چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۱۶ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

مشتری‌ها و آشنایی‌ها

وودی آلن

آشنای شنبه‌ها:
 معمولا شنبه‌ها به ما سر می‌زند. چشم‌هایش از پشت عینک ته استکانی کوچک‌تر به نظر می‌رسد و من را یاد "وودی آلن" می‌اندازد! شیوه‌ی انتخاب کتابش هم جالب است. با کتاب‌ها حرف می‌زند و کتاب به او می‌گوید که آیا دوست دارد به خانه‌اش برود یا نه؟! البته من  هنوز به آن درجه از شهود نرسیده‌ام که بتوانم صدایشان را بشنوم!
تازگی‌ها کتاب‌هایِ براتیگان را می‌خواند و از این‌که براتیگان خودکشی کرده و دیگر نمی‌تواند داستان جدیدی بنویسد ناراحت بود.

آشنای چهارشنبه‌ها:
فقط چهارشنبه‌ها می‌آید. بیشتر به کتاب‌های کلاسیک علاقه‌مند است، برباد رفته، الیاد و ادیسه، بلندی‌های بادگیر و ...
دست خطش خیلی خوب است. برایم تعریف کرد که این قضیه ارثی است و دست خط همه‌ی افراد خانواده از گذشته‌یِ دور خوب بوده. برایم جالب بود وقتی که گفت نام خانوادگیشان "زرین قلم" است. در جایی نزدیک به کتاب‌ فروشی ما، کلاس موسیقی می‌رود (کلا از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد!) به همین‌ خاطر هر هفته چهارشنبه‌ها از کرمانشاه به تهران می‌آید! سر راهش سری هم به ما می‌زند. پشتکارش را دوست دارم.

آشنایِ همسایه:
شغلش راننده‌ی تاکسی است. همیشه بعد از این‌که کتاب‌هایش را انتخاب می‌کند کلی چانه می‌زند و من هم ابتدا کلی مقاومت می‌کنم و سرانجام با شوخی و خنده چیزی حدود 5% تخفیف می‌دهم! همه جور کتابی هم می‌خواند از اساطیر یونان تا «وداع با اسلحه» (همینگوی) و «اختراع انزوا» (پل استر) سپس بخشی از پول‌ کتاب‌ها را می‌دهد و می‌گوید کتاب‌ها را در گوشه‌ای برایش نگه دارم تا قسط‌های بعدیش را چند روز بعد بیاورد! و این ماجرا هر بار تکرار می‌شود!

آشنایِ ناآشنا:
می‌گوید زیاد کتاب نخوانده‌ و می‌خواهد از جایی شروع کند. کتابی می‌خواهد که زیاد سنگین نباشد. با مضمونی عاشقانه و پایانی خوش. به نظرم می‌رسد دختری دبیرستانی یا حداکثر دانشجوی سال اول باشد گرچه سنش کمی بیشتر نشان می‌دهد. می‌پرسم دانشجو هستید؟ جوابش کمی مرا به فکر فرو می‌برد. "دانشجوی سال آخر پزشکیِ دانشگاه تهران."
.
.
.
قدیم‌ترها بیشتر مشتری‌ها را می‌شناختم و برای هر کدامشان پرونده‌ای در ذهنم داشتم (چه کتاب‌هایی خوانده، از چه کتاب‌هایی خوشش می‌آید، نویسنده مورد علاقه‌اش کیست و ...) آنگاه این مشتری برایم تبدیل به یک آشنا می‌شد و در حالت پیشرفته‌تر تبدیل به یک دوستِ کتابخوان. اما حالا به دلیل زیاد شدن تعداد آدم‌ها و یا بالا رفتن سن و درگیر شدن در مشکلات زندگی، حافظه‌ام دیگر یاری نمی‌کند. هر بار که مشتری جدیدی وارد مغازه می‌شود نگاهی از روی کنجکاوی به او می‌اندازم و می‌پرسم: شما اولین بار است که از ما خرید می‌کنید؟!


پ.ن: تعداد آشناها خیلی بیشتر از این‌هاست که شاید در پست‌های دیگری در موردشان بنویسم، البته اگر حافظه‌ام یاری کند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

دکتر قریب

هر روز صبح مسیری تکراری را می‌روم و شب از همان مسیر برمی‌گردم. چند روزی است که هر روز صبح در مسیر عبورم این صحنه را می‌بینم و بی ‌اختیار تصویر شب قبل جلوی چشمانم ظاهر می‌شود. غصه‌ام می‌گیرد و به فکر فرو می‌روم. چه‌کار باید بکنم؟ چه کاری می‌توانم بکنم؟! چه کسی مقصر است؟ و... سعی می‌کنم فکرم را منحرف کنم. جایگاه اجتماعی‌ام را به خودم یادآور می‌شوم. تو یک کتاب‌فروش ساده‌ای، با تمام مشکلاتی که قشر متوسط (وحتی نا متوسط!) با آن دست به گریبانند؛ قسط ماهانه، قبض آب و برقِ بدون یارانه، بدهی‌های جامانده، حقوق عقب مانده، خوردن شام دو شب مانده! و ...

