چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۱۶ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

سفرنامه سیستان و بلوچستان قسمت اول

سفرنامه سیستان و بلوچستان

به درخواست کافه کتاب دورهمی، یک‌بار دیگر قسمت اول سفرنامه‌ی سیستان و بلوچستان را ارایه می‌کنیم. 
زمان: دوشنبه، ۱۸ مرداد ساعت ۱۹ - ۲۰:۳۰
مکان: تهران، خیابان ۱۶ آذر، خیابان ادوارد براون، کافه کتاب دورهمی
ورود برای عموم آزاد و رایگان است.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
استراگون ...

نوروز در نیمروز (قسمت اول)

سیستان و بلوچستان

در آخرین روزهای اسفند سال 1394 سفری ده روزه رفتیم به نیمه‌ی شمالیِ سیستان و بلوچستان. هشت نفر که چهار زوج بودیم و دو ماشین. همیشه دوست داشتم این گوشه‌ی دورافتاده‌ی گربه را ببینم. یک جورهایی سفرِ خارجی بودم برایم. تقریبا هیچ چیز از این استان نمی‌دانستم و فقط خبرهای بدی که توی روزنامه‌ها و جاهای مختلف دیده بودم. همه جا صحبت از ترور و ناامنی و چیزهایی از این قبیل بود، حتی قبل از رفتن چند نفر از دوستانمان گفتند خطر دارد و نروید و از این حرف‌ها. در این ده روز چیزهای زیادی دیدم، از مهربانی و خونگرمی مردم تا فقر و تبعیض و تاریخِ کهن این سرزمین. دوست داشتم تجربه‌ی این سفر را با شما هم به اشتراک بگذارم تا شاید علاقه‌مند شوید و بروید و به دور از نگاهِ رسانه‌ها و شایعات این استان را ببینید.  


پ.ن: نیمروز یکی از اسم‌های قدیم سیستان است.

پ.پ.ن: شرکت در این برنامه برای عموم آزاد است.

آدرس: خیابان ولیعصر، بالاتر از خیابان زرتشت، خیابان نوربخش، پلاک ۲۱، موسسه بهاران

زمان: دوشنبه ۲۸ تیرماه ۱۳۹۵، ساعت ۱۸-۲۰

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

داستان‌خوانی طنز در رشت

داستان خوانی طنز محسن پوررمضانی جابر حسین‌زاده

اولِ برنامه با فرزام حسینی و جابر در مورد ادبیات طنز ایران گپ زدیم. بعدش جابر بخشی از کتاب «پاندای محجوب بامبو به دست با چشم‌های دورسیاه در اندیشه‌ی انقراض» را خواند و من هم داستانِ «آوانگارد» از کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون. ممنون از همه‌ی کسانی که آمدند :)

کبابی دست‌فروش رشت

بعد از مراسم رفتیم طرف میدان شهرداری و توی هوای خنک و مرطوب قدم زدیم. شام را هم از کبابی‌های دست‌فروش همون منطقه گرفتیم که بسی چسبید.

خانه‌ هوشنگ ابتهاج در رشت

خانه‌ی هوشنگ ابتهاج که تبدیل شده بود به مهدکودک. یاد خانه‌ی صادق هدایت در تهران افتادم که‌ اول تبدیل به مهدکودک شد و بعدش هم پایگاه بسیج بیمارستان اعلم.

تالاب بندر انزلی

سری هم به تالاب انزلی زدیم. به سختی از هوایِ خوشِ شمال دل کندیم و برگشتیم تهران.


پ.ن: به نظرم باید در شهرستان‌ها کار بیشتری برای ترویج کتاب و کتاب‌خوانی انجام دهیم و نباید همه‌ی تمرکز‌مان را بگذاریم روی تهران. هرچند که در همین تهران هم کار زیادی نکرده‌ایم.

پ.ن.ن: ممنون از احمد ابوالفتحی عزیز به خاطر عکس‌ها و هماهنگی‌ها. فرزام حسینی برای زحمت گفت‌گو و نیما ساده، مدیر کتاب‌فروشی ماه نو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

حسرت عمیق

حسرت عمیق

مرگ باید چیزی شبیه به این باشد

حسرتی عمیقی و

ناله کوتاهی و

تمام

................

پ.ن: کلماتِ این متن، ساعت چهارِ صبح امروز به ذهنم رسید، بعد از اینکه با دیدن خوابِ عجیبی از خواب پریدم.

