چوب الف

چوب الف: چیزی که برای نشانه‌گذاری صفحه‌ای که خوانده شده توی کتاب می‌گذارند... و نه آن چیزی که بر سرِ ما است.

۲۴ مطلب با موضوع «پراکنده» ثبت شده است

چرا کتاب نمی‌خوانیم؟ 1

کتاب خوانی در سنت پترزبورگ

وقتی با آدم‌های مختلف درباره‌ی کتاب صحبت می‌کنم و اینکه چرا کتاب نمی‌خوانند،‌ جواب‌ها در بیشتر موارد محدود و تکراری هستند. می‌خواهم (اگر بتوانم) در چند پست این مشکلات را بنویسم و پیشنهادهای کوچکی برای حل آنها بدهم. هر چند که ممکن است تکرار مکررات باشد.

کتابخوانی در متروی  مسکو

زمان: یکی از این جواب‌هایی که به تکرار می‌شنوم این است که وقت نداریم. صبح سرکار می‌رویم و شب هم خسته و خاکشیر هستیم و...

کتابخوانی در متروی  مسکو

 پیشنهاد: از وقت‌های مرده استفاده کنید. این وقت‌ها با توجه به شرایط هرکسی ممکن است متفاوت باشد.

وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی؛  اگر مثل من هر روز از وسیله‌های نقلیه‌ی عمومی استفاده می‌کنید،؛ اتوبوس‌ها، متروها و حتی تاکسی‌ها جای خوبی برای خواندن کتاب یا مجله و روزنامه است. می‌دانم که گاهی فشار آدم‌ها زیاد می‌شود و فضای کافی وجود ندراد، اما کم کم می‌توانید با شرایط سازگار شوید. بیشتر کتاب‌هایی که خودم اخیرا خوانده‌ام توی اتوبوس و مترو بوده. پیشنهاد می‌کنم برای شروع از کتاب‌های کوچک و سبک شروع کنید. 

در جاهایی که ممکن است منتظر بمانید؛ مطب دکتر، آرایشگاه، فرودگاه، ترمینال، بانک و...

قبل از خواب؛ معمولا آدم‌ها بلافاصله بعد از اینکه به رختخواب می‌روند خواب‌شان نمی‌گیرد. هم وقت خوبی است برای اینکه کمی کتاب بخوانید و هم باعث می‌شود زودتر و راحت‌تر بخوابید.

پادگان؛ در پادگان‌ها آنقدر وقت مرده و تلف شده وجود دارد که فقط لازم است دست‌تان را دراز کنید و آن را بردارید.

توی مغازه؛ این مورد فقط برای کسانی است که فروشنده هستند و سرشان خلوت است.

وقتِ تلویزیون؛ از زمانِ تماشای برنامه‌های ضعیفِ تلویزیون کم کنید و به وقت کتاب خواندن اضافه کنید.

و...

کتابخوانی در متروی  مسکو

با توجه به تکنولوژی‌های جدید لازم نیست متنی که می‌خوانید حتما به صورت کاغذی باشد. شما می‌توانید از انواع کتاب‌خوان‌های الکترونیکی و حتی موبایل  برای خواندن استفاده کنید. این امکانات جدید این شانس را به شما می‌دهند که در هر زمان و مکانی به کتاب‌های‌تان دسترسی داشته باشید.


 پ.ن: اگر شما هم پیشنهاد دیگری در مورد این موضوع دارید (هم دلایل نخواندن کتاب و هم پیشنهاد برای حل مشکلِ زمان) توی نظرها برایم بنویسید.

پ.پ.ن: عکس‌های بالا را از سفری که چند ماه پیش به روسیه داشتم، انتخاب کردم. از دو شهرِ مسکو و سن‌پترزبوگ.

پ.پ.پ.ن: این آخرین پست سال 93 خواهد بود و از امروز می‌روم سفر. امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

حسرت عمیق

حسرت عمیق

مرگ باید چیزی شبیه به این باشد

حسرتی عمیقی و

ناله کوتاهی و

تمام

................

