چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشر چشمه» ثبت شده است

پاندای محجوب بامبو به دست با چشم‌های دور سیاه در اندیشه‌ی انقراض

پاندای محجوب بامبو به دست با چشم‌های دورسیاه در اندیشه‌ی انقراض

 سومین کتاب از سری کتاب‌های «جهان تازه دم» نشر چشمه است. پسری حدود سی ساله و نیمه روان‌پریش در خانه‌ای مجردی زندگی می‌کند. روایت داستان خطی نیست و در هر فصل خودش و آدم‌های اطرافش را بیشتر می‌شناسیم.
اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توایند از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- مامان جان حضرت آقا برایمان چند ظرف خورش سنتی ایرانی فرستاده بلکه پسرش به یاد سنت‌ها و تاریخ دیرین و باشکوه مملکتش از مهاجرت منصرف شود، روی یکی از ظرف‌های دربسته نوشته: قرمه سبزی دونفره، واقعا آدم توی ده شصتم زندگی‌اش خجالت می‌کشد برود بنشیند، توی چشم‌های روانکاو نگاه کند و بگوید من مبتلا به وسواس شدید فکری هستم!. قرمه سبزی دو نفره را می‌گذارم روی پیشخوان آشپزخانه تا یخش باز شود. قرمه سبزی‌ها همیشه دیر یخشان باز می‌شود. اعتماد به نفس روبرو شدن با دنیای جدید را ندارند. از توی فریزر بیرونتان بیاورند و کم کم چشمانتان را باز کنید ببینید یک جای جدید هستید با چهل درجه اختلاف دما، حتی نمی‌دانید چند سال یا چند قرن یخ زده بوده‌اید،‌ ممکن است واحد پول مملکت هم عوض شده باشد. (ص 13)

- خانمِ مامان توی خورش‌های سنتی هدفمندش گوشت نمی‌ریزد. هیچ کدام از اعضای خانواده گوشت نمی‌خورند. کلا با محیط زیست مشکل دارند. واقعا نماد طبقه‌ی متوسط رو به بالای شهری هستند. روزبه معتقد است خانواده‌اش خرده بورژوایِ گیاهخوار است. دشمنِ این نژاد از جانداران احتمالا باید پرولتاریای گوشت‌خوار باشد. (ص 13)

 - بچه درست کنم؟ انصاف است که نُه ماه به زحمت بیاندازم دختر مردم را؟ بعد هم با افتخار بلند شوم بروم کلی پول بدهم که عکس و فیلمش را ببینم که مثل فیلم‌های تخیلی- فضایی چمباتمه زده توی شکمِ یک نفر دیگر و با لوله دارد شیره جانش را می‌مکد. آخر با لوله؟! با آن اسم ترسناکش: جنین. جنینی که می‌خواست مثل بمب ساعتی هر شب تیک‌تاک کند و یک روزی یک ساعتی بزند ناکارم کند. از چندین سال پیش، اواسط دانشگاه، گهگاه کابوس‌هایی می‌دیدم که ازدواج کرده‌ام و زنم دارد توی آشپزخانه ظرف‌های شام را می‌شوید و یک بچه‌ی یکی دو ساله می‌پرد کنار دستم روی کاناپه و می‌گوید : ((باباااااا)). وقتی آن یکی بچه که قدری بزرگ‌تر بود هم با مداد و دفتر مشق از توی اتاق می‌آمد بیرون، با وحشت از خواب می‌پریدم.(ص 52-53)

- پرستو دختر داییِ زنِ پسر عمویِ ساغر بود. ساغر هم که زنِ کیارش بود. یک بار کیارش زنگ زد که چرا این‌قدر تنهایی و ممکن است خل بشوی از این همه تنهایی و بیا با یکی از دوست‌های ساغر آشنایت کنم. نامرد نگفت طرف دوستِ زنش نیست. من یکی که هیچ وقت پا نداده بود دختر داییِ زن پسر عموی زنِ کسی را جایی ببینم یا اصلا بشنوم همچین کسی وجود دارد یا نه. این کائنات لامذهب همه کاری ازش برمی‌آید. رفتیم نشستیم توی یکی از این رستوران‌های درکه، روی تخت. بدم می‌آید از روی تخت نشستن و غذا خوردن. باید یک جور معذبی می‌نشستی که بقیه هم جا بشوند و قوز کنی روی سفره پلاستیکی یک بار مصرفِ بد قیافه تا نمکدانی، تکه نانی، کوفتی را از آن سر سفره برداری. مدام هم حواست به این باشد که لباست از پشت شلوار بیرون آمده یا اینکه پاچه شلوارت از لبه جوراب بالاتر نرفته باشد یا اینکه شکمت چقدر افتاده روی کمربند. بماند که ممکن است شرتت هم مارک درست و حسابی نداشته باشد. همانجا بود که پرستو ناگهان چند نفس عمیق کشید و گفت بچه‌ها به صدای رودخانه گوش کنید، امشب صدایش خیلی خوشحال است. این بود که حدس زدم طرف باید از آن هیستریک‌های خطرناک باشد ولی به کیارش و ساغر چیزی نگفتم. (ص 98)

- از آن دست حرف‌هایی می‌زد که مامان‌ها هر روز به بچه‌های‌شان می‌گویند. خودت را بپوشان سرما نخوری، امروز هوا سرد است. انگار بچه نمی‌فهمد امروز هوا سرد است. یا اینکه لقمه نان و پنیر می‌دهند و می‌گویند هر وقت گرسنه‌ات شد این را بخور، چون ممکن است بچه به جای موقع گرسنگی، وقتی که دست‌شویی دارد نان و پنیر را بخورد. ولی از یک وقتی به بعد این حرف‌ها خیلی لذت بخش می‌شود. زمانش حدودا می‌شود در آستانه یا بعد از سی سالگی، یعنی در اوج زمانی که کودک به محبت مادر نیاز دارد. (ص 106)

 جابر حسین زاده نودهیمشخصات کتاب

عنوان: پاندای محجوب بامبو به دست با چشم‌های دور سیاه در اندیشه‌ی انقراض

نویسنده: جابر حسین‌زاده نودهی

نشر: چشمه، چرخ

چاپ اول 1394

139 صفحه

قیمت: 10000 تومان

........................................