پ.ن.ن: عکس را از اینجا برداشتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

زیر پوست شهر

اتوبوس بی آر تی (BRT)

اتوبوس «بی آر تی» در ایستگاه انقلاب توقف می‌کند. به سختی کنارِ در ورودی ایستاده‌ام و سعی می‌کنم خودم را از هجومِ ورود و خروج آدم‌ها در امان نگه دارم. برخلافِ همیشه، هدفون توی گوشم نیست، صداها و فحش‌ها را می‌شنوم. آدم‌ها با فشار از ظرفیتِ حداکثریِ اتوبوس استفاده می‌کنند. مرد میانسالِ چاقی به زور خودش را داخل می‌کند. پیراهنِ سفیدِ نه چندان تمیزش را روی شلوار پارچه‌ایِ خاکستری انداخته و ریش‌ِ سفید نامرتبی دارد. درِ اتوبوس به سختی بسته می‌شود. مرد میانسال پشتش را به من کرده است. اتوبوس راه می‌افتد.

معمولا اتوبوس‌ها آنقدر شلوغ هستند که چسبیده شدن آدم‌ها به هم اجتناب ناپذیر است، اما گاهی احساس می‌کنی عمدی هم در این کار هست. در مورد مرد میانسال همین احساس را داشتم. گرچه ظاهرش با کلیشه‌هایِ ذهنم جور در نمی‌آمد، اما حرکاتِ نامحسوسِ گربه‌واری که انجام می‌داد، این حس را در من قوی‌تر می‌کرد. حس بدی داشتم. چیزی شبیه به حالت تهوع. همه جا کیپ تا کیپ آدم بود و حتی نمی‌توانستم تکان بخورم. اعتراض هم فایده‌ای نداشت، چون چسبیده شدن آدم‌ها در اتوبوس کاملا عادی بود و همه به هم چسبیده بودند.

کم کم احساس کردم دستی از روی پایم بالا می‌آید. به سختی نگاهی به پایین انداختم و دست‌های گوشت‌آلود و سفیدش را دیدم که مانند شاخک‌هایِ مورچه روی پایم تکان می‌خورد و به دنبال هدفش می‌گردد. حالم بدتر می‌شود. سعی می‌کنم کمی خودم را جابه‌جا کنم، نمی‌توانم. اتوبوس ترمز می‌کند، فشار بیشتر می‌شود، به «وصال» می‌رسیم.

سریع خودم را از کنار در بیرون می‌کشم تا پیاده شوم. مرد میانسال سرش را به طرفم می‌چرخاند و به آرامی، طوری که فقط من بشنوم می‌گوید: «پیاده شَم؟»

اخم‌هایم را توی هم می‌کنم و بدون اینکه چیزی بگویم، پیاده می‌شوم. سریع از داخل جیبِ شلورام هدفون را در می‌آورم. آهنگی از داخل موبایلم با صدای بلند پلی می‌کنم. هدفون را توی گوشم فرو می‌کنم و به راهم ادامه می‌دهم. آدم‌های جدیدی با فشار وارد اتوبوس می‌شوند، اتوبوس به راهش ادامه می‌دهد. مرد میانسال پیاده نمی‌شود.

.....................................................

پ.ن: اولین بار نیست که با چنین موردی مواجه می‌شوم. نمی‌دانم مشکل این مردان جسمی، روانی و یا حتی اقتصادی است. چیزی که باعث شد این مورد را بنویسم، سکوتی بود که احساس کردم باید شکسته شود. شاید مشکلاتی شبیه به این، از کودکی تا سن پیری همراه ما باشد و یا گاها با آن مواجه شویم، اما بنا بر دلایلی در برابر آن‌ها سکوت می‌کنیم، یا اینکه با شوخی و مسخره کردن از کنار آن می‌گذریم. شاید یکی از دلایلش خط قرمزها و تابوهایی باشد که در جامعه‌یِ سنتی ما وجود دارد. خط قرمزها و تابوهایی که ابتدا در ذهنِ خودِ ما شکل می‌گیرند و باعث خودسانسوری و سکوت می‌شوند.