پ.ن: کلماتِ این متن، ساعت چهارِ صبح امروز به ذهنم رسید، بعد از اینکه با دیدن خوابِ عجیبی از خواب پریدم.

پ.ن.ن: عکس را از اینجا برداشتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

زیر پوست شهر

اتوبوس بی آر تی (BRT)

اتوبوس «بی آر تی» در ایستگاه انقلاب توقف می‌کند. به سختی کنارِ در ورودی ایستاده‌ام و سعی می‌کنم خودم را از هجومِ ورود و خروج آدم‌ها در امان نگه دارم. برخلافِ همیشه، هدفون توی گوشم نیست، صداها و فحش‌ها را می‌شنوم. آدم‌ها با فشار از ظرفیتِ حداکثریِ اتوبوس استفاده می‌کنند. مرد میانسالِ چاقی به زور خودش را داخل می‌کند. پیراهنِ سفیدِ نه چندان تمیزش را روی شلوار پارچه‌ایِ خاکستری انداخته و ریش‌ِ سفید نامرتبی دارد. درِ اتوبوس به سختی بسته می‌شود. مرد میانسال پشتش را به من کرده است. اتوبوس راه می‌افتد.

معمولا اتوبوس‌ها آنقدر شلوغ هستند که چسبیده شدن آدم‌ها به هم اجتناب ناپذیر است، اما گاهی احساس می‌کنی عمدی هم در این کار هست. در مورد مرد میانسال همین احساس را داشتم. گرچه ظاهرش با کلیشه‌هایِ ذهنم جور در نمی‌آمد، اما حرکاتِ نامحسوسِ گربه‌واری که انجام می‌داد، این حس را در من قوی‌تر می‌کرد. حس بدی داشتم. چیزی شبیه به حالت تهوع. همه جا کیپ تا کیپ آدم بود و حتی نمی‌توانستم تکان بخورم. اعتراض هم فایده‌ای نداشت، چون چسبیده شدن آدم‌ها در اتوبوس کاملا عادی بود و همه به هم چسبیده بودند.

کم کم احساس کردم دستی از روی پایم بالا می‌آید. به سختی نگاهی به پایین انداختم و دست‌های گوشت‌آلود و سفیدش را دیدم که مانند شاخک‌هایِ مورچه روی پایم تکان می‌خورد و به دنبال هدفش می‌گردد. حالم بدتر می‌شود. سعی می‌کنم کمی خودم را جابه‌جا کنم، نمی‌توانم. اتوبوس ترمز می‌کند، فشار بیشتر می‌شود، به «وصال» می‌رسیم.

سریع خودم را از کنار در بیرون می‌کشم تا پیاده شوم. مرد میانسال سرش را به طرفم می‌چرخاند و به آرامی، طوری که فقط من بشنوم می‌گوید: «پیاده شَم؟»

اخم‌هایم را توی هم می‌کنم و بدون اینکه چیزی بگویم، پیاده می‌شوم. سریع از داخل جیبِ شلورام هدفون را در می‌آورم. آهنگی از داخل موبایلم با صدای بلند پلی می‌کنم. هدفون را توی گوشم فرو می‌کنم و به راهم ادامه می‌دهم. آدم‌های جدیدی با فشار وارد اتوبوس می‌شوند، اتوبوس به راهش ادامه می‌دهد. مرد میانسال پیاده نمی‌شود.

.....................................................

پ.ن: اولین بار نیست که با چنین موردی مواجه می‌شوم. نمی‌دانم مشکل این مردان جسمی، روانی و یا حتی اقتصادی است. چیزی که باعث شد این مورد را بنویسم، سکوتی بود که احساس کردم باید شکسته شود. شاید مشکلاتی شبیه به این، از کودکی تا سن پیری همراه ما باشد و یا گاها با آن مواجه شویم، اما بنا بر دلایلی در برابر آن‌ها سکوت می‌کنیم، یا اینکه با شوخی و مسخره کردن از کنار آن می‌گذریم. شاید یکی از دلایلش خط قرمزها و تابوهایی باشد که در جامعه‌یِ سنتی ما وجود دارد. خط قرمزها و تابوهایی که ابتدا در ذهنِ خودِ ما شکل می‌گیرند و باعث خودسانسوری و سکوت می‌شوند.

