چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

به خاطر فرانک

به خاطر فرانک

داستان در مورد پسری به نام هادی است که همراه مادربزرگش زندگی می کند. هادی علاقمند به داستان‌های پلیسی- جنایی است. به همین دلیل از طرف مردی به نام سلیمانی به او پیشنهاد می‌شود یک فیلمنامه پلیسی-جنایی بنویسد. تقریبا همزمان با این موضوع شوهر خاله هادی نیز از او می‎خواهد که در کشفِ رازِ یک ماجرای پلیسی - جنایی که در خانواده‎اش اتفاق افتاده به او کمک کند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- یعنی چه!؟ یعنی آخرش هم باید می‌پذیرفت که خودش مقتول داستانش را به قتل رسانیده است تا همه قیل و قال‌ها و جنجال‌ها بخوابد؟ آخر کجای دنیا چنین نویسنده‌ی احمقی پیدا می‌شود که آخر فیلمنامه پلیسی- جنایی خودش را فلسفی کند و بنویسد: «... و چون به دنیا آوردن جنایت محسوب می‌شود، و به دنیا آوردن داستانی جنایی، جنایت در جنایت، لذا کارآگاه کولاک، ترجیح داد به جای دستگیری قاتل، نویسنده این فیلم را دستگیر کرده و به چوبه اعدام بسپرد. پایان.» (صفحه 6)

- «هادی، در نبود تو ما مشورت کردیم، دیدیم بهتره پنجاه تا قتل رو بکنیم سی و دو تا! به خاطر کم شدن حجم قصه‌ها!»؛ «هادی گمانم بهتره جریان اون چک تضمینی قاتل رو که پلیس زیر خونه‌ی مقتول دوازدهمی پیدا می‎کنه ولی دنبالش رو نمی‎گیره عوض کنی! راستش جذابیت تصویری نداره!»؛ «بابا یه دفه نوشتی مامور پزشکی قانونی می‌گه: به مقتول دوم تجاوز شده، دیگه بسه! درباره مقتولای دیگه، تکرارش نکن. تازه، اون هم بد آموزی داره. بگو پزشک می‌گه قاتل با مقتول به زور ازدواج کرده. این هم یادت باشه:ن ننویسی این زن‌ها با میل خودشون با قاتل می‌رفتن بیرون شهرها. بنویس قاتل چیزخورشون می‌کرده تا ببره بیرون شهر و فقط طلا ملاشونو بدزده؛ «هادی ما یه فکر بکر کردیم! قاتل خودشو نمی‌کشه. دادگاه به اشد مجازات محکومش می‌کنه و تقاص خون اون مقتولای بیچاره رو ازش می‌گیره. اینجوری می‌دونی چی می‌شه؟ قاتل که پشتش به یه جاهایی گرم بوده، پای چوبه اعدام می‌فهمه بز آورده. خودشو خیس می‌کنه و اعتراف می‌کنه که مامور سیا بوده. خیلی هیچکاکی می‌شه، نه!؟» (صفحه 9)

مشخصات کتاب

عنوان: به خاطر فرانک

نویسنده: علیرضا طالب زاده

نشر: مرکز

چاپ اول: 1379

قیمت: 990 تومان


پ.ن: داستان به زبان طنز روایت می شود و هرچند گاهی کمبودها و نقص هایی دارد اما جذاب و سرگرم کننده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندیزندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

 لارنس استرن این کتاب را در 9 جلد نوشت که در ایران تمام این مجموعه به صورت دوجلدی منتشر شد و در چاپ‌های بعدی نیر هر دو جلد با هم ادغام شد. در این کتاب آقای تریسترام شندی داستان زندگی خودش را به زبان اول شخص روایت می‎کند. داستان از لحاظ طنز ساختاری نسبت به زمان خودش بسیار پیش‎رو است هر چند که از لحاظ موضوعی ممکن است خواندن آن برای خواننده امروزی کمی خسته کننده باشد.

اطلاعات بیشتر درمورد این کتاب را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- هرگز هیچ اهدا کننده‌ی بینوایی به اهدائیه خود امیدی کمتر از این اهدائیه نداشته است؛ زیرا در گوشه‌ی پرت افتاده‌ای از مملکت و در خانه‌ای گالیپوش نگارش یافته است، جایی که من زندگی می‌کنم و مدام می‌کوشم با خنده و نشاط از ناتوانایی‌های ناتندرستی و سایر مصائب زندگی جلو بگیرم، زیرا اعتقاد راسخ دارم که آدمی، هربار که لبخند به لب می‌آوردو - از این بیشتر- هرگاه که می‌خندد چیزی بر این بازمانده‌ی زندگی می‌افزاید. (ص 10)