پ.ن.ن: عکس بالا تزئینی است و از اینجا برداشته‌ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کتاب فروشی بلخ

یکی از لذت‌های زندگی‌ام پرسه زدن در کتاب فروشی‌هاست. کتاب فروشی‌های خیابان انقلاب را زیاد دوست ندارم. بیشترشان کتاب درسی می‌فروشند و نگاهشان به کتاب مانند یک کالای تجاری است. هرچند استثناهایی مثل کتاب فروشی نیک، مولی، آگه، برخی از دستِ دوم فروشی‌ها و... نیز تویشان پیدا می‌شود که حس پرسه زدن را ارضاء کند. 

کتاب فروشی‌های راسته کریم خان و شهر کتاب‌ها را هم دوست دارم،‌ اما لذت پرسه زدن در یک کتاب فروشی دنج و خلوتی که توی مسیر هر روزه‌ات باشد، حس دیگری دارد. کتاب فروشی «اگر» یکی از این کتاب فروشی‌ها بود که همین چند روز پیش تعطیل شد.

کتاب فروشی بلخ را کاملا اتفاقی پیدا کردم. فقط کافی بود کمی مسیر هر روزه‌ام را تغییر بدهم و به جای اینکه از خیابان 16 آذر به سمت انقلاب بروم، از خیابان قبلی‌اش (جلالیه) که یک مجسمه ابوعلی سینا هم جلویش قرار دارد، به داخل خیابان پورسینا بپیچم.

اولین چیزی که در این کتاب فروشی نظرم را جلب کرد، چیدمانِ نامنظم کتاب‌ها بود.

بعد که دقیق‌تر به کتاب‌ها نگاه کردم،‌ به نظرم رسید که کتاب‌ها بر اساس سلیقه انتخاب شده‌اند و اثری از کتاب‌های زرد و عامه پسند در کتاب فروشی نیست.

 صاحب کتاب فروشی مرد دوست داشتنی و نازنینی است. از آن آدم‌هایی که کتاب را به چشم یک کالای تجاری نمی‌بیند و بیشتر عمرشان را صرفِ کتاب و کتاب خوانی کرده‌اند. اسمش «منوچهر پیشوا» است. با کمی جستجو در اینترنت فهمیدم که تخصصش در شاهنامه پژوهی است.

یکی از کارهای خوبی که در این کتاب فروشی انجام می‌شود،‌ امانت دادن کتاب‌هاست. کتاب‌های قفسه‌یِ انتهایی به صورت رایگان به مشتری‌ها امانت داده می‌شود. این همان طرحی بود که خودم زمانی در کتاب فروشی هدهد سعی کردم انجام بدهم، اما عمر کتاب فروشی مجال نداد.

.......................

پ.ن: پیشنهاد می‌کنم اگر از پرسه زدن در کتاب‌فروشی‌ها لذت می‌برید، حتما سری هم به این کتاب فروشی بزنید.

آدرس: تهران- بلوار کشاورز- روبه روی پارک لاله- خیابان جلالیه- پلاک 12 - کتاب فروشی بلخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شاید وقتی دیگر

کتاب فروشی هدهد

سلام...

نمی‌دانم کسی صدایم را می‌شنود یا نه؟! آیا هنوز کسی به این وبلاگ سر می‌زند؟ راست می‌گوید "شهروند عادی" این وبلاگ هم مثل کتابفروشی خاک گرفته است. بعد از پنج ماه دوباره سری به وبلاگ زدم و آخرین نظرات را خواندم.

سلام م: جواب سوالت را در همان بخش نظرها دادم!

سلام رضا:متاسفانه تا آنجایی که من می‌دانم امکان برگشتن نداریم. شاید در آینده‌ای دور بتوانیم برای دل خودمان یک کتاب فروشی راه بیاندازیم اما در آینده نزدیک بسیار بعید است.

سلام ...: من هم موافقم. دلخوش کنکی بیش نبود!

سلام رعنا شمس: اوایلش برای ما هم سخت بود :(

سلام زوربا: ممنون از امیدواریت اما ...

سلام هولدن: ما هم دوست داشتیم که با هولدن کالفیلد بیشتر آشنا می‌شدیم :) "راستی تو میدونی اردک های سانترال پارک زمستونا کجا میرن؟!"

سلام فطرس: ممنون از لطفت :) همچنان به کتابخوانیت ادامه بده حتی اگر ما برنگشتیم. 