پ.ن: زبان طنز و نگاه بیمارگونه و ویرانگر راوی را دوست دارم. در حالی که متن‌های طنز اخیرا بیشتر مطبوعاتی و مبتنی بر خبر هستند نویسنده‌ با زبان طنزی متفاوت و به دور از شوخی‌های مطبوعاتی مرسوم داستانش را روایت می‌کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جزء از کل

جزء از کلجزء از کل

داستان یک خطی‌اش می‌شود ماجراهای پسری به اسم جاسپر و پدری به اسم مارتی. برای اینکه بیشتر با حال و هوای داستان آشنا شوید پیشنهاد می‌کنم برخی از جملات کتاب را بخوانید.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

 - بعد از هشت ماه مهد کودک رفتن، به این نتیجه رسید دیگر نباید بفرستدم آنجا، چون به نظرش سیستم آموزشی «خرف کننده، نابود کننده‌ی روح، باستانی و مبتذل» بود. نمی‌دانم چطور کسانی می‌تواند نقاشی با انگشت را باستانی و مبتذل بداند.کثیف آره. نابود کننده‌ی روح، نه. (ص 13)

- همه‌ی ما مذبوحانه تلاش می‌کنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن‌شون توی گوش‌مون طنین می‌ندازه و توی دهن‌مون طعم بزرگ‌ترین ظلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس می‌کنیم: شرک زندگی‌های نزیسته‌شون. (ص ۱۶)

-  «گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این می‌مونه که کُت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه.» (ص 25)

- در یازده سالگی چیزی داشت که بعدها در کت‌واک‌های پاریس به تکامل رسید- لب‌های غنچه. لب غنچه متاخرترین انحراف از مسیر تکامل است. انسان‌های دوره‌ی پارینه سنگی اسمش را هم نشنیده‌اند. (ص ۵۱)

- خاخام‌ها اطلاعات زیادی درباره‌ی خشونت دارند چون برای ایزدی کار می‌کنند که به خشم مشهور است. مشکل این‌جاست که یهودیان به جهنم باور ندارند، بنابراین آن وحشتکده‌ای که کاتولیک‌ها در آستین دارند به راحتی در دسترس‌شان نیست. نمی‌توانی رو کنی به یک پسر بچه‌ی یهودی و بگویی «اون آتیش رو می‌بینی؟ می‌ری اون تو.» باید برایش قصه‌هایی از انتقام بگویی و امیدوار باشی نکته را می‌گیرد. (ص ۹۷)

- خیانت کلاه‌های رنگارنگی سرش می‌گذارد. لازم نیست مثل بروتوس از آن نمایش درست کنی، لازم نیست چیزی مرئی باقی بگذاری که از انتهای ستون فقرات بهترین دوستت زده باشد بیرون {...} نه، خائنانه‌ترین خیانت‌ها آن‌هایی هستند که وقتی یک جلیقه‌ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ می‌گویی که احتمالا اندازه‌ی کسی که دارد غرق می‌شود نیست. (ص ۱۲۰)

- استنلی مدتی طولانی به من خیره شد. «بی‌خیال بابا، رها کن.»
«جدی می‌گم. گند زدی! هری می‌زنه به سرش! همه‌مون رو تیکه تیکه می‌کنه. احمق!»
چهره‌ی استنلی بین اخم و لبخند مردد ماند و بالاخره تصمیمش را گرفت و در وضعیتِ ترکیبِ ناراحتِ هردو ثابت ماند. «جدی می‌گی؟»
«بدجور.»
«یعنی تو داری می‌گی تری این کتاب رو ننوشته؟»
«تری نمی‌تونه اسم خودش رو با شاش توی برف بنویسه!»
«واقعا؟»
«واقعا.»
استنلی گفت «اوه.» و بعد سرش را پشت یک توده کاغذ قایم کرد. مدادی برداشت و چیزی نوشت. پریدم جلو و کاغذ را از دستش کشیدم. این را نوشته بود: «اوخ اوخ!»
«اوخ اوخ! اوخ اوخ؟ تو نمی‌دونی! تو هری رو نمی‌شناسی! منو می‌کشه! بعد تو رو می‌کشه! بعد تری رو می‌کشه و آخر سر هم خودشو!»
استنلی این حرف مسخره را جیغ زد «چرا از آخر شروع نمی‌کنه؟» (ص 180-181)

- تری هیچ دفاعی از خودش نکرد. همه چیز را پذیرفت؛ چاره‌ای هم نداشت، شهرتش بابت همین کارها بود. انکار کارهایش مثل این بود که جنگجویان صلیبی ادعا کنند فقط برای گشت و گذار به سرزمین مسلمان‌ها رفته بودند.  (ص ۱۹۳)

- به شدت از چنین کار برحذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعد کننده‌ای برای مخالفت با گفته‌اش به ذهنم نرسید، نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد می‌تواند خواست خدا را بفهمد.

آخرش هم دیو نیامد خانه‌ی ما. اتفاقی بیرون پست خانه با پدرم روبه‌رو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم در گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد این خواست پروردگار بوده که روی پله‌های پست‌خانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالا نظرش را تغییر داده. (ص ۱۹۵) 

- بعد از اینکه دعوا تمام شد و عرب‌ها دوباره برگشتند بالای پلکان، رهبرشان روی زمین تف کرد، کاری که همیشه به این معناست که «من می‌ترسم توی صورتت تف کنم برای همین یه کم خلط می‌ندازم نیم‌متر دورتر از کفشت، باشه؟» (ص ۲۶۱)

- «... ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودن‌‌مون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدم‌ها از همون سال‌های ابتدایی زندگی اون رو تو اعماق ناخودآگاهشون دفن می‌کنن و همین ما رو به ماشین‌‌هایی پر زور تبدیل کرده، کارخانه‌های گوشتی تولید معنا. معناهایی رو که به وجود می‌آرن تزریق می‌کنن به پروژه‌های نامیرا شدن‌شون - مثلا بچه‌هاشون یا آثار هنری‌شون یا کسب و کارشون یا کشورشون - چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر می‌کنن. و مشکل اینجاست: مردم حس می‌کنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی می‌کنه، اون برای خدا نیست که می‌میره، به خاطر ترس کهن ناخودآگاهه...» (ص ۳۴۹)

