داستانهای بارن مونهاوزن در سال 1781-1783 با امضای "M-H-Z-N" در صفحات مجلهی آلمانی Vademecum fur Lustige Leute (راهنامه برای آدمهای زندهدل) آغاز شد. نامو مولف داستانها مشخص نیست اما جلهی مذکور در مقدومهای بر این داستانها نوشته بود: «از دو حال خارج نیست، یا داستانها را به بارن مونهاوزن نسبت میدهند یا توسط خود او روایت شده است.»
«راسپه» در سال 1785 (دو سال بعد) این داستانها را به شکل اثری با ساختار به هم پیوسته و از زبان روایتگری معین (بارن مونهاوزن) به زبان انگلیسی منتشر کرد.
«بورگر» در سال 1788 این کتاب را از انگلیسی به آلمانی ترجمه کرد. (از مقدمهی مترجم)
داستانهای کتاب، ماجراهای است که بارون فون مونهاوزن سفرهایش تعریف میکند. ماجراهی خیالانگیز و اغراق شده که به نظر میرسد به قصد شوخی و سرگرمی برای آدمهای اطرافش روایت میکند.
برخی از جملات کتاب
- گوگول معتقد است که «نه بر بینی کج بلکه باید بر روح کج خندید.» (ص 7 از مقدمهی ویراستار)
- آنکه خاکستری بود ریشش خودستاییست مذهب و کیشش
تهی از شور مردم زنده است دشمن عشق و شادی و خنده است
... میشود عاقبت ز دور زمان قامت ما خمیده همچو کمان
باد پیری به سوی ما چو وزید ریش ما را کند چو برف سفید
... گرچه عالی بود شراب کهن بادهی نو طلب کند دل من
گر شود روزگار زیر و زبر طالب تازه است طبع بشر
... بهر تو گر نبوغ شد تکرار میشوی از نبوغ هم بیزار
حاصل زندگی ز تغییرات نیست جز کسب شادی و لذات
گاه بینی که مردمانی خام به «خوشی» میدهند صد دشنام
ما به عیش و طرب وفاداریم دامنش از دست نگذاریم (ص 20-21 پیشگفتار ناشر آلمانی - این قطعه شعر ترجمهی است از متن روسی، که توسط ابوتراب جلی به خواهش مترجم در سال ۱۳۳۸ سروده شده)
- یک روز صبح به برکهای که درست زیر پنجرههای اتاق خوابم گسترده شده بود نظر افکندم و آن را پر از اردک وحشی یافتم. تفنگی را که در گوشهی اتاق بود در یک چشم به هم زدن قاپیده و دیوانهوار از پلهها سرازیر شدم. در این میان آنقدر عجله به خرج دادم که سرم به شدت به چارچوب در خورد و برق از چشمهایم پرید. اما این حادثه مرا از عزمی که داشتم لحظهای باز نداشت. خود را با عجله به فاصلهی تیررس رساندم، تفنگ را از شانهام پایین کشیدم و با تاسف بسیار متوجه شدم که هنگام اصابت سرم به چارچوب در، سنگ چخماق تفنگم از جایش پریده و گم شده است. چه کنم، چه نکنم؟ فرصت داشت فوت میشد. خوشبختانه در همین اثنا به یاد برقی افتادم که از چشمهایم جهیده بود. فیالفور گلنگدن زدم و به طرف پرندگان وحشی قراول رفتم، و در حال مشتم را محکم به چشمم کوبیدم و برقی از آن جهانیدم؛ صدای تیر بلند شد و من با همان یک تیر پنج جفت اردک و چهار سینه سرخ و یک چنگر زدم: آری آقایان، تدبیر و حضور ذهن، خالق قهرمانیها است! (ص 47)
- حیوان زیبا و خوش قد و قواره، با پیروایی و گستاخی عجیبی بیحرکت مانده و به من زل زده بود، انگار میدانست که فانوسقهام تهی از فشنگ است. من فرصت را از دست ندادم، مشتی آلبالو ریختم توی دهانم و تفنگ را با مخلوطی از باروت و هستهی آلبالو پر کردم و پیشانی گوزن را -درست وسط شاخهای بلند و پرانشعابش را- هدف قرار دادم و شلیک کردم. گرچه حیوان گیج و منگ شد و حتی کمی تلوتلو خورد، معذلک به سرعت پا به فرار گذاشت. یکی دو سال بعد باز در همان جنگل مشغول شکار بودم و ناگهان -فکرش را بکنید! با گوزن خوش قد و قامتی روبهرو شدمکه بین شاخهایش یک درخت آلبالوی پرشاخ و برگ به ارتفاع بیش از سه متر سبز شده بود. بیاختیار به یاد ماجرای دو سال پیش افتادم. گوزن را که انگار از دیرباز به من تعلق داشت با یک تیر بر زمین انداختم. از این شکار دو چیز نصیبم شد: ژیگوی خوشمزه و سس بسیار عالی آلبالو. (ص 56)
مشخصات کتاب
عنوان: ماجراهای حیرت انگزی بارن فن مونهاوزن
نویسنده: گ. بورگر
ترجمه: سروژ استپانیان
نشر: توس
چاپ اول 1373
200 صفحه
قیمت: 400 تومان!
پ.ن: کتاب خوبی بود. داستانهای سفرهای روسیهاش را که در اول کتاب بود، بیشتر دوست داشتم.
پ.پ.ن: چند تا از تصویرسازیهای مربوط به داستانهای این کتاب و یک مجسمهی آن را در زیر این پست آوردم.