 سلام میثم امیری: ای بنیاد گرای مذهبی! اسم‌ها را خوب یادت مانده بود فقط میلاد را از قلم انداخته بودی! فحش‌هایت را می‌توانی به فضای سیاسی و ایدولئوژیک این روزها بدهی، که همه چیز را از عینک سیاه خودش می‌بیند و امکان همکاری و دوست داشتن آدم‌ها را کم و کم و کمتر می‌کند.

سلام شقایق: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را         کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

سلام جهانگیر: یادم است خیلی کم حرف بودی و حتی وقتی قصد خرید نداشتی از جلوی ویترین رد می‌شدی و دستی برایمان تکان می‌دادی! وجودت باعث دلگرمی بود.

سلام "یک شهروند عادی": ما که گفتیم آن روز آخرین روز است! و هر چه کتاب خوب بود معرفی کردیم! راستی کتاب‌ها توانستند مسیر زندگی‌ات را تغییر دهند؟!! ؛)

سلام زینب:  پرسیدنش حق توست اما توضیح‌اش کمی پیچیده است. خلاصه‌اش این می‌شود که یک آدم‌هایی با یک آدم‌هایی به مشکل برخوردند و صاحب ساختمان و مغازه گفت باید آن‌جا را تخلیه کنید. ما هم که فقط برایشان کار می‌کریم و کاری از دستمان بر نمی‌آمد. سرمایه گذاران هم پول کافی برای اجاره کردن یک جای جدید نداشتند. مجبور شدیم تعطیل کنیم. 

سلام محدثه: ما هم خاطرات زیادی از کتابفروشی و مشتری‌هایش داریم. امیدوارم بتوانی جایی را برای خستگی بعد از دانشگاه پیدا کنی "باید پیدا کنی"!

سلام زهرا: باور کن که دست ما نیست:( این هم پست جدید!

سلام نوید: درس و مشق‌ها خوب پیش می‌رود. امیدوارم یک روز شاعر موفقی بشوی 

سلام علی اعرابی: دلمان برایت تنگ شده پسر، کجایی؟!

سلام بر همه‌ی دوستانی که در این مدت چه به صورت مجازی و چه به صورت حضوری همراه ما بودند و باعث به وجود آوردن خاطره‌های خوبی از فعالیتم در کتاب فروشی هدهد شدند. 

این پست را نوشتم، چون احساس می‌کردم بدون مقدمه و خداحافظی اینجا را ترک کردم و به خوانندگان این وبلاگ یک پست خداحافظی بدهکارم. امیدوارم هر کجا هستید همچنان کتاب بخوانید و دیگران را نیز به کتاب خواندن تشویق کنید.

...........................

پ.ن: اگر حالی از ما پرسیده باشید، روزگارم بد نیست. بعد از تعطیلی کتاب فروشی در یک سازمان نیمه دولتی کار پیدا کردم و برایشان نشریه داخلی در می‌آورم! گاهی هم برای نشریه خط خطی مطالب طنز می‌نویسم.

پ.ن.ن: بعد از تعطیلی کتاب فروشی با ولادیمیر صحبت کردم تا حداقل این وبلاگ را زنده نگه داریم اما به دلایل برخی اختلافات فکری هنوز به نتیجه‌ای نرسیدیم:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

باید امیدوار بود

الان چند وقتی است که سعی می‌کنم مسیرم را جوری تنظیم کنم که از محدوده‌ی میدان انقلاب عبور نکنم. اما با وجود این گاهی مجبورم که بیایم طرف‌های انقلاب و این‌جور مواقع ناخودآگاه راهم را کج می‌کنم سمت ادوارد براون. چشم که باز می‌کنم، می‌بینم درست روبه‌روی هدهد ایستاده‌ام. از بیرون به داخل کتابفروشی نگاهی می‌اندازم و دلم بدجوری هوایی می‌شود. چند روز پیش دوباره این اتفاق افتاد. دوباره همان مسیر آشنا را طی کردم. انقلاب، شانزده آذر، ادوارد براون، هدهد!

انگار نمی‌شود فراموش کرد آن همه اتفاق شیرین و دوست‌داشتنی را. هنوز بعضی روزها دلم برای خاطرات آن‌جا تنگ می‌شود. دوست دارم زمان به عقب برگردد و ببینم با محسن نشسته‌ایم توی کتابفروشی و داریم برای هم از ماجراهای پیش آمده، داستان‌های خاله‌زنکی تعریف می‌کنیم. یا همین‌طور چشم بدوزم به در تا شاید علی جاویدان بیاید داخل و با هم گپ بزنیم؛ درباره‌ی همه‌چیز. منتظر امیرحسین اکرمی باشیم یا علی اعرابی. یا اصلا غریبه‌ای برای بار اول بیاید و یک لیوان چای و گل انداختن بحث و تبدیل شدن به یک خاطره‌ی دیگر، به یک آشنای صمیمی دیگر...