- فکر می‌کنید نمی‌شود زنی را با ارعاب عاشق خود کرد؟ شاید نشود ولی این آخرین برگم بود و باید زمینش می‌زدم. یادداشت را دوباره و با دقت خواندم. یک نامه‌ی باجگیری درست و حسابی بود، مختصر و مفید. ولی خودکار در دستم آرام و قرار نداشت. می‌خواستم یک چیز دیگر اضافه کنم ولی یادم آمد ایجاز روح اخاذی است. نوشتم: پی نوشت، اگر نیایی فکر نکن مثل احمق‌ها صبر می‌کنم، ولی اگر بیایی، هستم. بعد کمی دیگر نوشتم، درباره‌ی ذات انتظار و ناامیدی، درباره‌ی شهوت و خاطرات؛ و درباره‌ی کسانی که جوری با تاریخ انقضای کالاها برخورد می‌کنند انگار فرمان آسمانی هستند. یادداشت خوبی شد. بخش حق السکوت کوتاه بود، فقط سه خط. پی نوشت شد بیست و هشت صفحه. (ص ۳۹۰)

- بیچاره انوک. نمی‌توانست تحمل کند برای ابد مجرد بماند و نمی‌توانست تحمل کند که نمی‌تواند تحمل کند. عشق وسوسه‌اش می‌کرد ولی از زندگی‌اش غایب بود و تمام تلاشش را می‌کرد به این نتیجه نرسد که سه‌هشتم از هشتاد سال شکست را پشت سر گذاشته. از پیوستن به گروه زنان مجردی که تمام فکر و ذکرشان این است که سعی کنند تمام فکر و ذکرشان وسواس مجرد بودن نباشد احساس حقارت می‌کرد. ولی نمی‌توانست در برابر وسوسه‌ی وسواس مقاومت کند. (ص ۴۱۹)

- نظرت در مورد دختری که جسپر باهاش این‌طرف و اون‌طرف می‌ره چیه؟
- قشنگه
- فقط همین؟
- من تاحالا دو کلمه هم باهاش حرف نزدم جسپر ازما قایمش می‌کنه
گفتم: «طبیعیه من مایه‌ی خجالتش هستم»
- چیش طبیعیه؟
- من مایه‌ی خجالت خودم هم هستم.
- چرا برات جالب شده؟
- امروز دیدمش بایه مرد دیگه.
انوک بلند شد و با چشمان درخشان نگاهم کرد. گاهی فکر می‌کنم حیوانِ انسان برای زنده ماندن به غذا و آب احتیاج ندارد؛ غیب جواب همه‌ی نیازهایش را می‌دهد. (ص 419)

استیو تولتزمشخصات کتاب

 عنوان: جزء از کل

نویسنده: استیو تولتز

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ اول 1393

نشر: چشمه

656 صفحه

قیمت: 40000 تومان

 .............................................

پ.ن: معمولا وقتی کتاب قطوری می‌خوانم بعضی از صفحات و قسمت‌های کتاب حوصله‌ام را سر می‌برند و حتی گاهی صفحاتی را به دلیل توصیف‌های کسل کننده یا حرف‌‌های تکراری نخوانده رها می‌کنم، اما جزء از کل یکی از استثناها بود که از خواندن صفحه به صفحه‌اش لذت بردم. داستانِ جذاب، استفاده از زبان طنزِ، جهان بینی خاصِ شخصیت‌های اصلی داستان و ترجمه‌ی روان و خوبِ پیمان خاکسار، معجونی قوی و لذت بخش به وجود آورده است.خواندنش را شدیدا توصیه می‌کنم.

پ.پ.ن: یکی دو ماهی بود که می‌خواستم این کتاب را معرفی کنم اما بلاگفا ترکیده بود. هنوز هم تصمیم کامل نگرفته‌ام با توجه به این شرایط همچنان در اینجا بمانم یا مهاجرت کنم، فعلا هر دو گزینه روی میز است و شاید تا آخر هم بماند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

فوتبال علیه دشمن

فوتبال علیه دشمنفوتبال علیه دشمن

سایمون کوپر، خبرنگار جوانِ بیست و دو/سه ساله‌ی انگلیسی به 22 کشور سفر کرده و مشاهدات و تحلیل‌هایش در رابطه‌ی فوتبال با سیاست را در این کتاب منتشر کرده است. 

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

-  هر چه آزادی در کشوری کمتر باشد، فوتبال اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. (ص ۱۴)

- یک مرد جوان به ما گفت: «ما روس‌ها تا هجده سالگی طرفدار زسکا هستیم، چون تا آن موقع شیفته‌ی ارتش هستیم. در هجده سالگی که به ارتش می‌پیوندیم، با حقیقت آشنا می‌شویم و دیگر هرگز از زسکا حمایت نمی‌کنیم.» (ص ۸۷)

- زنان ارمنی به ورزشگاه نمی‌رفتند، بنابراین ورزشگاه محلی برای مراسم مردانه بود. لوون می‌گوید: «وقتی به ورزشگاه می‌روید، می‌توانید خیلی کارها را آزادانه انجام دهید.» برای مثال فحش دادن فقط در ورزشگاه مسئله‌ای عادی بود. در آنجا ساختن شعرهای توهین آمیز حتی هنر تلقی می‌شد. لوون به تماشاگری اشاره می کند که فریاد زد: «داور زنت رو جلوی مقبره لنین {...}!»