اتوبوس بی آر تی جلوی ایستگاه «دکتر قریب» می‌ایستد و من با فشار جمعیت داخل می‌شوم. فحش‌ها و فشارها افکارم را پریشان می‌کنند. حالا همه‌یِ فکرم مشغول پیدا کردن جایی برای نشستن می‌شود.

یک روز سرد زمستان
یک شب افکارم رهایم نمی‌کند. تصمیم می‌گیرم از آن‌ها عکس بگیرم و جایی بنویسم. شاید آرام‌تر شوم، اما می‌ترسم. از دوربین به دست گرفتن در خیابان‌های تاریک تهران می‌ترسم.
شب بعدش دلم را به دریا می‌زنم و دوربینم را از انزوای ناخواسته‌اش خارج می‌کنم. اما دیر به مقصد می‌رسم. آن‌ها رفته‌اند.

کارتن خواب

شبِ بعد کمی زودتر شال و کلاه می‌کنم و به همان جای همیشگی می‌روم. مرد روی سکوی سنگی نشسته و سیگار می‌کشد. دوربینم canon powershot sx 10 است. ایزویش از 400 که می‌گذرد، عکس‌ها گرین می‌دهند. اما چاره‌ای ندارم. ایزو را روی 1600 می‌گذارم.

به علت نور کم، سرعتِ شاتر خیلی پایین است و با کوچک‌ترین لرزشی ممکن است عکس‌ تار شود. نفسم را حبس می‌کنم و شاتر را فشار می‌دهم.

دی ماه 1389
مدام می‌ترسیدم کسی از پشت سر بیاید و دست بگذارد روی شانه‌ام و بگوید «داری چه غلطی می‌کنی؟ از چی عکس می‌گیری؟»  آن قدر توهم این ترس را زده بودم که وقتی پلیس راهنمایی و رانندگی آمد تا خودش را کنار آتش گرم کند، خودم را پشت یک سمند سفید پنهان کردم.

کودکان کار
اما چیزی که هر شب با دیدن آن به فکر فرو می‌روم و غمگینم می‌کند، آن مرد نشسته در سرما نیست، این کودک است.

مرد از شدت سرما کنار آتش نشسته و سیگارش را دود می‌کند. کودک گل می‌فروشد و پولش را برای مرد می‌آورد تا احتمالا صرف خرید مخدراتش کند. شاید شما هم مواردی مشابهِ این صحنه را بارها و بارها دیده باشید. انگار که دیگر دیدنشان عادی شده است. مشکل من همین عادی شدن دیدن رنج‌هاست...

کودک کار
چراغ سبز می‌شود. ماشین‌ها به راهشان ادامه می‌دهند. پسر می‌دود تا خودش را به گرمای آتش برساند. هوا بس ناجوانمردانه سرد است.

عکس تار
مرد پول را از پسر می‌گیرد. ناگهان متوجه من می‌شود. با عصبانیت تهدید می‌کند که دارم چه غلطی می‌کنم؟ دستم می‌لرزد و عکس تار می‌شود. به سرعت دوربینم را جمع می‌کنم و از آن‌جا دور می‌شوم.  

توی راه مدام به آن کودک فکر می‌کنم. به دردهایش، به دنیای کوچکش، به آرزوهایش، به آینده‎‌اش.
آیا این همان کودکی نیست که فردا به جرم قتل و تجاوز، اعدامش می‌کنیم؟ آیا این همان کودکی نیست که فردا به عنوان اراذل و اوباش آفتابه به گردنش می‌اندازیم و با غرور دور شهر می‌گردانیم؟!  
چه‌ قدر این کودک حق انتخاب داشته است؟ در خطاهای آینده‌اش چه قدر مقصر است؟ ما چه قدر مقصریم؟ چه قدر جا... ؟!

انگار باز هم جایگاه اجتماعی‌ام را گم کرده‌ام. پس این پست را با پیشنهاد خواندن یک کتاب به پایان می‌رسانم.
«درخت زیبای من» نوشته‌یِ ژوزه مائور ده واسکونسلوس. ترجمه‌یِ قاسم صنوعی. نشرِ راه مانا. قیمت 5600 تومان!

