میاد؟»

پیرمرد چشم‌هایش را تنگ کرد و چروک‌های صورتش به شکل یک تار عنکبوت درآمدند: «خب، فکر می‌کنم کریسمس قبل از شبکه سه اومدن اینجا... اما من دیگه پیر شدم و خوب این چیزا یادم نمی‌مونه. اگه می‌خواین می‌تونین به سایتم سر بزنین: دابلیو دابلیو دابلیو دات پیرمرد تنها روی کوه دات اورگ. اونو نوه‌ام می‌گردونه، توش همه‌ی مصاحبه‌ها و فیلم‌هایی که توی این ده سال از من گرفتن پیدا می‌شه.

*- داشتی به چی گوش می‌دادی؟

- بیست هزار بوسه زیر دریا... یه داستان عشقی خیلی قشنگه.

- و تو پینبالو؟

- من... داشتم به یه مجموعه جک راجع به شیرماهی‌ها گوش می‌کردم.

... آقا معلم آه کشید... وقتی که وال‌های خوشحال و بازیگوش برای فواره بازی به روی آب می‌رفتند، با خود فکر کرد: «خوندن موبیوس بندیکتوس تو این دوره زمونه چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ هربار سخت‌تر می‌شه این حیوونای جوون رو به مطالعه وادار کرد. نمی‌دونم، اصلا ارزشش رو داره؟»

بعد به روی آب آمد و در حالی که به جزیره‌ای در دوردست خیره شده بود با خود گفت: «درس دادن این کلاسیک‌ها هم مشقتیه واسه خودش. یعنی وضع آدم‌ها از ما بهتره؟ کی می‌دونه!»

استفانو بنیمشخصات کتاب

عنوان: دیگر تنها نیستی

نویسنده: استفانو بنی

مترجم: محمدرضا یحیایی

نشر: حرفه هنرمند

چاپ اول شهریور 1391

تعداد صفحه: 112

قیمت: 4500 تومان

...........

پ.ن: در این مجموعه، داستانِ «دیگر تنها نیستی»، «دانشمند» و «درس‌ زیر دریا» را بیشتر دوست داشتم.

پ.ن.ن: در متن چندتایی غلط نگارشی و املایی وجود داشت که امیدوارم در چاپ‌های بعدی اصلاح شود. نظر منفی در مورد این کتاب و ترجمه‌ی آن را می‌توانید از اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

حساب پرداخت نمی‌شه

حساب پرداخت نمیشهحساب پرداخت نمیشه

کتاب نمایشنامه‌یِ‌ طنزی است که از یک موقعیت اجتماعیِ ساده شکل می‌گیرد. گرانیِ ناگهانی مواد غذایی باعث اعتراض مردم می‌شود. آن‌ها می‌خواهند مواد غذایی را به همان قیمت گذشته بخرند، اما...

به نظرم داریو فو به خوبی توانسته از این موقعیت ساده، یک داستان طنز اجتمای بسازد. هر چند که  در بخش‌هایی از داستان دچار شعار زدگی می‌شود اما روند کلی داستان جذاب و خواندنی است.

کتاب را می‌توانید از اینجا تهیه کنید.

این نمایشنامه در ایران به کارگردانی هادی عامل اجرا شد است.

برخی از جملات کتاب

* جووانی: چاق شده،‌ شکمش برآمده! چه شکمی!

آنتونیا: خب، که چه؟ هیچ وقت زن متاهل با شکم بزرگ ندیده‌ای؟

جووانی: باردار است؟

آنتونیا: اگر زنی همسر داشته باشد، این کم‌ترین چیزی است که می‌تواند روی بدهد.

* لوئیجی: ... حتی بانکی که پاپ پول‌هایش را آنجا سپرده بود ورشکست می‌شود.

جووانی: حقش است، این لولوی سرخرمنِ مردم با آن شنل سفید و با گفتن زن‌ها باید باردار بشوند، اعصاب همه‌شان را خراب می‌کند.

لویجی: این داستان پاپ چیست که می‌خواست باردار بشود؟

* جووانی: ... چون در کشوری زندگی می‌کنیم که پر از کلاه‌بردار است، حالا ما هم دزدی می‌کنیم،‌ همه با هم! آن کسی بزرگ‌تر است که بیش‌تر می‌دزدد! هر کس هم ندزدد احمق است! می‌دانی چه می‌خواهم بگویم؟ در دنیایی که پر از کلاه‌بردار و دزد است، افتخار می‌کنم که احمق باشم!

داریو فو و فرانکا رامهمشخصات کتاب

عنوان: حساب پرداخت نمی‌شه

نویسنده: داریو فو

مترجم: جاهد جهانشاهی

نشر: دیگر

چاپ اول بهار 1384

128 صفحه

قیمت: 1300 تومان

.....................................

پ.ن: تصویر مربوط به داریو فو و همسرش فرانکا راما است. داریو فو در سال 1997 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.