نکته اینجاست که برای بسیاری از ولایات شوروی، مقبره لنین مرکز جهان به حساب می آمد؛ جایی که همه می توانستند آن را ببینند. (ص ۹۷)

- فلاکر توضیح می‌دهد: «نمی‌شد در خیابان‌ها فریاد زد «فرانکوِ جنایتکار!» بنابراین مردم در عوض این را خطاب به بازیکنان رئال مادرید فریاد می‌زدند. این یک پدیده‌ی روان‌شناختی است: اگر نتوانید سر پدرتان فریاد بزنید، سرکس دیگری فریاد می‌زنید.» (ص ۱۶۲)

- در آرژانتین کودتا اتفاقی عادی بود. خود آرژانتینی‌ها در موقع گذراندن دوران سربازی به شوخی می‌گویند: «نگاه کنید، دارند رییس‌جمهور آینده‌مان را آموزش می‌دهند.» (همین جوک در افریقا هم ساخته شده است.) (ص ۳۰۲)

 - هر چه کشور محروم‌تر باشد، جام جهانی برایش اهمیت بیشتری دارد. این رقابت‌ها در نروژ و سوییس تغییر اندکی ایجاد کرد اما در رواندا جام جهانی به طور موقت آدم‌کشی‌ها را متوقف کرد. (ص ۳۸۳)

- در سال ۱۹۹۴ یکی از هواداران تیم هاییتی از خبرنگاری امریکایی پرسید: «از ما می‌پرسی کدام اهمیت بیشتری دارد؛ برزیل یا حمله‌ی امریکا؟ ما هر روز گرسنه هستیم. هر روز مشکلان زیادی داریم. امریکایی‌ها هر روز در مورد حمله صحبت می‌کنند. ولی ما هر چهار سال یکبار جام جهانی داریم. (ص ۳۸۸)

- یکی از دلایلی که فوتبال این همه در این قسمت جهان {خاورمیانه} اهمیت دارد، کمبود سایر تفریحات است. در خیلی از پایتخت‌های منطقه این جوک موقعی که یک خارجی وارد یک تاکسی می‌شود گفته می‌شود: راننده تاکسی آرام می‌گوید: «گوش کن، دوست داری جایی بری که بهت خوش بگذره؟» خارجی می‌گوید: «آره»، «جایی که خانم‌ها هم باشند؟» خارجی می‌گوید: «آره»، راننده می‌گوید: «چنین جایی وجود ندارد.» (ص ۴۰۸)

 سایمون کوپرمشخصات کتاب

عنوان: فوتبال علیه دشمن

نویسنده: سایمون کوپر

ترجمه: عادل فردوسی پور

نشر: چشمه

چاپ سوم ۱۳۸۹

۴۲۳ صفحه

قیمت: ۸۰۰۰ تومان


 پ.ن: هیچ علاقه‌ای به فوتبال ندارم ولی با این حال به نظرم کتاب بدی نبود. البته باعث نشد که به فوتبال علاقه‌مند شوم.

به نظرم بعضی از پانوشت‌هایش زیادی بود و فرودوسی‌پور مثل گزارش‌های فوتبالی‌اش سعی می‌کرد در مورد هر چیزی به خواننده اطلاعات بدهد. مثلا توی متن یکی از گزارش‌ها اسمی از چخوف، داستایوفسکی و نویسنده‌های معروف دیگر آمده بود و فردوسی‌پور توی پانویس چندخط از زندگی‌نامه‌ی هر کدام از این نویسنده‌ها را نوشته بود!

پ.پ.ن: مترجم در مقدمه‌ی کتاب  نوشته قسمتی از متن اصلی را حذف کرده است. حدس می‌زنم این قسمت مربوط به فوتبال ایران بوده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

نئوگلستان

نئوگلستان

نئوگلستان اولین کتاب از مجموعه‌ی طنز «جهان تازه دم» است. حکایت‌های این کتاب نقیضه‌ای است از  حکایت‌های گلستان سعدی که با زبان قدیمی نوشته شده ولی موضوع داستان‌ها و شوخی‌ها امروزی هستند.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

اطلاعات بیشتر در مورد مجموعه‌ی «جهان تازه دم» را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- پادشاهی شنیدم دست بر هم بکوفت و به همین دلیل محکمه پسند، کشتن اسیری را اشارت کرد. بیچاره در آن حال نومیدی زیر چشمی نظر بر چپ‌و‌راست افکند. چون در چهره‌ی خاصان شاه اثری از شفاعت و مردانگی نیافت دهان بگشود و دشنام فرادادن گرفت. از جدّه‌ی شاه حدیث وصلت آغاز نمود و تا جمله اهل حرم را به زینت صیغه نیاراست، آرام نگرفت. که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، دهان بگشاید و ناگفته‌ها بگوید.
بی‌نـوا بایـد که انـدر زیــر دار    شُل کنـد لذت بـَرَد از روزگـار
ملک پرسید چه می‌گوید. یکی از وزرای بدذات گفت: «ای سلطان، تو را دشنام‌های ریشه‌ای بداد و سقَط‌های چندان بگفت و شرحی مجمل از تمام روابط نامشروعش با نوامیست ضمیمه ساخت.» (ص11)

- آورده‌اند که پیری دختری داشت... دختر که چه عرض کنم یک چیزی در خانه داشت که به لحاظ کسورات نباتی پسر نبود، لکن مردی بود برای خود. در اقصای عالم قومی نبود که در معیارش این، زیبا خوانده شود که فی‌الجمله صورتش آینه شکن بودی و صولتش مردی افکن. به سن نکاح رسیده بود و با وجود جهاز و نعمت بسیار، کسی در مناکحت او رغبت نمی‌نمود. جمله‌ی جوانان حاضر بودند به مصاف کفار بشتابند و با او به حجله نروند که حجله‌اش حجله نبود که، لامصّب تونل وحشت بود.
خطیب ار حوریان اینگونه خواندی      شگفتـا گر مسلمـانی بماندی

(ص 89)

پدرام ابراهیمیمشخصات کتاب

عنوان: نئوگلستان

نویسنده: پدرام ابراهیمی

ویراستار: مهران موسوی

نشر: چرخ، چشمه

چاپ اول 1393

118 صفحه

قیمت: 7500


پ.ن: از لحاظ نقیضه‌نویسی کتاب خوبی است.  بعضی شوخی‌ها مبتنی بر اتفاقات روز و یا محدود به قشر خاصی می‌شوند که ممکن است همه‌ی مخاطبان متوجه نشوند. استفاده از زبانِ قدیمی و سخت سعدی گاهی خواندن کتاب را مشکل می‌کند و گاهی هم نویسنده با استفاده از همین پیچیدگی زبانی شوخی‌های خوبی از کار در می‌آورد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

هالیوود

 هالیوودهالیوود

بوکفسکی فیلمنامه‌ای به اسم «خراباتی‌ها» می‌نویسد و بر اساس آن فیلمی ساخته می‌شود. این کتاب داستان نوشتن فیلمنامه و دردسرهای ساخته شدن آن فیلم است. البته در داستان بعضی از اسم‌ها را تغییر داده مثلا اسم فیلم شده «رقص جیم بیم»، ژان لوک گدار شده «ژان لوک مُدار» و...  داستان فیلم هم در مورد زندگی خودِ بوکفسکی است. در دوره‌ای که دائم الخمر بوده و کاری جز رفتن به بار و دعوا کردن نداشته.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید. 

