چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

خاطرات پس از مرگ براس کوباس

خاطرات پس از مرگ براس کوباسخاطرات پس از مرگ براس کوباس


براس کوباس بعد از مرگ، خاطرات زندگی‌اش را برای مخاطب تعریف می‌کند. این داستان یک خطیِ کتاب است که از عنوان آن نیز مشخص است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.


برخی از جملات کتاب


- من نویسنده‌ای فقید هستم، اما نه به معنای آأمی که چیزی نوشته و حالا مرده، بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد می‌نویسد.

- روزی کخ دانشگاه بر آن مرقومه‌ی ممهوره کسب دانشی را که در واقع کسب نشده بود، تایید کرد، احساس فریب خوردگی کردم، با این همه سرم را بالا گرفتم.

-  یادم هست که زیر درخت تمر هندی نشسته بودم و کتاب شاعر را روی زانویم باز کرده بودم و روحیه‌ام، درست مثل جوجه‌ی مریض، کسل بود و سر در خود فرو کرده. اندوهم را به سینه فشردم و احساس عجیبی به من دست داد، چیزی که می‌توان لذت درماندگی نامیدش.

-گفت «خیلی سمج است» و قیافه‌ش حسابی درهم رفت. یکه خوردم، خیره شدم توی صورتش و دیدم نفرتش واقعی است. بعد به این فکر افتادم که شاید من هم یک روز باعث شده‌ام که قیافه‌اش به این صورت در بیاید و فهمیدم چه تحول عظیمی از سرگذرانده‌ام. مسیر درازی را طی کرده بودم، از سماجت تا سعادت.

-خوش دارم در این صفحه، محض هشدار به اعصار آینده، این نکته را ثبت کنم که بی‌احتیاطی زنان در کلام دروغی است که مردان ساخته‌اند. زن‌ها دست کم در آشکار کردن ماجرای عاشقانه‌شان مثل دیوار ساکتند. البته، این هم درست است که با کرشمه و نگاه زیرچشمی خود را لو می‌دهند.

- اگر خواننده زنی تا اینجای کتاب پیش آمده باشد، می‌ترسم همین‌جا کتاب را ببندد و بقیه‌اش را نخواند. از نظر این خانم خواننده، با پایان ماجرای عشق، زندگی من دیگر چیز جذابی ندارد. پنجاه سال! درست است که هنوز علیل نشده، اما دیگر سرحال و قبراق هم نیست. ده سال دیگر هم بگذرد آن وقت معنی حرفی را که مردی انگلیسی گفته خوب درک می‌کنم «مشکل من دیگر این نیست که آدمی را پیدا کنم که پدر و مادرم را به یاد داشته باشد، مشکل پیدا کردن کسی است که خودم را به یاد بیاورد.»

ماشادو آسیسمشخصات کتاب

عنوان: خاطرات پس از مرگ براس کوباس

نویسنده: ماشادو آسیس

ترجمه: عبدالله کوثری

نشر: مروارید

چاپ چهارم 1385

303 صفحه

قیمت: 6500 تومان

......................

پ.ن: به نظرم کتاب خوبی است. سبک روایتِ داستان و شوخی‌هایی بیرون متنی‌اش من را یاد کتاب «ژاک قضا و قدری و اربابش» می‌انداخت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

همسایه‌ها

همسایه ها

داستان در یکی از محله‌های جنوب کشور و در بحبوحه ملی شدن نفت اتفاق می‌افتد. خالد نوجوانی است که در یکی از محله‌های فقیر نشین زندگی می‌کند. داستان از زبانِ او روایت می‌شود و با ماجراهای زندگی‌اش و همسایه‌هایی که با آنها زندگی می‌کند، آشنا می‌شویم.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

 

برخی از جملات کتاب

نزدیک در قهوه‌خانه ایستاده‌ام. به آسمان نگاه می‌کنم که سیاهی می‌زند. عنکبوت از کنارم می‌گذرد.

- خودتو تو دردسر انداختی‌ها

حرف‌های عنکبوت مخصوص خودش است. مثل حرف‌های هیچ‌کس نیست.

- یه وخ چشاتو وا می‌کنی و می‌بینی کار از کار گذشته.

حرف‌های پدرم، مثل حرف‌های حاج شیخ علی است

- اگه خدا نخواد، حتی یه برگ‌م از درخت نمیفته.

حرف‌های محمد مکانیک مثل حرف‌های بیدار است

- همه چیز رو میشه عوض کرد. همه چیز رو.

**

- وختی یه حکومت، استثمار فرد از فرد و تو مملکت خودش حل کرده باشه، یقین داشته باش که مسئله استعمار رو هم حل کرده. چون پایه‌ی استعمار، استثمار فرد از فرده.

**

-... شنیدم که یه زنیکه هرجایی رو می‌بره تو قهوه خونه...

صدای هم زدن استکان چای را می‌شنوم.

- ... می‌خوام یه شب پاشم برم قهوه‌خونه مچشو بگیرم.

مادرم می‌گوید

- اینکار رو نکن

- می‌خوام بلایی سرش بیارم که دیگه از این غلطا نکنه

مادرم می‌گوید

- اگه روش واز شه بدتر می‌کنه

بعد از برادر بزرگش حرف می‌زند که عاقبت زنش را طلاق داد و یک زن هرجایی آورد و نشاند تو خانه.

بلور خانم می‌گوید

- آخه چی می‌خواد که من ندارم؟... سفره عرقشو نمی‌چینم که می‌چینم، بهش نمی‌رسم که می‌رسم، دس به رختخوابم...

مادرم می‌گوید

- اگه باهاش لج کنی بدتر میشه. می‌باس بذاریش تا خودش سر راه بیاد.