پ.ن.ن: عکس بالا تزئینی است و از اینجا برداشته‌ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

آمیرزا کله قندی این روزا خوب می‌خندی

این متن را برای ویژه نامه عید روزنامه بهار نوشته بودم، ولی در هنگام چاپ، تصویری که مربوط به «تست رورشاخ» بود به اشتباه حذف شد. کمی حالم گرفته شد و برای اینکه کمتر دلم بسوزد متن و تصویر حذف شده را در اینجا آوردم.

دروغِ سیزده: کاندیداهای انتخابات باید صلاحیت روانی و سیاسی داشته باشند.  


بخش سیاسی

مسئولِ بخش: شغل؟

مردِ جوان: کاندیدایِ انتخابات

- نه منظورم شغلیه که درآمد داشته باشه.

- درآمد هم داره، پول می‌گیرم به نفع رقیب کنار می‌رم.

- وضعیت تاهل؟

- دیروز رفتیم خواستگاری گفتن بعد از نتیجه انتخابات جواب می‌دن. شما بنویس نامزد داره.

- مدرک تحصیلی؟

- دکترای کشور داری از کره شمالی

- چپی هستی یا راستی؟

- البته راستی راستی.

- مجلس خوبه یا دولت؟

- البته دولت دولت.

- سکوت می‌خوای یا افشا؟

- البته افشا افشا.

- این بار اولیته؟

- حرفشو نزن که خیطه... اون آقا قد بلنده همونی که هی می‌خنده.... آهان... بیا شادش کن... 

- آقا... بشین... داری چی کار می‌کنی؟

- ببخشید، حواسم نبود، این چند روزه همش توی فکر مراسم عروسی بودم و داشتم تمرین می‌کردم. فیلم که نگرفتی؟

- من سوال می‌پرسم نه شما... تا حالا توی زندگیت تقلب کردی؟

- آره... فکر کنم توی انتخابات سالِ 1360 تقلب کردم. قرار بود برای کلاس سوم ابتدایی مبصر انتخاب کنند. من هم کاندید شدم. بعد یه بستنی کیمِ دوقولو خریدم و گفتم هر کس به من رای بده می‌ذارم یه گاز از بستنی‌ام بزنه. البته توی اون انتخابات باختم چون رقیبم بهشون وعده‌یِ یه گاز و دو لیس از بستنی‌اش رو داده بود.

- شعارِ انتخاباتی؟

- این روزها همه به من رای می‌دهند، شما چطور؟

- برای ائتلاف کسی رو دیده بودی؟

- بله بله بله دیده بودم.

- کسی رو پسندیده بودی؟

- بله بله پسندیده بودم... ای حبیب من، ای طبیب من... عشقِ روی تو شد نصیبِ من... حالا همه دستا بالا... 

- آقا... بشین... نگهبان... نگهبان... بیا اینو از اتاق ببر بیرون.

نگهبان وارد می‌شود و مردِ جوان را از اتاق بیرون می‌برد.

بخش روانپزشکی

پزشک: دهنت رو باز کن بگو «اُ» 

مرد جوان: آآآآآآآآ...

- خوب مثل اینکه گوشِت مشکل داره... این شکل رو ببین. شبیه چیه؟

تست رورشاخ

 - یه زن و شوهر که بعد از شیش ماه تازه همدیگه رو دیدن و...

- نمی‌خواد بقیه‌اش رو بگی... یه شعر بخون.

 - «آمیرزا کله قندی، این روزا خوب می‌خندی/ وقتی می‌ری تو پستو هر چی درِ می‌بندی»

- منظورت از «میرزا» کیه؟

 - منظور خاصی نداشتم ولی فکر کنم شاعر منظورش «ایرج میرزا» بوده که همیشه می‌خندیده و سرش هم شبیه «کله قند» بوده.