- من در این مردی که به او احترام می‌گذارم، و در این شوخی‌ها، کمترین شائبه‌ی بدنیتی و بدخواهی نمی‌بینم؛ من معتقدم که این مطایبات از روی صفای دل است. اما دوست عزیز، تو متوجه این نکته باش که مردم ابله قادر به ادراک چنین چیزی نیستند و مردم نابکار تمایلی به ادراک چنین چیزی ندارند و تو خودت می‌دانی که تحریک یکی و سربه‌سر گذاشتن دیگری به چه معنا است. اینها وقتی برای دفاع مشترک همدست شدند، یقین داشته باش چنان جنگی علیه تو راه بیندازند که تو را قلباَ از از این جریان، حتی از زندگی بیزار کند. (ص 43-44)

- و اما روحانیون - نه... اگر چیزی علیه‌شان بگویم نابود می‌شوم- و میلی به این کار ندارم. تازه اگر هم میلی داشتم جرات نمی‌کردم از ترس جانم به این وضوع بپردازم. با این اعصاب و این روحیه ضعیف و با وضعی که در حال حاضر دارم به بهای جانم تمام خواهد شد، اگر بخواهم خودم را با پرداختن به چنین موضوع غم انگیز و حزن‌آوری دچار غم و افسردگی کنم. بنابراین به سلامت نزدیک‌تر است که پرده‌ای در میانه بکشم و به شتاب از آن بگذرم و با سرعتی که می‌توانم به نکته اصلی اساسی‌ای بپردازم که در نظر داشتم روشن کنم- و آن اینکه چطور شده است که به قول شما مردمی که کمترین خرد را دارند گفته می‌شود واجد بیشترین تشخیص‌اند.

اما درست توجه بفرمایید، می‌گویم گفته می‌شود، چون آقایان محترم، این چیزی بیشتر از یک گزارش نیست، مثل بیست گزارشی که در روز می‌شنویم و توکلا می‌پذیریم- و من معتقدم که گزارش بسیار بد و بدخواهانه‌ای است. (ص 251)

- فصل پنجم

پدرم پیش خود گفت: «آخر حالا وقت صحبت درباره‌‌ی مستمری و سرباز پیاده است؟»


فصل ششم (ص 343)

 

لارنس استرنمشخصات کتاب

عنوان: زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

نویسنده: لارنس استرن

ترجمه: ابراهیم یونسی

نشر: تجربه

چاپ اول 1378

791 صفحه

قیمت: 2500 تومان!

........................

پ.ن: نتوانستم کتاب را تا آخر بخوانم. شاید به دلیل فضا و موضوع داستان  که بیشتر به زمان خودش مربوط بود. هرچند کتاب در زمان خوش بسیار پیشرو است و به خصوص شوخی‌هایی که از لحاظ ساختاری در متن انجام داده است امروزی و مدرن به نظر می‎رسد. مثلا در قسمتی از داستان راوی توضیح می‌دهد که چوبی را در هوا به این شکل حرکت دادم و سپس مسیر حرکت چوب در هوا را ترسیم می‌کند! (تصویر پایین).

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

پرنده من

پرنده من

راوی داستان زنی است که داستان زندگی‌اش را روایت می‌کند. رمان از فصل‌های کوچکی تشکیل شده است و زمان اتفاق‌ها گاها به صورت غیرخطی روایت می‌شود. این رمان نخستین رمان فریبا وفی بود که در سال 1381 منتشر شد و موفق شد جایزه بهترین رمان سال 1381، سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری، دومین دوره جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و همچنین از سوی جایزه ادبی مهرگان مورد تقدیر واقع شود.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- حالا آزادیم اثاثمان را بدون ترس از در و دیوار خوردن، جابجا کنیم. بچه‌ها آزادند با صدای بلند حرف بزنند. بازی کنند. جیغ بزنند و حتی بدوند. من می‌توانم عادت هیس هیس کردن را مثل یک عادت فقیرانه برای همیشه کنار بگذارم.

احساس آزادی می‌کنم و از آن حرف می‌زنم ولی امیر اجازه نمی‌دهد کلمه به این مهمی را در مورد چنین حس‌های کوچک و ناچیزی به کار برم. آزادی در بعد جهانی معنی دارد. در بعد تاریخی هم همین‌طور. ولی در یک خانه قناس پنجاه متری در یک محله شلوغ و یک کشور جهان سومی... آخ چطور می‌توانم اینقدر نادان باشم؟

- خاله محبوب می‌گوید

«من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم.»

جعفر شوهر اولش بود.

«گفتند تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی»

مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.

«یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دوم است و من باید این دفعه دختر او باشم. یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت پدرت نیست. ش.هرت است. از آن به بعد هر وقت مشت می‌خوردم می‌فهمیدم اتفاق مهمی افتاده.»

امیر می‌گوید «با تو که عروسی کردم همان روز بهت گفتم من رفیق راه می‌خوام نه سنگ راه»

یادم نمی‌آید امیر چیزی از راه گفته باشد.

- امیر می‌گوید «صدایت را بیاور پایین.»

نمی‌آورم. بلند می‌شوم تا صدا بهتر پخش شود. خوشحالم که خانه‌مان کوچک است و او نمی‌تواند از دست فریادهای من در برود.