...........................

پ.ن: سه سال پیش هم در مورد بچه‌های میدان والفجر کرج مطلب مشابهی نوشتم که یکی از دوستانم در وبلاگش آن را منتشر کرد. می‌توانید آن مطلب را از اینجا بخوانید.

پ.ن.ن: تشکر فراوان از علی به خاطر قالب زیبایی که برای وبلاگ ما طراحی کرد و همچنین به خاطر توصیه‌های بسیار خوبش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

چند خاطره‌یِ پراکنده

خانم دالووی

با ولادیمیر نشسته‌ایم گوشه‌یِ کتاب فروشی و گپ می‌زنیم. حوالی غروب است و خیابان خلوت. خانم جوانی حدودن شصت ساله! پشت ویترین ایستاده و به کتاب‌ها نگاه می‌کند. بعد از چند دقیقه سرش را جلوی در می‌آورد (انگار حوصله‌یِ داخل آمدن ندارد) و می‌پرسد: "آقا فقط کتاب دار‌ین؟" نمی‌دانم چه شد که گفتم: "نه، جینگول هم داریم!" 

ولادیمیر خنده‌اش گرفته بود. خانم با تعجب پرسید: "جینگول؟!!" من هم انگار که "جینگول" یک اصطلاح عادی و رایج است، با اعتماد به نفس گفتم "آره جینگول دیگه. همین‌هایی که روی طاقچه چیدیم." و به طرف قاب عکس‌های چوبی و کاشی‌ها و آویزهای سفالی اشاره کردم. خانم نگاهی به محتویات روی طاقچه و بعد نگاهی همراه با تعجب و تاسف (از آن نگاه‌هایی که انگار می‌گویند، خدا شفات بده!) به ما انداخت و رفت.

................................

اولین باری است که به مغازه‌یِ ما می‌آید. می‌خواهد برای دوستش کتاب بخرد. از من برای پیشنهاد کتابِ خوب کمک می‌خواهد. سن زیادی ندارد. به نظرم دانشجوی سال اولی می‌رسد. توضیح می‌دهد کتابی که نگاه مثبت داشته باشد و به آدم روحیه بدهد. ترجیحن ایرانی باشد. به سمت قفسه‌یِ ادبیات ایرانی می‌روم. "روی ماه خداوند را ببوسِ" مستور را پیشنهاد می‌کنم، بعدش "این مردم نازنینِ" رضا کیانیان، بعدش "خندیدن بدون لهجه" فیروزه جزایری دوما، بعدش کتاب‌های نادر ابراهیمی و ... همچنان که در حال معرفی کردن هستم می‌گوید. صدایش را از پشت سرم میشنوم  "همین خوب است برش میدارم." با تعجب به خودش و کتاب نگاه می‌کنم. پول را می‌گیرم. از راهنمایی‌هایم تشکر می‌کند و می‌رود. اسم کتاب را در دفتر فروش وارد می‌کنم. "گور به گور" ویلیام فاکنر!

..............................

چند دختر جوان پشت ویترین هستند مدام از دیدن کتاب‌های پشت ویترین ذوق می‌کنند. من هم یواشکی گوش می‌کنم تا ببینم از چه نوع کتاب‌هایی خوششان می‌آید که وقتی داخل آمدند شبیه همان کتاب‌ها را پیشنهاد کنم.

- وای مریم "غرور و تعصب" چند سال پیش خوندمش، خیلی خوبه!

- ببین "باباگوریو" رو هم دارن!

- زهرا "خانوم دالوی" رو خوندی؟

- نه

- منم نخوندم ولی تعریفش رو خیلی شنیدم.

- آره توی فیلم "ساعت‌ها" هم در موردش خیلی حرف می‌زنن. بریم بخریمش

دو نفری که این دیالوگ آخری را می‌گویند به طرف در می‌آیند. ناگهان نفر سوم می‌گوید: فکر کنم کتابخونه این کتاب رو داشته باشه. هر سه از این ایده استقبال می‌کنند و شادمانه به سمت کتابخانه حرکت می‌‌کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

