داخلی-روز-کتابفروشی هدهد
استراگون
پشت دخل نشسته و به صفحهی لپتاپ خیره شده. ولادیمیر, سانتیاگو و یک
مشتری دور میز نشستهاند. عباس حیدری روی یک صندلی دور از دیگران نشسته.
گویا با جمع احساس غریبی میکند. حاج کاظم در قفسهها به دنبال کتابی
میگردد و هر از گاهی خم میشود تا درگوشی با عباس صحبت کند.
دو مشتری
وارد مغازه شدهاند و از استراگون دربارهی کتابی سوال میکنند که ناگهان
حاج کاظم نزدیک دخل میشود. استراگون حرفش را قطع میکند.
حاج کاظم: این سوئیچ...این کارت ماشین...(اشیا را یکی پس از دیگری روی دخل میگذارد.)
استراگون: اینا چیه؟ من با اینا چیکار کنم؟
حاج
کاظم: عرض میکنم... این بن کتاب..این پول...بقیهی پولا هم قرار بود بهم
برسه, نمیدونم چی شده که هنوز نرسیده؟!... شما اجازه بدید ما کتابارو
ببریم به محض اینکه پول به دستم برسه مییارم خدمتتون
استراگون میخندد و شروع به طفره رفتن میکند. حاج کاظم دست استراگون را میگیرد و از کتابفروشی بیرون میبرد.
حاج
کاظم: بیا اینجا(آستین استراگون را میکشد)...اون رفیق منو میبینی(با دست
به عباس اشاره میکند)...تو جنگ شیمیایی شده...تا آخر این هفته بیشتر زنده
نیس. باید قبل اینکه بمیره همهی کتابای براتیگان رو بخونه!
استراگون(از
کوره در میرود): مشکل شما به من چه ربطی داره؟ بفرمایید بیرون خواهش
میکنم...من اینجا نه وقت اضافی دارم نه پولی واسه این خاصهخرجیها..
حاج کاظم روی میز میکوبد.
حاج کاظم: من نیومدم اینجا گدایی کنم...من میگم مشکلم اینه...
نمای نزدیک از صورت حاج کاظم. موسیقی اوج میگیرد. باران اسکناسهای دویست تومانی بالای سر حاج کاظم. تصویر فید اوت میشود.
داخلی-روز-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج
کاظم اسلحهای در دست دارد. در کتابفروشی را بسته و همه را به زور مهمان
خودش کردهاست. در نمایی از روبرو حاج کاظم مونولوگ میگوید و ما در اینجا
میفهمیم که وسط کتابفروشی تفنگ را از کجا آورده.
حاج کاظم: جیگرم سوخت... شیشه شکست...یه سرباز وسط خیابون دیدم...تفنگش چسبید به دستم.
در این لحظه سانتیاگو نزدیک حاج کاظم میشود و با او صحبت میکند. حاج کاظم برافروخته میشود.
حاج کاظم: تو دخالت نکن سانتیاگو...برو بگو رئیست بیاد...من با اون بهتر کنار مییام...
ولادیمیر در یک حرکت سریع از روی صندلی بلند میشود و موبایلش را در دست حاج کاظم میاندازد.
حاج کاظم: این چیه؟
ولادیمیر: چیکار داری؟ تو زنگتو بزن!
حاج
کاظم: بیا اینو بگیر ولاد خودم موبایل دارم...(از پشت ویترین نگاهی به
خیابان میاندازد)...ولاد این موتوریها کیان؟ اینجا چی میخوان؟
ولادیمیر: حاجی اونا اومدن تو رکابت باشن... واسهخاطر تو اومدن اینجا... بخاطر عباس..
حاج کاظم: دود اون موتوریها امثال من و عباس رو خفه میکنه...لطف کنن تشریف ببرن...
حاج
کاظم از پشت در شیشهای به بیرون نگاه میکند. خیابان ادوارد براون مملو
از جمعیت است. هانس در قامتی پولادین و در حالی که درون بارانی بلندش بسیار
مرموز به نظر میرسد به سوی در گام برمیدارد. عباس مدام سرفه میکند.
عباس(به حاج کاظم): حاجی جان به خدا من راضی نیستم مرد رو اینجوری اسیر کردی...حاجی بیا بریم
حاج کاظم: میریم عباس...میریم
هانس از در وارد میشود. دستانش را در جیبهایش فرو برده. سانتیاگو بیسیم به دست به سوی هانس میدود.
هانس(به
حاج کاظم): دههت گذشته مربی! ....مشکلی که از راه قانونی از کانالش قابل
حل بود به لطف شیرین کاریهای شما تبدیل شده به مسئلهی امنیت ملی... بله
مسئلهی امنیت ملی!
مسئلهی امنیت ملی!