آهسته می‌گوید «طلاقت می‌دهم.»

مثل تیر خلاصی است که آرام و خونسرد شلیک می‌کند.

من باید بمیرم. دراز می‌کشم ولی نمی‌میرم.

- من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می‌شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه‌ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.

فریبا وفیمشخصات کتاب

عنوان: پرنده من

نویسنده: فریبا وفی

نشر: مرکز

چاپ ششم 1386

141 صفحه

قیمت: 2200 تومان


پ.ن: داستان روان و سرراست روایت می‌شود. کتاب بدی نیست اما چیزی را که در کتاب دوست ندارم این است که داستان آن به شدت تکراری است. فضاهای تکراری، ارتباطات تکراری، اتفاق‌های تکراری و...

پ.پ.ن: از صفحات: 10-( 16-15 ) - (39-38) - 50- 136

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

اومون را

اومون رااومون را

«امون را» نام راوی کتاب است. او از کودکی علاقه زیادی به آسمان دارد و بزرگ‌ترین آرزویش رفتن به ماه است. برای رسیدن به این آرزو به همراه یکی از دوستانش (میتیوک) در مدرسه هوانوردی ثبت نام می‌کند و بعد از پایان امتحانات و مصاحبه‌ها برای رفتن به فضا پذیرفته می‌شود اما در آینده اتفاق‌های دیگری می‌افتد که با تصویر آرزوهای زمان کودکی امون فاصله زیادی دارد.

آمون یکی از رب النوع‌های شهر تیبز مصر باستان بوده. بعد از شورش اهالی تیبز علیه حکومت مرکزی، آمون اهمیتی ملی پیدا کرد و با «را» یا «ع» -الاهه‌ی خورشید- یگانه شد و به آمون را تغییر نام داد. نام کتاب اومون را است. اومون که نام کوچک شخصیت اصلی کتاب است در واقع نام نیروی ویژه‌ی پلیس روسیه هم هست. (پیشگفتار مترجم)

کتاب طنز انتقادی و 'گزنده‌ای دارد. امون را اولین کتابی است که از ویکتور پِلِوین در ایران ترجمه شده است.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- ولی نمی‌توانم با اطمینان بگویم این من بودم که تمام این‌ها را می‌دیدم. اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات کسترده می‌شود، برای همین می‌توانیم بگوییم هنوز وجود نداریم- شخصیت بعدا به وجود می‌آید، زمانی که اتصال با یک جهت مشخص برقرار می‌شود. (ص15)

- ته قلبم از حکومتی که تهدید خاموشش باعث می‌شد هر چند نفری که دور هم تجمع می‌کنند، حتی برای چند ثانیه، مشتاقانه از بی‌فکرترین و احمق‌ترین فرد جمع تقلید می‌کنند، نفرت داشتم. (ص 18)

- اورچاگین هم هرگز راجع به مسائل فنی حرف نمی‌زد؛ در عوض تخمه آفتاب‌گردان می‌شکست و جوک می‌گفت و موقع خندیدن پوست تخمه‌های تفی از دهنش پرت می‌شدند بیرون.

یک بار پرسید «چه طوری می‌شه گوز رو به پنج قسمت تقسیم کرد؟»

وقتی گفتیم نمی‌دانیم جواب داد «تو یه دستکش بگوزین» (ص 66)

- خاله‌ام که سرکار می‌رفت مرا می‌سپرد به همسایه‌مان و من هم دائم از این جور سوال‌ها ازش می‌پرسیدم و از عجزش در جواب دادن لذت می‌بردم.

گفت: «درون تو روح هست اومون، روحت از طریق چشم‌هات بیرون رو نگاه می‌کنه. روح تو همون جور توی بدنت زندگی می‌کنه که همسترت توی اون قابلمه. این روح بخشی از خداست که همه‌ی ما رو آفریده. تو اون روحی اومون.»

«چرا خدا منو توی این قابلمه اسیر کرده؟»

زن گفت: «نمی‌دونم.»

«خودش کجاست؟»

پیرزن دست‌هاش رو باز کرد و گفت «همه جا.»

«پس من هم خدام؟»

گفت: «نه، آدم خدا نیست، ولی الهی هست.»

من که با این کلمات ناآشنا مشکل داشتم پرسیدم «مردم شوروی هم الهی‌ان؟»

پیرزن گفت: «البته.»

پرسیدم «تعداد خداها خیلی زیاده؟»

«نه فقط یکی.»

به کتاب راهنمای بی‌خدایان در قفسه‌ی کتابخانه‌ی خاله‌ام اشاره کردم و پرسیدم «پس چرا اون تو نوشته که تعدادشون زیاده؟» (ص 77-78)

- داخل لوناخود، نشسته روی زین و دسته دردست، روی بدنه‌ی دوچرخه دولا شده بودم. کتی ضخیم تنم بود و یک کلاه خز با روگوشی سرم و یک جفت پوتین جیر پایم. یک ماسک اکسیژن به گردنم آویزان بود. صدای تلفن از جعبه‌ی سبزی می‌آمد که کف پبچ شده بود. گوشی را برداشتم. 