بلور خانم می‌گوید

- خاک تو سرش... نمی‌دونم چطور با یه قاشق که هزار تا آدم کوفتی باهاش غذا خوردن، غذا می‌خوره؟

**

من من می‌کنم و می‌پرسم که چطور گذاشته‌اند بیاید ملاقاتم. از حرف‌هایش دست گیرم می‌شود که حق و حساب داده است. گُر می‌گیرم. لبخند می‌زند و می‌گوید

- عیبی نداره پسرم. می‌ارزه، فردا عیده. من دیشب اومدم. باید تو رو می‌دیدم.

یک سبد پر، کاهوپیچ برایم آورده است با یک بطری سکنجبین. پاسبان به جرز تکیه داده است و دم برنمی‌آورد. انگار که پدرم دَمش را دیده  است. کشیده است کنار و سیگار دود می‌کند که حرف‌هامان را بزنیم. خودش را زده به کرگوشی. حرف‌هامان را می‌زنیم. باید نیم ساعتی بیشتر شده باشد. پاسبان تکان می‌خورد و می‌آید به طرفمان. پدرم دستش را دراز می‌کند. باز زبری کف دستش را احساس می‌کنم. عقلم نمی‌رسد که چطور خداحافظی کنم. دلم می‌خواهد چیزی بگویم که تمام محبتم را یکجا به دل پدرم بنشاند. هنوز دهان باز نکرده‌ام که صدایش را می‌شنوم.

- عیدت مبارک پسرم

دلم می‌لرزد و یکهو چشم‌هایم مثل چشمه می‌جوشد.

- عیدت مبارک پدر.

احمد محمودمشخصات کتاب

عنوان: همسایه‌ها

نویسنده: احمد محمود

نشر:امیرکبیر

چاپ چهارم 1357

...............

پ.ن: چند سالی بود که می‌خواستم یکی از کتاب‌های احمد محمود را بخوانم، اما همیشه فکر می‌کردم کتاب‌های احمد محمود چیزی است شبیه «مادر» ماگسیم گورکی، نوعی تبلیغ برای مارکسیسم و بیانیه‌یِ سیاسی. به همین دلیل هر بار که موقعیتی پیش می‌آمد، خواندنش را به عقب می‌انداختم، تا اینکه چند روز پیش به طور اتفاقی کتاب همسایه‌ها را از یک دستفروشی که در چهارراه ولیعصر بساط کرده بود خریدم. با خودم گفتم فقط چند صفحه‌یِ اولش را می‌خوانم اگر خوشم نیامد دیگر ادامه نمی‌دهم. از همان چند صفحه‌یِ اول فهمیدم که تمام تصوراتم اشتباه بود و بعد از تمام کردن کتاب به یکی از کتاب‌های محبوبم تبدیل شد.
پ.پ.ن: عکس جلد کتاب را از اینجا برداشتم.

پ.پ.پ.ن: کتاب «جای خالی سلوچ» را هم تا سی-چهل صفحه اولش را بیشتر نتوانستم بخوانم و نیمه کاره رها کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

عادت می‌کنیم

عادت می‌کنیم

در اتاق کم نوری روی صندلی نشسته است. به دیوار زردِ روبه‌رو خیره شده و منتظر است تا یک نفر روی صندلیِ خالیِ آن طرف میز بنشیند. اتاق پنجره ندارد و هیچ چراغی روشن نیست. راه زیادی را تا اینجا آمده. سرش را روی میز می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. می‌خوابد. صدای بوقِ کشتی از بلندگو پخش می‌شود. با سردرد از خواب می‌پرد. مردی روبه‌رویش نشسته و با صدای بلند به او فحش می‌دهد. هنوز گیجِ خواب است. فحش‌ها از محدوده خودش فراتر می‌رود و به خانواده‌اش منتقل می‌شوند. هیچ کدام از فامیل‌های مونثِ سببی و نسبی از فحش بی نصیب نمی‌مانند. بعد از چند ثانیه از بلندگو نیز صدای فحش می‌آید. صداها در هم می‌پیچند و مرد فقط برخی از کلمات کلیدی فحش را می‌تواند تشخیص بدهد. دوباره صدای بوق کشتی می‌آید. مردِ فحش دهنده ساکت می‌شود و اتاق را ترک می‌کند. زنی با روپوش سفید وارد اتاق می‌شود. زن داخل دفترچه‌اش چیزی یادداشت می‌کند و می‌گوید که ناظر است. مرد بدون اینکه بداند آزمایش اول را با موفقیت پشت سر گذاشته است.


ناظر ظرفِ پر از گلوله‌های سربی را روی میز می‌گذارد. مرد یک مشت گلوله‌‌ی سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. چشم‌هایش را می‌بندد و بدون اینکه گلوله‌ها را بجود، قورت می‌دهد. احساس تهوع دارد. یک لیوان آب می‌خورد تا گلوله‌ها راحت‌تر پایین بروند. گلوله‌ها دیواره مری‌اش را خراش می‌دهند. گلویش می‌سوزد. ناظر به ظرف اشاره می‌کند و با دستش عدد دو را نشان می‌دهد. مرد نفس عمیقی می‌کشد و دوباره یک مشت گلوله سربی برمی‌دارد و در دهانش می‌ریزد. تمام بزاقش را جمع می‌کند تا بتواند گلوله‌های جدید را قورت بدهد. احساس می‌کند دردی شبیه زایمان دارد ولی به صورت برعکس. صدایی توی مغزش می‌گوید «فشار بده، فشار بده» سرش را بالا می‌آورد و زور می‌زند، گلوله‌ها یکی یکی پایین می‌روند. ناظر با تکان دادن سر تایید می‌کند.