جاهد جهانشاهیپ.ن.ن: ‌داخل مترو ایستاده بودم و طبق معمول مشغول خواندن کتابی که همراهم بود شدم؛ «حساب پرداخت نمیشه». مرد تقریبا مسنی با سبیل‌‌های سفیدِ پرپشت از پشت سر به من گفت: «کتابش خوبه؟» برایش توضیح دادم که کتاب نمایشنامه‌ای طنزی از داریو فو است و من هم سبک طنز اجتماعی داریو فو را دوست دارم. لبخندی زد و گفت: «این کتاب رو من ترجمه کردم» اتفاق نادر و جالبی بود. حس خوبی داشتم، بغلش کردم و از ترجمه‌هایی که برای ادبیات انجام داده بود تشکر کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مرگ در می‌زند

مرگ در می‌زندمرگ در می زند

کتابِ «مرگ در می‌زند»‌ مجوعه داستان‌های طنزی است که از کتاب Allen Compelet Prose of Woody  انتخاب شده است. در ایران از این مجموعه سه کتابِ تسویه حساب، بی بال و پر و عوارض جانبی ترجمه شده است. این مجموعه شامل داستان‌ها، مقالات و نمایشنامه‌هایی است که وودی آلن در مطبوعات (بیشتر در نشریه نیویورکر) و در دهه شصت و هفتاد نوشته است.

به نظرم در کتاب «مرگ در می‌زند» نمونه‌های خوبی از طنزِِ  وودی آلن جمع‌آوری شده است، هر چند ممکن است سطح همه داستان‌های آن یکسان نباشد و حتی بعضی از داستان‌های آن را دوست نداشته باشیم.  

فایل صوتی کتاب را می‌توانید از اینجا دانلود کنید.

کتاب را می‌توانید از اینجا تهیه کنید.

برخی از جملات کتاب


ـ یادمه به ساعت دیوار آشپزخونه نگاه کردم؛ چهار و پنجاه دقیقه بود، دقیقا چهار و پنجاه دقیقه. از این موضوع کاملا مطمئنم؛ چون ساعت دیواری آشپزخونه سه سال خوابیده و عقربه‌هاش روی چهار و پنجاه دقیقه مونده.

ـ مست نکرده بودیم؛ البته خُب اگه نخوام دروغ بگم باید اعتراف کنم که یه گالن الکل با خودمون داشتیم؛ اما اصلا در حدی نبود که بخواد ما رو مست کنه.

ـ مرگ یه تصور نمادین از نبودنه و همون‌طور که خودتون خوب می‌دونین چیزی که نباشه نمی‌تونه وجود داشته باشه... بنابراین مرگ وجود نداره و فقط یه وهمه.

ـ در حالی که جنازه نیدلمن در آتش می‌سوخت همه ما ساکت و مغموم فقط به دو چیز فکر می‌کردیم: بارانی که بسیار تند می‌آمد و جنازه‌ای که دیر می‌سوخت.

ـ خواهش می‌کنم منو بسوزونید؛ شاید فکر کنین که سوزوندن جنازه یک مُرده کار شنیعیه؛ اما باید بدونین که من ترجیح می‌دم سوزونده بشم تا اینکه زیر زمین دفن بشم و البته هر دوی این‌ها رو به اینکه مجبور باشم یه تعطیلات آخر هفته دیگه رو با زنم بگذرونم ترجیح می‌دم.

ـ انسان برای مشاهده واقعیت وجودی خود دو راه پیش رو داشت:

رستگاری روحی و یا نصبِ یک آینه قدی در تالار پذیرایی منزلش.

وودی آلن و سون یی پروینمشخصات کتاب

عنوان: مرگ در می‌زند

نویسنده: وودی آلن

مترجم: حسین یعقوبی

نشر: چشمه

چاپ هشتم

قیمت 5000 تومان

191 صفحه

..............................

پ.ن: این عکس مربوط به وودی آلن و همسرش سون - یی پروین(Soon-Yi -Previn) است.

وودی آلن اولین بار در سن نوزده سالگی  ازدواج  کرد و بعد از 5 سال از همسرش جداشد. ازدواج دومش سه سال بیشتر دوام نداشت. در سال 1970 وارد رابطه عاشقانه‌‌‌ای با دایان کیتون شد که بعد از یک سال به پایان رسید. البته دایان کیتون پس از آن در چند فیلم وودی آلن از جمله «آنی هال» بازی کرد. آلن در 1980 وارد رابطه با میافارو شد. این دو هرگز ازدواج نکردند اما یک فرزند داشتند و دو کودک دیگر را هم به فرزندی پذیرفتند. آلن در سال 1992 از فارو جدا شد و با دختر خوانده فارو، «سون - یی پروین» ازدواج کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

آقای نویسنده و جنجال بر سر آپارتمان دولتی

کتاب را به پیشنهاد صاحبِ کتاب‌فروشی خریدم. گفتم یک کتاب طنز خوب می‌خواهم. این کتاب را پیشنهاد داد. داستانش در مورد خاطره‌ای از خودِ نویسنده در سال 1975 روسیه است. ماجرای دردسرهایی که برای تعویض آپارتمانش کشیده است را به زبان طنز تعریف می‌کند. به نظرم نویسنده توانسته است وضعیت نویسنده‌های روسیه و بخشی از مشکلات ‌آن‌ها را در زمان روسیه کمونیستی نشان بدهد. اما طنز کتاب ضعیف است و یک جاهایی حوصله سر بر می‌شود. راستش خواندنش را پیشنهاد نمی‌کنم! مگر اینکه کنجکاو باشید بفهمید نویسنده چه دردسرهایی برای تعویض آپارتمانش کشیده است.   