«خاک بر سر حمال آشغال نفهم!» صدایی بم و هیولا‌وار با لحنی پر از یأس و درماندگی در گوشم ترکید «اونجا داری چه غلطی می‌کنی؟ با خودت ور می‌ری؟»

«شما؟»

«رئیس مرکز کنترل پرواز سرهنگ خالمرادف. بیداری؟»

«چی؟»

«چی و زهرمار. آماده باش. شصت ثانیه تا پرتاب!» (ص 111)

- خالمرادف گفت «واقعا که خیلی الاغی. توی پرونده‌ی پرسنلیت دیدم که تو بچگیت هم جز اون حرومزاده‌ای که بهش شلیک کردیم هیچ دوستی نداشتی. تا حالا به آدم‌های دیگه فکر کرده‌ی؟ بابا به تنیس نمی‌رسم.»

یک آن از تصور اینکه کمی بعد خالمرادف با شلوارکی که به ران‌های چاقش چسبیده در زمین تنیس پارک لوژینسکی به توپ ضربه خواهد زد در حالی که من دیگر وجود ندارم حال بدی بهم دست داد. (ص 144)

ویکتور پلوینمشخصات کتاب

عنوان: اومون را

نویسنده: ویکتور پلوین

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ اول 1392

نشر زاوش

162 صفحه

قیمت 8000 تومان


پ.ن: عالی بود. یکی از بهترین کتاب‌های طنزی که در این چند وقت اخیر خواندم. با اینکه لحن کتاب کاملا جدی است اما بعضی جاها از تصور اتفاقی که در حال رخ دادن بود بلند بلند می‌خندیدم. توصیه می‌کنم این کتاب را حتما بخوانید. خواندنش مثل بقیه کارهایی که پیمان خاکسار در این چند وقت اخیر ترجمه کرده، دلچسب و جذاب است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شوخی

شوخیشوخی

نام شخصیت اصلی کتاب «لودویک» است. در ابتدای داستان، لودویک عضو حزب کمونیست است اما پس از اینکه در  یک کارت پستال به شوخی چیزهایی برای دوست دخترش می‌نویسند، از حزب اخراج می‌شود و مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند.  هر چند کوندرا اصرار دارد که «شوخی» صرفا یک داستان عاشقانه است و نه یک رمانِ ضد کمونیستی، اما در تمام فضای کتاب تاثیر این فضای کمونیستی را بر داستان می‌توان مشاهده کرد.

جالب است بدانید که نام پدر میلان کوندار نیز «لودویک» بوده و خودش نیز شبیه شخصیت اصلی داستان پس از مدتی از حزب کمونیست اخراج می‌شود.

مترجم بنا به دلیل احتمال ممیزی فصل پنجم این کتاب را سانسور کرده است. می‌توانید متن سانسور شده را از اینجا بخوانید.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- «خوشبینی تریاک توده‌هاست! جو سالم بوی گند حماقت می‌دهد! درود بر تروتسکی! لودویک.» (این همان جمله‌ای است که باعث اخرج لودویک از حذب می‌شود) ص 55

- به مردم می‌گفتند که آن سال‌ها مشعشع‌ترین سال‌ها هستند و هرکسی که نمی‌توانست خوشحالی کند بلافاصله مورد سوءظن قرار می‌گرفت که عزای پیروزمندانه طبقه کارگر را گرفته یا اینکه به غم‌های درونی ناشی از فردگرایی تسلیم شده است (که به همان اندازه جرم محسوب می‌شد)ص 50

- سعی کردم موضعم را روشن‌تر کنم و کلماتی را انتخاب کنم که لحن طبیعی‌تر داشته باشد، اما هونزا که داشت آخرین لقمه‌اش را قورت می‌داد، حرف مرا قطع کرد «ببین، اگه به همین اندازه که احمق هستی قد بلند هم بودی آفتاب مخت رو جوش آورده بود.»

- بعدا همان روز اتفاقا با او تنها ماندم، فقط برای اینکه گفتگویی کرده باشم، پرسیدم که چطور با این مهارت به هدف تیراندازی می‌کند؟ در حالی که جور عجیب و غریبی مرا برانداز می‌کرد گفت «کلکی است که با زحمت مخصوص خودم درست کرده‌ام. به خودم می‌گویم که هدف یک امپریالیست است و بعد آنقدر خشمگین می‌شوم که هرگز خطا نمی‌کنم.» و پیش از آنکه بتوانم از او سوال کنم که امپریالیست او چه شکلی است، با لحنی جدی و افسرده افزود «نمی‌دانم برای چه شماها به من تبریک می‌گویید. اگر جنگی در بگیرد، شماها را هدف قرار خواهم کرد.»