 - هدف‌ شما از زندگی چیه؟ 

- رسیدن به قله‌های رفیع، مثل اِوِرست و کلیمانجارو

- آخرین خوابی که دیدی رو تعریف کن. 

- خواب دیدم، توی خونه تنها هستم و دارم تلویزیون نگاه می‌کنم. بعد یه نفر زنگ زد. رفتم دم در. دیدم نامزدم با لباس عروس دم در وایستاده... 

- خب بعدش. 

- خب معلومه دیگه نامزدم رو آوردم توی خونه و دوتایی با هم تلویزیون نگاه کردیم. 

- بعد از اینکه با نامزدت تلویزیون نگاه کردی چه اتفاقی افتاد. 

- شما خیالتون راحت باشه اتفاق بدی نیفتاد، به موقع از خواب پریدم.

- توی خانواده سابقه‌یِ بیماری روانی دارین؟ 

- نه خوشبختانه... ولی به نظرم هوشنگ یه کم توهم داره. همش به من می‌گه: «دکتر برو دکتر» 

- هوشنگ کیه؟ 

- همین دوستم که کنارم نشسته. 

پزشک به صندلیِ خالیِ کنارِ کاندید نگاه می‌کند و مشغول نوشتن نسخه می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کتاب آزاد

کتاب آزاد


محل کارم عوض شده. حالا کمتر کتاب فروشی بلخ را می‌بینم. در عوض یک کتاب فروشی دنجِ دیگر کشف کردم. هر روز صبح که از کنارش می‌گذرم، نگاهی به ویترین آن می‌اندازم و سعی ‌می‌کنم حدس بزنم چه کتاب‌هایی جدیدا به ویترین اضافه شده است.

کتاب آزاد

یک روز به طور اتفاقی به سر درش نگاه کردم. تاریخ تاسیسش 1358 بود و اسمش «کتاب آزاد»، به نظرم رسید سی و سه سال قدمت برای یک کتاب فروشی دنج و خلوت مدت کمی نیست.

کنجکاوی همیگشی‌ام باعث شد داخل بروم و با خانم فروشنده گپی بزنم.

کتاب فروشی آزاد

مثل بقیه کتاب فروشی‌هایِ دِنج، خلوت است و فضای صمیمی‌ای دارد. خانم فروشنده برایم توضیح می‌دهد که اینجا متعلق به خانم «شیرین اتحادیه» است. متاسفانه اجازه عکس‌بردای از داخل مغازه را به من نمی‌دهد و فقط چند عکس از بیرونِ مغازه می‌اندازم.

کتاب فروشی آزاد

کتاب فروشی آزاد

کتاب فروشی آزاد

......................................................

شیرین اتحادیهپ.ن: خانم شیرین اتحادیه فارغ التحصیل مدرسه لوور و پلی تکنیک ساوت بانک لندن است و از سال 1363 به طور مرتب هر ساله نمایشگاهی از آثار نقاشی خود را عرضه کرده است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

پ.ن.ن: آدرس کتاب‌فروشی: خیابان وصال شیرازی- بالاتر از طالقانی- جنب انتقال خون- پلاک 103

پ.ن.ن.ن: این هم یکی از نقاشی‌های شیرین اتحادیه

نقاشی کودک


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

همین حالا کتابی بگشایید و خطی بخوانید

هفته کتاب و کتابخوانی با تمام شعارها، رونمایی‌ها و نمایشگاه‌های کتاب و برنامه‌های ترویجی این فرهنگ به پایان رسید. راستش را بخواهید، کاری از پیش نبردیم، مگر آمدن و دیدن و خریدن چند کتاب که آن کار همیشگی خوانندگان پروپاقرص کتاب بود.

آدم‌های درگیر مشکلات جامعه همچنان درگیر و دار این هزارتوی بی‌پایان بودند، به‌گونه‌ای که حتی متوجه شروع و پایان این هفته هم نشدند. راسته کتابفروش‌های انقلاب هم خلوت‌تر از روزهای اول پاییز بود که دانش‌آموزان و دانشجویان برای خرید کتاب‌هایی که به‌اجبار باید می‌خریدند، آمده بودند.