توضیحات بیشتر در مورد این کتاب را می‌توانید در اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب:

- آن شب بد خوابیدم و خواب قابلمه سفید دسته بلندی را برای جوشاندن شیر می‌دیدم و سعی می‌کردم این مسئله را حل کنم که آیا می‌شود آن را نویسنده به شمار آورد یا نه. معلوم نیست به چه علت به این نتیجه رسیدم که قاعدتا نمی‌توان آن را نویسنده شمرد، ولی می‌توان به عضویت اتحادیه نویسندگان پذیرفتش.

خواب جلسه کمیسیون پذیرش را می‌دیدم و سخنرانی یکی از اعضاء درباره اینکه پذیرفتن قابلمه به عضویت اتحادیه امری است ضروری، زیرا او بی استعداد نیست؛ تا به حال اثری حاکی از بی استعدادی ننوشته است.

- «خبر دارید که او زیر نامه دفاع از مخالفان شوروی را امضاء کرده؟ خبر دارید که در خارج از کشور داستان ضد رژیم چاپ کرده و خودش هم ضد رژیم معروفی است؟» پس از چنین بیاناتی کارمند کمیته اجرایی چطور می‌تواند با تحویل آپارتمان به من مخالفت نکند؟ آخر داشتن هوشیاری سیاسی برای این کارمند ضروری است.

- یکی از آموزه‌های رئالیسم سوسیالیستی این است که؛‌ در آثار ادبی هیچ جنبه منفی از زندگی در شوروی نمی‌بایست به نمایش درمی‌آمد و مبارزه و تقابل هنری فقط باید بین «خوب» و «بهتر» انجام می‌شد.

- ولی مسئله غریب آن است که او در سخنانش دقیقا با همان چیزی مبارزه می‌کند که خود با تمام توان در پی رسیدن به آن‌هاست... از روش زندگی بورژوازی انتقاد می‌کند، ولی برای اینکه مثل بورژواها زندگی کند، دست به هر کاری می‌زند. از اغراق و بزرگ نمایی فرنگ بد می‌گوید ولی خود هر چیزی را که بر چسب خارجی رویش باشد را دودستی می‌چسبد. می‌گویند ایدئولوژی است که او را وادار می‌کند چنین باشد.


ولادیمیر نیکلایویچ واینوویچمشخصات کتاب:

نویسنده: ولادیمیر نیکالایویچ واینوویچ

مترجم: آبتین گلکار

نشر: هرمس

چاپ اول 1389

قیمت:3000 تومان

........................

پ.ن: تصویر رو به رو مربوط به خودِ آقای نویسنده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

چنین کنند بزرگان


the decline and fall of practically every bodyچنین کنند بزرگان

کتاب «چنین کنند بزرگان» بخشی از  کتاب «انحطاط و سقوط غالب اشخاص» است. در این کتاب داستان فرمانروایان مهم تاریخ به زبان طنز روایت شده است. نجف دربابندری در ترجمه این کتاب به هیچ اصلی پایبند نبوده و هرجا که دلش خواسته نظر و سلیقه خودش را در متن ترجمه شده، اعمال کرده است تا حدی که برخی شایعه کرده بودند این کتاب را خودِ نجف دریابندری نوشته است!

بخشی از مقدمه کتاب:

«می‌گویند از تخصص‌های گوناگون «شاملو» یکی هم این است که می‌تواند هر مجله تعطیلی را دائر و هر مجله دائری را تعطیل کند. این کار را شاملو به کمک معجون خاصی انجام می‌دهد که ترکیبات آن در هر دو مورد کم و بیش یکی استو غالبا به این قرار است: عروسی خونِ فدریکو گارسیا لورکا، یک نوبت؛ نطق جایزه نوبل آلبرکامو یا افسانه سیزیف، یک نوبت؛ شعر تی اس الیوت، سه نوبت؛ شعر ازراپاوند، هشتاد نوبت؛ بحثی در مورد دستور زبان فارسی به قلم خود شاملو و کتاب کوچه و کاریکاتورهای قدیمی استاین برگ و دوبو به مقدار کافی. هیچ مجله‌ای تا کنون نتوانسته است در برابر این معجون مقاومت کند؛ به این معنی که اکر تعطیل بوده فورا دائر و اگر دائر بوده فورا تعطیل شده است.»