با شنیدن این حرف‌ها از دهان این مرد کوچولوی نازنین که حتی نمی‌توانست سر ما فریاد بزند و بعدها منتقل شد، متوجه شدم که رشته‌هایی که مرا به حزب و رفقا پیوند می‌داد برای همیشه از بین رفته است. راهی را که قرار بود زندگی‌ام باشد ترک کردم. (ص 82)

- هر چه بیشتر از دنیا و زن‌ها محروم می‌ماندیم، زن‌ها حضور بیشتری در گفتگوهایمان پیدا می‌کردند، با تیکه بر همه ویژگی‌ها و تمام جزئیاتشان... (ص 155)

میلان کوندار و همسرش ورامشخصات کتاب

عنوان: شوخی

نویسنده: میلان کوندرا

ترجمه: فروغ پوریاوری

نشر: روشنگران و مطالعات زنان

چاپ سیزدهم 1391

411 صفحه

قیمت: 12000 تومان


پ.ن: با کتاب‌های قبلی که از کوندرا خوانده بودم (بارهستی، هویت، جهالت) کمی تفاوت داشت اما باز هم به نظرم کتاب خوبی بود. هر بخش از رمان توسط یکی از شخصیت‌ها روایت می‌شود و داستان لایه به لایه آشکارتر می‌شود.

پ.پ.ن: عکس:میلان کونداری جوان و همسرش وِرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

آینه‌های دردار

آینه‌های دردار

شخصیت اصلی کتاب نویسنده‌ای است که برای داستان‌خوانی به آلمان رفته است. لابه‌لای داستان‌هایی که نویسنده می‌خواند با زندگی‌اش بیشتر آشنا می‌شویم. در یکی از جلسات پرسش و پاسخ کاغذی به دستش می‌رسد که نشان می‌دهد نویسنده در داستان‌هایش هر بار بخشی از اتفاق‌های واقعی زندگی خودش را نوشته است. نویسنده حدس می‌زند این نامه را یک آشنای قدیمی فرستاده است.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟

سالش را گفت، 1326 که می‌شود 1948. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشته‌ایم که یادمان بماند. می‌بایست بگوید نسل ما، یا اصلا من در فاصله دوبار جاکن شدن مادر به دنیا آمده‌ام و مادر یادش نبود که عید آن سال چند ماه مانده بود که نانن باز گران شود و پدر دنبال کار می‌گشت. آن یکی داشت به جایی خبر می‌داد که کیست، ایرانیش را شنید: ماه تولدش را حتی نمی‌داند.

***

... گاهی نوشتن یک داستان شکل دادن به کابوس فردی است، تلاشی است برای به یادآوردن و حتی تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوس‌های جمعی‌مان را نیز نشان بدهیم تا شاید باطل السحر آن ته مانده بدویتمان بشود. مگر نه اینکه تا چیزی را به عینه نبینیم نمی‌توانیم برا آن غلبه کنیم؟ خوب، داستان نویس هم گاهی ارواح خبیثه‌مان را احضار می‌کند، تجسد می‌بخشد و می‌گوید: «حالا دیگر خود دانید، این شما و این اجنه‌تان.»

***

تا پل تجریش را با تاکسی رفتند. کنارش نشسته بود، چشم بسته، و حالا در فضای بسته تاکسی عطر ملایم اما تلخش را می‌شنید. به بازار تجریش هم سری زدند. مینا آینه‌ای دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردولنگه‌اش را می‌بندد، دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می‌ماند.

***

- می‌فهمم، برو هرچه زودتر هم بهتر، برای تو البته، چون راستش می‌ترسی که ناگهان متوجه شوی این ریشه‌ها که این همه سنگش را به سینه می‌زنی در خود آدم باید باشد، نه در آب و خاک یا آداب و مناسکی که به آنها عادت کرده‌ایم.

گفت که بله عادت است، تنبلی هم هست؛ ترس از شکست، از ناشناخته هم بود که حالا می‌توانست اضافه کند. اینها همه البته ارزش‌های منفی بود، صنم هم همین را گفت، گفت: هرجای دیگری هم می‌شود ریشه کرد، چندسال که بگذرد آدم عادت می‌کند، تازه گرفتاری‌های حقیر هم ندارد.

هوشنگ گلشیریمشخصات کتاب

عنوان: آینه‌های دردار

نویسنده: هوشنگ گلشیری

نشر: نیلوفر

158 صفحه

چاپ پنجم 1389

قیمت: 3500 تومان

................