وارد اتاق جدیدی می‌شود. ناظر او را بین دو دیواره بتونی قرار می‌دهد. مرد با دیدن لکه‌های خونِ بالایِ دیواره بتونی، مورمورش می‌شود. ناظر کلید قرمزِ روی دستگاه را می‌زند. دو دیواره بتونی با سرعتی آرام و یک نواختی روی ریل حرکت می‌کنند. حرکتشان صدای گوش خراش و ریتم داری تولید می‌کند؛ چلیک... چلیک... چلیک. بویِ ادرارِ آزمایش‌دهنده‌های قبلی هنوز توی هوا باقی مانده است. مرد سرش را پایین آورد تا به دیواره‌ها نگاه نکند. روی زمین پر از لکه‌های زرد است. چیزی در قلبش فرو می‎ریزد. چلیک... چلیک... چلیک. پاهایش را باز می‌کند تا شاید بتواند جلوی حرکت دیواره‌ها را بگیرد، بیشتر از چند ثانیه نمی‌تواند مقاومت کند. پاهایش از شدت فشار می‌لرزند و جمع می‌شوند. چلیک... چلیک... چلیک. شکمش را تا جایی که می‌تواند جمع می‌کند. نفس کشدین‌ش تندتر می‌شود. وقتی دیواره سردِ بتونی بینی‌اش را لمس می‌کند، نفسش بند می‌آید و سریع صورتش را برمی‌گرداند. چلیک... چلیک... چلیک. دیواره‌های بتونی به جمجمه‌اش می‌رسند. از شدت درد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. به سختی نفس می‌کشد. چلیک... چلیک... چلیک. احساس می‌کند کسی با پتک به سرش می‌زند. چشم‌هایش گشاد شده‌اند و می‌خواهند از حدقه بیرون بزنند. تمام توانش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند. صدای بوق می‌آید. ناظر کلید قرمز دستگاه را در جهت عکس فشار می‌دهد. دیواره‎های بتونی به سرعت از همدیگر دور می‌شوند. مرد روی زمین می‌افتد و از بینی‌اش خون جاری می‌شود.

ناظر روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد و روی آن مهر می‌زند. کاغذ را به مرد می‌دهد. مرد تابلوی خروج را دنبال می‌کند. نگهبان درِ بزرگی را باز می‌کند. مرد کاغذ مهر شده را به نگهبان می‌دهد و از ساختمان خارج می‌شود. جمعیت زیادی مانند مورچه‌های سیاه در حال حرکت هستند. نفس عمیقی می‌کشد. بویِ آشنای سرب را در هوا حس می‌کند. آسمان یک دست سیاه است. موتوری بوق‌زنان از کنارش عبور می‌کند. وارد دریای جمعیت می‌شود و به ایستگاه اتوبوس می‌رود. جمعیت لحظه به لحظه زیادتر می‌شود. اتوبوسِ پر از جمعیت در ایستگاه ترمز می‌کند. درش که باز می‌شود جمعیت هل می‌دهند. مرد هم هل می‌دهد. کسانی که داخل هستند فحش می‌دهند. فحش‌های ناموسی، فحش‌های بی‌ناموسی، فحش‌های پررنگ و قوی، اما هیچ کدام بر اراده معطوف به تحولِ مرد اثر ندارد. مرد به سختی خودش را به در می‌رساند. در برای بسته شدن مشکل دارد. صورت مرد بین کتف‌های مردم گیر می‌کند. جمعیت همچنان هل می‌دهند. مرد دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد. درِ اتوبوس با فشارِ زیاد و به سختی بسته می‌شود. چلیک... چلیک... چلیک.



 منتشر شده در شماره 68 هفته نامه آسمان


..........
پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم. پیشنهاد می‌کنم بقیه عکس‌هایش را هم ببینید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

کتاب با این جمله شروع می‌شود «تمام صحنه‌های این رمان واقعی است.» روایت داستان غیرخطی است و  در انتها با حالتی از شک و عدم قطعیت به پایان می‌رسد. نویسنده با نگاهی ضد جنگ به موضوع جنگ پرداخته است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- راننده گفت: باید برم اندیمشک سرباز بیارم.

- آیفا شیشه جلو هم نداشت. فقط یکی از برف پاک کن‌هایش همان‌طور سیخ مانده بود. خوب که نگاه کرد دید از پهلو و بازوی راننده خون می‌آید.

گفت: تیر خورده‌ای؟

راننده گفت: یه چند تایی.

و باز خندید. این بار دندان‌هایش را هم دید که نصفش شکسته بود و لُپش به اندازه گلوله ژ-3 سوراخ بود. به صندلی نگاه کرد که خونی بود و از لبه‌اش خون سیاه می‌چکید کفِ آیفا. پوتین هم پایش نبود و همان‌طور با پای برهنه روی پدال فشار می‌داد و می‌خندید.

گفت: گرمه

راننده گفت: آره می‌خوای دستگیره رو بدم شیشه رو بکشی پایین؟

نگاه کرد به در آیفا که سوراخ سوراخ سوراخ بود و شیشه نداشت.

گفت: نه

راننده گفت: چاهار شبه نخوابیده‌م. یه سره پشت این نشسته‌م. می‌رم اندیمشک و میام خط. می‌دونستی رانندگی رو توی خط یاد گرفتم؟

گفت: جدی؟

راننده که برگشت، دید از چشمِ چپش هم خون می‌آید.

***

- شلوغ نَکِن! یکی یکی که میگِم بذا رو مِیز... اِسلُحه!

- چی؟!

- اِسلُحه!

- بفرما.

- خِشوب!

- بفرما.

- فِشِنگاشو دِر بیه‌ر.

- خالیه.

ریختی تو جِیبت چِره؟

- محض احتیاط. واسه خنده... بشمر کم نباشه. نوزده تاست.

- ئی که نِزدَه تائه؟

- خودم که گفتم نوزده تاست.

- باید یه چِل تا باشِی.

- بابا یه خشابش که خالی بود. اون یه دونه‌رم زدیم به عقرب.

***

کمی آن طرف‌تر کِنار کُناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سرِ سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...

حسین مرتضائیان آبکنارمشخصات کتاب

عنوان: عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکد قربان

نویسنده: حسین مرتضاییان آبکنار

نشر: نی

چاپ اول 1385

83 صفحه

............