برخی از جملات کتاب:

- اصلا اگر از من می‌پرسید، من می‌گویم که حرمسرا برای خوفو از خود هرم هم مهم‌تر بوده و مسلما خوفو روی حرم بیشتر از هرم کار می‌کرده است.

- پریکلس دوست مردم بود. آن‌قدر مردم را دوست می‌داشت که در مقابل رایی که به او می‌دادند به آن‌ها پول می‌داد؛ حال اینکه می‌توانست ندهد.

- قیصر از اوایل پاییز آن سال تا اوایل پاییز سال بعد در مصر ماند و مرتب درباره مسائل فی مابین مذاکره کرد. نتیجه مذاکرات پسر بود و اسمش را سزاریون گذاشت که به معنی «قیصرک» است.

نجف دریابندریمشخصات کتاب:

نویسنده: ویل کاپی

مترجم: نجف دریابندری

چاپ هفتم: زمستان 1379

184 صفحه

قیمت: 5000 تومان

.........................

پ.ن: وقتی داشتم این کتاب را می‌خواندم به یاد مجموعه کتاب‌های«تاریخ ترسناک» (تری دیری) افتادم. در این مجموعه کتاب‌ها (که عمدتا برای نوجوانان نوشته شده) نیز تاریخ به زیان طنز روایت می‌شد. شاید کتاب «چنین کنند بزرگان» بیشتر برای بزرگسالان نوشته شده باشد، ولی من طنز به کار رفته در مجموعه تاریخ ترسناک را بیشتر می‌پسندیدم.

پ.ن.ن: این کتاب آخرین بار در سال 1379 چاپ شد و بعد از آن دیگر اجازه چاپ نگرفت. می‌توانید فایل پی دی اف این کتاب را از اینجا دانلود کنید.

پ.ن.ن.ن: عکس پایینی، مربوط به نجف دریابندری،‌مترجم این کتاب است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

همیشه حق با مشتری است

کیسه خواب

چاپ شده در یازدهمین شماره مجله طنز خط‌خطی

شنبه3 /91/2

ساعت 8 صبح: امروز مغازه را رسما افتتاح کردم. کمی دلشوره دارم. کف مغازه را دوبار تی می‌کشم  و بین قفسه‌ها را گردگیری می‌کنم تا تمییزی مغازه حس بینایی مشتری‌ها را تحریک کند! باید از تمام ابزارهایی که دارم برای جلب مشتری‌ها استفاده کنم. من حتما موفق می‌شوم، من حتما موفق می‌شوم، من حتما موفق می‌شوم ... (این را در یکی از کتاب‌های مدیریت سه ثانیه‌ای خواندم! گفته بود مثبت بیاندیشید و از تمام ابزارهایتان برای موفقیت استفاده کنید و بعد سه بار بلند بگویید، «من حتما موفق می‌شوم»، شما حتما موفق می‌شوید)!

ساعت 9 صبح: از داخل کامپیوتر سمفونی شماره 9 بتهوون را انتخاب می‌کنم و صدایش را کمی بالا می‌برم تا حس شنوایی مشتری‌ها تحریک شود! در فلسفه‌یِ ذن و علم چاکرا درمانی رابطه‌یِ مستقیمی بین کتاب و موسیقی وجود دارد! 

ساعت 9:10 صبح: پیرمردی عصا زنان وارد مغازه شد، به روح پاک بتهوون درود فرستادم! و با لبخند گفتم «می‌تونم کمکتون کنم پدر جان؟» با صدایی لرزان گفت: «آره پسرم شماره اعلام شده‌یِ کوپن شکر رو می‌خواستم!» کوپن! باورم نمی‌شد درست شنیده‌ام، وارفتم! آن‌قدر توی شوک بودم که نفهمیدم پیرمرد کِی از مغازه بیرون رفت. به نظرم  طرف یا فامیلی دوری با اصحاب کهف داشت یا فامیلیِ نزدیکی با فامیل دور! 

ساعت10 صبح: نباید به این زودی‌ها تسلیم شوم. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم... از شدت فکر کردن گشنه‌ام می‌شود. ناگهان ابری بالای سرم شکل می‌گیرد و لامپ التهابی 100 واتی در درون ابر روشن می‌شود! راه حل جدیدی به ذهنم می‌رسد. «تحریک حس چشایی مشتری‌ها!» بسته‌یِ شکلات تلخی را که با خودم آورده‌ام را روی میز می‌گذارم. این یکی دیگر حتما جواب می‌دهد!

ساعت 10:30صبح: تقویم را نگاه می‌کنم. نه امروز جمعه نیست! تعطیل رسمی هم نیست. شنبه3 /2/90 روز بزرگداشت شیخ بهایی است! به نظرم شیخ آدم کتاب‌خوان و اهل مطالعه‌ای بود! این هم نشانه‌ای است برای این‌که امروز حتما روز خوبی خواهد بود. ای کاش دیشب وضعیت کواکب و ستاره‌ها را هم بررسی می‌کردم تا دیگر خیالم راحت می‌شد!