گزارش لحظه به لحظه از یک روز تعطیل در کتابفروشی هدهد

ساعت 2:13 دقیقه و چند ثانیه! سرم را روی میز گذاشته ام. موتورسیکلتی از روبرو رد می شود و بوق بوق می کند. مالک خودروی پرایدی که در مقابل کتابفروشی پارک شده است در ماشین را باز می کند اما ناگهان موبایلش زنگ می زند در را می بندد و از همان مسیری که آمده بود باز می گردد.
2:19 کلاغی که روی تیربرق نشسته بود پرزد و رفت.
2:33 مردی قد بلند دوان دوان به کتابفروشی نزدیک می شود و از محدوده ی دید خارج می شود. سپس باز می گردد. داخل می شود و آدرس سازمان خدمات درمانی نیروهای مسلح را می پرسد. آدرس را بلد نیستم ولی به او می گویم که موقع بیرون رفتن سرش را بدزدد و او همین کار را می کند.
2:38 پسرکی بلندبالا در مقابل ویترین این پا آن پا می کند. گویا اذن دخول می جوید. چهره اش مشکوک است. بالاخره تصمیم می گیرد وارد مغازه شود اما سرش به چارچوب در برخورد می کند و نقش زمین می شود. او اولین کسی است که به هنگام داخل شدن با چنین مشکلی روبرو می شود.معمولا همه وقتی می خواهند بیرون بروند اینطوری می شود اما او یک استثناست. به بیرون مغازه می‌روم و دست پسرک را می‌گیرم اما او ناسزاگویان در افق ناپدید می‌شود.
3:03 انسانی شریف بدینجا پای می‌گذارد و کتابی از کارور می‌خرد. او یک انسان کامل است و آن‌قدر کوتاه قد که موقع بیرون رفتن لازم نیست به او تذکری بدهیم.
3:48 ویبره‌ی موبایلم صدایی مهیب ایجاد می‌کند که موجب چسبیدنم به سقف می‌شود. ایرانسل است. از من خواهش می‌کند پیام کوتاه بدون متنی به 8460 بفرستم اما من حوصله ی این کار را ندارم.
4:56 تلفن زنگ میزند. اشتباه گرفته‌اند.
5:13 چراغ‌های ساختمان روبرو روشن می‌شود.
5:49 دختری با شال گردن صورتی از پیاده رو می گذرد.
6:23 هیچ صدایی به گوش نمی رسد. خودروی پراید، آسفالت جلوی کتابفروشی را ترک کرده است. امیدوارم در دقایق پیش رو کسی از این خیابان رد شود یا حداقل سوسکی از پاهایم بالا برود.
6:47 یکی از لامپ های ساختمان روبرو منفجر شد. این نشانه‌ی خوبی برای زنده بودن است.
7:00 هوای بیرون خیلی سرد است اما نه سردتر از اینجا. پس ترجیح می‌دهم قبل از محو شدن همه‌ی علایم حیاتی از اینجا بروم.



پ.ن:  این متن توسط یکی از دوستانی که گاهی در امر مدیریت کتابفروشی کمکمان می‌کند، نوشته شده است.
- ماجرا مربوط به پنج شنبه‌ای بود که تهران به علت آلودگی هوا تعطیل بود.

(نوشته شده توسط هانس)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جی. اف. سلینجر!

سلینجر

آقای x بیست و سه سال داشت. اما به خاطر ریش و عینکش سنش بیشتر نشان می‌داد. حرکات آرام و سخن گفتن با طمانینه‌اش نیز مزید بر علت بود. با ولادیمیر کار داشت. گفتم: احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. کیفش را رویِ میزِ گوشه‌ی مغازه گذاشت و  روی یکی از صندلی‌ها نشست. من هم به قسمت پشتی مغازه رفتم تا برایش چای درست کنم. آقای x  از داخل کیفش یک کتاب قطور با جلد گالینگور سبز بیرون آورد. یکی از مجموعه داستان‌هایِ چخوف بود. چای را که برایش آوردم، خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: به ادبیات علاقه‌ی زیادی دارم و به تازگی رمان "سال‌ها"یِ جی. اف. سلینجر! را خوانده‌ام و خیلی بدم آمد. برای این‌که از ادبیات روس متنفر نشوم سریع رفتم سراغ چخوف! از فرط تعجب خنده‌ام گرفته بود. با خودم گفتم، جای شکرش باقی است که نرفته سراغ "گور به گور" اِی. اِچ. دکتروف!!

........................................

پ.ن: واضح و مبرهن است که سلینجر، رمانی به نام "سال‌ها" ندارد. نام صحیح اسمش نیز "جی. دی. سلینجر است" و یک نویسنده‌یِ آمریکایی است. 