پ.ن: نگاهِ بدونِ تعصب و ضد جنگ کتاب را دوست دارم. به نظرم هنوز داستان‌هایِ تلخ زیادی از دوران جنگ وجود دارد که گفته نشده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دوبلینی‌ها

دوبلینی‌هادوبلینی ها

کتاب مجموعه داستانی است که اتفاق‌های آن در شهر دوبلین رخ می‌دهد. داستان‌ها به شیوه واقع‌گرایی روایت می‌شوند. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- در زمان پروست بسیاری بسیاری از دوست‌دارن او به وی اعتراض داشتند که چرا به فهم و توجه خواننده عنایت نمی‌کند. اگر پروست در مورد این اعتراض گوش سنگینی داشت، جویس با اعتراف خود در این مورد اصلا کر بود. (از مقدمه‌یِ مترجم)

- دلم می‌خواست داخل شوم و به او نگاه کنم، اما جرات در زدن نداشتم. آهسته در طرف آفتابی کوچه راه افتادم، تمام اعلان‌های تئاترها را همان‌طور که می‌رفتم در پشت شیشه دکان‌ها می‎خواندم. به نظرم عجیب می‌آمد که نه من و نه روز هیچکدام حال عزاداری نداشتیم و من حتی از خودم بدم آمده بود که وجود آزادی را در  خود کشف کرده بودم مثل اینکه با مرگ آبه من از چیزی آزاد شده بودم. (از داستان خواهران)

- کورلی شروع به سبک کردن بار خاطر کرد «میدانی اول با دخترها می‌رفتم. می‌بردمشان بیرون، پسر، سوار تراموا می‌شدیمو من پولش را می‌دادم، یا می‌بردمشان به کنسرت یا تئاتر، یا شکلات و شیرینی و از این جور چیزها برایشان می‌خریدم.» و با لحنی که اصرار به پذیرفتن در آن بود، افزود که «خیلی پول خرجشان می‌کردم» گویی خود متوجه بود که رفیقش حرفش را باور نمی‌کند.(از داستان دو ولگرد)

اما لنه‌هان خوب می‌توانست باور کند؛ سرش را با وقار خاصی تکان داد. گفت «من هم این بازی را بلدم، برای بچه‌ها خوبست.»

- در این گونه موارد باید موضوع ترمیم شود. برای مرد خیلی هم خوب شده. بعد از آنکه لذتش را برده بود، حالا می‌توانست به زندگی و راه و روش خود ادامه دهد، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. اما دختر مهر باطله خورده است. بعضی مادرها حاضرند همچو موضوعی را به خاطر مقداری پول درز بگیرند. اما خانم مونی همچو کاری نمی‌کرد. برای خانم مونی فقط یک ترمیم بایت از دست رفتن شرافت دخترش قابل قبول بود؛ آن هم ازدواج بود. (از داستان پانسیون)

- چاندلر کوچک قدم‌ها را تندتر کرد. اولین بار بودکه در عمر خود از مردمی که می‌گذشت خود را مهم‌تر می‌دانست. اولین بار بود که روح او نسبت به خفگی و بی‌روحی کوچه‌یِ کاپل طغیان می‌کرد. دیگر جای شک نبود؛ اگر کسی طالب پیروزی است باید از دوبلین برود. (از داستان پاره‌ای ابر)

جیمز جویسمشخصات کتاب

عنوان: دوبلینی‌ها

نویسنده: جیمز جویس

ترجمه: پرویز داریوش

نشر: اساطیر

چاپ دوم 1384

214 صفحه

قیمت: 1800 تومان

(البته این کتاب را نشر نیلوفر نیز با ترجمه محمد علی صفریان صالح حسینی منتشر کرده است و عکس رویِ جلد بالایی مربوط به همین کتاب است.)

..............

پ.ن: داستان‌ها و سبک روایی کتاب را دوست داشتم. از این نویسنده قبلا کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی» را خوانده بودم که آن را هم دوست داشتم. جالب اینجاست که در مقدمه هر دو کتاب توضیحات زیادی در مورد رمان بزرگ جیمز جویس «اولیس» داده بودند که گویا معروف‌ترین کار جویس است. این رمان توسط آقای منوچهر بدیعی ترجمه شده است اما هنوز اجازه چاپ ندارد. کتابی 1000 صفحه‌ای که اتفاقات آن در یک روز می‌افتد و ارجاعات فراوانی به داستان اودیسه‌یِ هومر (اولیس) دارد.

پ.پ.ن: فیلم «پله آخر» با اقتباسی آزاد از داستان «مردگان» (یکی از داستان‌های دوبلینی‌ها) ساخته شده بود.

پ.پ.پ.ن: در این مدت کتاب «آلیس» یودیت هرمان و «مرگ قسطی» سلین، را هم نصفه و نیمه خواندم اما چون جذبم نکردند، نیمه کاره رهایشان کردم. قدیم‌ترها وقتی کتابی را شروع می‌کردم حتما تا آخرش می‌خواندم حتی اگر زیاد خوشم نمی‌آمد. اما چند وقتی است که نسبت به کتاب‌ها سخت‌گیر شده‌ام. اگر از کتابی خوشم نیاید نیمه کاره رهایش می‌کنم، حتی اگر کتاب معروفی باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

ژینا

ژینا

موهایش را با تیغ می‌زند و از قسمتِ میانیِ پیشانی با ماژیک آبی یک دایره‌ی افقی دور سرش می‌کشد. بُرش را از بالایِ گوشِ چپ شروع می‌کند. به آرامی روی مسیری که ماژیک مشخص کرده حرکت می‌کند و یک دورِ کامل می‌زند. بعد از پاره شدنِ آخرین اتصالِ استخوانیِ جمجمه، اره موییِ خونی را روی میز می‌گذارد. نفس راحتی می‌کشد و با پشت دستش عرق رویِ پیشانی‌ را پاک می‌کند. کاسه‌یِ سرِ بریده شده را کمی در جایِ خودش می‌چرخاند تا هرز شود، سپس دو دستی و با احتیاط آن را بلند می‌کند و روی میز می‌گذارد. نیم کره‌یِ مغز را به دانشجویانی که در اتاق عمل حضور دارند نشان می‌دهد. رویِ مغز را یک لایه‌یِ سیاه پوشانده است و از محل بریدگی خون می‌چکد. دکتر برای دانشجویان توضیح می‌دهد که این لایه‌یِ سیاه در اثر تفکرات بدبینانه به وجود آمده است و باید شسته شود. از آنجایی که در بیمار قبلی به دلیل استفاده از گاز پاکن و سیم ظرف‌شویی قسمتی از کورتکس مغز کنده شده بود، دکتر تصمیم می‌گیرد این بار برای شُستشوی لایه‌یِ سیاه از پودر رخت‌شویی و  ابر استفاده کند.  