ساعت 11 صبح: مشتری‌های بالقوه به سرعت از جلوی کتابفروشی رد می‌شوند. آن‌ها به قدری عجله دارند که هیچ نگاهی به مغازه نمی‌اندازند و حس بیناییشان تحریک نمی‌شود! بتهوون هم آن قدر آهسته و خسته می‌نوازد که آدم خوابش می‌گیرد! شکلات‌ها هم که داخل مغازه است. از حواس پنج‌گانه‌یِ باقی مانده، سراغِ بویایی می‌روم و کمی عود می‌سوزانم! من حتما موفق می‌شوم، من حتما موفق می‌شوم ...

ساعت 11:15 صبح: یک نفر دیگر هم وارد مغازه شد، کبریت می‌خواست. گفتم ندارم. گفت پس عودت را چه‌طوری روشن کردی؟! گفتم: به شما ربطی نداره! به تابلوی بزرگی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: « پس اونی که اونجا زدی رو برش دار.» گفتم «اون هم به شما ربطی نداره!» نامردی نکرد و با مشت کوبید توی صورتم. گفت: «این دیگه به من مربوطه!» یک شکلات تلخ خوردم. من حتما موفق می‌شوم، من حتما ...آخ! نمی‌دانم این جمله «همیشه حق با مشتری است» را چه کسی و از کجایش درآورد؟! باید جمله دیگری روی تابلوی بالای سرم بنویسم. 

ساعت 6 بعد از ظهر: داشتم فکری برای تحریک حس لامسه‌یِ مشتری‌ها می‌کردم که صدایی گفت: « آقا کیسه خواب نمی‌خوای؟! » سونات مهتاب بتهوون  را پاوز کردم و به درِ ورودی مغازه خیره شدم. زنی حدودا هفتاد ساله،  با یک کیسه خواب سبز رنگ به اندازه یک ساک ورزشی توی دستش، دم در ایستاده بود. یاد تابلوی بالایِ سرم و کبودیِ زیر چشمم افتادم،  به زور لبخندی زدم و گفتم: نه (قیافه‌ام شبیه پدر هانیکو شده بود!)
زن گفت: «ارزون میدم، 220 هزار تومنه، من میدم 100 هزار تومن! فقط همین یکی مونده. آمریکاییه، ضد سرماست، ضد آبه، ضد آتیشه... میخوای امتحان کنم؟! فندک دارما!» دستش را برد داخل لباس‌هایش که انگار دنبال فندکش بگردد ولی بدون این‌که چیزی پیدا کند ادامه داد: «یه چیزی بگو دیگه !می‌خوای؟» من همچنان خنده روی لب‌هایم بود و گفتم: «نه! به دردم نمی خوره» ادامه داد: «به درد کادو دادن که می‌خوره! ارزون‌تر هم میدم» کیسه خواب را کوبید روی میز و گفت: «بیا اینم 80 تومن برش دار» من همچنان با کمک اکتین و میوزین و سوزاندن آدنوزین تری فسفات (ATP) فراوان سعی می‌کردم انقباض نه عضله‌ای را که هنگام لبخند زدن فعال می‌شوند را حفظ کنم! اما مثل این‌که قدرت عضلات فک پیرزن قوی‌تر از این‌ حرف‌ها بود، آرواره‌هایش مثل پیستون ماشین مدام بالا و پایین می‌رفت و من فقط سکوت بودم و تماشا!
با دلخوری کیسه خواب را برداشت که برود، به وسط راه نرسیده برگشت گفت: «60 تومن میدُم خلاص! ها چی میگی خوبه؟ دندان‌هایم از شدت فشار لبخند درد گرفته بود! پیرزن درحالی که بیرون می‌رفت، گفت: «50 هزار تومن هم میدم. ارزون تر هم خواستی بگو.» یک مشت شکلات تلخ‌ از روی میز برداشت و به زبان محلی چیزی شبیه فحش نثارم کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و ادامه‌یِ سونات مهتاب را پلی کردم.

ساعت 6:35 بعداز ظهر: یک ماژیک برمی‌دارم و روی کلمه‌ی «مشتری» را در تابلوی بالای سرم های لایت می‌کنم. توضیح کوتاهی هم به آن اضافه می‌کنم.

ساعت 9 شب: چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و کرکره را پایین می‌کشم. مطمئن هستم که فردا مشتری‌های بیشتری جلب مغازه می‌شوند، این را حس ششم‌ام می‌گوید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