هنوز یادم نرفته که آرش زرین‌قلم چهارشنبه‌ها می‌آمد. حواسم هست که به تازه واردها گوشزد کنم وقتی می‌خواهند بروند مواظب سرشان باشند تا مبادا با بالای در برخورد کند. اما دلم اصلا برای پنج‌شنبه‌های سوت و کور تنگ نشده! محسن یادت هست زمان چقدر کند می‌گذشت توی این پنج‌شنبه‌های لعنتی؟ یادت می‌آید قضیه‌ی معرفی کردن کتاب نیکولا کوچولو را در روزهای اول؟ تو به همه  کتاب را معرفی می‌کردی و من که نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم زود از کتابفروشی می‌زدم بیرون!

چقدر خاطره هست که تعریف کنیم. چقدر حرف هست برای گفتن. به هر حال این قصه هم به آخر رسید و تمام شد. نمی‌دانم برای شما که گاهی به هدهد می‌آمدید اوضاع از چه قرار است؟ شما هم دلتنگ می‌شوید یا نه؟ هنوز می‌روید پشت ویترین هدهد بایستید و کتاب‌ها را تماشا کنید یا بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شوید؟ برای من که حکایتش همچنان باقی است و تمام نشده. امید دارم که دوباره بساط چای هدهد را راه می‌اندازیم و جمع‌مان جمع می‌شود. باید امیدوار بود. شاید دوباره اتفاق افتاد...

(نوشته شده توسط ولادیمیر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

تعطیلی هدهد در صبح زیبای ماه می!