یکی از دانشجویان با استفاده از آفتابه، آب در لگن می‌ریزد و بعد از اضافه کردن چهار پیمانه پودر رخت‌شویی مشغول هم زدن می‌شود. وقتی کف به لبه‌یِ لگن می‌رسد، دکتر با تکان دادن سر کار دانشجو را تایید می‌کند. دانشجوی دیگری ابر را در کفِ تولید شده فرو می‌کند و آن را می‌چلاند تا آبش گرفته شود، اما قبل از اینکه ابر را روی لایه‎یِ سیاه بکشد عطسه‌اش می‌گیرد. جریانِ هوایِ ایجاد شده از عطسه، بخشی از لایه‌یِ سیاه را مانند پودر از مغز بیمار جدا می‌کند. دکتر به این نتیجه می‌رسد که با کمک فوت و یک دستمال کاغذی می‌تواند تمام لایه سیاه را پاک کند و نیازی به استفاده از پودر رخت شویی نیست. سرانجام بعد از چند دقیقه فوت کردن، رنگ خاکستری مغز دیده می‌شود. 

روی مغزِ بیمار یک لکه‌یِ قرمز در لوب آهیانه و یک لکه‌یِ قرمز در لوب پیشانی دیده می‌شود. دکتر توضیح می‌دهد که لکه‌‌ی قرمزِ لوب آهیانه، به دلیل فشارهای عصبی روزمره به وجود آمده است. هنگامی که این فشارها رو هم انباشته می‌شوند ظرفیت مغز پر شده و رنگش قرمز می‌شود. برای حل این مشکل باید اطلاعات ذخیره شده در این قسمت را پاک کرد تا مغز دوباره بتواند فشارها را ذخیره کند. دکتر یک کابل از روی میز بر می‌دارد. یک سر کابل را که سوزن دارد، در لکه‌یِ قرمز لوب آهیانه فرو می‌کند و سر دیگرش را به پورت USB کامپیوتر وصل می‌کند. از داخل مانیتور فایل مربوط به لکه‌یِ قرمز را باز می‌کند. تمام فایل‌ها را با گرفتن ctrl+A انتخاب می‌کند و دکمه Delete را می‌زند. کم کم رنگ قرمزِ لکه از بین می‌رود و خاکستری می‌شود.

دکتر همین کار را با لکه‌ی قرمز لوب پیشانی انجام می‎دهد. این لکه فقط در زنان دیده می‌شود و به آن «لکه‌یِ ژینا» می‌گویند.  صدای بوق می‌آید. پاک کردن فایل‌ها با مشکل مواجه شده است. دکتر خطاب به دانشجویان ادامه می‌دهد «همان طور که مشاهده می‌کنید ما فقط برخی از فشارهایِ سطحی مانند خاطرات را می‌توانیم پاک کنیم و فشارهایِ عمیق‌تر قابل پاک کردن نیستند. در مورد این بیمار نیز ظرفیتش پر شده است و ما فقط توانستیم چند متلک، فحش و خاطره‌یِ یک تجاوز را از ذهنش پاک کنیم. متاسفانه کار بیشتری از دست ما ساخته نیست.» دکتر کابل را از کامپیوتر می‌کشد. لکه‌یِ ژینا رنگش نارنجی می‌شود. یکی از دانشجوها کاسه‌یِ سر را بخیه می‌زند. دکتر با تکان دادن سر کارش را تایید می‌کند.

یک روز بعد بیمار به هوش می‌آید. خودش را در آینه نگاه می‌کند، از خودش می‌ترسد. روسری‌اش را سرش می‌کند و از بیمارستان خارج می‌شود. صدایِ بوقِ ماشین‌ها توی سرش می‌پیچید. یک تاکسی دربست می‌گیرد و به خانه‌اش می‌رود. مرد عصبانی است. با صدای بلند چیزهایی می‌گوید. زن توی سرش فقط صدای هم زدن ملاقه در دیگِ خالی را می‌شنود. مرد داد می‌زند. زن می‌خواهد وسایلش را جمع کند و از خانه بیرون برود. مرد نمی‌گذارد. زن اصرار می‌کند. مرد سیلی می‌زند. زن روی زمین می‌افتد. لکه‌ی ژینا دوباره قرمز می‌شود. از محلِ بخیه‌ خون بیرون می‌زند. انگار دانشجو فاصله کوک‌های بخیه را زیاد گرفته است.

 منتشر شده در شماره 67 هفته نامه آسمان (با کمی تغییر)

پ.ن: تصویر از ایگور مورسکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شوالیه ناموجود

شوالیه ناموجودشوالیه ناموجود

 

شوالیه ناموجود سومین کتاب از سه گانه «نیاکان ما» است. این مجموعه داستانی با موضوع جنگ‌های صلیبی بین اعراب و مسیحیان نوشته شده است. کالوبنو به زبان طنز٬ حماقت این جنگ‌ها را نشان می‌دهد. اطلاعات بیشتر در مورد این مجموعه را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- مسئله‌ای نیست! مسئله‌ای نیست! دنبال کردن این قضیه بی‌فایده است و شما هم موضوع انتقام گرفتنتان منتفی است! چند روز پیش، الیویه به تصور اینکه دو عمویش در جنگ کشته شده‌اند، انتقام‌شان را گرفت! در حالی که آنها زیر میز مانده و به خواب رفته بودند! در نتیجه ما ماندیم با این دو انتقام نابه‌جا، چه دردسر جالبی! در حال حاظر همه چیز طبق قاعده صورت می‌گیرد: طبق معیارهای ما، یک انتقام به خاطر به عمو، معادل نیم انتقام برای مرگ پدر به شمار می‌رود. بنابراین، انگار ما یک انتقام خون پدر را داشته‌ایم، قضیه تمام است.