برخی از جملات کتاب

- «پول مثل رابطه‌ی جنسی می‌مونه، وقتی نداریش به نظر خیلی مهم می‌آد... » (ص 22)

- بعد ژان پل {سارتر} محکم به در تنه زد و بیرون آمد. فکر کردم شانه‌اش حتما باید آسیب دیده باشد. توقف کرد، به شانه‌اش دست زد، بی‌خیالش شد. خودش را خاراند و دوباره به سمت جلو حمله‌ور شد و شروع کرد آرام به دور میز گشتن و فریاد زدن:

«همه‌ی ما تحت داریم، درسته؟ اون پایین مایینا، اون وسط، درسته؟ اینجا کسی هست نداشته باشه؟ اگه هست فوری بگه. می‌شنوین چی می‌گم؟»

جان پینچو با شانه‌اش به من زد: «می‌بینی،‌نابغه‌ست نه؟»

ژان پل همین‌طور میز را دور می‌زد و فریاد می‌کشید: «سنده ازش میاد بیرون، درسته؟ یا دست کم آرزو داریم که بیاد! سنده رو از ما بگیرن مُردیم! فکر کنید ما در طول عمرمون چقدر می‌رینیم! زمین جذبش می‌کنه، ولی دریاها و رودخونه‌ها موقع بلعیدن گهِ ما جونه‌شون به لب‌شون می‌آد! ماها کثافتیم، کثافت! از همه‌مون متنفرم! هردفعه که ماتحتمو پاک می‌کنم از همه‌مون بدم می‌آد!» (ص 37)

ژان لوک همین‌طور حرف می‌زد. ناامیدانه حرف می‌زد و ادای نوابغ را در می‌آورد. شاید هم نابغه بود. نمی‌خواستم منفی نگاهش کنم،‌ ولی در تمام دوران تحصیلم نابغه‌ها دخلم را آورده بودند: شکسپیر، تولستوی، ایبسن، جرج برنارد شا، چخوف، تمام این کودن‌ها. از این‌ها بدتر، مارک تواین، هاثورن، خواهران برونته، درایزر، سینکلر لویس. تمام اینها مثل یک بلوک سیمانی روی آدم می‌افتادند و می‌خواستی از زیرش بیرون بیایی و فرار کنی. مثل پدر و مادرهای احمق و سخت‌گیری بودند که روی اصول و قواعدی پافشاری می‌کردند که حتی مرده‌ها هم قبولش نداشتند. (ص 39)

- اسب‌دوانی برایم مهم بود، چون به من مجال می‌داد فراموش کنم که قرار است نویسنده باشم، نوشتن غریب بود. من به نوشتن نیاز داشتم، مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار، ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم. شاید به خاطر این بود که نویسنده‌های زیادی دیده بودم. بیشتر از اینکه وقت برای نوشتن بگذارند وقت‌شان را صرف بی‌‌اعتبار کردن همدیگر می‌کردند. یک مشت پیردختر خاله زنک بیشتر نبودند، نق می‌زدند و همدیگر را سلاخی می‌کردند و پر از تکبر بودند. آفریننده‌های ما این‌هایند؟ همیشه همین‌طور بوده؟ شاید. شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضی‌ها بهتر از بقیه غر می‌زنند. (ص 113)

- «گوش کن هنک،‌ می‌گه باید یه صحنه‌ی اختصاصی برای خود اون بنویسی.»

«آره؟»

«می‌خواد یه صحنه جلوِ آینه براش بنویسی. دوست داره جلو آینه یه چیزی بگه. مثلا شعر... »

«این می‌تونه همه‌چی رو نابود کنه جان... »

«این بازیگرا می‌تونن آدمای سختی باشن. اگه از همون اول ناراضی باشن می‌تونن کل فیلم رو نابود کنن.»

با خودم فکر کردم دارم به خودم خیانت می‌کنم...

گفتم «خیله خوب، یه شعر تو آینه می‌نویسم.»

«ضمنا فرانسیس هم یه صحنه می‌خواد که بتونه توش پاهاشو نشون بده. پاهای معرکه‌ای داره، می‌دونی که.»

«باشه، یه صحنه‌ی پا هم می‌نویسم... » (ص 171-172)

- اعجاز همیشه در سادگی است، برای رسیدن به حقیقت مطلق،‌ برای انجام دادن کارها، برای نوشتن، نقاشی کشیدن،‌ زندگی در سادگی است که عمق پیدا می‌کند. (ص ۲۵۰)

جملات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

چارلز بوکوفسکیمشخصات کتاب

عنوان: هالیوود

نویسنده: چارلز بوکفسکی

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ سوم 1390

300 صفحه

قیمت: 14000 تومان


 پ.ن: کتاب را دوست داشتم. ساده و روان است و تکه‌های طنز خوبی دارد. به نظرم حسن (و گاهی ضعف) بوکفسکی این است که خیلی ساده و صمیمی داستانش را روایت می‌کند و گاهی داستان شکل نمایشنامه به خودش می‌گیرد. ترجمه‌ی پیمان خاکسار هم مثل کارهای قبلی‌اش خوب و روان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شناخت اساطیر ایران

شناخت اساطیر ایرانشناخت اساطیر ایران

همان طور که از عنوان کتاب نیز مشخص است، تحقیقاتی است که جان هینلز (امریکایی) در مورد اساطیر ایرانی انجام داده.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