هدهد شیشه ای

آژانس شیشه ای

داخلی-روز-کتابفروشی هدهد
استراگون پشت دخل نشسته و به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شده. ولادیمیر, سانتیاگو و یک مشتری دور میز نشسته‌اند. عباس حیدری روی یک صندلی دور از دیگران نشسته. گویا با جمع احساس غریبی می‌کند. حاج کاظم در قفسه‌ها به دنبال کتابی می‌گردد و هر از گاهی خم می‌شود تا درگوشی با عباس صحبت کند.
دو مشتری وارد مغازه شده‌اند و از استراگون درباره‌ی کتابی سوال می‌کنند که ناگهان حاج کاظم نزدیک دخل می‌شود. استراگون حرفش را قطع می‌کند.
حاج کاظم: این سوئیچ...این کارت ماشین...(اشیا را یکی پس از دیگری روی دخل می‌گذارد.)
استراگون: اینا چیه؟ من با اینا چیکار کنم؟
حاج کاظم: عرض می‌کنم... این بن کتاب..این پول...بقیه‌ی پولا هم قرار بود بهم برسه, نمی‌دونم چی شده که هنوز نرسیده؟!... شما اجازه بدید ما کتابارو ببریم به محض اینکه پول به دستم برسه می‌یارم خدمتتون
استراگون می‌‍خندد و شروع به طفره رفتن می‌کند. حاج کاظم دست استراگون را می‌گیرد و از کتابفروشی بیرون می‌برد.
حاج کاظم: بیا اینجا(آستین استراگون را می‌کشد)...اون رفیق منو می‌بینی(با دست به عباس اشاره می‌کند)...تو جنگ شیمیایی شده...تا آخر این هفته بیشتر زنده نیس. باید قبل اینکه بمیره همه‌ی کتابای براتیگان رو بخونه!
استراگون(از کوره در می‌رود): مشکل شما به من چه ربطی داره؟ بفرمایید بیرون خواهش می‌کنم...من اینجا نه وقت اضافی دارم نه پولی واسه این خاصه‌خرجی‌ها..
حاج کاظم روی میز می‌کوبد.
حاج کاظم: من نیومدم اینجا گدایی کنم...من می‌گم مشکلم اینه...
نمای نزدیک از صورت حاج کاظم. موسیقی اوج می‌گیرد. باران اسکناس‌های دویست تومانی بالای سر حاج کاظم. تصویر فید اوت می‌شود.

داخلی-روز-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم اسلحه‌ای در دست دارد. در کتابفروشی را بسته  و همه را به زور مهمان خودش کرده‌است. در نمایی از روبرو حاج کاظم مونولوگ می‌گوید و ما در اینجا می‌فهمیم که  وسط کتابفروشی تفنگ را از کجا آورده.
حاج کاظم: جیگرم سوخت... شیشه شکست...یه سرباز وسط خیابون دیدم...تفنگش چسبید به دستم.
در این لحظه سانتیاگو نزدیک حاج کاظم می‌شود و با او صحبت می‌کند. حاج کاظم برافروخته می‌شود.
حاج کاظم: تو دخالت نکن سانتیاگو...برو بگو رئیست بیاد...من با اون بهتر کنار می‌یام...
ولادیمیر در یک حرکت سریع از روی صندلی بلند می‌شود و موبایلش را در دست حاج کاظم می‌اندازد.
حاج کاظم: این چیه؟
ولادیمیر: چیکار داری؟ تو زنگتو بزن!
حاج کاظم: بیا اینو بگیر ولاد خودم موبایل دارم...(از پشت ویترین نگاهی به خیابان می‌اندازد)...ولاد این موتوری‌ها کی‌ان؟ اینجا چی می‌خوان؟
ولادیمیر: حاجی اونا اومدن تو رکابت باشن... واسه‌خاطر تو اومدن اینجا... بخاطر عباس..
حاج کاظم: دود اون موتوری‌ها امثال من و عباس ‌رو خفه می‌کنه...لطف کنن تشریف ببرن...
حاج کاظم از پشت در شیشه‌ای به بیرون نگاه می‌کند. خیابان ادوارد براون مملو از جمعیت است. هانس در قامتی پولادین و در حالی که درون بارانی بلندش بسیار مرموز به نظر می‌رسد به سوی در گام برمی‌دارد. عباس مدام سرفه می‌کند.
عباس(به حاج کاظم): حاجی جان به خدا من راضی نیستم مرد رو اینجوری اسیر کردی...حاجی بیا بریم
حاج کاظم: می‌ریم عباس...می‌ریم
هانس از در وارد می‌شود. دستانش را در جیب‌هایش فرو برده. سانتیاگو بی‌سیم به دست به سوی هانس می‌دود.
هانس(به حاج کاظم): دهه‌ت گذشته مربی! ....مشکلی که از راه قانونی از کانالش قابل حل بود به لطف شیرین کاری‌های شما تبدیل شده به مسئله‌ی امنیت ملی... بله مسئله‌ی امنیت ملی!
مسئله‌ی امنیت ملی!
هانس(جمع را مخاطب قرار می‌دهد): می‌دونید بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان این قضیه رو کردن تو بوق؟ می‌دونید همسایه‌های ما الان در موردمون چه فکری می‌کنن؟ عربستان, مصر, این کشورهای کوچولوی حوزه‌ی خلیج فارس, ترکیه, تونس؟ شما که دوست ندارید خدای ناکرده جنگ شه؟ دوست دارید؟ می دونید تلویزیون این قائله رو تکذیب کرده؟
نمای نزدیک از صورت هانس. حاج کاظم درمانده و ناتوان تفنگش را به ولادیمیر می‌سپارد و از قاب خارج می‌شود.

داخلی-شب-کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی زمین نشسته دستش را به تفنگ تکیه داده و اصرار دارد برای جمع قصه‌ای بگوید.
حاج کاظم: یکی بود یکی نبود...می‌دونید نفر بره خط دسته برگرده یعنی چی؟... می‌دونید دسته بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟... می‌دونید گروهان بره خط گردان برگرده یعنی چی؟
حضار مات و مبهوت به حاج کاظم خیره شده‌اند.
حاج کاظم: می‌دونید؟ خیله خب. قصه تموم شد...
حاج کاظم سانتیاگو را صدا می‌زند تا حرف‌های آخرش را بگوید. ولادیمیر کنترل اوضاع را در دست دارد.
حاج کاظم: سانتیاگو! میخوام فردا سر ساعت هفت یه بنز شخصیتی من و عباس رو از اینجا ببره بیرون... به جان عباس شوخی ندارم...ساعت بشه هفت و 5 دقیقه یه نفر کم می‌شه, بشه هفت و 10 دقیقه دو نفر اما دیگه هیچ جوری نباید از هفت و ربع دیرتر بشه چون اینجا سه تا گروگان بیشتر نداریم...ناامیدم نکن سانتیاگو...
سانتیاگو: خیالت راحت باشه حاجی...هانس رو بسپار به من... اون کله‌ش داغه...
عباس سرفه می‌کند. نمای نزدیک از عباس که اسپری‌اش را از جیب کتش بیرون می‌آورد.

داخلی-شب-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی یک صندلی نشسته. نور شدیدی که از پشت بر او می‌تابد چهره‌اش را نورانی کرده. نیمه شب است. استراگون, عباس و دو مشتری گوشه‌ای خوابیده‌اند. ولادیمیر نگهبانی می‌دهد.
حاج کاظم: شهادت می‌دهم که هرکس در این کتابفروشی وظیفه‌ای دارد و من هم وظیفه‌ای...این به من ربطی ندارد که وظایفمان تداخل پیدا کرده‌...من از هیچکس کینه‌ای به دل ندارم و از همه‌ی کسانی که به نوعی در این واقعه مورد آزار قرار گرفته‌اند عذر می‌خواهم...
فاطمه! فاطمه! ببخشید که برایت کتاب دا را نخریدم....فاطمه!...

خارجی-روز- مقابل کتابفروشی هدهد
حاج کاظم عباس را کول کرده و دوان دوان به سمت ماشین می‌آید. هردو سوار بنز می‌شوند. حاج کاظم فرمان حرکت می‌دهد اما راننده سوئیچ ندارد. هانس جلوی ماشین ایستاده و موهایش در باد تکان می‌خورد. سانتیاگو به سوی هانس می‌دود.
سانتیاگو: هانس برو کنار...من حکم دارم(برگه‌ای را به هانس نشان می‌دهد)
هانس: این که کپیه, اصلش کو؟
سانتیاگو: به خدا قسم اگه بخوای اون چیزی که تو کله‌ته رو پیاده کنی ساکت نمی‌نشینم...

داخلی-روز-خودروی بنز
حاج کاظم و عباس عقب نشسته‌اند و سانتیاگو کنار راننده.
سانتیاگو: تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم خونه...حاجی شما چیزی لازم ندارید؟
عباس: حاجی جان...تشنمه
سانتیاگو: الان می‌یارم
عباس(به حاج کاظم): حاجی سرم درد می‌کنه دستت رو بذار رو سرم
حاج کاظم(دستش را پس می‌کشد): این دستم خونیه..
عباس: می‌دونم حاجی همون دستو بذارید...
حاج کاظم: عباس! می‌خوام برات یه جوک بگم...گوش می‌دی؟
عباس: آره حاجی بگو
حاج کاظم: یه روز مارکز, یوسا, کامو, سارتر , هاینریش بل, براتیگان رفتن اسیر بگیرن...
سر عباس پایین می‌افتد. سانتیاگو با لیوانی آب در دست به عقب برمی‌گردد.
سانتیاگو: حاجی تبریک می‌گم...رادیو های بیگانه همین چند لحظه پیش اعلام کردن عباس نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شده...
حاج کاظم(با بغض): اگه هنوز از کتابفروشی هدهد دور نشدیم بهتره دور بزنیم...
لیوان آب از دست سانتیاگو می‌افتد. حاج کاظم با دست پلک های عباس را می‌بندد.
"نامزدیت مبارک عباس!"

تیتراژ پایانی

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مرگ غم‌انگیز دخترک کبریت‌فروش

ماجرا درست از یک صبح برفی ماه آوریل شروع شد.* چیزی به ساعت 8 شب نمانده بود.