- مسئله مهم این بود که خوب بفهمند چه فحش‌هایی داده شده است، موضوعی که بیشتر وقت‌ها میان مسیحیان و عرب‌ها مشکل ایجاد می‌کرد؛ اگر یک وقت توهین نامفهوم رد و بدل می‌شد تکلیف چه بود؟ چاره‌ای نبود جز اینکه فحش تا آخر عمر به بهای از دست دادن حیثیت در دل شخص بماند. به همین دلیل، در این مرحله از نبرد مترجم‌ها شرکت می‌کردند، گروهی افراد سریع و چابک که بر اسب‌های کوچک اندام و بامزه‌ای بودند، اینجا و آنجا می‌دویدند، در حین عبور هر فحشی را که می‌شنیدند، بی‌درنگ برای طرف مقابل و به زبان خودش ترجمه می‌کردند.

- زمزمه‌ای از این سر تا آن سر میز برخاست. بنا به قوانین جاری شوالیه‌گری کسی که توانسته باشد بکارت دوشیزه‌ای جوان از تبایر .الا را از خطر حتمی لکه‌دار شدن نجات دهد، باید بی‌درنگ، در جا به لقب شوالیه مفتخر شود؛ حال آنکه اگر زن جوانی از خانواده‌‎ای اصیل، ولی نه یک دوشیزه، در همان شرایط از چنین هتک حرمتی رهانده شود، در قوانین پیش‌بینی شده است که اقدام آن فرد فقط در دستور هنگ ذکر می‌شود و برای مدت سه ماه حقوقی معادل سه برابر حقوق معمولی به او پرداخت می‌شود.

- {آژیلوف}: افترای محض. سوفرونی باکره بود. طهارت او پشتوانه‌ی اصلی عنوان و شرافت من است.

{شارلمانی}: می‌توانید دوشیزگی او را برای ما ثابت کنید؟

{آژیلوف} به جستجوی سوفرونی خواهم رفت.

آستولف با کج خلقی پرسید: «و مدعی هستید او را به همان وضعی که در پانزده سال پیش بوده است خواهید یافت؟ آهن‌های حدادی شده‌یِ زره‌های‌مان هم تا این اندازه دوام نمی‌آورد.»

ایتالو کالوینومشخصات کتاب

عنوان: شوالیه ناموجود

نویسنده: ایتالو کالوینو

ترجمه: پرویز شهدی

نشر: چشمه

چاپ دوم 1382

175 صفحه

قیمت: 1100 تومان

........

پ.ن: نگاه حماقت بار به جنگ و طنز کتاب را دوست داشتم٬ اما گاهی داستان قدرت و کشش لازم را نداشت. کتاب «شبی از شب‌‌های زمستان مسافری» را بیشتر دوست داشتم.

پ.پ.ن: در پست‌های قبلی کتاب «شاه گوش می‌کند» از همین نویسنده را معرفی کرده بودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

ساعت ساز نابینا

ساعت ساز نابیناساعت ساز نابینا


این کتاب در مورد تکامل است و به توضیح و اثبات نظریه داروین در مورد تکامل می‌پردازد.

برخی از جملات کتاب

- یک ساعت ساز واقعی پیش بینی می‌کند. او هدفی از ساخت و کاربرد آن در چشم بصیرت خود ترسیم می‌کند. او نقشه‌ی صفحه‌ها و فنرها را می‌کشد و برای ارتباط بین آنها طرحی در ذهن دارد. اما انتخاب طبیعی ناآگاه و نابیناست. این روند خودکار که توسط داروین کشف شد و اکنون ما آن را توجیه پیدایش و شکل هدف‌دار حیات می‌دانیم، هدفی در سر ندارد. اصلا نه سری دارد و نه چشم بصیرتی که با آن نقشه‌ای برای آینده داشته باشد. نه پیش بینی می‌کند، نه بینایی دارد. اگر او را ساعت ساز طبیعت بنامیم. او ساعت سازی نابیناست.

- این قضیه در مورد یکی از سریع‌ترین تغییرات تکاملی شناخته شده نیز صادق است، تغییر برآمدگی جمجمه‌ی انسان از اجدادی مانند استرالوپی تکوس (Australopithecus)ها که مغزشان حدود 500 سانتی‌متر مکعب حجم داشت تا انسان هوشمند امروزی که متوسط حجم مغزش 1400 سانتی‌متر مکعب است. این افزایش که حدود 900 سانتی‌متر مکعب است و تقریبا معادل سه برابر حجم مغز امروزی است، طی زمانی بیشتر از سه میلیون سال رخ داده است. بر اساس معیارهای تکامل، سرعت این تغییر زیاد است.

- استیبنز به این نتیجه می‌رسد که با آن سرعت کمی که فرض کرده، باید 12000 نسل از آن جانور بگذرد تا وزن متوسط آن که 40 گرم است (وزن موش) به وزن بیش از 6000000 گرم (وزن فیل) تبدیل شود. اگر زمان هر نسل را 5 سال در نظر بگیریم، که بیش از عمر موش و کم‌تر از عمر فیل است، 12000 نسل طی 60000 سال خواهند آمد. از نظر زمین شناسی 60000 سال زمان کمی است و کوتاه‌تر از آن است که با روش‌های معمول، که در زمین‌شناسی برای سنجیدن قدمت فسیل‌ها به کار می‌رود، سنجیده شود.

