ترس ولرز

یکی از لذت‌های من در زندگی کتاب خریدن است. اما همیشه یک مانع بزرگ سرراهم قرار دارد، "بی پولی". قبل از این که به کتاب  فروشی بیایم، پول‌هایم را جمع می‌کردم و سعی می کردم تا زمان برگزاری نمایشگاه کتاب، چیزی نخرم. در آن مدتی هم که خماری می کشیدم! دوستان به دادم می رسیدند و کتاب به من می رساندند!

بعد از این که شغل کتاب فروشی به من پیشنهاد شد و آن را قبول کردم، همیشه روزی که باید بروم و کتاب سفارش بدهم را خیلی دوست دارم. وقتی برای خریدن کتاب به یک انتشاراتی یا پخشی می‌روم، ساعت‌ها در بین کتاب‌ها می‌چرخم و آزادانه خرید می‌کنم و دیگر لازم نیست منتظر نمایشگاه کتاب بمانم.

چند روز پیش برای خرید کتاب به یک پخشی رفته بودم. ساعت ۲:۳۰ بود و هنوز ناهار نخورده بودم. یک کاغذ و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن لیست کتاب‌هایی که می‌خواستم. کتاب هایی که مشتری ها سفارش داده بودند، کتاب هایی که به تازگی منتشر یا تجدید چاپ شده بود، کتاب هایی که تمام کرده بودیم، کتاب‌هایی که در مجلات و سایت ها در موردشان خوانده بودم و ...

در حال و هوای خودم بودم که یکی از کارکنان آن‌جا گفت: اگر ممکن است برای گرفتن کتاب فردا بیایید، می‌خواهیم تعطیل کنیم. با تعجب پرسیدم مگر ساعت چند است؟! جواب داد، یک ربع به شش. دوست نداشتم دست خالی برگردم. گفتم نوشتن لیستم تمام شده و اگر کتاب‌ها را به من بدهید ممنون می شوم.

به لیستی که نوشته بودم نگاه کردم، خیلی زیاد بود و پول زیادی با خودم نیاورده بودم (همان مشکل همیشگی!) . مجبور بودم از بین آن‌ها انتخاب کنم.

- ظرافت جوجه تیغی (موریل باربری) 

- سرزمین گوجه‌های سبز (هرتا مولر)

- یک گل سرخ برای امیلی (ویلیام فالکنر ـ ترجمه: نجف دریابندری)

- دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل (موراکامی) 

  - مارک و پلو (منصور ضابطیان)

- دن کاسمورو (ماشادو د آسیس)

- روح پراگ (ایوان کلیماـ ترجمه: خشایار دیهیمی)

- زیر آفتاب خوش خیال عصر (جیران گاهان)

- احتمالا گم شده‌ام (سارا سالار)

و ... را انتخاب کردم.

کتاب‌هایی که مشتری‌ها می خواستند را در اولویت قرار داده بودم. با پولی که داشتم فقط می‌توانستم یک کتاب دیگر بخرم. به لیستم نگاه کردم. انتخابِ خیلی سختی بود. 

- خنده در تاریکی (ناباکف)

- جاده (مکارتی)  

...

- ترس و لرز (کیرکگور)

و ...

هامون

ناگهان تصویر "هامون" آمد جلوی چشمم. بقیه اسم ها را بی خیال شدم. "ترس و لرز" را به عنوان آخرین کتاب سفارش دادم و نفس راحتی کشیدم. تازه آن موقع بود که احساس گرسنگی شدیدی کردم و صدای قار و قور شکمم بلند شد. یادم آمد ناهار نخورده ام.

پ.ن: امشب قرار است بروم فیلم "هامون" را در سینما ببینم.

پ.ن.ن: دیالوگی از فیلم:

"حمید هامون: ولی این مربوط میشه به دوره خاصی که من داشتم روی تزم کار می‌کردم...
داشتم به این فکر می‌کردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟!... به کتاب "ترس و لرز"
فکر می‌کردم وراستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم..!! چون توی اون کتاب .... ببین
من می‌خواستم ببینم چرا ابراهیم پدر ایمان؟!.. می‌خواستم به عمق عشق ابراهیم به
اسماعیل پی ببرم.... می‌خواستم ببینم ابراهیم واقعا از عمق عشق و ایمان می‌خواست پسرش
رو بکشه؟!...اسماعیل..! پسرش رو...! بزرگترین عزیزش رو..! عشق اش رو.... این یعنی
چی..؟! آدم به دست خودش سر پسرش رو ببره؟!...ابرهیم می‌تونست نره...می‌تونست بگه
نــه!!... اما رفت و اسماعیل رو زد زمین.... گفت همینه!...همینه!...همینه...!...
امر امر خــداست!.. وکــارد رو کشیــد." 

(بقیه دیالوگ‌ها را می‌توانید در اینجا بخوانید.)