اتوبوس «بی آر تی» در ایستگاه انقلاب توقف میکند. به سختی کنارِ در ورودی ایستادهام و سعی میکنم خودم را از هجومِ ورود و خروج آدمها در امان نگه دارم. برخلافِ همیشه، هدفون توی گوشم نیست، صداها و فحشها را میشنوم. آدمها با فشار از ظرفیتِ حداکثریِ اتوبوس استفاده میکنند. مرد میانسالِ چاقی به زور خودش را داخل میکند. پیراهنِ سفیدِ نه چندان تمیزش را روی شلوار پارچهایِ خاکستری انداخته و ریشِ سفید نامرتبی دارد. درِ اتوبوس به سختی بسته میشود. مرد میانسال پشتش را به من کرده است. اتوبوس راه میافتد.
معمولا اتوبوسها آنقدر شلوغ هستند که چسبیده شدن آدمها به هم اجتناب ناپذیر است، اما گاهی احساس میکنی عمدی هم در این کار هست. در مورد مرد میانسال همین احساس را داشتم. گرچه ظاهرش با کلیشههایِ ذهنم جور در نمیآمد، اما حرکاتِ نامحسوسِ گربهواری که انجام میداد، این حس را در من قویتر میکرد. حس بدی داشتم. چیزی شبیه به حالت تهوع. همه جا کیپ تا کیپ آدم بود و حتی نمیتوانستم تکان بخورم. اعتراض هم فایدهای نداشت، چون چسبیده شدن آدمها در اتوبوس کاملا عادی بود و همه به هم چسبیده بودند.
کم کم احساس کردم دستی از روی پایم بالا میآید. به سختی نگاهی به پایین انداختم و دستهای گوشتآلود و سفیدش را دیدم که مانند شاخکهایِ مورچه روی پایم تکان میخورد و به دنبال هدفش میگردد. حالم بدتر میشود. سعی میکنم کمی خودم را جابهجا کنم، نمیتوانم. اتوبوس ترمز میکند، فشار بیشتر میشود، به «وصال» میرسیم.
سریع خودم را از کنار در بیرون میکشم تا پیاده شوم. مرد میانسال سرش را به طرفم میچرخاند و به آرامی، طوری که فقط من بشنوم میگوید: «پیاده شَم؟»
اخمهایم را توی هم میکنم و بدون اینکه چیزی بگویم، پیاده میشوم. سریع از داخل جیبِ شلورام هدفون را در میآورم. آهنگی از داخل موبایلم با صدای بلند پلی میکنم. هدفون را توی گوشم فرو میکنم و به راهم ادامه میدهم. آدمهای جدیدی با فشار وارد اتوبوس میشوند، اتوبوس به راهش ادامه میدهد. مرد میانسال پیاده نمیشود.
.....................................................
پ.ن: اولین بار نیست که با چنین موردی مواجه میشوم. نمیدانم مشکل این مردان جسمی، روانی و یا حتی اقتصادی است. چیزی که باعث شد این مورد را بنویسم، سکوتی بود که احساس کردم باید شکسته شود. شاید مشکلاتی شبیه به این، از کودکی تا سن پیری همراه ما باشد و یا گاها با آن مواجه شویم، اما بنا بر دلایلی در برابر آنها سکوت میکنیم، یا اینکه با شوخی و مسخره کردن از کنار آن میگذریم. شاید یکی از دلایلش خط قرمزها و تابوهایی باشد که در جامعهیِ سنتی ما وجود دارد. خط قرمزها و تابوهایی که ابتدا در ذهنِ خودِ ما شکل میگیرند و باعث خودسانسوری و سکوت میشوند.
پ.ن.ن: عکس بالا تزئینی است و از اینجا برداشتهام.