- داروین: «اگر بتوان نشان داد که عضو پیچیده‌ای وجود دارد که به روشی غیر از تغییرات کوچک و متوالی بسیار زیادی پیدا شده باشد، نظریه من کاملا مردود است.»

- هرکس که به امکان تبدیل یک تک سلولی به یک انسان شک می‌کند فقط باید در مورد دوران جنینی خود تامل کند تا تکلیفش با آن تردید مشخص شود.

- روحیات، ملهم از مسیحیت گونه پرست ما طوری است که سقط تنها یک تخمک انسان (در هر صورت بیشتر تخمک‌ها محکوم به فنا هستند) خشم و نگرانی اخلاقی بیشتری به پا می‌کند تا تشریح هر تعداد شامپانزه‌یِ بالغ زنده! دانشمند آزادی‌خواه و محترمی را می‌شناسم که اصلا قصد قطعه قطعه کردن شامپانزه زنده را ندارند ولی در صورت لزوم به شدت از این کار خود دفاع می‌کنند و قانون هم در این مورد دخالتی نمی‌کند. این افراد کسانی هستند که در کوچک‌ترین تجاوز به حقوق بشر خشم خود را بروز می‌دهند. تنها به این دلیل که همه‌یِ موجودات که بین شامپانزه و انسان‌اند از بین رفته‌اند ما می‌توانیم با چنین معیارهای یک بام و دو هوایی راحت باشیم.

ریچارد داووکینزمشخصات کتاب

عنوان: ساعت ساز نابینا

نویسنده: ریچارد داوکینز

ترجمه: محمود بهزاد، شهلا باقری

نشر: مازیار

تعداد صفحه: 384

چاپ دوم 1389

قیمت: 7000تومان

.................

پ.ن: اگر به نظریه تکامل علاقه دارید قطعا کتاب خوبی است. فصل‌های ابتدایی کتاب کمی کسل کننده به نظر می‌رسد و فصل‌های پایانی جذاب‌ترند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

روزمرگی‌های یک کارمند

روزمرگی های یک کارمند


کارت‌ها را بُر می‌زند و برعکس روی میز می‌گذارد. کمی از چایی‌اش را هورت می‌کشد. داغ است. کارتِ رویی را برمی‌دارد. «از خانه شروع سه قدم به جلو بروید» به قفسه‌ی کتابی‌ که پشت سرش قرار دارد نگاه می‌کند. کتاب‌ها همه شماره دارند و در گوشه‌ای از قفسه نوشته شده «خانه شروع» سومین کتاب از سمت راستِ خانه‌ی شروع را برمی‌دارد. کارت قبلی را زیر کارت‌ها می‌گذارد. کشوی میزش را باز می‌کند و سه تاس‌ قرمز از داخل آن برمی‌دارد. تاس‌ها را توی دستش می‌چرخاند و روی میز پخش می‌کند. دو تا از تاس‌ها علامت سبدِ بسکتبال را نشان می‌دهند و یکی علامت منفی. صندلی‌اش را نود درجه به سمت چپ می‌چرخاند. کتاب را برمی‌دارد، از سر جایش بلند می‌شود و به سمت گوشه اتاق می‌رود. قدم‌هایش را می‌شمارد. دو قدمِ بلند برمی‌دارد و برمی‌گردد. کتاب را از سمتِ شیرازه‌اش جلوی صورتش می‌گیرد. یک چشمش را می‌بندد و از بالای شیرازه نشانه‌گیری می‌کند. نوکِ کتاب زیرِ خالِ سیاه قرار می‌گیرد. نفسش را حبس می‌کند و بعد از چند ثانیه کتاب را پرتاب می‌کند. برگه‌های کتاب در هوا باز می‌شوند. کتاب بدون اینکه به لبه‌ی‌ سطل برخورد کند، به داخلش می‌افتد. مرد لبخند می‌زند و با خودکار آبی روی کاغذِ امتیازهایش عدد 2 را اضافه می‌کند.

کارت دیگری برمی‌دارد. «از پایین اولین کتاب فسفری» به سمت پایین‌ترین ردیف خم می‌شود. اولین کتاب فسفری از سمت راست را برمی‌دارد. کتاب قدیمی و خاک خورده‌ای است. تاس‌ها را از روی میز جمع می‎کند و روی میز می‌ریزد. یک علامت مثبت، یک علامت منفی و یک علامت ساطور می‌آید. کمی فکر می‌کند و دوباره تاس‌ می‌ریزد. دو علامت ساطور و یک علامت مثبت می‌آید. از داخل کشو یک ساطور بزرگ برمی‌دارد. کتاب را از رویِ عرضش مانند کُنده‌ی درخت بر روی میز می‌گذارد. می‌ایستد. ساطور را بلند می‌کند و محکم فرود می‌آورد. ساطور به لبه‌ی کتاب می‌خورد و نوکِ تیزش در میز فرو می‌رود. کتاب را به حالت اول برمی‌گرداند. باز هم ساطور را بالا می‌برد و به سرعت فرود می‌آورد. فقط تکه‌ای از جلد کنده می‌شود. مرد سرش را به نشانه ناراحتی تکان می‌دهد. کتاب را برای بار سوم روی میز نگه می‌دارد. ساطور را سه بار رویِ کتاب بالا و پایین می‌برد تا دقتش بیشتر شود. در حرکت چهارم ساطور را فرود می‌آورد. لبه‌یِ تیز ساطور، عطفِ کتاب را شکاف می‌دهد و با فشار بعدی کتاب به دو نیم تقسیم می‌شود. مرد خرده‌های کتاب را در سطل مخصوص بازیافت زباله می‌ریزد. با خودکار آبی زیر لیست امتیازها عدد منفی 1 – را اضافه می‌کند. چایی‌اش را دوباره هورت می‌کشد سرد شده است.

