- دست، دست، دست... شُلِ شلِ... آهان... ای خدا ولُم کنین... سیِ دُختِ هاجرو خودمه تو گل میپلکونم/محض رضای دخترون خودمه تو گل میپلکونم/ تلیتو لیته لیتوله...
جمعیت دست میزنند و جیغ میکشند. پسرک چاقی در وسطِ مجلس شلنگ تخته میاندازد و دستها و شکمش را میلرزاند.
- گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا... رفیقای داماد چرا ساکتند؟
صدایِ جیغ و دست زیاد میشود.
- گل به سر عروس
صدایِ جمعیت: «یالا»
- آرتیستی ببوس
صدایِ جمعیت «یالااااااااا... 10... 9... 8... 7... 6... 5... 4... 3... 2... 1...»
صدایِ بلندِ ماچ میآید. عروس لُپ داماد را میبوسد. جمعیت میخندد. داماد خجالت میکشد. اثرِ آبرنگِ قرمزِ لبهایِ عروس رویِ صورتِ داماد باقی میماند.
خواننده میکروفونش را جلویِ دهانِ داماد میبرد «بعد از ماچِ عروس یه گاز خیار خیلی میچسبه»
پسرکِ دندان خرگوشی که کت و شلوارِ گشادی به تن کرده است میخندد و یک گاز از میکروفونِ خیاریِ خواننده میکند.
پسرکی که تورِ پشهبندی رویِ سرش بسته و لپها و لبش را با آبرنگ قرمز کرده است، دستش را دورِگردنِ پسرکِ دندان خرگوشی میاندازد و با عشوهای ناشیانه میگوید «پس عروس چی؟!» و به خواننده چشمک میزند.
خواننده خیار را مانند میکروفون توی دستش میگیرد و به نوازنده اشاره میکند «آمادهای؟» نوازنده که سطل آشغالِ پلاستیکی را مانند تمبک توی دستش گرفته است، چند بار رویِ پلاستیک آن دست میکشد و اعلام آمادگی میکند.
- میخوایم بریم برای رقص چاقو؛ با بشکنهایِ ریز همراهی کنید... داش داش، داش داش، داشم من/ نشعهیِ خشخاشم من...
پسرکِ چاق چاقویِ یک بار مصرفی را توی دستش گرفته و همان شلنگ و تخته را با ریتمی کندتر اجرا میکند.
یکی دیگر از پسرکها کیک را میآورد و جلویِ عروس و داماد قرار میدهد. پسرکِ چاق با اَدا و اطوار چاقویِ پلاستیکی را به دستِ داماد میدهد.
پسرکِ دندان خرگوشی با چاقویِ یکبار مصرف نانِ بربریای را که یک لایه خامهیِ شکلاتی رویِ آن زدهاند، میبرد.
- امروز تولدِ آقا داماد هم هستا... میخوایم سنگ تموم بذاریم و همه بیان وسط... امشب تولد توئه/ چشما به دنبال توئه/ این نون زردِ بربری/ اسیرِ دستای توئه...
پسرکِ چاق داماد را بلند میکند و به وسط صحنه میآورد. بقیهیِ پسرکها هم دورش حلقه میزنند. پسرکِ نوازنده با تمام توان رویِ سطل آشغال میکوبد. پسرکِ لُپ قرمز توری را از پیشانیاش کنار میزند، میکروفونِ خیاری را از پسرکِ خواننده میگیرد و خودش میخواند «با عرض سلام شهبالم/ امشب مهمونم و خیلی خوشحالم/ دوماد از دوستای خوب بچگیمه/ اون تنها رفیق روزای زندگیمه/ از بچگی تا حالا همدمشَم/ امشب تولدشه من عروسشم... »
ناگهان مردِ میانسالی با لباسِ نظامی درِ را باز میکند و وارد اتاق میشود. همهیِ پسرکها ساکت میشوند و هر کسی سعی میکند در گوشهای از اتاق خودش را مشغول کاری نشان دهد. فقط پسرکِ دندان خرگوشی با کتِ گشادش در وسط اتاق ایستاده است. مرد نظامی میپرسد «پس چرا ساکت شدید؟» سپس در حالی که میخواند و گردنش را مانند اردک به جلو و عقب حرکت میدهد به سمت پسرک دندان خرگوشی میرود «قِر تو کمرم فراوونه، نمیدونم کجا بریزم... »
پسرکِ خواننده خیارِ گاز زدهاش را از داخل جیبش بیرون میآورد و جلویِ دهانش میگیرد «همینجا، همینجا...»
پسرکِ نوازنده رویِ سطل ضرب میگیرد. مرد نظامی کمرش را خم میکند و در حالی که دور داماد میچرخد با انگشتهایِ وسطی بِشکنِ شلاقی میزند «هِی هیکلمو میجنبونم، نمیدونم کجا بریزم... » بقیه پسرکها نیز جرات پیدا میکنند و به وسط میآیند تا مجلس را گرم کنند.
چند دقیقهیِ بعد مرد نظامی داماد را با خود میبرد. بچهها برایش دست تکان میدهند و پسرکِ لپ قرمز برایش از راه دور بوس میفرستد.
شب هر کدام از بچهها تویِ تختشان میخوابند، پسرک لپ قرمز روی طبقه دوم تخت دراز کشیده اما تا صبح خوابش نمیبرد. نورِِ خورشید که بر دیوارِ اتاق میافتد از تختش بیرون میآید. بقیهیِ بچهها هنوز خواباند. سطلِ آشغال را وارونه روی تخت میگذارد و سعی میکند از آن بالا برود. به سختی قدش به پنجرهیِ کوچک بالایِ اتاق میرسد. میلههای را میگیرد و خودش را بالا میکشد. هوای خنک صبح چشمهایِ خواب آلودش را باز میکند. پسرکِ دندان خرگوشی را داخل حیاط میبیند. انگار ایستاده خوابیده است و به آرامی در بین زمین و آسمان تاب میخورد. هنوز جایِ لبهایِ قرمزِ آبرنگی روی صورتش باقی مانده است. میلهها را راها میکند و به تختاش برمیگردد. احساس سرما میکند. پتو را روی سرش میکشد و خودش را مانند جنینی در رحم مادر مچاله میکند. هفتهیِ بعد تولد خودش است. هجده سالش تمام میشود.
پ.ن: منتشر نشده در هفتهنامهیِ سابق آسمان!
پ.پ.ن: مثلا قرار بود طنز بنویسم اما نمیدانم حال و روز آن روزهایم اینقدر تلخ بود یا موضوعی که میخواستم به آن بپردزام آنقدر سیاه بود که ذهنم را به این سمت برد. به دلیل همین تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. هرچند به نظرم آنچه در واقعیت اتفاق میافتد، تلختر و دردناکتر از این داستان است.
پ.پ.پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم.