کیسه خواب

چاپ شده در یازدهمین شماره مجله طنز خط‌خطی

شنبه3 /91/2

ساعت 8 صبح: امروز مغازه را رسما افتتاح کردم. کمی دلشوره دارم. کف مغازه را دوبار تی می‌کشم  و بین قفسه‌ها را گردگیری می‌کنم تا تمییزی مغازه حس بینایی مشتری‌ها را تحریک کند! باید از تمام ابزارهایی که دارم برای جلب مشتری‌ها استفاده کنم. من حتما موفق می‌شوم، من حتما موفق می‌شوم، من حتما موفق می‌شوم ... (این را در یکی از کتاب‌های مدیریت سه ثانیه‌ای خواندم! گفته بود مثبت بیاندیشید و از تمام ابزارهایتان برای موفقیت استفاده کنید و بعد سه بار بلند بگویید، «من حتما موفق می‌شوم»، شما حتما موفق می‌شوید)!

ساعت 9 صبح: از داخل کامپیوتر سمفونی شماره 9 بتهوون را انتخاب می‌کنم و صدایش را کمی بالا می‌برم تا حس شنوایی مشتری‌ها تحریک شود! در فلسفه‌یِ ذن و علم چاکرا درمانی رابطه‌یِ مستقیمی بین کتاب و موسیقی وجود دارد! 

ساعت 9:10 صبح: پیرمردی عصا زنان وارد مغازه شد، به روح پاک بتهوون درود فرستادم! و با لبخند گفتم «می‌تونم کمکتون کنم پدر جان؟» با صدایی لرزان گفت: «آره پسرم شماره اعلام شده‌یِ کوپن شکر رو می‌خواستم!» کوپن! باورم نمی‌شد درست شنیده‌ام، وارفتم! آن‌قدر توی شوک بودم که نفهمیدم پیرمرد کِی از مغازه بیرون رفت. به نظرم  طرف یا فامیلی دوری با اصحاب کهف داشت یا فامیلیِ نزدیکی با فامیل دور! 

ساعت10 صبح: نباید به این زودی‌ها تسلیم شوم. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم... از شدت فکر کردن گشنه‌ام می‌شود. ناگهان ابری بالای سرم شکل می‌گیرد و لامپ التهابی 100 واتی در درون ابر روشن می‌شود! راه حل جدیدی به ذهنم می‌رسد. «تحریک حس چشایی مشتری‌ها!» بسته‌یِ شکلات تلخی را که با خودم آورده‌ام را روی میز می‌گذارم. این یکی دیگر حتما جواب می‌دهد!

ساعت 10:30صبح: تقویم را نگاه می‌کنم. نه امروز جمعه نیست! تعطیل رسمی هم نیست. شنبه3 /2/90 روز بزرگداشت شیخ بهایی است! به نظرم شیخ آدم کتاب‌خوان و اهل مطالعه‌ای بود! این هم نشانه‌ای است برای این‌که امروز حتما روز خوبی خواهد بود. ای کاش دیشب وضعیت کواکب و ستاره‌ها را هم بررسی می‌کردم تا دیگر خیالم راحت می‌شد!

ساعت 11 صبح: مشتری‌های بالقوه به سرعت از جلوی کتابفروشی رد می‌شوند. آن‌ها به قدری عجله دارند که هیچ نگاهی به مغازه نمی‌اندازند و حس بیناییشان تحریک نمی‌شود! بتهوون هم آن قدر آهسته و خسته می‌نوازد که آدم خوابش می‌گیرد! شکلات‌ها هم که داخل مغازه است. از حواس پنج‌گانه‌یِ باقی مانده، سراغِ بویایی می‌روم و کمی عود می‌سوزانم! من حتما موفق می‌شوم، من حتما موفق می‌شوم ...

ساعت 11:15 صبح: یک نفر دیگر هم وارد مغازه شد، کبریت می‌خواست. گفتم ندارم. گفت پس عودت را چه‌طوری روشن کردی؟! گفتم: به شما ربطی نداره! به تابلوی بزرگی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: « پس اونی که اونجا زدی رو برش دار.» گفتم «اون هم به شما ربطی نداره!» نامردی نکرد و با مشت کوبید توی صورتم. گفت: «این دیگه به من مربوطه!» یک شکلات تلخ خوردم. من حتما موفق می‌شوم، من حتما ...آخ! نمی‌دانم این جمله «همیشه حق با مشتری است» را چه کسی و از کجایش درآورد؟! باید جمله دیگری روی تابلوی بالای سرم بنویسم. 

ساعت 6 بعد از ظهر: داشتم فکری برای تحریک حس لامسه‌یِ مشتری‌ها می‌کردم که صدایی گفت: « آقا کیسه خواب نمی‌خوای؟! » سونات مهتاب بتهوون  را پاوز کردم و به درِ ورودی مغازه خیره شدم. زنی حدودا هفتاد ساله،  با یک کیسه خواب سبز رنگ به اندازه یک ساک ورزشی توی دستش، دم در ایستاده بود. یاد تابلوی بالایِ سرم و کبودیِ زیر چشمم افتادم،  به زور لبخندی زدم و گفتم: نه (قیافه‌ام شبیه پدر هانیکو شده بود!)
زن گفت: «ارزون میدم، 220 هزار تومنه، من میدم 100 هزار تومن! فقط همین یکی مونده. آمریکاییه، ضد سرماست، ضد آبه، ضد آتیشه... میخوای امتحان کنم؟! فندک دارما!» دستش را برد داخل لباس‌هایش که انگار دنبال فندکش بگردد ولی بدون این‌که چیزی پیدا کند ادامه داد: «یه چیزی بگو دیگه !می‌خوای؟» من همچنان خنده روی لب‌هایم بود و گفتم: «نه! به دردم نمی خوره» ادامه داد: «به درد کادو دادن که می‌خوره! ارزون‌تر هم میدم» کیسه خواب را کوبید روی میز و گفت: «بیا اینم 80 تومن برش دار» من همچنان با کمک اکتین و میوزین و سوزاندن آدنوزین تری فسفات (ATP) فراوان سعی می‌کردم انقباض نه عضله‌ای را که هنگام لبخند زدن فعال می‌شوند را حفظ کنم! اما مثل این‌که قدرت عضلات فک پیرزن قوی‌تر از این‌ حرف‌ها بود، آرواره‌هایش مثل پیستون ماشین مدام بالا و پایین می‌رفت و من فقط سکوت بودم و تماشا!
با دلخوری کیسه خواب را برداشت که برود، به وسط راه نرسیده برگشت گفت: «60 تومن میدُم خلاص! ها چی میگی خوبه؟ دندان‌هایم از شدت فشار لبخند درد گرفته بود! پیرزن درحالی که بیرون می‌رفت، گفت: «50 هزار تومن هم میدم. ارزون تر هم خواستی بگو.» یک مشت شکلات تلخ‌ از روی میز برداشت و به زبان محلی چیزی شبیه فحش نثارم کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و ادامه‌یِ سونات مهتاب را پلی کردم.

ساعت 6:35 بعداز ظهر: یک ماژیک برمی‌دارم و روی کلمه‌ی «مشتری» را در تابلوی بالای سرم های لایت می‌کنم. توضیح کوتاهی هم به آن اضافه می‌کنم.

ساعت 9 شب: چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و کرکره را پایین می‌کشم. مطمئن هستم که فردا مشتری‌های بیشتری جلب مغازه می‌شوند، این را حس ششم‌ام می‌گوید!