پ.ن: رابطه‌ام با کتاب شبیه یک نمودار با شیب صعودی بود! در مراحل ابتدایی دوستش نداشتم، اواسط کتاب گاهی با آن ارتباط برقرار می‌کردم و گاهی هم نه و در بخشِ پایانی کتاب را دوست داشتم و همین باعث شد نسبت به کل داستان احساس بهتری پیدا کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

این وصله‌ها به من می‌چسبد

این وصله‌ها به من می‌چسبد

کتاب به صورت سفری بیرونی (اصطلاح خود نویسنده) روایت می‌شود. شخصیت اصلی شبیه خودِ نویسنده است و در روزنامه شرق کار می‌کند و یک روز تصمیم می‌گیرد برای پیدا کردن درختی که از خاطرات دوران کودکی به یادش مانده راهی سفر شود. در این سفر همراه با کی‌یرکه‌گور (نام لندرور قراضه‌اش) اطراف ایران را می‌گردد و با داستان زندگی شخصیا اصلی و آدم‌هایی که می‌بیند آشنا می‌شویم.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- من یک‌شبه صاحب سه جنازه شدم. مشروطه مادرم بود که زودتر از برادرم و زنش مرد. ماشین آنها در اتوبان ساوه تهران از پل پایین افتاد و اتاقکش له شد. برادرم و زنش که ضربه مغزی شده بودند، بعد از رسیدن به بیمارستان مردند. اما مرگ مادرم خیلی عجیب بود. در گزارش پرونده پزشکی قانونی نوشته بودند: مرگ به علت شوک ناشی از درد. این هم از طنزهای روزگار است که در شبی ظلمانی بروید بیمارستان و جنازه‌هایتان را تحویل بگیرید و بگویند نمی‌شود. بروید پلاستیک بیاورید تا جنازه‌هایتان را بدهیم. چون بیماستان پلاستیک نداشت که آنها را بپیچد.

- آقای همتی زمانی لندرور را به هر دلیلی به آقای زیارتی می‌فروشد که آستانه انقلاب است. خیلی بد است آدم را در آستانه انقلاب بفروشند. خیلی از آدم‌ها در آستانه انقلاب همدیگر را فروختند، که سر این آدم‌فروشی‌ها چه خون‌ها که ریخته نشد. پلاک لندرور سمنان است؛ او سمنانی است. البته الان برایش پلاک ملی به نام خودم گرفته‌ام، اما این پلاک نمی‌تواند هویت واقعی‌اش را عوض کند. حتما شما هم با شنیدن اسم هر شهری بعضی از آدم‌ها به یادتان می‌آید.

- هوا ابری و سنگین بود و و باران در باتلاق نمک فرو می‌رفت. کی‌یرکه‌گور گفته بود:

 «اگه اینجا فرو رفتم تنهام نذارین.»

و من هم با قاطعیت گفته بودم:

«هرگز!»

دروغ واقعا خوب است. اگر دروغ نبود و حشت و ناامیدی آدم را از پا می‌انداخت. کی‌یرکه‌گور می‌دانست حرفی که می‌زنم دروغ است. لاستیک‌های سوخته از نمک در باتلاق، راست‌تر از هر راستی بود.

احمد غلامیمشخصات کتاب

عنوان: این وصله‌ها به من می‌چسبد

نویسنده: احمد غلامی

نشر: نیلوفر

چاپ اول 1392

144 صفحه

قیمت 7000 تومان

.....................

پ.ن: به نظرم نسبت به کتاب‌های قبلی که از این نویسنده خوانده بودم، ضعیف‌تر بود. داستان انسجام و قدرت لازم را نداشت و حال و هوای عرفانی و فضاهای سنتی‌اش را هم دوست نداشتم. البته کتاب راحت و روان خوانده می‌شود و گاها تکه‌های سیاسی و اجتماعی خوبی دارد. نظر موافق در مورد این کتاب را می‌توانید در اینجا بخوانید.

پ.پ.ن: در پست‌های قبلی از همین نویسنده کتاب «آدم‌ها» و «جیرجیرک» را نیز معرفی کرده بودم.

پ.پ.پ.ن: عکس احمد غلامی را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خرابکاری عاشقانه

خرابکاری عاشقانهخرابکاری عاشقانه


به نظر می‌رسد داستانِ کتاب مربوط به بخشی از خاطرات زندگی خودِ امیلی نوتومب است. راویِ داستان دختربچه‌یِ هفت ساله شیطانی است که پدرش سفیر بلژیک است و به تازگی از ژاپن به چین منتقل شده‌اند. او در چین عاشق دختر شش ساله‌یِ ایتالیای به نام اِلنا می‌شود. ماجراهایِ کتاب در زمانِ حکومت مائو اتفاق می‌افتد.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- به لطفِ دشمن، این اتفاق نحس که اسمش زندگی است به حماسه تبدیل می‌شود.

- ما بچه‌هایی را که ضربه‌های بد خود را با با جمله‌یِ «اول او شرع کرد!» توجیه می‌کنند مسخره می‌کنیم. منشاء جنگ‌های بزرگ‌ترها هم چیزی دیگری جز این نیست.

- دعای استاندال را همه می‌شناسند: «خدای من، اگر وجود داری، به روحم رحم کن، اگر روحی داشته باشم.» وارد گفتگو شدن با حکومت چین شبیه این دعاست.

- به عرش بردن داستانی که در آن احساسات نیک جای تخیل را می‌گرفت، منزجرم می‌کرد.

- در مدرسه فرانسوی، شهرت من مثل دنباله‌ای از پودر منتشر شد. یک هفته پیش غش کرده بودم و حالا استعدادهای هیولایی من کشف می‌شد. بدون شک من کسی بودم.