رسم خوشایندی نیست...

کتاب خریدن این روزها کار آسانی نیست. این را ما که خبرنگار حوزه کتابیم دیگر به‌خوبی می‌دانیم، چه برسد به عشاق سینه‌چاک کتاب که این روزها دل‌نگران، گوشه چشمی به ویترین کتابفروشی‌ها می‌اندازند و می‌گذرند. خواندن کتاب که دیگر بماند، وقتی کتابی نمی‌خری، کتابی نمی‌خوانی. این یک‌سوی ماجراست، فرصتی برای کتاب خواندن نمانده است.

درگیری‌های صبح تا شب، حداقل برای پایتخت‌نشینان کلافه در پیچ‌وتاب ترافیک و روزمرگی، کار دشواری می‌نماید، شاید استان‌های دیگر از این دردسرها مصون مانده باشند.

بچه‌ها دیگر شب‌ها منتظر کتاب خواندن بزرگترهاشان نمی‌مانند، تلویزیون هست، بازی‌های اینترنتی هست، پدر و مادران خسته و بی‌حوصله فرصتی ندارند.

همه اینها یک‌طرف، با هجوم ناگزیر اینترنت چه می‌شود کرد؟ و کودک و نوجوان و جوانی که ترجیح می‌دهند روی خط دهکده جهانی باشند تا کتاب به‌دست در گوشه‌ای. این‌که نسل جدید حوصله خواندن ندارد مساله تازه‌ای نیست، تمام کشورهای متصل به شبکه جهانی درگیر آنند، همه کوتاه‌نویس شده‌اند و کوتاه‌خوان. همه به 140 واژه اکتفا کرده‌اند.

مسوولان که همیشه سردرگم سیاست‌ها می‌شوند و این پایین مردم نه کتاب می‌خرند و نه می‌خوانند. بیایید دل از متولیان این حوزه بکنیم و خودمان دست به‌کار شویم.

بیایید برویم توی کتابخانه‌های شخصی‌مان، توی زیرزمین‌ها و پشت‌و پسله‌ها که کتابی به یادگار باقی مانده و بیرونش بکشیم. خودمان نمی‌خوانیم، بدهیمش به دیگری که می‌خواندش، یا دور هم که نشسته‌ایم ورقی بزنیم و خطی بخوانیم، شاید کسی دیگر را به ذوق بیاورد برای خواندن.

خواندن کار سختی نیست، باید دوست بداریم تا بخوانیم و این اشتیاق واکسن نیست تا تزریقش کرد و دل خوش داشت به بهبودی‌اش. جامعه دور از کتاب، جامعه بیماری است. پس بیایید این شعار دادن‌هامان را یک‌جایی تمام کنیم و کتابی را بگشاییم و خطی بخوانیم.

نوشته شده توسط: الف.

.................................

پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

کتاب فروشی بلخ

یکی از لذت‌های زندگی‌ام پرسه زدن در کتاب فروشی‌هاست. کتاب فروشی‌های خیابان انقلاب را زیاد دوست ندارم. بیشترشان کتاب درسی می‌فروشند و نگاهشان به کتاب مانند یک کالای تجاری است. هرچند استثناهایی مثل کتاب فروشی نیک، مولی، آگه، برخی از دستِ دوم فروشی‌ها و... نیز تویشان پیدا می‌شود که حس پرسه زدن را ارضاء کند. 

کتاب فروشی‌های راسته کریم خان و شهر کتاب‌ها را هم دوست دارم،‌ اما لذت پرسه زدن در یک کتاب فروشی دنج و خلوتی که توی مسیر هر روزه‌ات باشد، حس دیگری دارد. کتاب فروشی «اگر» یکی از این کتاب فروشی‌ها بود که همین چند روز پیش تعطیل شد.

کتاب فروشی بلخ را کاملا اتفاقی پیدا کردم. فقط کافی بود کمی مسیر هر روزه‌ام را تغییر بدهم و به جای اینکه از خیابان 16 آذر به سمت انقلاب بروم، از خیابان قبلی‌اش (جلالیه) که یک مجسمه ابوعلی سینا هم جلویش قرار دارد، به داخل خیابان پورسینا بپیچم.