 - پیش از اینکه زمین و آسمان وجود داشته باشد، زروان که وجود بزرگ و غایی است، به تنهایی وجود داشت. او که در آرزوی پسری بود، هزار سال قربانی کرد. تقدیم قربانی به این مفهوم نیست که او برای وجود دیگری نیایش می‌کرد، زیرا به اعتقاد ایرانیان تقدیم قریانی خود اعتبار و نیرو دارد. باری، پس از هزار سال زروان در برآورده شدن آرزوی خود شک کرد. وی تردید کرد که قدرت قربانی موجب پیدایش پسری، یعنی اورمزد شود که آسمان‌ها و زمین را بیافریند. در لحظه‌ی تردید او نطفه‌ی جفتی توامان در او بسته شد زیرا زروان به عنوان وجودی بی‌طرف، وجودی دو جنسه است. یکی از این دو جفت تومان اورمزد بود که نتیجه‌ی برآورده شدن آرزوی او بود و دیگری اهریمن که تجسم شک او بود. (ص 113)

- سه گروه آتش مرتبط با مناسک وجود دارد: آتش بهرام، آتش آدُران و آتش دادگاه. آتش بهرام، شاه پیروزمند آتش‌هاست... آتش‌های آدران و دادگاه از اهمیت بسیار کمتری برخوردارند. آتش دادگاه را مردمان غیرروحانی نیز می‌توانند مراقبت کنند،‌ با این همه هر دو را با تشریفات نظامی در جای خود قرار می‌دهند، زیرا آتش‌های مقدس نمودار فرمانروایی معنوی روشنی و راستی در نبرد با نیروهای تاریکی هستند و این نبردی است که مومنان با همکاری اورمزد و پسرش آتش (آتر) بدان می‌پردازد. (ص179- 180)

- در ایران مناسک هوم بخشی از مراسم بزرگ یسناست. برای نثار هوم، موبد چهار زانو می‌نشیند. گیاه هوم را می‌سایند و شیره‌ی آن را از صافی‌ای که از موی گاو مقدسی درست شده می‌گذرانند، تا آن را با آب تقدیس شده بیامیزند. این مناسک طولانی و پیچیده و پر از اعمال نمادین است. هوم را در چهار نوبت می‌سایند که نمادی از آمدن زردشت است و سه پسر منجی اوست. (ص 181-182)

 - این دین نمونه‌های بسیار روشنی به دست می‌دهد که چگونه ادیان تمایل به تحول دارند. پذیرفتن برخی از اسطوره‌ها و مناسک ادیان سنتی برای ذهن انتقادی امروزی اگر غیرممکن نباشد، لااقل دشوار است و چون مومنان در عین حال نمی‌توانند آنها را رد کنند،‌ به تمثیل و نمادپردازی توسل می‌جویند و این کار می‌تواند تفسیر نمادینی از سفر تکوین یا اوستا باشد. کوشش یکی از پارسیان کنونی که ترجیح می‌دهد اوستا را با تعبیرات جدید تفسیر کند به جای آنکه آن را رد نماید، پدیده‌ی درخور توجهی است که نمونه‌های آن را در بسیاری از ادبیان می‌بینیم. (ص 183-185)

مشخصات کتاب

عنوان: شناخت اساطیر ایران

نویسنده: جان هینلز

ترجمه: ژاله آموزگار، احمد تفضلی

نشر: چشمه

چاپ دوازدهم 1386

214 صفحه

قیمت 3000 تومان


پ.ن: به نظرم برای کسانی که می‌خواهند در مورد اساطیر ایران تحقیق کنند یا چیزهای بیشتری بدانند کتاب بدی نیست اما برای مخاطب عام کمی کسل کننده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شاگرد قصاب

شاگرد قصابشاگرد قصاب«وقتی جوان بودم، بیست یا سی یا چهل سال پیش، توی شهر کوچکی زندگی می‌کردم که همه به خاطر کاری که با خانم نوجنت کرده بودم دنبالم می‌گشتند. کنار رودخانه توی سوراخی زیر علف‌های در هم‌پیچیده قایم شده بودم. مخفیگاهی که من و جو با هم ساخته بودیم. گفتیم مرگ بر تمام سگ‌هایی که وارد این‌جا شوند. البته به جز خودمان.»

کتاب با این جملات شروع می‌شود. مونولوگی طولانی از پسرنوجوانی که اختلالات ذهنی دارد. طنز سیاهی در تمام فضای داستان جریان دارد و نویسنده هوشمندانه ضربات شوکه کننده‌اش را وارد می‌کند تا این مونولوگ طولانی را جذاب و خواندنی کند.

برخی از جملات کتاب

 - من هیچی راجع به مامان نمی‌دانستم ولی جو روشنم کرد. شنیدم خانم کانلی گفت فروپاشی، فروپاشی چیه جو؟ جو گفت وقتی می‌برنت گاراژ، عین وقتی که کامیون می‌آد و می‌کِشه و می‌بردت. فکر کردم چه جالب، یک کامیون مامان را وسط شهر با لباس می‌کشد و می‌برد. همه می‌گن این کیه؟ اِ، خانم برادی رو دارن می‌برن گاراژ. جو گفت کلی چیز خنده‌دار تو این شهر هست و واقعا هم بود. اون آچار رو بده من مچ پای خانم برادی رو سفت کنم. گفتم مُردم از خنده. (ص 19)

 - اولش فیلیپ نمی‌دانست چه کار کند. خب آدم نمی‌داند با دیدن یک خوک که کت و شلوار پوشیده و در آشپزخانه راه می‌رود چه عکس العملی باید نشان بدهد. یک مداد پشت گوش‌اش بود و آنجا ایستاده بود. یک جوکی بود که نگفتم. داستان پروفسوری که یوبس شده بود شنیده‌ین؟ با مداد حلش کرد. (ص 61)

