چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۵۴ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

قوانین مورفی در کتابفروشی هدهد


1. اگر این امکان وجود داشته باشد که کلید کتابفروشی را در خانه جا بگذارید حتما این اتفاق می افتد.
2. کتابی که بد است ولی خوب می فروشد حتما کتاب خوبی است.
3. شما بروس لی نیستید.
4. وقتی به شخصی کتابی را پیشنهاد می کنید که فکر می کنید اسمش به عقل جن هم نمی رسد آن شخص حتما آن کتاب را خوانده است.
5. زمان کندتر از آنی که به نظر می رسد می گذرد.
6. شما شتر نیستید پس سعی کنید غذا بخورید.
7. اگر فکر کرده اید می توانید همه ی مدتی را که در کتابفروشی هستید کتاب بخوانید کور خوانده اید.
8. وقتی در یک روز کاملا خلوت در کتابفروشی ناهار می خورید ناگهان همه می خواهند از شما کتاب بخرند.
9. حق همیشه ی خدا با مشتری است حتی اگر لازم باشد برای تحقق آن آسمان به زمین بیاید.
10. تعداد مشتری ها رابطه ی عکس دارد با تعداد استکان های شسته شده.
11. بهترین ایده های شما همیشه از جانب دیگران دزدی تلقی می شود پس سعی کنید ایده ی جدیدی ارائه ندهید.
12. اگر به مشتری ای که در حال بیرون رفتن از کتابفروشی است بگویید مواظب سرش باشد حتما خواهد گفت: "هه هه....آره می دونم"
13. گلچین روزگار به طرز عجیبی نمونه است. (روی صحبت با ولادیمیر بود!)
14. کلاغ ها در داستان های ایرانی هیچوقت به خانه نمی رسند.

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

چند خاطره‌یِ پراکنده

خانم دالووی

با ولادیمیر نشسته‌ایم گوشه‌یِ کتاب فروشی و گپ می‌زنیم. حوالی غروب است و خیابان خلوت. خانم جوانی حدودن شصت ساله! پشت ویترین ایستاده و به کتاب‌ها نگاه می‌کند. بعد از چند دقیقه سرش را جلوی در می‌آورد (انگار حوصله‌یِ داخل آمدن ندارد) و می‌پرسد: "آقا فقط کتاب دار‌ین؟" نمی‌دانم چه شد که گفتم: "نه، جینگول هم داریم!" 

ولادیمیر خنده‌اش گرفته بود. خانم با تعجب پرسید: "جینگول؟!!" من هم انگار که "جینگول" یک اصطلاح عادی و رایج است، با اعتماد به نفس گفتم "آره جینگول دیگه. همین‌هایی که روی طاقچه چیدیم." و به طرف قاب عکس‌های چوبی و کاشی‌ها و آویزهای سفالی اشاره کردم. خانم نگاهی به محتویات روی طاقچه و بعد نگاهی همراه با تعجب و تاسف (از آن نگاه‌هایی که انگار می‌گویند، خدا شفات بده!) به ما انداخت و رفت.

................................

اولین باری است که به مغازه‌یِ ما می‌آید. می‌خواهد برای دوستش کتاب بخرد. از من برای پیشنهاد کتابِ خوب کمک می‌خواهد. سن زیادی ندارد. به نظرم دانشجوی سال اولی می‌رسد. توضیح می‌دهد کتابی که نگاه مثبت داشته باشد و به آدم روحیه بدهد. ترجیحن ایرانی باشد. به سمت قفسه‌یِ ادبیات ایرانی می‌روم. "روی ماه خداوند را ببوسِ" مستور را پیشنهاد می‌کنم، بعدش "این مردم نازنینِ" رضا کیانیان، بعدش "خندیدن بدون لهجه" فیروزه جزایری دوما، بعدش کتاب‌های نادر ابراهیمی و ... همچنان که در حال معرفی کردن هستم می‌گوید. صدایش را از پشت سرم میشنوم  "همین خوب است برش میدارم." با تعجب به خودش و کتاب نگاه می‌کنم. پول را می‌گیرم. از راهنمایی‌هایم تشکر می‌کند و می‌رود. اسم کتاب را در دفتر فروش وارد می‌کنم. "گور به گور" ویلیام فاکنر!

..............................

چند دختر جوان پشت ویترین هستند مدام از دیدن کتاب‌های پشت ویترین ذوق می‌کنند. من هم یواشکی گوش می‌کنم تا ببینم از چه نوع کتاب‌هایی خوششان می‌آید که وقتی داخل آمدند شبیه همان کتاب‌ها را پیشنهاد کنم.

- وای مریم "غرور و تعصب" چند سال پیش خوندمش، خیلی خوبه!

- ببین "باباگوریو" رو هم دارن!

- زهرا "خانوم دالوی" رو خوندی؟

- نه

- منم نخوندم ولی تعریفش رو خیلی شنیدم.