یکی دیگر از کارت‌ها را برمی‌دارد. «2013 را پیدا کن» به دنبال کتابی که روی آن عدد 2013 نوشته شده است می‌گردد. در ردیف هفدهم آن را پیدا می‌کند. برچسبِ عدد 2013 را از روی جلد ارغوانیِ کتاب می‌کند. از داخل گونی بزرگی که کنار میز قرار دارد یک کتاب جدید بیرون می‌آورد و برچسب 2013 را روی آن می‌چسباند و جای کتاب قبلی قرار می‌دهد. به سراغ تاس‌هایش می‌رود. آنها را در هر دو دستش می‌چرخاند و روی میز پخش می‌کند. یکی از تاس‌ها به لبه‌یِ کازیه گیر می‌کند و آینه می‌شود. دوباره می‌ریزد. دوتا علامت مثبت می‌آید و یک شکل پاک‌کن. کورنومتر ساعتش را روی ده ثانیه تنظیم می‌کند تا به صورت معکوس بشمارد. چشمش را می‌بندد و یک صفحه از کتاب را به صورت اتفاقی باز می‌کند. صفحه 93 می‌آید. لاک غلط‌گیر را از روی میز برمی‌دارد و دکمه استارت را می‌زند. با سرعت لاک غلط‌گیرش را روی  نوشته‌های صفحه 93 حرکت می‌دهد. ده... نه... هشت... جوهرِ سفیدِ لاک کمی خشک شده است، به سرعت تکانش می‌دهد. شش... پنج... چهار... بیشتر از نصف صفحه سفید شده است.  سه... دو... یک... آخرین کلمه را به صورت ناقص سفید می‌کند و قلم را روی میز می‌گذارد. نفس عمیقی می‌‎کشد و با خوشحالی روی جدول امتیازش‌هایش عدد 1 را اضافه می‌کند. کمی به خودش کش و قوس می‌دهد. انگشت دست‌هایش را در هم فرو می‌کند و قلنج‌شان را می‌شکند. کتاب را می‌بندد و روی جلدش مهر سبزی می‌زند: «مجاز»

منتشر شده در شماره 66 هفته نامه آسمان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

پابرهنه در پارک

پابرهنه در پارکپابرهنه در پارک

 

نمایشنامه بر محور یک زوج جوان به اسم «کوری» و «پل» است. آنها تازه یک خانه کوچک و قدیمی را در طبقه پنجم کرایه کرده‌اند. تمرکز داستان بیشتر بر روی روابط بین آدم‌ها و نگاه آنها به زندگی است.

برخی از جملات کتاب

- مادر الان حالم خوب می‌شه... فقط یه کم نفسَم گرفته... (کوری برایش مشروب می‌ریزد) مجبور شدم ماشینو شیش تاخیابون اون‌ورتر پارک کنم... بعد یه‌هو بارون گرفت و دو تا خیابونِ باقی‌مونده رو دوییدم. بعد پاشنه‌ی کفشم گیر کرد لای شبکه درپوشِ فاضلاب... پامو که خلاص کردم چند قدم جلوتر افتادم تو یه چاله، بعدم یه تاکسی از بغلم رد شد و هرچی گِل و شُل بود پاشید به جورابم. مغازه‌ی پایین خونه‌تونم باز نبود وگرنه ازش یه چاقو می‌گرفتم و خودم رو می‌کُشتم. (ص ۵۷)

***

- کوری ... تو همیشه درست لباس می‌پوشی، همیشه درست نگاه می‌کنی. همیشه درست و سنجیده حرف می‌زنی. تقریبا واسه خودت یه آدم نمونه‌ای.

پل (آزرده و با لحن تند) این... این چیزی که گفتی خیلی کثیف بود.

کوری (به سمت پل می‌رود) هیچ وقت ندیدم ژاکت تنت نباشه. همیشه حس کرده‌ام نمی‌تونم تو هیچ کاری به پات برسم. قبل از ازدواج‌مون حتم داشتم با کراوات می‌ری توی رختخواب!

پل نه خیر، مگر در مواردِ تشریفاتی!

کوری تو حتی جسارتشو نداری که بری عطاری و به فروشنده بگی بهت «سه‌پستون» بفروشه. (در حین ادای این کلمات به سمت نیمکت می‌رود) مجبوری بری طرفِ پیشخون و چیزی رو که می‌خوای با انگشت نشون بدی و بگی: «از اینا می‌خوام که توی این ظرف ریختن.» (ص ۸۲)

***

- پل چه دعوایی؟ فقط یک کمی صدامون بالا رفته بود.

کوری تو اسم اینو نمی‌ذاری دعوا؟ کل ازدواج‌مون زیر سوال رفته.

پل (بر پلکان می‌نشیند) جدا؟ از کی تا حالا؟

کوری از همین الان. یه‌هو معلوم شد من و تو مطلقا در هیچ موردی توافق نداریم.

پل چرا؟ واسه اینکه من چله‌ی زمستون پابرهنه تو پارک راه نمی‌رم؟ بعله، حضرت عالی که قرار نیست فردا مثل من دادگاه داشته باشین. من زیر بارِ زَنا می‌رم اما حرف زور نه. (ص ۸۴)

نیل سایمونمشخصات کتاب

عنوان: پابرهنه در پارک

نویسنده: نیل سایمون

ترجمه: شهرام زرگر، رامین ناصر نصیر

نشر: نیلا

چاپ اول 1385

128 صفحه

قیمت: 1400 تومان

.............

پ.ن: قبلا از همین نویسنده «اتاقی در هتل پلازا» را معرفی کرده بودم. نظرم در مورد این کتاب شبیه همان کتاب قبلی است. البته این کتاب را بیشتر از قبلی دوست داشتم.

پ.پ.ن: در ایران نیز تئاتر این نمایشنامه چند بار بر روی صحنه رفته است و همچنین فیلمی با بازی رابرت ردفورد و جین فوندا نیز به همین نام ساخته شده است.

رابرت ردفورد، جین فوندا، پابرهنه در پارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...