محبوبم از موضوع مطلع شد.

بنابر دستورالعمل، تظاهر به ندیدنش می‌کردم.

یک روز در حیاط به من نزدیک شد. معجزه‌ای بی‌سابقه!

با تردیدی مبهم از من پرسید: «چیزی که می‌گویند حقیقت دارد؟»

بدون اینکه حتی نگاهش کنم، گفتم: «مگر چه می‌گویند؟»

«که تو بدون کمک گرفتن از دست‌ها، سرپا جیش می‌کنی و می‌توانی هدف گیری کنی؟»

با بی‌اعتنایی جواب دادم «حقیقت دارد» مثل اینکه مسئله‌ای کاملا عادی بوده است. و به راه رفتن با قدم‌های آرام، بدون کلمه‌ای اضافی ادامه دادم.

امیلی نوتومبمشخصات کتاب

عنوان: خرابکاری عاشقانه

نویسنده: امیلی نوتومب

نشر: مرکز

چاپ اول 1386

141 صفحه

قیمت 2000 تومان

................

پ.ن: روایت طنزگونه و دنیایِ خیالی و پر از شیطنت دختربچه را دوست داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خاطرات پس از مرگ براس کوباس

خاطرات پس از مرگ براس کوباسخاطرات پس از مرگ براس کوباس


براس کوباس بعد از مرگ، خاطرات زندگی‌اش را برای مخاطب تعریف می‌کند. این داستان یک خطیِ کتاب است که از عنوان آن نیز مشخص است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.


برخی از جملات کتاب


- من نویسنده‌ای فقید هستم، اما نه به معنای آأمی که چیزی نوشته و حالا مرده، بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد می‌نویسد.

- روزی کخ دانشگاه بر آن مرقومه‌ی ممهوره کسب دانشی را که در واقع کسب نشده بود، تایید کرد، احساس فریب خوردگی کردم، با این همه سرم را بالا گرفتم.

-  یادم هست که زیر درخت تمر هندی نشسته بودم و کتاب شاعر را روی زانویم باز کرده بودم و روحیه‌ام، درست مثل جوجه‌ی مریض، کسل بود و سر در خود فرو کرده. اندوهم را به سینه فشردم و احساس عجیبی به من دست داد، چیزی که می‌توان لذت درماندگی نامیدش.

-گفت «خیلی سمج است» و قیافه‌ش حسابی درهم رفت. یکه خوردم، خیره شدم توی صورتش و دیدم نفرتش واقعی است. بعد به این فکر افتادم که شاید من هم یک روز باعث شده‌ام که قیافه‌اش به این صورت در بیاید و فهمیدم چه تحول عظیمی از سرگذرانده‌ام. مسیر درازی را طی کرده بودم، از سماجت تا سعادت.

-خوش دارم در این صفحه، محض هشدار به اعصار آینده، این نکته را ثبت کنم که بی‌احتیاطی زنان در کلام دروغی است که مردان ساخته‌اند. زن‌ها دست کم در آشکار کردن ماجرای عاشقانه‌شان مثل دیوار ساکتند. البته، این هم درست است که با کرشمه و نگاه زیرچشمی خود را لو می‌دهند.

- اگر خواننده زنی تا اینجای کتاب پیش آمده باشد، می‌ترسم همین‌جا کتاب را ببندد و بقیه‌اش را نخواند. از نظر این خانم خواننده، با پایان ماجرای عشق، زندگی من دیگر چیز جذابی ندارد. پنجاه سال! درست است که هنوز علیل نشده، اما دیگر سرحال و قبراق هم نیست. ده سال دیگر هم بگذرد آن وقت معنی حرفی را که مردی انگلیسی گفته خوب درک می‌کنم «مشکل من دیگر این نیست که آدمی را پیدا کنم که پدر و مادرم را به یاد داشته باشد، مشکل پیدا کردن کسی است که خودم را به یاد بیاورد.»

ماشادو آسیسمشخصات کتاب

عنوان: خاطرات پس از مرگ براس کوباس

نویسنده: ماشادو آسیس

ترجمه: عبدالله کوثری

نشر: مروارید

چاپ چهارم 1385

303 صفحه

قیمت: 6500 تومان

......................

پ.ن: به نظرم کتاب خوبی است. سبک روایتِ داستان و شوخی‌هایی بیرون متنی‌اش من را یاد کتاب «ژاک قضا و قدری و اربابش» می‌انداخت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

همسایه‌ها

همسایه ها

داستان در یکی از محله‌های جنوب کشور و در بحبوحه ملی شدن نفت اتفاق می‌افتد. خالد نوجوانی است که در یکی از محله‌های فقیر نشین زندگی می‌کند. داستان از زبانِ او روایت می‌شود و با ماجراهای زندگی‌اش و همسایه‌هایی که با آنها زندگی می‌کند، آشنا می‌شویم.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

 

برخی از جملات کتاب

نزدیک در قهوه‌خانه ایستاده‌ام. به آسمان نگاه می‌کنم که سیاهی می‌زند. عنکبوت از کنارم می‌گذرد.