- فیلیپ گفت من یه خوکم. خانم نوج گفت من یه ماده خوکم. گفتم محض اطلاع‌تون، خوک‌ها چه کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت غذای خوک می‌خورن. گفتم عالی بود، ولی دیگه چی کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت دور مزرعه می‌ون. البته که می‌دون، دیگه چی؟ ماتیک را بالا و پایین انداختم. اون عقب کسی نمی‌دونه؟ بله خانوم نوجنت؟ به‌مون بیکن می‌دن! درسته، ولی این جوابی نیست که من دنبالشم. کلی صبر کردم ولی خبری از جواب نشد. گفتم نشد، جوابی که من دنبالش بودم اینه: اون‌‌ها کثافت‌کاری می‌کنن! بله، خوک‌ها تو مزرعه راه می‌رن و پشکل می‌ندازن و دل کشاورزای بیچاره رو می‌شکنن. به‌تون می‌گن که خوک‌ها تمیزترین حیوانات روی زمین‌ان. اصلا و ابدا باور نکنین. از هر کشاورزی می‌خواین بپرسین! بله، متاسفانه خوک‌ها موجودات کثیفی هستن و هرکاری هم بکنی تمام مزرعه رو با مدفوعشون می‌پوشونن. خب، حالا توی مدرسه‌ی خوک‌ها کی بهترین شاگرده و به ما نشون می‌ده که راجع به چی حرف می‌زنیم؟ هان؟ کسی نیست؟ باریکلا پسر. فیلیپِ خوب و زرنگ. حالا همه با دقت نگاه کنین! به کسی که همچین کاری بکنه چی می‌گین؟ اصلا بهش نمی‌گین پسر... خوک! همه بگین! خوک! خوک! خوک!

عالیه. می‌تونی بیشتر تلاش کنی فیلیپ.

نظرتون چیه خانم نوجنت؟ فیلیپ مایه‌ی افتخار نیست؟

اولش فیلیپ از کاری که فیلیپ می‌کرد خجالت می‌کشید ولی وقتی تلاش‌اش را دید گفت که به او افتخار می‌کند. گفتم باید هم افتخار کنین. بیشتر فیلیپ، بیشتر!

با تمام وجودش دل به کار داد و بهترین کثافتکاری زمین را روی فرش کاشت. (ص 68)

- بعد از این مرا مسئول برگزاری مراسم عشای ربانی کردند. آخر خنده بود. من و پدرسالیوان می‌رفتیم به جامه‌داری و پرنده‌هایی که توی لباس‌های آهار خورده لانه کرده بودند آدم را مثل سگ می‌ترساندند. بیرون به سیاهی قیر بود و هیچ‌کس نبود. جام و این جور چیزها را برمی‌داشتم و با پدر سالیوان مثل دوتا پچ پچِ گنده توی راهروهای کلیسا راه می‌رفتیم، جیر جیر. با دست‌های از هم بازکرده می‌گفت سرورم دعای ما را بشنو. من باید می‌گفتم دعای مرا بشنو سرورم. ولی به جایش می‌گفتم فاکی واکی تیکی تاکی. تا وقتی یک چیزی زیر لب می‌گفتی کسی کاری به کارت نداشت. (ص 82)

- وقتی می‌رسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بود و مسخره بود اگر می‌خواستم بروم به رختخواب، برای همین کنار بابا می‌نشستم و به چیزهای مختلف فکر می‌کردم، یکی‌اش این که آدم‌های لال چون نمی‌توانند داد بزنند احتمالا توی شکم‌شان سیاه چاله دارند. (ص 143)

پاتریک مک کیبمشخصات کتاب

عنوان: شاگرد قصاب

نویسنده: پاتریک مک کیب

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول زمستان 1393

221 صفحه

قیمت: 14000 تومان


پ.ن: عالی بود. لذت خواندن یک داستان جذاب با ترجمه‌ای روان و خوش‌خوان. شخصیت فرنسی من را یاد شخصیت ایگنیشس در کتاب اتحادیه‌ ابلهان می‌انداخت (هر چند که تفاوت‌های زیادی هم دارند.)

پ.پ.ن: بر اساس این کتاب یک فیلم نیز ساخته شده است (که به بعید می‌دانم به خوبی کتابش باشد).  ترانه‌ی شاگرد قصاب را (که توی کتاب به آن اشاره می‌شود) می‌توانید از اینجا و اینجا بشنوید.  

شاگرد قصاب
یکی دیگر از جلدهای کتاب که حیفم آمد اینجا نگذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

سومین پلیس

 سومین پلیسسومین پلیس

در همان صفحات ابتدایی کتاب راوی توضیح می‌دهد که پیرمردی را به قتل رسانده است و به نظر می‎رسد ماجرای قتل و به دست آوردن پولِ پیرمرد محوریت اصلی داستان باشد، اما هرچقدر که داستان جلوتر می‎رود فضای داستان بیشتر خیال گونه و توهمی می‌شود.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- «وجود انسان توهمی است که در خود توهمات ثانویه‌ی شب و روز را دربر دارد (دومی وضعیت غیر بهداشتی جو است به خاطر انباشت هوای سیاه) در شان انسان عاق نیست که خود را دلواپس نزدیک شدنِ موهومِ توهمِ اعظم کند که مرگ می‌نامندش.» (دوسلبی - ص 13)

- وقتی پیرمرد برگشت که نگاه کند تلمبه‌ی دیونی به پشت گردنش خورد و نقش زمینش کرد و احتمالا استخوان گردنش را هم شکست. وقتی که ری زمین میان گل و لای فرود آمد اصلا فریاد نکشید. فقط شنیدم با لحنی که انگار دارد با کسی حرف می‌زند گفت «من کرفس دوست ندارم»، شاید هم عینکم رو کنار ظرف شویی جا گذاشتم.» بعد مثل سنگ ساکن شد. (ص 26)

- تاریخِ این باور در ادبیات مردم دوران باستان ثبت شده. چهار باد اصلی داریم ئ هشت باد فرعی، هر کدوم رنگ خاص خودشون رو دارن. باد باد شرق ارغوانی و پررنگه و باد جنوب نقره‌ای براق. باد شمال مثل قیر سیاهه و باد غرب کهربایی. مردم قدیم قدرت دیدن این رنگ‌ها رو داشتن و می‌تونستن یه روز تمام با آرامش پایین تپه بنشینن و زیبایی بادها رو تماشا کنن، بالا و پایین و تغییر رنگشون، جادوی همجواری‌شون وقتی مثل روبان‌های عروسی به هم می‌پیچیدن، از زل زدن به روزنامه کار بهتری بود. (ص 47)

- گروهبان دوباره به من لبخند زد. گفت: «دو هفته پیش یه آقایی توی این اتاق بود که می‌گفت مادرش گم شده، یه خانم هشتاد و دو ساله. وقتی ازش خواستم مشخصاتش رو بگه تا من برگه‌های قانونی رو پر کنیم که تقریبا مفت از لوازم  التحریر می‌خریم، به من گفت که زهوار مادرش زنگ زده  و ترمز عقبش هم لقوه گرفته.» (ص 84)