اولین چیزی که در این کتاب فروشی نظرم را جلب کرد، چیدمانِ نامنظم کتاب‌ها بود.

بعد که دقیق‌تر به کتاب‌ها نگاه کردم،‌ به نظرم رسید که کتاب‌ها بر اساس سلیقه انتخاب شده‌اند و اثری از کتاب‌های زرد و عامه پسند در کتاب فروشی نیست.

 صاحب کتاب فروشی مرد دوست داشتنی و نازنینی است. از آن آدم‌هایی که کتاب را به چشم یک کالای تجاری نمی‌بیند و بیشتر عمرشان را صرفِ کتاب و کتاب خوانی کرده‌اند. اسمش «منوچهر پیشوا» است. با کمی جستجو در اینترنت فهمیدم که تخصصش در شاهنامه پژوهی است.

یکی از کارهای خوبی که در این کتاب فروشی انجام می‌شود،‌ امانت دادن کتاب‌هاست. کتاب‌های قفسه‌یِ انتهایی به صورت رایگان به مشتری‌ها امانت داده می‌شود. این همان طرحی بود که خودم زمانی در کتاب فروشی هدهد سعی کردم انجام بدهم، اما عمر کتاب فروشی مجال نداد.

.......................

پ.ن: پیشنهاد می‌کنم اگر از پرسه زدن در کتاب‌فروشی‌ها لذت می‌برید، حتما سری هم به این کتاب فروشی بزنید.

آدرس: تهران- بلوار کشاورز- روبه روی پارک لاله- خیابان جلالیه- پلاک 12 - کتاب فروشی بلخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

یک پیشنهاد

کتاب فروشی اگر

این روزها تب نمایشگاه کتاب داغ است و خیلی از آدم‌ها به نمایشگاه می‌روند. البته برخی از انتشاراتی‌ها مثل نشر چشمه در این نمایشگاه حضور ندارند، البته نشر چشمه یک ناشر شناخته شده است و تا آنجایی که خبر دارم مردم خودشان برای حمایت به کتابفروشی چشمه (خیابان کریم خان زند) می‌روند و بازار آنجا نیز بدک نیست. اما در این بین هستند کتابفروشی‌های کوچکی که چندان شناخته شده نیستند ولی کتاب‌ها و صاحبان دوست داشتنی‌ای دارند. برای مثال کتاب فروشی «اگر» که تقریبا همسایه ما محسوب می‌شد. برای اینکه این کتابفروشی‌ها به سرنوشت ما دچار نشوند، نیاز به حمایت دارند. شاید کوچک‌ترین کاری که می‌توانیم برایشان بکنیم این است که در این روزهایی جشن کتاب در همه جا برپاست، سری نیز به آن‌ها بزنیم.  

* داشت یادم می‌رفت. کتابفروشی اگر به مناسب نمایشگاه کتاب 15% تخفیف هم گذاشته است.

نشانی : تهران. بلوارکشاورز. ۱۶آذر. کوچه عبدی‌نژاد. شماره ۶

........................

پ.ن: برای رفتن به سایت کتاب فروشی اگر اینجا را کلیک کنید. 

پ.ن.ن: عکس از وبلاگ «چهر ستاره مانده به صبح» برداشته شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

شاید وقتی دیگر

کتاب فروشی هدهد

سلام...

نمی‌دانم کسی صدایم را می‌شنود یا نه؟! آیا هنوز کسی به این وبلاگ سر می‌زند؟ راست می‌گوید "شهروند عادی" این وبلاگ هم مثل کتابفروشی خاک گرفته است. بعد از پنج ماه دوباره سری به وبلاگ زدم و آخرین نظرات را خواندم.

سلام م: جواب سوالت را در همان بخش نظرها دادم!

سلام رضا:متاسفانه تا آنجایی که من می‌دانم امکان برگشتن نداریم. شاید در آینده‌ای دور بتوانیم برای دل خودمان یک کتاب فروشی راه بیاندازیم اما در آینده نزدیک بسیار بعید است.