- آره توی فیلم "ساعت‌ها" هم در موردش خیلی حرف می‌زنن. بریم بخریمش

دو نفری که این دیالوگ آخری را می‌گویند به طرف در می‌آیند. ناگهان نفر سوم می‌گوید: فکر کنم کتابخونه این کتاب رو داشته باشه. هر سه از این ایده استقبال می‌کنند و شادمانه به سمت کتابخانه حرکت می‌‌کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

گزارش لحظه به لحظه از یک روز تعطیل در کتابفروشی هدهد

ساعت 2:13 دقیقه و چند ثانیه! سرم را روی میز گذاشته ام. موتورسیکلتی از روبرو رد می شود و بوق بوق می کند. مالک خودروی پرایدی که در مقابل کتابفروشی پارک شده است در ماشین را باز می کند اما ناگهان موبایلش زنگ می زند در را می بندد و از همان مسیری که آمده بود باز می گردد.
2:19 کلاغی که روی تیربرق نشسته بود پرزد و رفت.
2:33 مردی قد بلند دوان دوان به کتابفروشی نزدیک می شود و از محدوده ی دید خارج می شود. سپس باز می گردد. داخل می شود و آدرس سازمان خدمات درمانی نیروهای مسلح را می پرسد. آدرس را بلد نیستم ولی به او می گویم که موقع بیرون رفتن سرش را بدزدد و او همین کار را می کند.
2:38 پسرکی بلندبالا در مقابل ویترین این پا آن پا می کند. گویا اذن دخول می جوید. چهره اش مشکوک است. بالاخره تصمیم می گیرد وارد مغازه شود اما سرش به چارچوب در برخورد می کند و نقش زمین می شود. او اولین کسی است که به هنگام داخل شدن با چنین مشکلی روبرو می شود.معمولا همه وقتی می خواهند بیرون بروند اینطوری می شود اما او یک استثناست. به بیرون مغازه می‌روم و دست پسرک را می‌گیرم اما او ناسزاگویان در افق ناپدید می‌شود.
3:03 انسانی شریف بدینجا پای می‌گذارد و کتابی از کارور می‌خرد. او یک انسان کامل است و آن‌قدر کوتاه قد که موقع بیرون رفتن لازم نیست به او تذکری بدهیم.
3:48 ویبره‌ی موبایلم صدایی مهیب ایجاد می‌کند که موجب چسبیدنم به سقف می‌شود. ایرانسل است. از من خواهش می‌کند پیام کوتاه بدون متنی به 8460 بفرستم اما من حوصله ی این کار را ندارم.
4:56 تلفن زنگ میزند. اشتباه گرفته‌اند.
5:13 چراغ‌های ساختمان روبرو روشن می‌شود.
5:49 دختری با شال گردن صورتی از پیاده رو می گذرد.
6:23 هیچ صدایی به گوش نمی رسد. خودروی پراید، آسفالت جلوی کتابفروشی را ترک کرده است. امیدوارم در دقایق پیش رو کسی از این خیابان رد شود یا حداقل سوسکی از پاهایم بالا برود.
6:47 یکی از لامپ های ساختمان روبرو منفجر شد. این نشانه‌ی خوبی برای زنده بودن است.
7:00 هوای بیرون خیلی سرد است اما نه سردتر از اینجا. پس ترجیح می‌دهم قبل از محو شدن همه‌ی علایم حیاتی از اینجا بروم.



پ.ن:  این متن توسط یکی از دوستانی که گاهی در امر مدیریت کتابفروشی کمکمان می‌کند، نوشته شده است.
- ماجرا مربوط به پنج شنبه‌ای بود که تهران به علت آلودگی هوا تعطیل بود.

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جی. اف. سلینجر!

سلینجر

آقای x بیست و سه سال داشت. اما به خاطر ریش و عینکش سنش بیشتر نشان می‌داد. حرکات آرام و سخن گفتن با طمانینه‌اش نیز مزید بر علت بود. با ولادیمیر کار داشت. گفتم: احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. کیفش را رویِ میزِ گوشه‌ی مغازه گذاشت و  روی یکی از صندلی‌ها نشست. من هم به قسمت پشتی مغازه رفتم تا برایش چای درست کنم. آقای x  از داخل کیفش یک کتاب قطور با جلد گالینگور سبز بیرون آورد. یکی از مجموعه داستان‌هایِ چخوف بود. چای را که برایش آوردم، خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: به ادبیات علاقه‌ی زیادی دارم و به تازگی رمان "سال‌ها"یِ جی. اف. سلینجر! را خوانده‌ام و خیلی بدم آمد. برای این‌که از ادبیات روس متنفر نشوم سریع رفتم سراغ چخوف! از فرط تعجب خنده‌ام گرفته بود. با خودم گفتم، جای شکرش باقی است که نرفته سراغ "گور به گور" اِی. اِچ. دکتروف!!

........................................

پ.ن: واضح و مبرهن است که سلینجر، رمانی به نام "سال‌ها" ندارد. نام صحیح اسمش نیز "جی. دی. سلینجر است" و یک نویسنده‌یِ آمریکایی است. 

پ.ن.ن: تصویر سمت چپ جناب چخوف و تصویر سمت راست، همان سلینجر معروف می‌باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...