فلن اوبراینمشخصات کتاب

عنوان: سومین پلیس

نویسنده: فلن اوبراین (برایان اونولان)

نشر: چشمه

چاپ اول بهار 1391

256 صفحه

قیمت: 7200 تومان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

خط فاصله

خط فاصله

این کتاب شامل نه داستان کوتاه است. بیشتر داستان‎ها حالتی غیرواقعی و خیال‌گونه دارند. در بعضی از داستان‌ها نیز رگه‎های طنزِ تلخ دیده می‌شود. مصاحبه هادی کیکاووسی در مورد کتاب را می‌توانید در اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- ما توی کلاس درباره زنگ زدن درهای چوبی حرف زدیم، چون تا به حال ندیده بویم در چوبی هم زنگ بزند. نتایجی که ما ارائه کردیم، باعث شد سیب سرخه سرخ و سرخ‌تر بشود و عاقبت از شاگردان که با دهان باز به جرف‌های من و جواد گوش می‌دادند، با لبخند بخواهد که برای ما کف بزنند. علت ساده بود. تکیه دادن زیاد آدم‌ها به در، در حالی که دوش را باز گذاشته باشید. (ص 28-29)

-  مغازه را دود برداشته بود. یک مشتری داشت توی گوشش نی فرو می‌کرد. بعد گفت: «ساعت پنج.» و ساعت پنج را داد دست من و رفت. ساعت پنج یک برگه بود با اسم و آدرس دکتر. تابلوش را می‌دیدم؛ تابلویی که نصف آن شکسته بود. قاشق را گذاشتم روی مغز. مهتابی تابلو را می‌دیدم که پِرپر می‌کرد. مغز را فشار دادم، آنقدر که داد مشتری درآمد؛ انگار مغز بابای او بود (ص 98)

- حالا ریه‌هایم پر است از پودر و چرکاب. پیغام گیر تلفن سوت می‌کشد. پاهایی به سمتم می‌آیند. چرخی می‌خورند و مقابلم می‌ایستند. زنم است. تلفن به دست در را می‌کشد و مشتی لباس می‌چپاند روی کله‌ام. رخت‌ها را فشار می‌دهد، شیشه را می‌بندد و برعکس می‌شود، می‌رود. (ص 102)

هادی کیکاووسیمشخصات کتاب

عنوان: خط فاصله

نویسنده: هادی کیکاووسی

نشر: چشمه

چاپ اول: 1390

156 صفحه

قیمت: 4000 تومان

 


پ.ن: از این مجموعه داستان «دوران» و «پرتقال» را بیشتر از بقیه دوست داشتم. به نظرم بعضی از داستان هایش (مثلا خط فاصله) می توانست کوتاه تر باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

همه چیز دُرُس می‌شه

همه چیز درس می‌شه

بیشتر داستان‌ها در دهه سی- چهل اتفاق می‌افتند. فضاهای جاهلی و همراه با خرافات آن دوره بارها در داستان‌ها و حتی سریال‌ها و فیلم‌های ایرانی دیده شده است اما چیزی که این مجموعه داستان را کمی متفاوت می‌کند، زن بودنِ نویسنده است. آزاده محسنی به خوبی توانسته است فضاهای مردانه‌یِ آن زمان را از زاویه نگاه یک مردِ جاهل روایت کند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- آقایی که شوما باشین، ما دیگه پشت گوشمونو دیدیم، اسی خانو دیدیم. چشم و چراغ محل‌مون بی‌سو شد. کلی گذشت تا چاکرتون تونست، بعد اسی خان سرِ پا واسه و به کار و زندگیش برسه. تازه سرمون گرم کار و زندگی شده بود که خبرایی رسید. بعضیا می‌گفتن اسی خانو سر آسیابای شهر ری دیدن. بعضیا می‌گفتن با قبای درویشی و کشکول سر پل تجریش دیدنش. بعضیام می‌گفتن بچه‌های تکیه فراریش دادن و فرستادنش ده. دلمونو خوش کرده بودیم به همین خبرا و گرفتار زندگی‌مون شده بودیم که یواش یواش شنفتیم می‌گن پارچه‌ سیاهای تکیه معجزه داره. کور شفا داده. از محلای دیگه اومدن تیکه‌های پارچه رو کندن، بردن تبرک. نفهمیدم چه طوری شد که مردم جای گم شدن اسی خانو سقاخونه درست کردن و اسمشم گذاشتن سقاخونه شاه اسماعیل و شبای جمعه از درو دهات اومدن توش شمع روشن کردن.‏ (ص14)‏

- اکبر انگشت به چهل طاس سایید. بخار خاکستری غلیظ‌تر شد. گوشش را به دهان خیالی فشار داد. کمی معطل ماند یکباره از جا جست و مشت بر سر کوبید.‏

«خاکبرسری... خاکبرسری... خدایا به فریادمون برس.»‏

شمسی خانم پرید جلو «چی می‌گه؟ چی شده اکبر خان؟»

«خاک برسر شدیم آبجی، اون چه نباید بشه شده. سلطان می‌فرمایند که اون شب توی جاده پشت تخته سنگ، موقع قضای حاجت حبیب الله خان تن جن مردآزما رو نجس کرده. سلطان کیکاهوش که ملتفت شده، خونش به جوش اومده و امر کرده از ما بهترون راه دفع حبیب الله را ببندن.»‏ (ص 17-18)‏

آزاده محسنیمشخصات کتاب

عنوان: همه چیز دُرُس می‌شه

نویسنده: آزاده محسنی

نشر: چشمه

چاپ اول 1389

106 صفحه

قیمت: 2500 تومان


پ.ن: جسارت نویسنده را در وارد شدن به فضاهایی کاملا مردانه دوست داشتم. به نظرم سه داستان اول بهتر از بقیه بود. ریتم داستان‌های آخری کند بودند و موضوعاتش کمی تکراری می‌شد.

پ.پ.ن: بنا بر دلایلی شروع کرده‌ام به داستان فارسی خواندن. کتاب «جن زیبایی که از پترا آمد» را نیز به صورت نصفه خواندم و رهایش کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...