تعطیل

تعطیل شدیم، به همین سادگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

مشتری‌ها و آشناها

مکتب دیکتاتورها

جلوی کتاب‌فروشی، ماشین سفید شاسی بلند مدل بالایی در حال پارک کردن است. راننده‌اش دختر جوانی است. شیشه‌یِ ماشین را پایین می‌دهد و رو به طرف من می‌پرسد «آقا می‌تونم اینجا پارک کنم؟» می‌خواهم جواب منفی بدهم که مجید پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید «خواهش می‌کنم بفرمایید!»
با تعجب به مجید نگاه می‌کنم. می‌خواهم بپرسم برای چه از جانب خودش چنین بذل و بخششی کرده ... که دختر جوان به همراه خانم مسنی وارد مغازه می‌شود و از این‌که اجازه‌ داده‌ام ماشینشان را جلوی مغازه پارک کنند تشکر می‌کند. لبخند می‌زنم و به روی خودم نمی‌آورم.
خانم مسن گشتی در کتاب‌ فروشی می‌زند و می‌پرسد: «کتاب‌های اکبر رادی رو ندارین؟» (آن موقع (بهار 89) تازه مغازه را افتتاح کرده بودیم و از اکبر رادی چیزی نداشتیم.) صدایش خیلی به نظرم آشنا می‌آید. به چهره‌اش بیشتر دقت می‌کنم.
گوهر خیراندیش است! یکی از آن هنرپیشه‌هایی که خیلی دوستش دارم، گرچه هیچ شباهتی به آن نقش‌های مادر فقیر و سنتی و... ندارد. خیلی ذوق کرده‌ام ولی سعی می‌کنم رفتارم عادی باشد. می‌گویم: «نداریم متاسفانه، ولی تا چند روز آینده حتما میاریم»  دختر جوان چند تا نمایشنامه از سری «کتاب کوچک» نشر نیلا را به گوهر خیراندیش نشان می‌دهد. نمایشنامه‌ها را می‌خرند و به سمت تالار مولوی به راه می‌افتند (پیاده).
رو به مجید می‌کنم و می‌پرسم «به نظرت مدل ماشینشون چیه؟» 
...............................
من و مازیار پشتِ دخل نشسته‌ایم و گپ می‌زنیم. چند نفر دیگر از دوستانمان نیز دور میزِِ نزدیکِ انتهای مغازه نشسته‌اند و مشغول گفتمان هستند.
مرد جوان چند لحظه پشت ویترین مغازه مکث می‌کند. از همان نگاه اول میشناسمش، از دیدنش ذوق می‌کنم. شبیه عکس همیشگی‌اش است، صورتی تقریبا کشیده، موهای بلندی که در پشت سر به مقدار فراوان وجود دارند و در جلوی سر نایاب می‌شوند! با همان لبخند همیشگی و ریش انبوه. تنها چیزی که در عکسِ سه در چهارش دیده نمی‌شود، قد بلندش است که تا می‌خواهم بگویم مواظب باشد، سرش به درگاه می‌خورد و در حالی که بایک دست روی سرش را گرفته واردِ مغازه می‌شود.
برایش صندلی می‌آورم. کنار من و مازیار می‌نشیند و از هر دری حرف می‌زنیم. از کتاب‌های تازه منتشر شده، از کتاب‌هایی که نخوانده و آرزوی خواندنش را دارد، از وضعیت کتاب فروشی و... من و مازیار از مجله «همشهری جوان» می‌گوییم و این‌که دیگر آن همشهری جوان سابق نیست، سطحی شده است و... بخشی از حرف‎‌هایمان را قبول می‌کند و بخشی دیگر را به دلیل رشد سن ما می‌داند. مازیار او را آقای دکتر خطاب می‌کند و من با نام خانوادگی.
بعد از چند دقیقه گپ و گفت، سری به قفسه‌های کتاب می‌زند و با بچه‌هایی که کمی آن‌طرف‌تر دور میز نشسته‌اند سلام و احوال‌پرسی می‌کند. به بچه‌هایِ دورِ میز می‌گویم «آقای احسان رضایی هستند» نمی‌دانم چرا کسی ذوق نمی‌کند! سری تکان می‌دهند و ادامه‌ی گفتمانشان را از سر می‌گیرند. کتاب‌هایی که انتخاب کرده‌ است را حساب می‌کنم. خوشبختانه‌ موقع خروج از مغازه مشکلی پیش نمی‌آید. یکی از بچه‌های دور میز از من و مازیار می‌پرسد «این آقاهِ کی بود؟»  
...............................
با این‌که نوبت من نیست دلم می‌خواهد سری به مغازه بزنم. خیابان ادوارد براوون مثل بیشتر مواقع خلوت است اما داخل مغازه بر خلاف همیشه شلوغ است! سانتیاگو پشت دخل نشسته و با دوستش که کنارش ایستاده صحبت می‌کند. دور میز هم چند نفر نشسته‌اند و گپ و گعده‌‌ای برای خودشان به راه انداخته‌اند. از آن جمع قیافه‌یِ میثم را تشخیص می‌دهم (از مشتری‌های قدیم است) می‌روم جلو و سلام می‌کنم. قیافه‌ی آشنای دیگری هم در جمع پیدا می‌کنم. خودم را معرفی می‌کنم و با آقای رضا امیرخانی دست می‌دهم. مزاحم جمع و بحثشان نمی‌شوم، می‌روم کنار سانتیاگو و دوستش می‌ایستم و گاهی به حرف‌هایشان گوش می‌دهم.

بحث که تمام می‌شود چند نفر از بچه‌ها کتاب‌هایی را که می‌خواهند از داخل قفسه‌ها برمی‌دارند و  کنار دخل می‌آورند تا برایشان حساب کنیم.
- میکله‌ی عزیز (ناتالیا گینزبورگ)
- از عشق و شیاطین دیگر (گابریل گارسیا مارکز)
- پاریس جشن بی‌کران (ارنست همینگوی)
- مکتب دیکتاتورها (اینیاتسیو سیلونه)
رضا امیرخانی این کتاب‌ها را برمی‌دارد. قبل از خداحافظی چند کلمه‌ای در مورد کتاب و کتاب‌فروشی صحبت می‌کنیم. می‌خواهم تذکر همیشگی‌ام را هنگام خروج از مغازه تکرار کنم اما ‌قدش آن‌قدر بلند نیست که هنگام خروج از مغازه با مشکل مواجه شود! چیزی نمی‌گویم.
کتاب‌های زیادی از امیرخانی نخوانده‌ام اما به نظرم از آن دسته نویسنده‌هایی است که خودشان دوست‌‌داشتنی‌تر از کتاب‌هایشان هستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...