هانس(جمع را
مخاطب قرار میدهد): میدونید بیبیسی و سیانان این قضیه رو کردن تو
بوق؟ میدونید همسایههای ما الان در موردمون چه فکری میکنن؟ عربستان,
مصر, این کشورهای کوچولوی حوزهی خلیج فارس, ترکیه, تونس؟ شما که دوست
ندارید خدای ناکرده جنگ شه؟ دوست دارید؟ می دونید تلویزیون این قائله رو
تکذیب کرده؟
نمای نزدیک از صورت هانس. حاج کاظم درمانده و ناتوان تفنگش را به ولادیمیر میسپارد و از قاب خارج میشود.
داخلی-شب-کتابفروشی هدهد
حاج کاظم روی زمین نشسته دستش را به تفنگ تکیه داده و اصرار دارد برای جمع قصهای بگوید.
حاج
کاظم: یکی بود یکی نبود...میدونید نفر بره خط دسته برگرده یعنی چی؟...
میدونید دسته بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟... میدونید گروهان بره خط
گردان برگرده یعنی چی؟
حضار مات و مبهوت به حاج کاظم خیره شدهاند.
حاج کاظم: میدونید؟ خیله خب. قصه تموم شد...
حاج کاظم سانتیاگو را صدا میزند تا حرفهای آخرش را بگوید. ولادیمیر کنترل اوضاع را در دست دارد.
حاج
کاظم: سانتیاگو! میخوام فردا سر ساعت هفت یه بنز شخصیتی من و عباس رو از
اینجا ببره بیرون... به جان عباس شوخی ندارم...ساعت بشه هفت و 5 دقیقه یه
نفر کم میشه, بشه هفت و 10 دقیقه دو نفر اما دیگه هیچ جوری نباید از هفت و
ربع دیرتر بشه چون اینجا سه تا گروگان بیشتر نداریم...ناامیدم نکن
سانتیاگو...
سانتیاگو: خیالت راحت باشه حاجی...هانس رو بسپار به من... اون کلهش داغه...
عباس سرفه میکند. نمای نزدیک از عباس که اسپریاش را از جیب کتش بیرون میآورد.
داخلی-شب-باز هم کتابفروشی هدهد
حاج
کاظم روی یک صندلی نشسته. نور شدیدی که از پشت بر او میتابد چهرهاش را
نورانی کرده. نیمه شب است. استراگون, عباس و دو مشتری گوشهای خوابیدهاند.
ولادیمیر نگهبانی میدهد.
حاج کاظم: شهادت میدهم که هرکس در این
کتابفروشی وظیفهای دارد و من هم وظیفهای...این به من ربطی ندارد که
وظایفمان تداخل پیدا کرده...من از هیچکس کینهای به دل ندارم و از همهی
کسانی که به نوعی در این واقعه مورد آزار قرار گرفتهاند عذر میخواهم...
فاطمه! فاطمه! ببخشید که برایت کتاب دا را نخریدم....فاطمه!...
خارجی-روز- مقابل کتابفروشی هدهد
حاج
کاظم عباس را کول کرده و دوان دوان به سمت ماشین میآید. هردو سوار بنز
میشوند. حاج کاظم فرمان حرکت میدهد اما راننده سوئیچ ندارد. هانس جلوی
ماشین ایستاده و موهایش در باد تکان میخورد. سانتیاگو به سوی هانس میدود.
سانتیاگو: هانس برو کنار...من حکم دارم(برگهای را به هانس نشان میدهد)
هانس: این که کپیه, اصلش کو؟
سانتیاگو: به خدا قسم اگه بخوای اون چیزی که تو کلهته رو پیاده کنی ساکت نمینشینم...
داخلی-روز-خودروی بنز
حاج کاظم و عباس عقب نشستهاند و سانتیاگو کنار راننده.
سانتیاگو: تا چند دقیقهی دیگه میرسیم خونه...حاجی شما چیزی لازم ندارید؟
عباس: حاجی جان...تشنمه
سانتیاگو: الان مییارم
عباس(به حاج کاظم): حاجی سرم درد میکنه دستت رو بذار رو سرم
حاج کاظم(دستش را پس میکشد): این دستم خونیه..
عباس: میدونم حاجی همون دستو بذارید...
حاج کاظم: عباس! میخوام برات یه جوک بگم...گوش میدی؟
عباس: آره حاجی بگو
حاج کاظم: یه روز مارکز, یوسا, کامو, سارتر , هاینریش بل, براتیگان رفتن اسیر بگیرن...
سر عباس پایین میافتد. سانتیاگو با لیوانی آب در دست به عقب برمیگردد.
سانتیاگو:
حاجی تبریک میگم...رادیو های بیگانه همین چند لحظه پیش اعلام کردن عباس
نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شده...
حاج کاظم(با بغض): اگه هنوز از کتابفروشی هدهد دور نشدیم بهتره دور بزنیم...
لیوان آب از دست سانتیاگو میافتد. حاج کاظم با دست پلک های عباس را میبندد.
"نامزدیت مبارک عباس!"
تیتراژ پایانی
(نوشته شده توسط هانس)