زنجبیل، کرامت انسانی و دیگر هیچ

- چند روز پیش رفته بودم از بقالی سرکوچه «زنجبیل» بگیرم. بقال می‌گفت؛ از وقتی روابطِ ما با دولِ خارجی به هم خورده است دیگر هیچ کشوری به ما زنجبیل نمی‌دهد. گویا مردم بعد از شنیدن این شایعه، به بقالی‌ها هجوم برده‌اند و در کمتر از دو روز تمام زنجبیلِ بازار را خریده‌اند و حالا هیچ زنجبیلی برای فروش وجود ندارد. بقال می‌گفت حتی بعضی از آدم‌ها به زور به مغازه‌ها حمله کرده‌اند و تمام زنجبیل‌هایش را دزدیده‌اند. کرامت انسانیِ آدم‌های غارنشین بیشتر از وضعیتی است که ما امروز داریم. آخر این زنجبیل به چه درد می‌خورد مگر؟

- برای افزایش میل جنسی خوب است.
- می‌دانم... می‌دانم که به چه درد می‌خورد. منظورم این است که پس عزت نفسِ انسان‌ها چه می‌شود؟ البته من زنجبیل را برای رفعِ سرماخوردگی می‌خواستم‌.

- چرا شلغم نخریدید!

- چرا فهوای کلام را نمی‌گیرید. انسان‌ها دیگر به هم نوعِ خود احترام نمی‌گذارند، آنها حاضرند برای رسیدن به هدفِ به این کوچکی، شرافت، شان و کرامتِ خود را زیر پا بگذارند. به قولِ ارسطو «در آن زمان که جرم و جنایت مجاز شمرده می‌شود، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می‌بیند.»

- مطمئن هستید که این جمله برای ارسطو است؟

- شاید هم برای افلاطون یا سقراط باشد، درست یادم نیست در کتاب «101جمله  زیبا از بزرگان» خوانده بودم.

- البته من فهوایِ کلام شما را گرفتم. به یاد می‌آورم هنگامِ عروسیِ خواهرم، وقتی بر سر عروس و داماد سکه‌یِ «مبارک باد» ریختم مردم چنان برای جمع کردنِ سکه‌ها هجوم آوردند که رباطِ صلیبیِ زانویِ عروس پاره شد و مجبور شدیم با برانکارد او را به حجله ببریم. بیچاره داماد تاسه روز توی شوک بود و روز چهارم از خواهرم طلاق گرفت.

- ولی من شنیده بودم به دلیل این بوده که خواهرتان با یکی از وزرا روابط غیرافلاطونی داشته.

- من و شما که از آریستوکرات‌های جامعه هستیم نباید این شایعات عوام را باور کنیم. مثلا در مورد خود شما نیز شایعه کرده بودند که زندانی‌های را...

- ببخشید که حرف شما را قطع می‌کنم، فکر نمی‌کنید سرعت این کالسکه کمی کند است.

- بله موافقم، آهای درشکه‌چی...

درشکه‌چی: بله قربان

- کمی تعجیل کن، جلسه تا لحظاتی دیگر شروع می‌‌شود.

درشکه‌چی چند بار شلاقش را بالا و پایین می‌برد و صدایِ سوت مانندی در هوا می‌پیچد. سرعت کالسکه کمی تندتر می‌شود و دو مرد چاقی که در کالسکه نشسته‌اند به حرف‌هایشان ادامه می‌دهند.
- ... بله، مشکلات جامعه که یکی دو تا نیست. به قولِ افلاطون «تا گوساله گاو شود، دل مادرش کباب شود.» من و شما نیز مانند مادرِ گاو هستیم و باید این سختی‌ها را تحمل کنیم.

- شما را نمی‌دانم ولی من بیشتر شبیه پدرِ گاو هستم.

دو مرد با صدای بلند می‌خندند. باز هم صدای صفیرِ شلاق می‌آید و کالسکه در جلوی ساختمانِ بزرگی متوقف می‌شود.درشکه‌چی: رسیدیم قرباندو نگهبانی که در جلویِ ساختمان ایستاده بودند دوان دوان به سمت کالسکه می‌آیند و پشت به آن می‌ایستند. دو مردِ چاق در حالی که همچنان گفتگو می‌کنند بر روی دوش هر کدام از نگهبان‌ها سوار می‌شوند و با کوبیدنِ پاهایشان بر روی شکمِ نگهبان‌ها دستور حرکت می‌دهند. نگهبان‌ها در حالی که از شدتِ سنگینی وزنی که روی دوش‌شان قرار دارد گردن‌شان خم شده‌ است، تلو تلو خوران به سمت ساختمان بزرگ حرکت می‌کنند. - عجب هوای سردی، راستی یادم بینداز امروز در نطقِ پیش از دستور در مورد محدودیت‌هایِ وارداتِ زنجبیل صحبت کنم، به هر حال سرماخوردگی شما نیز باید برطرف شود (چشمکی می‌زند و هر دو مرد با صدایِ بلند می‌خندند). آهای درشکه‌چی... به خانه برو و ببین همسرم چه چیزی لازم دارد، بعدازظهر هم راس ساعت 3 اینجا باش.

درشکه‌چی: بله قربان...

صدایِ صفیر شلاق می‌آید اما کالسکه از جایش تکان نمی‌خورد. کالسکه‌چی شلاق را محکم‌تر می‌زند. صدایِ سوتِ شلاق و ناله در هوا می‌پیچد، اما کالسکه از جایش تکان نمی‌خورد. کالسکه‌چی فریاد می‌زند و بخارِ دهانش در هوا پراکنده می‌شود. با شدتِ بیشتری شلاق را بالا و پایین می‌برد. این‌بار فقط صدای سوتِ شلاق می‌آید و بعد سکوت. مردی را که به کالسکه بسته‌اند زیرِ ضرباتِ شلاق بیهوش شده است.

منتشر شده با کمی حذف، در شماره 76 هفته نامه آسمان


پ.ن: متنی که در مجله آسمان منتشر شد، پاراگراف آخر را نداشت.به دلیل احتمال ممیزی مجبور شدم پاراگراف آخر را حذف کنم.

پ.پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم.