چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات ایران» ثبت شده است

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

کتاب با این جمله شروع می‌شود «تمام صحنه‌های این رمان واقعی است.» روایت داستان غیرخطی است و  در انتها با حالتی از شک و عدم قطعیت به پایان می‌رسد. نویسنده با نگاهی ضد جنگ به موضوع جنگ پرداخته است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- راننده گفت: باید برم اندیمشک سرباز بیارم.

- آیفا شیشه جلو هم نداشت. فقط یکی از برف پاک کن‌هایش همان‌طور سیخ مانده بود. خوب که نگاه کرد دید از پهلو و بازوی راننده خون می‌آید.

گفت: تیر خورده‌ای؟

راننده گفت: یه چند تایی.

و باز خندید. این بار دندان‌هایش را هم دید که نصفش شکسته بود و لُپش به اندازه گلوله ژ-3 سوراخ بود. به صندلی نگاه کرد که خونی بود و از لبه‌اش خون سیاه می‌چکید کفِ آیفا. پوتین هم پایش نبود و همان‌طور با پای برهنه روی پدال فشار می‌داد و می‌خندید.

گفت: گرمه

راننده گفت: آره می‌خوای دستگیره رو بدم شیشه رو بکشی پایین؟

نگاه کرد به در آیفا که سوراخ سوراخ سوراخ بود و شیشه نداشت.

گفت: نه

راننده گفت: چاهار شبه نخوابیده‌م. یه سره پشت این نشسته‌م. می‌رم اندیمشک و میام خط. می‌دونستی رانندگی رو توی خط یاد گرفتم؟

گفت: جدی؟

راننده که برگشت، دید از چشمِ چپش هم خون می‌آید.

***

- شلوغ نَکِن! یکی یکی که میگِم بذا رو مِیز... اِسلُحه!

- چی؟!

- اِسلُحه!

- بفرما.

- خِشوب!

- بفرما.

- فِشِنگاشو دِر بیه‌ر.

- خالیه.

ریختی تو جِیبت چِره؟

- محض احتیاط. واسه خنده... بشمر کم نباشه. نوزده تاست.

- ئی که نِزدَه تائه؟

- خودم که گفتم نوزده تاست.

- باید یه چِل تا باشِی.

- بابا یه خشابش که خالی بود. اون یه دونه‌رم زدیم به عقرب.

***

کمی آن طرف‌تر کِنار کُناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سرِ سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...

حسین مرتضائیان آبکنارمشخصات کتاب

عنوان: عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکد قربان

نویسنده: حسین مرتضاییان آبکنار

نشر: نی

چاپ اول 1385

83 صفحه

............

پ.ن: نگاهِ بدونِ تعصب و ضد جنگ کتاب را دوست دارم. به نظرم هنوز داستان‌هایِ تلخ زیادی از دوران جنگ وجود دارد که گفته نشده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

فارسی بخند

فارسی بخند

مجموعه داستان‌های این کتاب با زبانی ساده و صمیمی روایت شده است و به همین دلیل کتابِ روان و خوش خوانی است. روابط بین آدم‌ها، موضوعی است که در بیشر داستان‌ها دیده می‌شود.

کتاب را می‌توانید از اینجا تهیه کنید.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید در وبلاگ نویسنده (قرمز) یا در اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- دوست دارم سرش داد بزنم. دوست دارم بگویم که اگر الان نمی‌توانستم دو کلام باهاش فارسی حرف بزنم، اصلا توی این کافه‌یِ نمور ننشسته بودم. می‌گویم:  «هست... من هم اولش فکر می‌کردم مهم نیست اما همه چیز فارسی‌اش فرق می‌کند. خندیدن، خوابیدن غر زدن.»

- یاد مامان می‌افتم که پشت تلفن با جِس احوالپرسی می‌کرد. بلند می‌گفتم «مامان فارسی نمی‌دونه.» گوشی را که گرفتم اول غر زد که داد و بیداد می‌کنم. بعد پرسید «یعنی بهش فارسی یاد ندادی؟»  بعد هم زیر لب گفت «دیگه سلام و احوالپرسی که زبون نمی‌خواد. می‌فهمه»

- دست‌هایم را توی جیب کاپشنم می‌کنم که مبادا موقع رد شدن از خیابان دستم را بگیرد. بازویم را می‌گیرد. خجالت می‌کشم. دلم می‌خواهد به هر عابری که رد می‌شود بگویم «مادرم است. خیلی وقت است ندیده‌امش.»

- گیج بودم. مثل بچه‌ای که ناغافل همخوابگی پدر و مادرش را دیده باشد. هیچ حرفی نداشتم. یبشتر حرف‌هایم را فکر می‌کردم و خودم جواب می‌دادم. نادی بی‌خیال سیگار می‌کشید. این سمت پنجره روبه‌رویش نشستم و گفتم «به من هم سیگار بده» نگاهم کرد و جواب نداد، دوباره حرفم را تکرار  کردم و آخرش یک «حالم خوش نیست» گذاشتم. به دستش حرکتی داد و گفت «برو بچه»

- نمی‌دانم وقتی چیزی را می‌فهمی شروع ماجراست یا همه چیز تمام شده.

سپیده سیاوشیمشخصات کتاب

عنوان: فارسی بخند

نویسنده: سپیده سیاوشی

نشر: ترگمان و قطره

چاپ سوم 1391

92 صفحه

قیمت: 4000 تومان

.........................

پ.ن: از این مجموعه داستان «فارسی بخند» و «قرمز خاکی» را بیشتر دوست داشتم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کانادا جای تو نیست

کانادا جای تو نیست

کتاب، مجموعه داستان روان و خوش خوانی است. مایه اصلی آن روزمرگی و زندگی مکانیکی زنی از قشر متوسط در شهری بزرگ است. نثری ساده و روان دارد و با بیان موجز، افکار و ذهنیات به خواننده منتقل می‌شود. پس و پیش شدن زمان خواننده را گیج و گم نمی‌کند، در عین حال اتفاقات گذشته و آینده را می‌فهمیم. از امتیازات کتاب پرداخت خوب شخصیت‌هاست. با آنکه همه کتاب را بلافاصله خواندم، افراد بین داستان‌ها گم نبودند و قاطی نمی‌شدند. داستان‌ها از زبان اول شخص گفته می‌شود و بیشتر حول و حوش روابط دونفره است. کاراکترها کم و تکلیف خواننده مشخص است. شباهت زیاد داستان به خاطرات روزانه، از نظر خودم جالب بود.

مشخصات کتاب:
کانادا جای تو نیست
نویسنده: فرشته توانگر
نشر چشمه
چاپ اول 1391
102 صفحه
قیمت 3500 تومان
اطلاعات در نشر چشمه

پ.ن:
فعلا از کتاب خوشم آمده. شاید نقاط ضعفش هنوز در ذهنم شکل نگرفته باشد. فکر نمی‌کنم کسی از خریدن و خواندنش پشیمان شود.

پ.ن2:
وبلاگ فرشته توانگر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

جیرجیرک

جیرجیرک

کتاب را از دوستی قرض گرفتم. داستان دوره‌های مختلف زندگی بابک را روایت می‌‌کند، که در سه زمان عمده می‌گذرد: 1. کودکی و نوجوانی که به اجبار و علاقه پدر فوتبالیست می‌شود. 2. روایت پراکنده از خاطرات جبهه 3. خاطراتی سیاسی از کوی دانشگاه و رفتن به زندان. روایت داستان خطی نیست و زمان‌ها و مکان‌ها در هم ترکیب می‌شود. 

احمد غلامی، روزنامه‌نگاری را از سال 1360 با روزنامه اطلاعات آغاز کرد و در حال حاضر سردبیر روزنامه شرق است. همان‌طور که از سوابق نویسنده انتظار می‌رود، در جاهای مختلف داستان به وقایع سیاسیِ و اتفاقات آن دوران اشاره کرده است. مصاحبه محسن ابوالحسنی با نویسنده را می‌توانید در اینجا بخوانید. 

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید در اینجا بخوانید.

کتاب را می‌توانید از اینجا تهیه کنید.


برخی از جملات کتاب

- پایان هر چیزی یعنی مرگ و مرگ چیزی است که تا کسی آن را تجربه نکند، نمی فهمد و وقتی تجربه کرد، تجربه‌اش برای خودش و دیگران فایده‌ای ندارد.

- بنفشه گفت: «آدم وقتی می‌خواد بمیره سبک می‌شه، سبک، سبک... »

گفتم: «مگه تا حالا مردی؟»

گفت: «تا دم درش رفته‌م»

گفتم: «چه جوری؟»

رگ دستش را نشان داد و گفت: «این‌جوری»

گفتم: «احمق»

گفت: «چرا فحش می‌دی واسه هر کسی پیش می‌آد.»

- وقتی از زندان آمدم همه کنجکاو بودند که توی این چهل پنجاه روز آن تو چه کار کرده‌ام، چی پرسیده‌اند و چی جواب داده‌ام. بازجو گفت: «این مدت که اینجا بودی بد گذشت؟» گفتم: «نه آقا».  توی این چهل پنجاه روز یادگرفته بودم تا چیزی ازم نپرسیدند، چیزی نگویم. اگر هم پرسیدند به نفعم بود بگویم، وگرنه سکوت بهتر از هر چیزی است. خیلی زود دور و برم خالی شد. نه حرفی برای گفتن داشتم و نه چیز به درد بخوری آن تو شنیده بودم. فقط از انفرادی گفتم. انفرادی آخر دنیاست.

- هر کس که ساختن انفرادی به کله‌اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می‌دانسته با آدم‌ها چطور بازی کند. یعنی درست‌تر آن است که بگویم می‌دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاورد. 

- تو هم از اون آدمایی هستی که خریت رو با حریت اشتباه می‌گیرند.


احمد غلامیمشخصات کتاب

نویسنده: احمد غلامی

نشر: چشمه

چاپ اول 1390

قیمت: 2000 تومان

68 صفحه

.................................

پ.ن: با اینکه روایت داستان خطی نیست اما راحت خوانده می‌شود و در کمتر از دو ساعت خواندمش. به طور کلی کتاب خوب و خوش خوانی است اما به نظرم نویسنده می‌توانست داستان را بیشتر ادامه دهد و به برخی از اتفاقاتِ داستان بیش‌تر و عمیق‌تر بپردازد. 

پ.ن.ن: احمد غلامی کتاب دیگری دارد به اسم «آدم‌ها» که قبلا توسط سانتیاگو در این وبلاگ معرفی شده بود. می‌توانید از اینجا بخوانیدش.

پ.ن.ن.ن: داستان با خبر مرگ پدرِ بابک آغاز می‌شود و در جاهای مختلف داستان ردپای «مرگ» دیده می‌شود. در جستجوهایی مختلفی که برای پیدا کردن اطلاعاتی از کتاب در اینترنت داشتم، به طور اتفاقی به یک سایت تعبیر خواب برخوردم که در مورد دیدن جیرجیرک در خواب نوشته بود: «شنیدن صدای جیرجیرک در خواب، نشانه شنیدن اخبار غم انگیز است. شاید خبر مرگ دوستی را می‌شنوید.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

آدم‌ها

  آدم‌ها

معتاد بود. معتاد به هروئین. اما آدم باحالی بود. بچه ها هوایش را داشتند. پول میدادند خودش را بسازد که دستش به دزدی نرود. اما باز گاه دزدی هم میکرد. ... کاری کرده بود که همه او را بعنوان یک بی آزار بپذیرند. چرا؟ چگونه؟ شاید به زبان چرب و نرمش برمیگشت. شاید هم به اینکه هیچ کس او را در حال خماری و اوضاع خراب ندیده بود. وقتی به پیسی میفتاد میزد میرفت تو خرابه های اطراف فرودگاه. تا خودش را نمیساخت و حمام نمیرفت پا توی خیابان نمیگذاشت.


...

در یک آسایشگاه روانی مدتها بستری شده بود. وقتی مرخصش کرده بودند رفته بود خانه خواهرش. چندماهی آنجا زندگی کرده بود اما آبش با شوهرخواهرش که راننده کامیون بود توی یک جوب نرفته و از آنجا زده بود بیرون و داشت میرفت کرمان خانه پدری اش. یزد یادم نمیاید قبل از اردکان یا میبد بود که سوارش کردم. اصلا قصد نداشتم او را سوار کنم. جلوی یکی از این دکه ها که آب داغ میفروشند ایستادم. فلاکس چای را که پر کردم گفت: "از این طرف میرین؟"  فکر کردم میخواهد برود یکی از همین روستاهای اطراف، نهایت یزد. چادری بود و لبه های چادرش هم خاکی و کثیف بود و غبار زیادی روی کفش های زنانه اش سنگینی میکرد. حلقه ای طلایی روی کفش هایش بود که خیلی توی ذوق میرد. من حساسیت ویژه ای به کفش دارم. میخواستم بخاطر کفش هایش سوارش نکنم. گفت: "کفشا مال خواهرمه. سلیقه من این جوری نیست".

...

فرهاد گفت: "این هوا آدم را یاد پاریس میندازد". گفتم: "مگه فرانسه بودی؟" گفت "نه!". بعد خندید. گفت: "توی کتاب ها خوانده ام". گفتم: "چرا انگیلیس نه؟" گفت: "هوای ابری انگلیس باید خیلی تیره سنگین و دلگیر باشه. اینجا شفافه". گفتم: "مگه انگلیس رفتی؟" گفت: "نه! توی کتاب ها خوندم". وقتی فرهاد گفت "دنیا چه جای عجیبیه" هنوز سرباز کره خر عراقی داشت تیر مینداخت. انگار هوای ابری او را هم مست کرده بود. گفتم: "چرا عجیبه؟" گفت: "همین الان..." مکث کرد و باز روی همین الان تاکید کرد: "همین الان که من و تو اینجا نشسته ایم، توی اسن سوراخ موش، اون ور دنیا یک عده دارن حال میکنن ... زیر بارون با عشقشون قدم میزنن .. قهوه میخورن..." بعد خندید. من هم خندیدم. گفت: "بوی قهوه میاد.." گفتم: "من بوی قهوه رو نمیشناسم". گفت: "بچه جنوب شهر چه میفهمه بوی قهوه چیه!" و زد پس کله ام و خندید. از حرفش خوشم آمد.  با نوک پا آروم زدم توی ساق پایش. گفتم: "این سوسول بازیها رو کی ول میکنی؟" خندید. سرباز کره خر عراقی هم هی تیر مینداخت.

...

از کتاب آدم ها. بهترین مجموعه داستان ایرانی که این سالها خوانده‌ام. 

(نوشته شده توسط سانتیاگو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

دیدن شاعر صد در صد دلخواه در عصر زیبای ماه بهمن!

نامه های بی تاریخ
وقتی این کتاب‌فروشی را راه ‌انداختیم، یکی از آرزوهایمان این بود که تبدیل به یک پاتوق فرهنگی شود. حالا می‌خواهیم کم کَمَک به سمت برآورده شدن این آرزویمان حرکت کنیم. در نخستین گام تصمیم گرفتیم، هر از چند گاهی (تا آن جایی که شرایط این اجازه را به ما می‌دهد) یک آدم فرهیخته (نویسنده، شاعر و ...) را به کتاب فروشی کوچکمان دعوت کنیم. چایی بنوشیم و گپی بزنیم.

«؟» متولد ۱۳۵۹، شاعر

کتاب «نامه‌های بی‌تاریخ» مجموعه شعرهایی است که از سال ۱۳۸۴- ۱۳۸۸ سروده است. شعرهایی که در عین کوتاهی و سادگی، بسیار عمیق و تاثیرگذار هستند:
« خبر کوتاه بود
   کوتاه
   مثل عمر تو »
[ نامه‌های بی‌تاریخ صفحه ۴۹ ]

«کمیل قاسمی» شنبه‌، ۹/۱۱/۱۳۸۹ ساعت ۱۷ تا ۱۹، مهمان کتاب فروشی ما هستند.



پ.ن:
- شرکت برای عموم آزاد است.
- اگر سوالی دارید که مایل هستید در این جلسه از "کمیل قاسمی" بپرسیم، می‌توانید در قسمت نظرخواهی این پست، آن را مطرح کنید.
- عنوان برگرفته از کتاب "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" می‌باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...