تاریکی شب رفته رفته عمیقتر می شد. باد سوزناکی در حال وزیدن بود. استراگون کنار بخاری لم داده بود و به ساعتش نگاه می کرد. و من مثل همیشه با تکه پارچه ای کهنه -که سابقا جوراب استراگون بود- کف زمین را برق می انداختم. هوا به طرز وحشتناکی سرد بود. برف و بوران همه‌جا را سفید کرده‌ بود. بر خیابان و پیاده روهای خلوت روبرو تنها چند ردپای عجیب به چشم می خورد. ردپاها متعلق به خانواده ای از گرگ ها بود که چند دقیقه قبل هنگام گذشتن از جلوی کتابفروشی نگاهی هم به کتاب های داخل ویترین انداخته بودند. زمان به کندی می گذشت. هنوز شستن ظرف ها را تمام نکرده بودم که استراگون وسایلش را جمع کرد. در چارچوب در ایستاد و با فریاد تهدید کرد که اگر تا یک دقیقه ی دیگر کتابفروشی را ترک نکنم ; باز هم مرا شلاق خواهد زد.
ساعت یک دقیقه به هشت بود.
صدای زوزه ی گرگ ها لابلای صدای راننده های تاکسی در خیابان ادوارد براون گم می شد. استراگون پشت سرهم فریاد می زد و من دست و پایم را گم کرده بودم.
" للعنتی! زود باش دیگه!"
به سرعت کیفم را برداشتم و از در بیرون پریدم. استراگون چراغها را خاموش کرد. دستش را داخل جیبش برد. کلید را بیرون آورد و می خواست آن را داخل قفل کند که صدایی غیرمنتظره حواسش را پرت کرد. هردو به سمت راست برگشتیم.

دخترکی کبریت فروش که در محاصره ی گرگ ها بود دوان دوان به سوی ما می دوید!

گرگ ها همان عقب ایستاده بودند و نگاهمان می کردند. چشمان براقشان در تاریکی شب برق می‌زد! دخترک در کتابفروشی پناه گرفت. در حالی که آخرین کبریت سوخته اش را با دو دستش گرفته بود از سرما می لرزید. در نور ضعیف کبریت جای چند زخم عمیق روی بدنش دیده می‌شد.
استراگون از عصبانیت سرخ شده بود. خواستم دخترک را به طرف بخاری راهنمایی کنم که از پشت لباسم را کشید و روی زمین پرتم کرد. دخترک ناله کنان از استراگون تقاضای کمک می‌کرد.
"خواهش می‌کنم....بذارید امشبو اینجا بمونم آقا..."
"برو للعنتی! من گشنمه می‌خوام برم خونه...الان یکی از کفا بیاد اینجا تو رو ببینه در اینجا رو تخته می‌کنن"
دخترک سرش را پایین انداخته بود و گریه می‌کرد. استراگون با خشم تماشایش می‌کرد. پس از چند لحظه دخترک سرش را بالا آورد و گفت: "پس لااقل یه کبریت ازم بخرید آقا...خواهش می ‌کنم"
استراگون سرش را تکان داد و گفت: "پناه بر خدا! آخه اون کبریت که سوخته (...)".
دخترک از جیبش کبریت سالمی بیرون آورد. استراگون ضایع شد.
"دیگه داری حوصله‌مو سر می‌بری دختر کوچولو...تا 3 می‌شمارم...وقت داری خودت از مغازه(!) بیای بیرون وگرنه..."
دخترک با عجله گفت: "باشه آقا خودم می‌یام ولی آخه اون گرگ‌ها...."
استراگون نگاهی به سمت راستش انداخت و بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
"کدوم گرگ؟ اینجا که گرگی نیست...یالا دیگه! بیا بیرون"
دخترک با ترس و لرز از کتابفروشی خارج شد. گرگ ها کمی آنسوتر منتظر ایستاده بودند تا اگر دخترک برگشت او را بخورند.

استراگون در کتابفروشی را قفل کرد. دخترک گریه کنان به ‌سوی گرگ‌ها قدم برمی‌داشت و استراگون با نگاهش او را مشایعت می‌کرد. چند لحظه بعد دخترک در سیاهی شب ناپدید شد

استراگون نفس راحتی کشید. من از روی زمین بلند شدم و خرده یخ‌ها را از روی لباسم تکاندم. برف و طوفان همچنان ادامه داشت. استراگون کلاهش را به سر گذاشت. دست‌هایش را داخل جیبش برد و قدمی به جلو برداشت که رعد و برق درست جلوی پایش خورد و او را به زمین انداخت.
چشمانش را که باز کرد پیرزن جادوگری بالای سرش ایستاده بود.

پیرزن یک گل رز **به استراگون بخشید و به او تا افتادن آخرین گلبرگ این گل فرصت داد رفتارش را عوض کند.

طلسم استراگون چه بود؟ آیا استراگون موفق به شکستن این طلسم خواهد شد؟
ادامه دارد....


*حتما می خواهید بگویید در آوریل که برف نمی آید! بی خیال! احتمالا گیر داده اید‌ها!
**لطفا برای دیدن گل به کتابفروشی مراجعه نفرمایید!

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...