پ.ن.ن: تصویر سمت چپ جناب چخوف و تصویر سمت راست، همان سلینجر معروف می‌باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

عامه پسند

یکی از پرطرفدارترین کتابها در بازار کتاب ایران (و احتمالا در خیلی از کشورهای دیگر) کتاب های معروف به عامه پسند هستند. کتاب هایی که حول محور هایی مانند رقابت های عشقی، عشق های مثلثی (و مربعی!)، شکست های عاطفی و غیره شکل میگیرد. نگاهی به تیراژ این کتاب ها مشخص میکند که چه تفاوت زیادی بین تعداد مخاطبان این نوع کتاب ها و کتاب های دیگر هست. در طبقه رمان های غیر عامه پسند (نام مناسب تر چیست؟) اگر کتابی به چاپ پنجم و ششم به بعد برسد قطعا کتابی موفق بوده است. اما کتاب های عامه پسند بعید است به چاپ پنجم نرسند! به خصوص نویسنده های معروف تر این جریان صرف نامشان انگار به نوعی تضمین رسیدن کتاب به چاپ های بعدی است. مثلا کافی نام خانم ف ر یا نون ث بالای کتابی باشد تا کتاب مشتری خود را پیدا کند (نامها را به شیوه روزنامه های این سالها نوشتم. شما هم مثلا به شیوه این سالها متوجه نشدید منظورم چه کسی است!) .

میان نوشت: این متن مطلقا حاوی هیچ قضاوت و اظهار نظری در باب ارزش گذاری میان کتاب های عامه پسند یا غیر آن نیست. روش شخص من در زندگی این است: تا جایی که به کسی آسیب نرسانی، کاری را بکن که از آن لذت میبری. خواندن هر نوع کتابی، هر ورزشی، پرداختن به هر نوع هنری (یا نپرداختن به آن)، و هر نوع موسیقی خوب است اگر از آن لذت میبری و رضایت ات را در این زندگی تامین میکند.

میگفتم! که مخاطبان کتاب های عامه پسند احتمالا به مراتب بیش از دیگرانند؛ چند هفته پیش در یکی از شهرکتاب ها مشغول قدم زدن و سیاحت کتاب ها بودم که گفتگوی یکی از کتاب فروش ها با یک مشتری را شنیدم و حرکتم را کند کردم تا شخنشان را بشنوم. ظاهرا مشتری که خانم مسنی بود، کتابی خواسته بود که در شهر کتاب موجود نبود. خانم مشتری گلایه میکرد که به جای این کتاب های عامه پسند کتاب های ارزشمند را بیاورید. فرشنده هم میگفت که ای خانم! فروش اصلی ما با همین کتاب هاست. شهر کتاب مرکز فقط به این دلیل ورشکسته شد که این کتاب ها را نمیاورد و غیره.

همچنین فکر میکنم میزان این مخاطب در شهرهای دیگر به مراتب بیش از پایتخت است. در سفر به شهرهای دیگر حتما سعی میکنم یک کتاب فروشی هم پیدا کنم و کتابی هم از آن بخرم. تعداد کتاب های عامه پسند روی پیشخوان این کتاب فروشی ها به مراتب بیش از کتاب فروشی های تهران است.

وجه مشخصه کتاب های عامه پسند هم البته پایان خوش آنها است. به قول نویسنده همشهری داستان: "و بهروز لبخندی مردانه زد و گفت: حمیرا دوستت دارم" یا جملاتی مشابه خط پایانی داستان است.

***

چند روز پیش دختر جوانی وارد هدهد شد و گفت: "کتابی میخوام که ماجرای عشقی اش خوب تموم نشه". فکر کردم فعل آخر جمله را اشتباه شنیده ام. پرسیدم: "یعنی هپی اند نباشه؟" که گفت آره. نگاهی به کتاب ها انداختم. راستش گیچ شده بودم. کتاب عقاید یک دلقک را بهش دادم و البته بلافاصله پیشمان شدم. نگاهی به کتاب انداخت و گفت که خوب نیست. پرسیدم معمولا کتاب ایرانی میخوانید که گفت بله. "ترلان" فریبا وفی را بهش دادم اما یادم آمد ماجرایش عشقی نیست! "عادت میکنیم" زویا پیرزاد را از قفسه بیرون آوردم اما یادم آمد این هم پایانش شیرین است! از هیچکدام خوشش نیامد البته. بالاخره رویای تبت و ویران می آیی را بهش معرفی کردم. نگاهی به هردو انداخت و رویای تبت را پسندید. من هم خوشحال از اینکه میتوانم عرق اضطراب از جبین پاک کنم!

نگاهی به قیمت پشت جلد کتاب را کرد و گفت: "متشکرم. بعدا میایم و کتاب را میبرم" و بیرون رفت.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...