سلام ...: من هم موافقم. دلخوش کنکی بیش نبود!

سلام رعنا شمس: اوایلش برای ما هم سخت بود :(

سلام زوربا: ممنون از امیدواریت اما ...

سلام هولدن: ما هم دوست داشتیم که با هولدن کالفیلد بیشتر آشنا می‌شدیم :) "راستی تو میدونی اردک های سانترال پارک زمستونا کجا میرن؟!"

سلام فطرس: ممنون از لطفت :) همچنان به کتابخوانیت ادامه بده حتی اگر ما برنگشتیم. 

 سلام میثم امیری: ای بنیاد گرای مذهبی! اسم‌ها را خوب یادت مانده بود فقط میلاد را از قلم انداخته بودی! فحش‌هایت را می‌توانی به فضای سیاسی و ایدولئوژیک این روزها بدهی، که همه چیز را از عینک سیاه خودش می‌بیند و امکان همکاری و دوست داشتن آدم‌ها را کم و کم و کمتر می‌کند.

سلام شقایق: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را         کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

سلام جهانگیر: یادم است خیلی کم حرف بودی و حتی وقتی قصد خرید نداشتی از جلوی ویترین رد می‌شدی و دستی برایمان تکان می‌دادی! وجودت باعث دلگرمی بود.

سلام "یک شهروند عادی": ما که گفتیم آن روز آخرین روز است! و هر چه کتاب خوب بود معرفی کردیم! راستی کتاب‌ها توانستند مسیر زندگی‌ات را تغییر دهند؟!! ؛)

سلام زینب:  پرسیدنش حق توست اما توضیح‌اش کمی پیچیده است. خلاصه‌اش این می‌شود که یک آدم‌هایی با یک آدم‌هایی به مشکل برخوردند و صاحب ساختمان و مغازه گفت باید آن‌جا را تخلیه کنید. ما هم که فقط برایشان کار می‌کریم و کاری از دستمان بر نمی‌آمد. سرمایه گذاران هم پول کافی برای اجاره کردن یک جای جدید نداشتند. مجبور شدیم تعطیل کنیم. 

سلام محدثه: ما هم خاطرات زیادی از کتابفروشی و مشتری‌هایش داریم. امیدوارم بتوانی جایی را برای خستگی بعد از دانشگاه پیدا کنی "باید پیدا کنی"!

سلام زهرا: باور کن که دست ما نیست:( این هم پست جدید!

سلام نوید: درس و مشق‌ها خوب پیش می‌رود. امیدوارم یک روز شاعر موفقی بشوی 

سلام علی اعرابی: دلمان برایت تنگ شده پسر، کجایی؟!

سلام بر همه‌ی دوستانی که در این مدت چه به صورت مجازی و چه به صورت حضوری همراه ما بودند و باعث به وجود آوردن خاطره‌های خوبی از فعالیتم در کتاب فروشی هدهد شدند. 

این پست را نوشتم، چون احساس می‌کردم بدون مقدمه و خداحافظی اینجا را ترک کردم و به خوانندگان این وبلاگ یک پست خداحافظی بدهکارم. امیدوارم هر کجا هستید همچنان کتاب بخوانید و دیگران را نیز به کتاب خواندن تشویق کنید.

...........................

پ.ن: اگر حالی از ما پرسیده باشید، روزگارم بد نیست. بعد از تعطیلی کتاب فروشی در یک سازمان نیمه دولتی کار پیدا کردم و برایشان نشریه داخلی در می‌آورم! گاهی هم برای نشریه خط خطی مطالب طنز می‌نویسم.

پ.ن.ن: بعد از تعطیلی کتاب فروشی با ولادیمیر صحبت کردم تا حداقل این وبلاگ را زنده نگه داریم اما به دلایل برخی اختلافات فکری هنوز به نتیجه‌ای نرسیدیم:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...

تعطیلی هدهد در صبح زیبای ماه می!

تعطیل

تعطیل شدیم، به همین سادگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
استراگون ...