- خودتو تو دردسر انداختی‌ها

حرف‌های عنکبوت مخصوص خودش است. مثل حرف‌های هیچ‌کس نیست.

- یه وخ چشاتو وا می‌کنی و می‌بینی کار از کار گذشته.

حرف‌های پدرم، مثل حرف‌های حاج شیخ علی است

- اگه خدا نخواد، حتی یه برگ‌م از درخت نمیفته.

حرف‌های محمد مکانیک مثل حرف‌های بیدار است

- همه چیز رو میشه عوض کرد. همه چیز رو.

**

- وختی یه حکومت، استثمار فرد از فرد و تو مملکت خودش حل کرده باشه، یقین داشته باش که مسئله استعمار رو هم حل کرده. چون پایه‌ی استعمار، استثمار فرد از فرده.

**

-... شنیدم که یه زنیکه هرجایی رو می‌بره تو قهوه خونه...

صدای هم زدن استکان چای را می‌شنوم.

- ... می‌خوام یه شب پاشم برم قهوه‌خونه مچشو بگیرم.

مادرم می‌گوید

- اینکار رو نکن

- می‌خوام بلایی سرش بیارم که دیگه از این غلطا نکنه

مادرم می‌گوید

- اگه روش واز شه بدتر می‌کنه

بعد از برادر بزرگش حرف می‌زند که عاقبت زنش را طلاق داد و یک زن هرجایی آورد و نشاند تو خانه.

بلور خانم می‌گوید

- آخه چی می‌خواد که من ندارم؟... سفره عرقشو نمی‌چینم که می‌چینم، بهش نمی‌رسم که می‌رسم، دس به رختخوابم...

مادرم می‌گوید

- اگه باهاش لج کنی بدتر میشه. می‌باس بذاریش تا خودش سر راه بیاد.

بلور خانم می‌گوید

- خاک تو سرش... نمی‌دونم چطور با یه قاشق که هزار تا آدم کوفتی باهاش غذا خوردن، غذا می‌خوره؟

**

من من می‌کنم و می‌پرسم که چطور گذاشته‌اند بیاید ملاقاتم. از حرف‌هایش دست گیرم می‌شود که حق و حساب داده است. گُر می‌گیرم. لبخند می‌زند و می‌گوید

- عیبی نداره پسرم. می‌ارزه، فردا عیده. من دیشب اومدم. باید تو رو می‌دیدم.

یک سبد پر، کاهوپیچ برایم آورده است با یک بطری سکنجبین. پاسبان به جرز تکیه داده است و دم برنمی‌آورد. انگار که پدرم دَمش را دیده  است. کشیده است کنار و سیگار دود می‌کند که حرف‌هامان را بزنیم. خودش را زده به کرگوشی. حرف‌هامان را می‌زنیم. باید نیم ساعتی بیشتر شده باشد. پاسبان تکان می‌خورد و می‌آید به طرفمان. پدرم دستش را دراز می‌کند. باز زبری کف دستش را احساس می‌کنم. عقلم نمی‌رسد که چطور خداحافظی کنم. دلم می‌خواهد چیزی بگویم که تمام محبتم را یکجا به دل پدرم بنشاند. هنوز دهان باز نکرده‌ام که صدایش را می‌شنوم.

- عیدت مبارک پسرم

دلم می‌لرزد و یکهو چشم‌هایم مثل چشمه می‌جوشد.

- عیدت مبارک پدر.

احمد محمودمشخصات کتاب

عنوان: همسایه‌ها

نویسنده: احمد محمود

نشر:امیرکبیر

چاپ چهارم 1357

...............

پ.ن: چند سالی بود که می‌خواستم یکی از کتاب‌های احمد محمود را بخوانم، اما همیشه فکر می‌کردم کتاب‌های احمد محمود چیزی است شبیه «مادر» ماگسیم گورکی، نوعی تبلیغ برای مارکسیسم و بیانیه‌یِ سیاسی. به همین دلیل هر بار که موقعیتی پیش می‌آمد، خواندنش را به عقب می‌انداختم، تا اینکه چند روز پیش به طور اتفاقی کتاب همسایه‌ها را از یک دستفروشی که در چهارراه ولیعصر بساط کرده بود خریدم. با خودم گفتم فقط چند صفحه‌یِ اولش را می‌خوانم اگر خوشم نیامد دیگر ادامه نمی‌دهم. از همان چند صفحه‌یِ اول فهمیدم که تمام تصوراتم اشتباه بود و بعد از تمام کردن کتاب به یکی از کتاب‌های محبوبم تبدیل شد.
پ.پ.ن: عکس جلد کتاب را از اینجا برداشتم.

پ.پ.پ.ن: کتاب «جای خالی سلوچ» را هم تا سی-چهل صفحه اولش را بیشتر نتوانستم بخوانم و نیمه کاره رها کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...